معنی تفسیرطبری

حل جدول

تفسیرطبری

تفسیری از محمدبن جریر طبری


تفسیری از محمدبن جریر طبری

تفسیرطبری

لغت نامه دهخدا

برگذشتن

برگذشتن. [ب َ گ ُ ذَ ت َ] (مص مرکب) طی شدن. سپری شدن. (فرهنگ فارسی معین). گذشتن:
دگر چاهساری که بی آب گشت
فراوان بر او سالیان برگذشت.
فردوسی.
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
چون برین قصه برگذشت بسی
زو چو عنقا نشان نداد کسی.
نظامی.
بایزید می گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکرهالاولیاء عطار). || تجاوز کردن. فزون تر شدن:
ز سیم سره خایه صد بار هشت
که هر یک به مثقال صد برگذشت.
اسدی.
پسر چون ز ده برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین.
سعدی.
|| عبور کردن. مرورکردن. رد شدن. پس پشت قرار دادن. گذاره کردن: یک روز به نزدیک آن چهار دیوار برگذشت و او را قصه ٔ آن دیواربست و آن مردمان بگفتند. (ترجمه ٔ تفسیرطبری). خاقان بگریخت و مردان از آنجا برگذشت و آن شهر را پس پشت خویش کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن برگذر بی سپاه.
فردوسی.
چون از سر سدره برگذشتی
اوراق حدوث درنوشتی.
نظامی.
وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود آب آورد و دهان آن مست بشست. (تذکرهالاولیاء عطار).
محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی.
سعدی.
المصمت، شمشیر که بر استخوان برگذرد. (دهار).
- از گفتار کسی برنگذشتن،از سخن او سر نپیچیدن. پذیرفتن گفتار کسی را:
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز برمگذرید.
فردوسی.
- برگذشتن گناه بر کسی، سر زدن گناه از او. صادر شدن گناه از وی.
|| بالاتر رفتن. برتر رفتن. درگذشتن:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
بیامد شهنشاه ازین سان به دشت
همی تاجش از مشتری برگذشت.
فردوسی.
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویرانست این منزل ما یا بنواست.
ناصرخسرو.
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش.
سعدی.
- از مزیح (مزاح) برگذشتن کاری، از مرحله ٔ مزاح تجاوز کردن. به اصطلاح امروز، از شوخی گذشتن و به مرحله ٔ جدی رسیدن:
بپوشید باید یکایک سلیح
که این کار ما برگذشت از مزیح.
فردوسی.
- ز اوج برگذشته، به حد اعلای بلندی رسیده. به پایگاه بسیار والا رسیده:
وآن خط ز اوج برگذشته
طفلی است به میل بازگشته.
نظامی.
|| مجازاً، چشم پوشیدن. صرف نظر کردن:
چون برگذری ز خودپرستی
درخود نه گمان بری که هستی.
نظامی.


روی

روی. (اِ) چهر. چهره. رخ. رخسار. وجه. صورت. محیا. مطلع. طلعت. معرف. منظر. دیدار. گونه. سیما. رو. (یادداشت مؤلف). رو و رخسار است که به عربی وجه گویند. (از برهان). نقبه. جبله. عارض. (منتهی الارب). ترعه. (منتهی الارب) (از تاج العروس). صورت. روی آدمی. (السامی فی السامی):
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا.
منوچهری.
روی هرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست.
سعدی.
لشکر زنگ ز راه مژه ٔ دریابار
دم بدم بر طرف روم کند تاختنی.
سلمان ساوجی (از شرفنامه).
صفای هر چمن از روی باغبان پیداست.
صائب تبریزی.
- آتش روی، که رخساری برافروخته و تابان چون آتش دارد. کنایه از زیباروی. و رجوع به ماده ٔ آتش روی شود.
- آشناروی، روشناس. معروف. که آشنا و شناخته شده باشد:
از این آشناروی تر داستان
خنیده نیامد بر راستان.
نظامی (شرفنامه ص 49).
- ارغوان روی، گلروی. که رویی مثل ارغوان دارد. زیباروی:
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی یاسمن بدنی.
سعدی.
و رجوع به ترکیب گلروی در ذیل همین ماده شود.
- انگبین روی، که روی مطبوع و دلپسند دارد. و رجوع به انگبین روی شود.
- اهرمن روی، شیطان صفت.
- بت روی، زیباروی.که چون بت رخساری زیبا و آراسته دارد. رجوع به ماده ٔ بت روی شود.
- بر روی یگدیگر بیرون آمدن، بر خلاف و ضد یکدیگر برآمدن درجنگ. (از ناظم الاطباء).
- به روی آمدن یا اندرآمدن، به روی افتادن. بر زمین خوردن:
ز در اندرآمد تکاور به روی.
فردوسی.
- || پیش آمدن. بر سر آمدن. (از یادداشت مؤلف):
اگر خواهم از شاه تو زینهار
چو ننگی به روی آیدم نیست عار.
فردوسی.
بسا رنج و سختی کت آمد به روی
ز بهر من ای مهربان چاره جوی.
فردوسی.
درآمد از ایران سپه پیش اوی
بدان تا گزندی نیاید به روی.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 618).
چه خواریها کزو نامد به رویم
بیا تا کج نشینم راست گویم.
نظامی.
- به روی آوردن، به بار آوردن. پیش آوردن. ظاهر ساختن. بر سر آوردن. (از یادداشت مؤلف):
زن بدکنش خواری آرد به روی
به گیتی بجز پارسایی مجوی.
فردوسی.
بدو گفت سرخه که اینها مگوی
چه دانی که گیتی چه آرد به روی.
فردوسی.
مرا چون پدر باش وبا کس مگوی
ببین تا زمانه چه آرد به روی.
فردوسی.
- به روی (در روی) افتادن یا درافتادن یا اندرافتادن، مقابل ستان افتادن در خوابیدن. دمر خوابیدن. مکباً علی وجه. کبو. اکباب. انسداج. (یادداشت مؤلف):
ز ناگه به روی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.
فردوسی.
آن یکی دیگر در روی افتاد می گریست. (کتاب المعارف).
- به روی افکندن، تکویس. (مصادر اللغه ٔ زوزنی).
- به روی رساندن محنت و جز آن، پیش آوردن:
هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش خوشدل به روی خویش نشاند
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.
انوری.
- به روی کسی چیزی چون بد یا بلا آمدن، بر سر او آمدن. او را رخ دادن. برای او پیش آمدن. (از یادداشت مؤلف):
جوان تاش پیری نیاید به روی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.
ابوشکور.
کنون یافت بادافره ایزدی
چو بد ساخت آمد به رویش بدی.
فردوسی.
که از نیکویی با سیاوش چه کرد
چه آمد به رویش ز تیمار و درد.
فردوسی.
- به روی کسی می (نبید) خوردن یا اندرکشیدن، در حضور او و به شادی او می خوردن. باصطلاح امروزه به سلامتی وی نوشیدن. به شادی کسی آشامیدن:
به روی شهنشاه جام نبید
به یک دم همانگاه اندرکشید.
فردوسی.
می زابلی سرخ در جام زرد
تهمتن به روی زواره بخورد.
فردوسی.
- بهشتی روی، بهشت روی، زیباروی:
نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی روی...
سعدی.
بهشت روی من آن لعبت پری رخسار...
سعدی.
- بهی روی، خوشروی:
طبیب بهی روی با آب و رنگ.
نظامی.
- پاکیزه روی، زیباروی:
کنیزی سیه چشم و پاکیزه روی.
نظامی.
رجوع به ماده ٔ پاکیزه روی شود.
- پوشیده روی، نقاب پوش. رجوع به ماده ٔ پوشیده روی شود.
- تاریک روی، سیه روی. بدخوی:
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود وتارفام و بی صقال.
ناصرخسرو.
و رجوع به ماده ٔ تاریک رو شود.
- تازه روی، خندان روی. بشاش.
- تازه رویی، صفت تازه روی:
چون صبح ز روی تازه رویی
می کرد نشاط مهرجویی.
نظامی.
رجوع به ترکیب و ماده ٔ تازه روی شود.
- ترشروی، ترشرو. تندخو. بدخوی. رجوع به ماده ٔ ترشروی شود.
- ترشرویی، صفت ترشرو. بدخویی. و رجوع به ترشویی شود.
