معنی تلی
لغت نامه دهخدا
تلی. [ت َل ْ لا] (ع ص) قوم تلی، قوم افتاده بر زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تلی. [ت َل ْی ْ] (ع مص) باقی ماندن (مقداری) از ماه: تلی من الشهر کذا؛ اینقدر باقی مانده از ماه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
تلی. [ت ِل ْ لی] (اِخ) دهی از دهستان ماروسک است که در بخش سرولایت شهرستان نیشابور واقع است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
تلی. [ت ُ] (اِ) دست افزار و دست افزاردان سرتراشان و حجامان باشد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از شرفنامه ٔ منیری). || کیسه ای که خیاطان سوزن و ابریشم و انگشتوانه در آن نهند. (از برهان) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء):
بدیده ٔ تللی سوزنم که سوزنیم
نیم چو سوزن درزی نهان میان تلی.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 296).
تلی. [ت ُل ْ لا] (ع اِ) گوسپند مذبوحه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
تلی. [ت َ] (اِ) درخت تمش. (ناظم الاطباء). لَم ْ. تلو. خار. تیغ. یور. شوک. شوکه. وِرِگ تَلی. سیاه تلی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || علیق. || درخت شاه توت. || گدا و فقیر. || دست افزاردان سرتراشان. (ناظم الاطباء). رجوع به تُلی شود.
تلی. [ت ِل ْ لی] (اِ) به هندی اسم انزروت است. || طحال. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). سپرز. طحال. (الفاظ الادویه).
تلی. [ت ِ] (اِ) طلا را گویند. (برهان). طلارا گویند که زر پاک و خالص باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا). زر و طلا و ذهب. (ناظم الاطباء):
وجود مردم دانا مثال زر تلی است
که هرکجا که رود قدر و قیمتش دانند.
سعدی (از انجمن آرا).
رجوع به طلی شود.
تلی. [ت َ لی ی] (ع ص) بسیارسوگند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کثیرالایمان. (اقرب الموارد). || بسیارمال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
تیره تلی
تیره تلی.[رَ / رِ ت ُ] (اِ) آلوی چینی. تولی. چاکشو. برود.درختی است. (زمخشری از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
حل جدول
کیسه وسایل خیاطی
فرهنگ فارسی هوشیار
کیسه ای که در آن وسایل خیاطی (سوزن نخ انگشتانه و غیره) را جا دهند، دست افزار حجام.
گویش مازندرانی
فرهنگ معین
کیسه ای که در آن اسباب خیاطی را بگذارند، دست افزار حجام. [خوانش: (تُ) (اِ.)]
فرهنگ عمید
معادل ابجد
440