- تیره روی، کنایه از عبوس و ترشروی و بدخو. رجوع به ماده ٔ تیره رو شود.
- خنده روی، خندان روی. که همیشه خنده بر لب دارد. رجوع به ماده ٔ خنده روی شود.
- خوبروی، زیباروی. رجوع به ماده ٔ زیباروی شود.
- خورشیدروی، کنایه از زیباروی. رجوع به ماده ٔ خورشیدروی شود.
- خوشروی، خنده روی. مقابل ترشروی.
- خیره روی، بیحیا. جسور:
برون تاخت خواهنده و خیره روی.
سعدی (بوستان).
- در به روی خود بستن، گوشه نشینی گزیدن. از معاشرت و آمیزش با مردم دوری جستن:
در بسته به روی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را.
سعدی.
- در روی درافتادن (افتادن)، سر بر خاک نهادن. سجده گزاردن. فروتنی و تذلل کردن: شیران را چون چشم بر موسی (ع) افتاد در روی درافتادند. (قصص الانبیاء ص 99). خواهر بیامد و پیش اصفهبد در روی افتاد. (تاریخ طبرستان).
- دژم روی، زشت روی. بدچهره. ترشروی. تندخوی:
چرا نقشبندت در ایوان شاه
دژم روی کرده ست و زشت و تباه.
سعدی (بوستان).
و رجوع به ترکیب زشت روی شود.
- دشمن روی، دشمن خوی. بدخواه. رجوع به دشمن روی در حرف دال شود.
- دوروی، دورو. منافق. (یادداشت مؤلف).
- اطاق دورو، که درها دارد در دو جهت مخالف به دو صحن. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ دوروی شود.
- دورویی، نفاق. منافق بودن. صفت دورو. (یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ دورویی شود.
- روی آور کردن، به رخ کشیدن. چیزی را به کسی یادآوری کردن برای متنبه ساختن او. (فرهنگ لغات عامیانه).
- روی باز پس کردن، برگشتن. روی برگرداندن:
درین روش که تویی پیش هرکه بازآیی
گرش به تیغ زنی روی باز پس نکند.
سعدی.
و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی بازکردن، روی گشادن. نقاب افکندن:
به تیغ گر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی بازکنی بازت احترام کنند.
سعدی.
- || متبسم و خندان شدن. چهره گشادن.
- روی برآستان کسی مالیدن، اظهار نهایت تواضع و خضوع و بندگی کردن:
سر امید فرود آر و روی عجز بمال
بر آستان خداوندگار بنده نواز.
سعدی.
- روی برتافته، روبرگردانده. روگردان شده. اعراض کرده:
ای دل و هوش و خرد داده به شیطان رجیم
روی برتافته از رحمت رحمان رحیم.
ناصرخسرو.
- روی بردن، پس را نگریستن. (ناظم الاطباء).
- روی بردن از چیزی، ظاهراً شرمسار کردن و زایل کردن آن:
سپیده بردروی از چشم درد
برد تیغ من سرخی از روی زرد.
نظامی.
- روی بر روی دیوار داشتن، قطع رابطه کردن با مردم. از آمیزش و معاشرت مردم دست کشیدن:
یکی خلق و لطف پریوارداشت
دگر روی بر روی دیوار داشت.
سعدی (بوستان).
- روی برگاشتن، روی برگرداندن. روگردان شدن. بازگشتن:
از آوردگه روی برگاشتند
چنان خستگان خوار بگذاشتند.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب روی برگرداندن شود.
- روی برگرداندن، روی گردان شدن.اعراض نمودن. (یادداشت مؤلف).
- روی بستگان سپهر، رازهای آسمانی. (گنجینه ٔ گنجوی):
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه ٔ مهر.
نظامی.
- روی به خاک مالیدن، کنایه از نهایت عجز و خواری نمودن و پست کردن شخصیت خود در مقابل شخصی یا چیزی:
نقد خود را نسیه کردن صائب از عقل است دور
پیش دونان چند مالی روی چون زر را بخاک.
صائب تبریزی.
- روی به راه اندر آوردن، رفتن. (یادداشت مؤلف):
که هرسه براه اندر آرند روی
نهان از دلیران پرخاشجوی.
فردوسی.
- روی به روی آوردن، مواجه شدن با کسی. روبرو شدن با کسی. دیدار کردن:
روی بر خاک در دوست بباید مالید
چون میسر نشود روی بروی آوردن.
سعدی.
و رجوع به ترکیب روی در روی کسی کردن شود.
- روی به روی اندرآمدن، مواجه شدن. (یادداشت مؤلف):
پذیره شدش اهرمن جنگجوی
سپه را چو روی اندرآمد بروی.
فردوسی.
سپه را چو روی اندرآمد بروی
بی آرام شد مردم کینه جوی.
فردوسی.
- روی به روی کسی آوردن، با او مواجه شدن. با او مقابله کردن. بااو جنگ کردن. (یادداشت مؤلف):
که باشد که آرد به روی تو روی
اگر کوه و دریا شود کینه جوی.
فردوسی.
- روی به کسی باز کردن، بدو روی آوردن. متوجه او شدن. یار شدن با وی:
هرکه به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد.
نظامی.
- روی به کسی گرفتن، روی آوردن. اقبال کردن. موافق او شدن. مطابق میل او گشتن: عمروبن اللیث به جندی شاپور فرارسید و خشنود گشتندبا یعقوب به نامه ای که از پس وی فرستاده بود و یعقوب به آمدن عمرو شادمان گشت. پس یعقوب آنجا بیمار شد و علتی صعب پیش آمد او را، چون کار جهان همه روی بدوگرفت نقص اندر آمد. (تاریخ سیستان ص 233).
- روی به هم آوردن، با هم روبرو شدن. مقابل یکدیگر آمدن: چو لشکر از هر دو جانب روی بهم آوردند. (گلستان).
- روی پنهان کردن، مخفی شدن. در اختفا بسر بردن. متواری شدن: فضل ربیع روی پنهان کرد و سه سال وچیزی پنهان بود. (تاریخ بیهقی).
- روی ترش کردن، ترشرویی کردن. تندخویی نمودن:
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایش است
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین بود.
سعدی.
و رجوع به ترکیب ترشرویی شود.
- روی تنک (بدون اضافه)، روی نازک و محجوب و شرمگین. (آنندراج). و رجوع به ترکیب روی نازک شود.
- روی چیزی در چیزی بودن، متوجه بدان بودن:
روی وعظی که در پریشانیست
عین شوخی و محض پیشانیست.
اوحدی.
- روی خندان شدن، خندان روی شدن. خنده روی گشتن.شادمان گردیدن:
کشانی پیاده شود همچو من
بدوروی خندان شود انجمن.
فردوسی.
ورجوع به ترکیب خنده روی شود.
- روی خود آوردن، یادآوری کردن چیزی است برای آنکه حریف بداند که شخص فلان مطلب را دیده یا شنیده یا فهمیده است. (از فرهنگ لغات عامیانه). و اغلب «بروی خود آوردن » بکار می برند.
- روی خود نیاوردن، بر روی خود نیاوردن، به روی خود نیاوردن، خود را به نادانستن و نادیدن و ناشنیدن زدن. چیزی را ندیده و ندانسته نمودن. نمودن که نمی داند با آنکه می داند. (یادداشت مؤلف). تجاهل نسبت به رفتار بد یا خطای گذشته ٔ خود:
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد.
نظامی.
- روی در جایی (چیزی) داشتن، بدان چیز یا آن جای متوجه شدن. روی آوردن بدان. متوجه آن بودن. اقبال بدو کردن. (یادداشت مؤلف): فصل خزان روی در زمستان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شدت نیکان روی در فرج دارد و دولت بدان سر در نشیب. (گلستان).
- روی در چیزی کشیدن، متوجه آن شدن. روی بدان آوردن:
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم.
سعدی.
- روی در کسی بودن، متوجه وی بودن. اقبال به وی داشتن:
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.
سعدی.
کجا در حساب آورد چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست.
سعدی.
چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم.
سعدی (بوستان).
- روی درنقاب خاک یا تراب کشیدن، کنایه است از مردن. (یادداشت مؤلف).
- روی در هم کشیدن، کنایه از خشمگین شدن. گره بر جبین زدن. ترشرویی کردن:
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش در هم کشد روی را.
سعدی (بوستان).
ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان).
- روی دل نمودن، جوانمردی و سخاوت داشتن واحسان کردن. (ناظم الاطباء).
- روی رستگاری و سعادت و جز آن دیدن، بدان رسیدن. دست یافتن بدان. به فوز رسیدن: کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید. (سند بادنامه ص 236).
- روی سخن با کسی یا بر کسی یا در کسی بودن، مخاطب بودن آن کس. گفتن سخن بدو:
سخن را روی در صاحبدلان است
نگویند از حرم الا به محرم.
سعدی.
بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن بر ایشان است پوشیده نماند. (گلستان).
- روی سیاه گردیدن، کنایه از شرمسار و خجل و بدنام شدن:
سیه نامه تر زآن مخنث مخواه
که پیش از خطش روی گردد سیاه.
سعدی (بوستان).
- روی شستن از چیزی، کنایه از متجلی شدن و رونق و صفا گرفتن از چیزی است:
به آیین عروسی شوی جسته
وزآئین عروسی روی شسته.
نظامی.
- روی فراهم کشیدن، روی پنهان کردن. روی برگرداندن:
شاهدان ز اهل نظرروی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم.
سعدی.
- روی کسی دیدن، روداری او کردن. از او شرم حضور داشتن. (آنندراج):
میان یوسف و معشوق من نسبت نمی گنجد
من اندر راست گویی روی پیغمبر نمی بینم.
سلیم (از آنندراج).
گه استغنا گهی رو دیده ام من
چه ها زان طفل بدخو دیده ام من.
جلال اسیر (از آنندراج).
آنکه گوید روی او خورشید را ماند به نور
روشنم گردید کو خورشیدرا رو دیده است.
کاتبی (از آنندراج).
- روی کسی را به خاک مالیدن، رغم انف. بر خاک مالیدن بینی او. کنایه از خوار و ذلیل کردن اوست:
سیل از ویرانه با رخسار گردآلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگر را به خاک.
صائب تبریزی.
- روی کسی را به خود بازکردن، او را به خویش گستاخ کردن. (یادداشت مؤلف).
- روی کسی گذاشتن، طرف وی نگه داشتن. مقابل روی کسی گرفتن. (آنندراج):
رفت سخن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- روی کسی گرفتن، تسخیر کردن. (آنندراج):
چون زلف روی ماه لقایی گرفته ایم
برپای او فتاده و جایی گرفته ایم.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- || قبول التماس کردن و روی او نگه داشتن. گویند: پیش او برانداختم روی مرا نگرفت، یعنی از او درخواست مطلبی کردم قبول نکرد و روی من ندید و تحقیق آن است که تنها لفظ گرفتن به معنی مأخوذ است در این صورت لفظ روی را در آن دخلی نباشد. (آنندراج).
- || جانبداری و حمایت کردن. (آنندراج).
- روی گران داشتن، بی اعتنایی کردن. خوشروی نبودن. روی درهم کشیدن:
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
- روی گرفتن از کسی، پرده بر رو برگرفتن از شرم و حیا. (مجموعه ٔ مترادفات ص 76). روی پوشیدن از وی.
- روی گرفتن بر کسی، ظاهراً اقبال کردن و روی خوش نشان دادن: باز محمدبن الحصین بر خوارج روی گرفت و بدیشان تقویت جست و بیرون شد و از حمزه سپاه خواست. (تاریخ سیستان).
- روی گرفته، باحجاب. پوشیده رخسار:
وآن سرو رونده زآن چمنگاه
شدروی گرفته سوی خرگاه.
نظامی.
- روی معبس کردن، رو ترش کردن. ترش رویی نمودن:
تا بعد نبی کیست سزاوار امامت
بیهوده مخا ژاژ و مکن روی معبس.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب روی ترش کردن شود.
- روی مفتول کردن، کنایه از روی پیچیدن و روگردان شدن است:
کمند عشق نه بس بود و زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول.
سعدی.
- روی نازک (بدون اضافه)، روی تنک. محجوب و شرمگین.
- || روی نازک داشتن، کنایه از شرم داشتن. (آنندراج). و رجوع به ترکیب روی تنک شود.
- روی نکو (به اضافه)، صورت خوب و زیبا:
چون خدا در دو جهان روی نکو دارد دوست
من که پور حسنم دوست ندارم چه کنم.
پور حسن اسفراینی.
- || (به فک اضافه) کنایه از معشوق زیباروی. (یادداشت مؤلف):
امروز به اقبال تو ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم وسناد.
رودکی.
- روی هم ریختن، توافق کردن دو یا چند نفر در امری. توطئه و کنکاش کردن برای پیش بردن کاری. (فرهنگ لغات عامیانه).
- || رابطه ٔ عاشقانه وجنسی پیدا کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- زردروی، زردرخسار. که در اثر درد و رنج چهره اش به زردی گراید. به مجاز، محروم. نومید. خجل:
نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی.
سعدی (بوستان).
ورجوع به ماده ٔ روی زرد شود.
- زردرویی، صفت زردروی. رجوع به ماده ٔ زردروی شود.
- زشتروی، که رخسار زشت دارد:
برآشفته شد شاه از آن زشتروی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی.
نظامی.
فقیهی دختری داشت به غایت زشتروی. (از گلستان).
رجوع به ماده ٔ زشتروی شود.
- زشت رویی، صفت زشتروی. صورت زشت و نازیبا داشتن:
تو گویی تا قیامت زشت رویی
برو ختم است و بر یوسف نکویی.
سعدی (گلستان).
و رجوع به ماده ٔ زشت رویی و زشت روی شود.
- سخت رویی کردن، پررویی کردن. مقاومت نشان دادن. از رو نرفتن:
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب برسر نخورد.
سعدی (بوستان).
- سرخ روی، که رخسار سرخ دارد:
در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود
خندان انار و تازه به و سرخ روی سیب.
سعدی.
- || بانشاط. شادمان:
مرو تا به خون سرخ رویت کنم
مسلسل تر از جعد مویت کنم.
نظامی.
و رجوع به ماده ٔ سرخ روی شود.
- سرخ رویی، صفت سرخ روی. رجوع به سرخ روی شود.
- سرکه اندوده روی، کنایه از ترشروی و بدخو است:
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی.
سعدی (بوستان).
رجوع به ترکیب «سرکه بر روی مالیده » و ترشروی در ذیل همین ماده شود.
- سرکه بر روی مالیده، کنایه از ترشروی و بدخو:
ازآن خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی (بوستان).
- سهمگین روی، دارای صورت سهمگین. که روی وحشتناکی دارد:
ترا سهمگین روی پنداشتند
به گرمابه در زشت بنگاشتند.
سعدی (بوستان).
- سیاه روی، روسیاه. رجوع به ماده ٔ روسیاه و سیاه روی شود.
- سیه روی، سیاه روی. روی سیاه. رجوع به ماده ٔ سیاه روی و روی سیاه شود.
- شاهدروی، زیباروی:
دراین سماع همه ساقیان شاهدروی...
سعدی.
- صبحروی، که رویی چون صبح تابان دارد:
شب همه شب انتظار صبحرویی می رود.
سعدی.
- عرق کرده روی، خوی برعارض. که رویش عرق کرده باشد:
نشست از خجالت عرق کرده روی.
سعدی (بوستان).
- فرخنده روی، خوشروی:
غلط گفتم ای یار فرخنده روی
که نفع است در آهن و سنگ و روی.
سعدی (بوستان).
رجوع به ماده ٔ فرخنده روی شود.
- کسی را به روی کسی برکشیدن، فضیلت و برتری وی را به دیگری گوشزد کردن: از عراق گروهی را باخویشتن بیاورده بودند و ایشان را می خواستند که به روی استادم برکشند که فاضلترند. (تاریخ بیهقی).
- گستاخ رویی، جسارت. بیشرمی. رجوع به ماده ٔ گستاخ رویی شود.
- گشاده روی، روی گشاده. غیرمحجوب. که در نقاب نیست. که روی باز و گشاده دارد.
- || به مجاز، خندان. در برابر گرفته روی:
گشاده روی کنی همچو گل وداع مرا
شکسته دل نکنی پیش عندلیبانم.
صائب.
- گلروی، که رخساری زیبا چون گل دارد. رجوع به ماده ٔ گلروی شود.
- ماه را به روی کسی دیدن، به تفأل بار اول هلال ماه نو را دیدن و به روی معشوق نگریستن تا آن ماه به بیننده خوش گذرد. (یادداشت مؤلف):
ای من مه نو به روی تو دیده
و اندر تو به ماه نو بخندیده.
سنایی.
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو بدیدم.
خاقانی.
- ماه روی، کنایه از زیباروی. رجوع به ماده ٔ ماه روی شود.
- مدبرروی، که روی از دیگران برتابد.که روی خوش به دیگران نشان ندهد: مدبرروی و پلیدجامه و ترشروی مباش. (منتخب قابوسنامه ص 216).
- مه روی، ماه روی.
- نکوروی، نیکوروی. خوشروی. رجوع به ماده ٔ نکوروی و نیکوروی شود.
- نگاریده روی، روی آراسته. چهره زیبا کرده به آرایش:
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بکردار زنجیر فرعون موی.
؟
- نگارین روی، زیباروی. که رویی چون نگار دارد:
نگارین روی شیرین خوی عنبربوی سیمین تن.
سعدی.
- نیمه بربسته روی، که نیمی از صورتش را پوشیده باشد:
بگشتی در اطراف و بازار و کوی
به رسم عرب نیمه بربسته روی.
سعدی (بوستان).
- یاسمین روی، که رویی زیبا چون یاسمین دارد. رجوع به ماده ٔ یاسمین روی شود.
- یکروی، که یک رخ دارد.
- || به مجاز، راستگو و بی غل وغش. رجوع به ماده ٔ یکروی شود.
|| حضور. مقابل غیبت. (یادداشت مؤلف). برابر. مقابل:
نباید که باشی فراوان سخن
به روی کسان پارسایی مکن.
فردوسی.
بدو گفت موبد چه خواهی بگوی
تو شاه جهان را نبینی به روی.
فردوسی.
چو نیکی فزایی به روی کسان
بود مزدآن سوی تو نارسان.
فردوسی.
مکن نیکمردی به روی کسی
که پاداش نیکی نیابی بسی.
فردوسی.
مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا نه آنکه از پست عیب گیرند و پیشت میرند. (از گلستان).
گاه می گویم چه بودی گر نبودی روز حشر
تا نگشتندی بدان در روی نیکان شرمسار.
سعدی.
برادر ز کار بدان شرم دار
که در روی نیکان شوی شرمسار.
سعدی (بوستان).
تو در روی سنگی شدی شرمسار
مرا شرم ناید ز پروردگار.
سعدی (بوستان).
- از (ز) روی راندن، دور کردن از حضور. از پیش راندن:
بترسید رستم ز گفتار اوی
یکی بانگ برزد براندش ز روی.
فردوسی.
- بر (در) روی کسی خندیدن، به وی ابراز مهر و دوستی کردن:
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن.
سعدی (بوستان).
ندیدم درین مدت از شوی من
که باری بخندید بر روی من.
سعدی (بوستان).
- به روی یا با روی یا بر روی کسی آوردن، گفتاری راجع به رازهای پوشیده ٔ کسی را صریح گفتن. به او گفتن و فهمانیدن که من آن را می دانم. خطا یا زشتی کسی را به او گفتن و غالباً در نفی استعمال کنند: او هزار بدی به من کرد و من یکبار به روی او نیاوردم. (یادداشت مؤلف):
نیارم کسی را همان بد به روی
وگرچند باشد دلم کینه جوی.
فردوسی.
زبان داد سیندخت را نامجوی
که رودابه را بد نیارد به روی.
فردوسی.
علیشاه درج در بر او عرض کرد و گفته های او با روی او آورد. (تاریخ طبرستان). با خدای تعالی نذر کرد که... انتقام نکشم و با روی نیاورم. (تاریخ طبرستان).
شرمم آید به روی او آوردن
آنچ از غم او به روی من می آید.
سمایی مروزی.
- به روی یا در روی کسی گفتن، آشکارا و بی شرمی بوده را بدوگفتن. (یادداشت مؤلف):
روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی.
خاقانی.
چنان گوی سیرت به کوی اندرم
که گفتن توانی به روی اندرم.
سعدی (بوستان).
شهنشاه گفت آنچه گفتم برت
بگویند خصمان به روی اندرت.
سعدی (بوستان).
- || رویاروی. در مقابل. مواجهه. در حضور. مواجهه گفتن: مردم را در غیبت همان گوی که در روی توانی گفت. (خواجه عبداﷲ انصاری).
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو باز گشادی و درنطق ببستی.
سعدی.
- سخن در روی گفتن، خطاب. مخاطبه. (یادداشت مؤلف).
|| سطح. رویه. ظاهر. برون.بیرون. بسیط. رو. (یادداشت مؤلف). بساط. (ناظم الاطباء): به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکرملک نگاشتندی. (از ترجمه ٔ طبری بلعمی). مساحت روی او [زمین] از بیرون... یک ارش مکسر باشد. (از التفهیم).
همه روی دریا شده قیرگون
همه روی صحرا شده رود خون.
فردوسی.
به یک روی بر نام شاه اردشیر
به روی دگرنام فرخ زریر.
فردوسی.
چو از چرخ گردنده بفروخت مهر
بیاراست روی زمین را به چهر.
فردوسی.
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز ند به پشت ابر چه جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
امسال که جنبش کند آن خسرو چالاک
روی همه گیتی کند از خارجیان پاک.
منوچهری.
فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند. (نوروزنامه).
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب.
نظامی.
کرد احیاء ربیعی روی صحرا لاله زار
بست اجسام عبادی بر اعادی صبح و شام.
سلمان ساوجی.
- روی داریه ریختن، امری را بر ملا کردن. اسرار پنهانی یا معایب و نقایص کسی را آشکار کردن و او را در برابر کسان که پیششان رودربایستی دارد رسوا و بی آبرو کردن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- روی کمان، جای دورتر از آنجایی که کمان دارتیر اندازد. (ناظم الا طباء).
|| بالا. بر. فراز. فوق. زبر. اعلی. علو. سر. قسمت زبرین چیزی. مقابل زیر. مقابل تحت. (یادداشت مؤلف):
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ.
فردوسی.
ز روی عداوت به بازوی زور
یکی تخته برکندش از روی گور.
سعدی.
- بر روی کار آوردن، به ریاست و امارت رساندن. شغلی یا مقامی را بدو تفویض کردن: سیف الدوله محمود را با بیست هزار سوار ترتیب داد به بخارا فرستاد تا طوعاً او کرهاً ملک نوح را به روی کار آرند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 136).
- روی پا بند نبودن، پایش روی پایش بند نبودن. رجوع به همین ترکیب در ذیل پا شود.
- || قرار و آرام نداشتن در اثر رسیدن شادی و خوشی فراوان: فلانی روی پایش بند نیست. (یادداشت مؤلف).
- || آرام نداشتن. تعجیل و شتابزدگی.
- || نارحت و بی آرام بودن در اثر عارض شدن هیجان.
- || در یکجا ساکن و آرام نشدن. توقف نکردن در یکجا. هر لحظه از جایی به جایی رفتن.
- روی چیزی (به صورت اضافه)، بالای. فوق. (یادداشت مؤلف). بالای. بر زبر. فوق: «کتاب را روی میز میگذاشت ». (از فرهنگ فارسی دکترمعین).
- روی دل داشتن، به امتلای معده مبتلا بودن. (ناظم الاطباء).
- روی دوش کسی سوار شدن، کنایه از مسلط شدن بر او. (یادداشت مؤلف).
- روی کار آمدن، صاحب شغل یا منصبی رسمی شدن. (یادداشت مؤلف).
- روی هم رفته، مجموعاً. (یادداشت مؤلف). من حیث المجموع. بر روی هم. جمعاً. (فرهنگ لغات عامیانه).
- امثال:
روی پوست خربزه پا نمی گذارند.% (یادداشت مؤلف).
|| ظاهر. صورت. اوضاع و احوال. (از یادداشت مؤلف). نمایش. (ناظم الاطباء).
- به روی کار، مقدمه. (ناظم الاطباء). ابتدای کار. به ظاهر امر: من به روی کار بدیدم این قوم نوخاسته نخواهند گذاشت که از پدریان یک تن بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). چنانکه به روی کاردیدم این گروهی مردم... هریکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی).
- || پیش و نزدیک. (ناظم الاطباء).
- || صورت کار.
- روی کاری، راستی. خلاف دغل. خلاف ناراستی و نیرنگ. تسلیم:
چو در حرب پشت کمانت به خم شد
عدو راچه رویست جز روی کاری.
رضی الدین نیشابوری.
- روی کار، حقیقت کار. جریان کار. روال کار:
ببایدت کردن ز اختر شمار
بگویی همه مر مرا روی کار.
دقیقی.
- || طرف خوب قماش که در پوشیدن و استعمال کردن بالا باشد. رخ کار. مقابل پشت کار، و با لفظ بافتن مستعمل. (از آنندراج):
دمی بافد ز یوسف روی کاری
که درپوشدزلیخا دیده زاری.
زلالی خوانساری (از آنندراج).
|| طرف بیرون چیزی. مقابل پشت. مقابل ظهر. (یادداشت مؤلف):
این دهر همه پشت و ملک او روی
این خلق صفر جمله واو محرم.
ناصرخسرو.
- پشت و روی کردن، قسمت آستر را به رویه تغییر دادن.
- روی پای، پشت پای و طرف بالای پای. (ناظم الاطباء).
- روی دست، پشت دست. (ناظم الاطباء).
- || نام فنی از کشتی. (ناظم الاطباء).
- روی دست خوردن، رودست خوردن، ناگهان و بی اطلاع قبلی مغلوب عملی یا فکری شدن چنانکه کشتی گیر بسبب فنی مغلوب حریف شود. فریب خوردن. خام شدن. (یادداشت مؤلف).
- روی دل گشادن، باز کردن و گشودن سینه. (ناظم الاطباء).
|| مقابل زیر: روی میز. روی فرش. (یادداشت مؤلف). || ابره. مقابل آستر. آنچه بر روی چیز دیگر کشند. رویه. مقابل ظهاره: از وی [خوارزم] روی مخده و قزاکند و... خیزد. (حدودالعالم). از حدود وی [وخان] روی نمدزین و تیر وخی خیزد. (حدود العالم).
آنکه ظاهر کدورتی دارد
بتر از روی باشد آسترش.
سعدی.
مرا سردار پشمین جبه ای داد
نه آن را آستر بود و نه رویی.
یغمای جندقی.
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آسترکجاست.
نظام قاری.
|| رویه. آنچه برسطح چیزی پدیدار گردد، چون پوسته ٔ چربی که بر سطح شیر پدید آید یا ریمی که بر سطح جراحت پدیدار شود.
- روی برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج). بهبود یافتن آن:
داغ دل روی برآورد و مرا رسوا کرد
یارب این آینه در رنگ چرا شد غماز.
قدسی (از آنندراج).
|| سطح. درسها و کتابهای کلاسیک. مقابل خارج. (یادداشت مؤلف).
- از روی خواندن، در برابر از بر خواندن یا از خارج خواندن.
|| صفحه: یک روی کاغذ؛ یک صفحه ٔ آن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء):
ز کارنامه ٔ او گر دو روی برخوانی
به خنده یاد کنی کارهای اسکندر.
فرخی.
|| طرف. جانب. سوی. جهت. سمت: از روی مغرب، از جهت، از جانب، از سوی مغرب. (یادداشت مؤلف):
که کشتی و زورق هم اندرشتاب
گذارید یکسر بر این روی آب.
فردوسی.
وزآن روی آتش همه دختران
یکی جشنگه ساخته برکران.
فردوسی.
از آن روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رودزن.
فردوسی.
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزآن روی پرخاش پیوسته دید.
فردوسی.
وزآن روی گرسیوز نیکخواه
بیامد بر شاه توران سپاه.
فردوسی.
حجاج بن یوسف از روی دیگر درآمد. (تاریخ بیهقی).
مجو از دو سو رزم کآید گزند
ز یک روی بگشای دیگر ببند.
اسدی.
وزآن روی مهراج بر تیغ کوه
به دیدار ایرانیان با گروه.
اسدی.
وزآن روی کابل شد از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای.
اسدی.
عنایت دوم [ایزد تعالی] آن است که این جای را که از آب برهنه کرد بیشتر از وی از روی شمال کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دو روی، دو جانب: دو روی سپاه یا لشکر؛ دو لشکر مخاصم، دولشکر محارب. دولشکر رویاروی درآمده: هردولشکر فراز یکدیگر شدند... و از هر دو روی خلقی کشته شدند. (تاریخ بلعمی). هرکه مخالف اسلام بود و آنگاه شهادت آورد و شمشیر زند در روی مشرکان پس اگر کشته شود او بهشتی بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بزد بر سر شانه ٔ پیلتن
خروشنده گشت از دو روی انجمن.
فردوسی.
برافروختند آتش ازهر دو روی
جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی.
فردوسی.
چو برخاست آواز کوس از دو روی
ز قلب اندر آمد گو نامجوی.
فردوسی.
خلقی از دو روی کشته شدند و ما... چنین جنگی ندیده بودیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48).چندان کشته شد از دو روی که سواران را جولان دشوار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). دشمن سخت چیره شد چنانکه از هر دو روی بسیار کشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352).
بدین سان نظاره دو شاه از دو روی
میان دو لشکر به هم کینه جوی.
اسدی.
|| هریک از بخش های پنجگانه ٔ سپاه. (از یادداشت مؤلف):
بیاورد لشکر سوی میسره
چو گرگ اندر آمد به پیش بره
چو یک روی لشکر همه برشکست
سوی قلب بهرام شد همچو مست.
فردوسی.
|| لب. دم. دمه. (یادداشت مؤلف). کنار تیز شمشیر. (ناظم الاطباء):
نبیند ز من دشمن بدگمان
به جز روی شمشیر و پشت کمان.
فردوسی.
روزی که تو به جنگ شوی روی تیغ تو
باغی کند پر از گل سوری و ارغوان.
فرخی.
|| صف و ردیف: دو روی، صاحب دو صف. به دو صف. (از یادداشت مؤلف). || ریا. (برهان) (شرفنامه ٔ منیری). ریا. نفاق. دورنگی. (ناظم الاطباء). ساختگی. (برهان). نفاق. (شرفنامه ٔ منیری). با ریا به صورت اتباع آید به معنی ریا. (یادداشت مؤلف). با ریا عطف تفسیری است.
- روی و ریا، تظاهر و خودنمایی. ریاکاری. ظاهرسازی:
بخشش او طبیعی و گهر است
بخشش دیگران به روی و ریاست.
فرخی.
به روی و ریا کار کردن ندانی
ازیرا نه تو مرد روی و ریایی.
فرخی.
گفتند پدریان به روی و ریای خود نخواهند که این مال خداوند باز خواهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258).
روز و شب هرچه گویم و شنوم
همه بی روی و بی ریا باشد.
مسعودسعد.
چو این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست.
ناصرخسرو.
پس نام آن کرم کنی، ای خواجه برمنه
نام کرم به داده ٔ روی و ریای خویش.
خاقانی.
به روی و ریا خرقه سهل است دوخت
گرش با خدا درتوانی فروخت.
سعدی (بوستان).
روی تو مگر آینه ٔ لطف الهی است
حقا که چنین است و درین روی و ریا نیست.
حافظ.
باده نوشی که درو روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که درو روی و ریاست.
حافظ.
عمریست تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی و ریای خلق به یکسو نهاده ایم.
حافظ.
و چون روزه بدارید مباشید چواصحاب روی و ریا. (دیاتسارون ص 30).
- با روی و ریا، دورو. ریاکار. اهل ریا و تظاهر:
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.
ناصرخسرو.
|| شرم و حیا و این در کلام تازه گویان بسیار دیده شد. (آنندراج):
انده چرا برم چو تجلی ببایدم
روی از که بایدم که کسی نیست آشنا.
مسعودسعد.
- از روی بردن، خجول و محجوب کردن. (یادداشت مؤلف). به بیشرمی و وقاحت کسی را از نیتی یا گفتاری یا مطالبه ای منصرف ساختن.
- از روی نرفتن، محجوب و شرمسار نشدن. (یادداشت مؤلف). از پای ننشستن. از جای نرفتن با وجود ابرام و بیشرمی و پررویی کسی.
- بیروی، بیشرم و بیحیا:
گر روی بتابم ز شما شاید ازیراک
بیروی و ستمکاره و با روی و ریایید.
ناصرخسرو.
- بیرویی، بیشرمی:
بیرویی ار به روی کسی آری
بیشک به رویت آید بیرویی.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب بیروی در ذیل همین ماده شود.
- || (اصطلاح عامیانه) پررویی. وقاحت. بیشرمی. بیحیایی. (یادداشت مؤلف).
- پررو، بیشرم و وقیح.
- روی داشتن، وقیح و پررو و بیشرم و حیا بودن: من روی این کارها را ندارم. (از یادداشت مؤلف). چه رویی دارد.
- روی نداشتن، بیحیا بودن. (آنندراج):
گوید سخن مهر به هربی ره ورویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست.
وحشی (از آنندراج).
- || چاره نداشتن. صلاحیت نداشتن: جز جنگ و مقاومت روی ندارد. (کلیله و دمنه).
- روی نگاه داشتن، شرم نگاه داشتن. (از آنندراج):
رفت سمن روی چمن را گذاشت
زآنکه خزان روی نگاهش نداشت.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
|| اساس. بنا. شالوده. (یادداشت مؤلف). || زبده و نخبه و برگزیده و ممتاز و امیر و سرکرده. (از یادداشت مؤلف):
خواجه ٔ سید وزیر شاه ایران بوعلی
قبله ٔ احرار و پشت لشکر و روی گهر.
فرخی.
روی شاهان جهان یوسف بن ناصر دین
میرعادل عضدالدوله ٔ سالار سپاه.
فرخی.
ای آبروی ملوک عالم
ای روی دین و پشت اسلام.
فرخی.
به شرف تاج ملوکی به سخن فخر ملک
به لقا روی سپاهی به هنر پشت سپاه.
فرخی.
ازآنکه روی سپه باشد او به هر غزوی
همی گذارد شمشیرش از یمین و شمال.
زینبی.
شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی
ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی.
سید حسن غزنوی.
کاین شاهسوار شیرپیکر
روی عربست و پشت لشکر.
نظامی.
آری چه کنم چگونه باشم
بی روی تو چون تو روی کاری.
سعدالدین حمویه.
- روی خاندان، اشرف خیل خانه. (شرفنامه ٔ منیری). بهترین و اشرف دودمان. (ناظم الاطباء).
- روی نسل آدم، کنایه از اشرف خلایق و پیغمبران باشد. (آنندراج) (از انجمن آرا) (برهان) (ناظم الاطباء). پیغمبران. (از ناظم الاطباء).
|| قرار و آرام. (آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان) (از ناظم الاطباء).
|| سبب و جهت را نیز گویند. چنانکه: از این روی و از آن روی یعنی، بدین سبب و بدان سبب و زیرا و ایرا مخفف از این روست. (از آنندراج). سبب و باعث. (از برهان) (ازغیاث اللغات) (از فرهنگ جهانگیری). علت. قِبَل. باب. بابت. دلیل: ناحیتی از ناحیتی به چهار روی جدا گردد یکی به اختلاف آب و هوا. (حدود العالم).
کفن فروشی ای جوهری و مرثیه گوی
به مرده ای یک، سود است مر ترا به دو روی.
سوزنی.
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند.
انوری.
از روی عزیزی است بسته باز
وز خواری باشد گشاده خاو.
مسعودسعد.
ای که روی تو به صد روی ز گل تازه تر است
از حیایت به عرق روی گل تازه تر است.
سلمان ساوجی (ازشرفنامه).
نیست پیدا دهنت بر رخ و بر دولت شاه
فتنه آن به بهمه روی که پنهان باشد.
سلمان ساوجی.
که روی آن بر مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. (گلستان).
- ازاین روی، یا زین روی، یا ازآن روی، یا زآن روی، لذلک. لهذا. بدین سبب. بناءً علی ذلک. بناءً علیه. بناءً علی هذا. بهرِ. برای ِ. از بهرِ. از قبل ِ. از جهت ِ. ازیرا. چه. بدان جهت. از برای ِ. از این جهت. (یادداشت مؤلف):
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زآن روی ترا گویم کآزاده ٔ نابی.
فرخی.
تا بنا کند از آن روی که علوی گهرند.
منوچهری.
اگر چه ویس بی آهو و پاک است
مرا زین روی دل اندیشه ناک است.
(ویس و رامین).
هر دوجهان و نعمتش از بهر مردم است
زین روی جان و تنت دوگون و دوتا شده ست.
ناصرخسرو.
مانا جناب بستی با منعمان دهر
زین روی باشد از همگان اجتناب تو.
مسعودسعد.
ماه منی و عید من و من مه عیدی
زآنروی ندیدم که به روی تو ندیدم.
خاقانی.
- از چه روی، از چه جهت. (از مؤید اللغات). از چه بابت. از چه جهت. بچه سبب. (از ناظم الاطباء):
مردم اگر جان و تنست از چه روی
فتنه تو بر جان نیی و بر تنی.
ناصرخسرو.
تفاوت در احوال ما از چه روی
هنرور چرا سال و مه در شقاست.
ناصرخسرو.
- به چه روی، چرا. به چه علت:
بندیش که مردم همه بنده به چه رویست
تا مولا بشناسی و آزاد و مدبر.
ناصرخسرو.
نفحات صبح دانی به چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی.
سعدی.
- به هر روی، خلاصه. فی الجمله. مخلص. الحاصل. به هر صورت. (یادداشت مؤلف):
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی که را ز مه چاره نیست.
اسدی.
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.
اسدی.
- به هیچ روی، یا از هیچ روی، بهیچوجه. بهیچ طریق. مطلقا:
من او را نیازردم از هیچ روی
ز دشمن بود این زمان کینه جوی.
فردوسی.
به هیچ رویی با روی آن نگار مرا
اگر بهار بود ورنه گل نیاید کم.
فرخی.
منت ننهد ز هیچ رویی بر کس
گر بدهد مال و ملک خویش همیدون.
فرخی.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
سنگی زده ست پیری بر طاس عمر تو
کان را به هیچ روی نیارد کسی لحام.
ناصرخسرو.
برو کز هیچ رویی درنگنجی
اگر مویی که مویی درنگنجی.
نظامی.
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن
کجا برم گله از دست پادشاه ولایت.
سعدی.
مرا اگر همه آفاق مهربانانند
به هیچ روی نمی باشد از تو خرسندی.
سعدی.
مگر در آینه بینی وگرنه در آفاق
به هیچ روی نپندارمت که مانندی.
سعدی.
|| طرز. (فرهنگ لغات ولف). نوع. (شرفنامه ٔ منیری). سبیل. لحاظ. طریقه.وجه. حال. صورت. قسم. طور. شکل. (از یادداشت مؤلف). راه. سبیل. طریق. منوال. (از ناظم الاطباء): اما نکاح کردن بر رویهاست. (ترجمه ٔ تفسیرطبری).
که آزرده شد پاک یزدان ازاوی
بدان درد درمان ندید ایچ روی.
فردوسی.
سپاهی نباید که با پیشه ور
به یک روی جویند هر دو هنر.
فردوسی.
و گر بر چنین روی تان نیست رای
از ایدر مجنبید یک تن ز جای.
فردوسی.
معلوم نیست که... امیر ماضی با خلیفه سخن بر چه روی گفت. (تاریخ بیهقی). حرام است بر من آنکه برگردد همه ٔ آن یا بعضی از آن به ملکیت من به حیلتی از حیله هایا رویی از رویها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
و لیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین روی هاست.
ناصرخسرو.
دریغ است از این روی برتافتن
کزین روی دولت توان یافتن.
سعدی (بوستان).
- روی بقا، راه پایندگی و استوار و محکم و برقرار. (از ناظم الاطباء).
- || صحت و عافیت و تندرستی. (از ناظم الاطباء).
- روی تردد، راه تردد. (از شرفنامه ٔ منیری) (ناظم الاطباء).
- روی راست داشتن، طریقه و راه راست داشتن:
هرکه را روی راست بخت کژ است
مار کژ بین که بر رخ سپر است.
خاقانی.
- از روی ِ، یا ز روی ِ، برحسب. این کلمه مثل نصب و دو زبر عربی است: شرعاً؛ از روی شرع. عرفاً؛ از روی عرف.مجازاً؛ برحسب مجاز. از روی طیبت و از روی مزاح، ازسر شوخی و بر سبیل مزاح. (یادداشت مؤلف):
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد.
منوچهری.
خوری و بپوشی ز روی خرد
ازآن به که بینی که دشمن برد.
اسدی.
به حکمت است و خرد برفرود مردان را
وگرنه ما همه از روی شخص همواریم.
ناصرخسرو.
نفس مردم را خداوندان عقل از روی هوش
برکشد تا با کرام الکاتبین همتا شود.
ناصرخسرو.
مه که از روی تواضع ننهد پیشانی
پیش روی تو زهی روی و زهی پیشانی.
قطران.
آتشی از روی والاهمتی
خلق عالم در امان از حرق تو.
سوزنی.
روزم سیاه کردی روزی ز روی حرمت
در روی تو نگفتم آخر که تو چه کردی.
خاقانی.
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس.
نظامی.
بلی مرد آن کس است از روی تحقیق
که چون خشم آیدش باطل نگوید.
سعدی (گلستان).
- به روی دیگر نهادن، واژگونه کردن. برعکس نمودن. بصورتی دیگرتلقی کردن و تعبیر نمودن. طور دیگر تفسیر کردن: من سخت کارهم رفتن این لشکر را و زهره نمی دارم که سخنی گویم که به روی دیگر نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 490).
|| وجه و قصد و غرض و نظر. (یادداشت مؤلف). مقصد. (فرهنگ لغات ولف). توجه و میل. (آنندراج):
چنین گفت رستم که این است رای
جز این روی پیمان نیاید بجای.
فردوسی.
هرچه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه با زورآزما افکندن از فرهنگ نیست.
سعدی.
- روی به کار داشتن، آهنگ و قصد کاری داشتن: بیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی...و روی به کاری بزرگ داشتیمی. (تاریخ بیهقی).
- روی ریا، قصد ریا. طریق و شیوه ٔ ریا:
با خداوند زبانت به خلاف دل تست
با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست.
ناصرخسرو.
هفتاد زلت از نظر خلق در حجاب
بهتر ز طاعتی که ز روی ریا کنیم.
حافظ.
|| چاره. علاج. صواب. خوب. پسندیده. ممکن. میسّر. مقدور. مقتضی. راه. (یادداشت مؤلف). صلاح. مصلحت. شایسته. مناسب: رهگذر ما بر بنی تمیم است... پس ما را جز جنگ کردن روی نیست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابوبکر از ما بیازرده است و خالد را سوی ما فرستاده و ما را از امروزجز مدارا روی نیست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نگه کرد گرسیوز جنگجوی
جز از جنگ جستن ندید ایچ روی.
دقیقی.
بدو گفت بهرام با او بگوی
کز ایدر گذشتن مرا نیست روی.
فردوسی.
ازین مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
ببایدت رفتن چنین است روی
که هرچ او کند پادشاه است اوی.
فردوسی.
کنون کار ما را جز این نیست روی
که من دل پر از کین شوم پیش اوی.
فردوسی.
به لشکر درافتد از آن گفتگوی
که این کار مارا جز این نیست روی.
فردوسی.
صورت پیران را زشت می کنند و جز خاموشی روی نیست. (تاریخ بیهقی).امیر گفت یا اباسعید چه گویی و روی این حال چیست. (تاریخ بیهقی). چون خداوند ضجر شد... جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 498). بسیار فریاد کردم که بر طبرستان و گرگان آمدن روی نیست. (تاریخ بیهقی).البته روی نیست در این باب دیگر سخن گفتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 29).
کجا نامور گفت کای جنگجوی
بدین لشکر آنجا شدن نیست روی.
اسدی.
برآسای یک هفته تا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکار.
اسدی.
نیست جز آن روی که دل زین خسیس
خوش خوش بی رنج و جفا برکنم.
ناصرخسرو.
وان مرغ را بجز غم چون دانه ٔ دگر نیست
برخیز و پای او گیر گر هست روی گر نیست.
ناصرخسرو.
با عامه که جان را خدای گوید
ای پیر چه رویست جز مدارا.
ناصرخسرو.
ز پس نهادم گامی از آنکه روی نبود
سپوختند به دوزخ فرو نگونسارم.
سوزنی.
چونکه ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست.
نظامی.
تجسس گری شرط این کوی نیست
درین پرده جز خامشی روی نیست.
نظامی.
ای باد سحر به کوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی اگر باشد روی.
مولوی.
در ساخته ام با غم تو روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو.
اثیرالدین اخسیکتی.
جز انتصار و طلب ثار روی ندید و جز حرکهالمذبوح چاره ندانست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 26).
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست.
عطار.
شنیدم که راهم درین کوی نیست
ولی هیچ راهی دگر روی نیست.
سعدی.
به نوع دگر روی و راهم نبود
جز او بر در بارگاهم نبود.
سعدی (بوستان).
بتنها ندانست روی و رهی
بیفتاد ناکام شب در دهی.
سعدی (بوستان).
|| امکان. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ لغات ولف). طاقت. (غیاث اللغات) (شرفنامه ٔ منیری). وسیله. راه. (یادداشت مؤلف):
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهایی نه راه گریز.
فردوسی.
زمین بماند برین روی و آب پیش آمد
به هیچ روی از این آب نیست روی گذر.
فرخی.
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار.
فرخی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ
نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
آنرا ناپسند می نمودیم اما روی گفتار نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 36). ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ خبری است و روی پرسیدن نبود. (از تاریخ بیهقی). در نهان سوی ما پیغام فرستاد که امروز البته روی گفتار نیست. (تاریخ بیهقی).
برمرکب زمانه نشسته ستی
زوهیچ روی نه که فرود آیی.
ناصرخسرو.
در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هیچ روی مقام و نه هیچ جای مقر.
مسعودسعد.
اگر نیستی روی پیوند او
همی دیدمی چهر دلنبد او.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ببایدت رفتن به نزد پدر
ز فرمان او نیست روی گذر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد
با زلف دلکش تو که را روی گفتگوست.
حافظ.
نه روی گریز و نه طاقت ستیز. (از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
- روی تعارف، قوه ٔ کشف اشیاء پنهانی. (ناظم الاطباء).
- روی چیزی را ندیدن، بدان نرسیدن. از وصول بدان محروم ماندن: امیر یکی را... چنانش بخوابانید که دیگر روی برخاستن ندید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 101).
- روی نبودن، ممکن نبودن. مقدور نبودن. مصلحت نبودن. امکان نداشتن. جانداشتن. اقتضا نداشتن:
تا این گل دوروی همی روی نماید
زین باغ برون رفتن ما را نبود روی.
فرخی.
خروشید کای مردجنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست.
اسدی.
دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون از این را روی نیست. (چهار مقاله).
- || چاره نبودن. علاج نبودن. (یادداشت مؤلف).
- روی و راه نبودن یا نداشتن، چاره و علاج نبودن یا نداشتن.
|| امید. (آنندراج) (برهان) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف).


چون

چون. (حرف اضافه) در پهلوی چیگون مرکب ازچی (چه) و گون و گونه که بمعنی قسم و رنگ است و مخفف آن چو میباشد. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). برای تشبیه آید و بمعنی مانند است. (از غیاث اللغات). مثل و مانند. (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). همال. همتای. کُفْو. بکردار. بسان ِ. مثل ِ. مانندِ. بمثابه ٔ. آسا. (یادداشت مؤلف):
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
شهید بلخی (در صفت اسب).
بشوی نرم هم بزر و درم
چون بزین و لگام تند ستاغ.
شهید بلخی.
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمریده بر آونگم.
رودکی.
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن.
رابعه ٔ قزداری.
روزم از دردش چون نیم شب است
شبم از یادش چون شاوغرا.
ابوالعباس.
شب وصال تو چون باد بی وصال بود
غم فراق تو گوئی هزار سال بود.
خسروانی.
نه چون خسروانی نه چون تو بتا
بت و برهمن دید مشکوی و گنگ.
خسروانی.
صفرای مرا سود ندارد نلکا
درد سر من کجا نشانه علکا
سوگند خورم بهرچه دارم ملکا
کز عشق تو بگداخته ام چون کلکا.
ابوالمؤید بلخی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو بروزی یک سبوی.
طیان.
یاری گزیدم از همه مردم پری نژاد
زآن شد ز پیش چشم من امروز چون پری.
دقیقی.
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت.
دقیقی.
یکی چون حقه ای از زر خفچه ست
یکی چون بیضه ای بینی ز عنبر.
دقیقی.
دوست با قامت چون سرو بمن بر بگذشت
تازه گشتم چو گل و تازه شد آن مهر قدیم.
معروفی بلخی.
بقای او بمعنی قول باری
بقای دشمنان چون بیت راجز.
بدیع بلخی.
گوئی خدایش از می چون لعل آفرید
یا دایگانش داده ز یاقوت سرخ شیر.
منجیک ترمذی.
چون تیغ نیک کش بسگی آزمون کنند
وآن سگ بود به قیمت آن تیغ رهنمون.
منجیک ترمذی.
چون ژاله بسردی اندرون موصوف
چون غوره بخامی اندرون محکم.
منجیک ترمذی.
بطبع چون جگر عاشقان طپیده و گرم
برنگ چون علم کاویان خجسته بفال.
منجیک ترمذی.
بربسته هوا چون کمری قوس و قزح را
از اصفر و از احمر و از ابیض معلم.
طاهربن فضل چغانی.
ولیک آنکه خداوند چون تو یافت کریم
از او بنعمت بسیار کی شود خرسند.
آغاجی.
چونانش بسختی همی کشیدم
چون مور که دانه کشد بخانه.
منطقی رازی.
سپرکردار سیمین بود و اکنون
برآمد بر فلک چون نوک چوگان.
منطقی رازی.
فری روی تابانْت چون روی دولت
فری قد یازانْت چون عمر اختر.
منطقی رازی.
چون زورق فرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر پای شتر بر در جزار.
خسروی سرخسی.
مرا چون تو هزاران هزار هست
ولیکن بتو بر اختیار نیست.
خسروی سرخسی.
خرد ستد ز من او چون شه از معاند جان
دلم کشد ز من او چون شه از تف می کین.
قمری جرجانی.
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سها مانده از غم سهیل یمانی.
محمد عبده.
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل بگلزار.
کسائی مروزی.
نیلوفر کبود نگه کن میان آب
چون تیغ آب داده و یاقوت آبدار...
چون راهبی که دو رخ او سال و ماه زرد
وز مطرف کبود ردا کرده و ازار.
کسائی مروزی.
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش بمثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سر انگشت سیاه.
کسائی مروزی.
برپیلگوش قطره ٔ باران نگاه کن
چون اشک چشم عاشق گریان همی شده.
کسائی مروزی.
چون نوبهار باغ بیاراست چون بهشت
از سوسن سفید و گل سرخ و شنبلید.
بشار مرغزی.
از ارمتیه نیز چندی سپاه
همی تاخت چون باد با پور شاه.
فردوسی.
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون بنور و ز باغ.
فردوسی.
هرکه چون محمود پشتی دارد اندر روز جنگ
چون سرلشکر مقدم باشد اندر کارزار.
فرخی.
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندرشوند
بازگردند از فراوان ساز نیکو چون بهار.
فرخی.
بملک داری تا بود بود و وقت شدن
بماند ازو بجهان چون تو یادگار پسر.
فرخی.
بخندد همی باغ چون روی دلبر
ببوید همی خاک چون مشک اذفر.
فرخی.
بنات النعش چون طبطاب سیمین
نهاده دسته زیر و پهنه از بر.
لبیبی.
یکی چون نامه ٔ مانی منقش
یکی چون صورت آزر مصور.
لبیبی.
آن قطره ٔ باران بر ارغوان بر
چون خوی به بناگوش نیکوان بر.
زینبی علوی.
فلک چون قصر مدهون گشت بروی کنگره ٔ زرین
درافشان هریکی روشن چو قصر مرد مدهون گر.
منشوری.
چه بود امشب که چون خال و سر از خاک زمین برزد
خلوقی رنگ خورشیدی بشنگرف آزده پیکر
گهی چون عبهری سیمین همی بر آسمان تازد
گهی چون ابر یاقوتین همی نالد به ابر اندر.
منشوری.
چرا زرد شد دهر بی مهرگان
ازیرا که چون کوه شد آسمان.
منشوری.
وآن خال بر آن عارض چون ماهی شیم
همچون نقطی ز مشک بر تخته ٔ سیم.
مسعودی غزنوی.
کفیده چون دهان شیر و دانه اش
به دو در همچو خون آلوده دندان.
مسعودی غزنوی.
شاه اسپرم چو شاخ کشیده به گرد خویش
چون قبه ٔ زمرد بر شاخکی نزار.
بهرامی.
بر روی برف زاغ سیه را نگاه کن
چون زلف بر رخ بتم آن شمسه ٔ سپاه.
بهرامی.
به جلوه اندر چون آهوی رمیده ز یوز
به رزم اندر چون شیر و اژدهای دمان.
بهرامی.
کجا شریف بود چون غضایری بر تو
بطبع باشد چونانکه زرسرخ و سفال.
غضایری.
لاله بینی لرزلرزان چون دل بدخواه ملک
نیمی اندر خون غریق و نیمی اندر زیر قار.
غضایری.
چون حجابی لعبتان خورشیدرا بینی ز ناز
گه برون آید ز میغ و گه به میغ اندر شود.
عنصری.
روز هر روزی بیفزاید چو قدر شهریار
بوستان چون بخت او هر روز برناتر شود.
عنصری.
گر از فصل زمستانست بهمن
چرا امشب جهان چون لاله زارست.
عنصری.
نهاده دست چون گوران همه بر پشت یکدیگر
عصای یکدگر گشته نژند از تهمت عصیان.
عسجدی.
هر قطره ٔ زر که زو جدا گردد
چون سیم فروفتد به پیرامن.
عسجدی.
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دوچشم مار زمرد.
منوچهری.
دو ساعد راحمایل کرد بر من
فروآویخت از من چون حمایل.
منوچهری.
نشستم از برش چون عرش بلقیس
بجست او چون یکی عفریت هایل.
منوچهری.
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک
چو بیژن در میان چاه او، من.
منوچهری.
ای چون شکر شکسته از پا تا سر
مگری که تباه گردد ازآب شکر.
عطاری.
نیک بختی چو آب و من سمکم
او ز من دور چون سما ز سمک.
بالیث طبری.
این گروهی مردم که گرد وی (مسعود) درآمده اند، هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن می شنود. (تاریخ بیهقی). نباید که حاسدان دولت را که... چون کژدم که کار او گزیدن است سخنی پیش رفته باشد. فرمود تا وی را در خانه کردند سخت تاریک چون گوری. (تاریخ بیهقی).
چو دریاست این گنبد نیلگون
جهان چون جزیره میانش درون.
اسدی.
چو نامه شد وی و اشجار چون حروف سخن
چو نقطه شد وی و افلاک چون خط پرگار.
اسدی.
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شله.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی).
هوا چون خوی دلبندان گهی گریان گهی خندان
چو ایوان خداوندان زمین از زینت و زیور.
قطران.
چون رخ من شده ست رنگ زمین
چون دم من شده ست طبع زمان.
قطران.
منم غلام خداوند زلف غالیه گون
که هست چون دل من زلف او نوان و نگون.
قطران.
نه چون موسی بود هرکس که عمرانش پدر باشد
نه چون عیسی بود هرکس که باشد مادرش مریم.
ناصرخسرو.
تیر بودی چون و شدستی چون کمان
بدر بودی چون شدستی چون هلال ؟
ناصرخسرو.
چون باز ز مرغان و چو اشتر ز بهائم
چون نخل ز اشجارو چو یاقوت ز جوهر.
ناصرخسرو.
شاخ چون کرم پیله گوهر خویش
برتند گرد تن همی عمدا.
ابوالفرج رونی.
هر سال درین فصل برآرد فلک پیر
چون طبع جوانان جهان دوست جهان را.
ابوالفرج رونی.
انواع نبات اکنون چون مورچه در خاک
از جنبش بسیار مجدر کند آنرا.
ابوالفرج رونی.
بنده در مهر تو از جان خدمتی سازد همی
خرم و زیبا و رنگین چون شکفته بوستان.
ازرقی.
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار زیر لاله ستان.
ازرقی.
فریادرسم نیست بغیر از تو کسی
فریاد ز دست چون تو فریادرسی.
ازرقی.
گهی از دیدگان بی غم بباری چون زلیخا نم
گهی از باد چون مریم شوی بی شوی آبستن.
جوهری.
نه چو اسپان دگر درخور زینست و لگام
چون خران آمده درخورد فسار و پالان.
جوهری.
گشتم از جیم او چو جیم دوتا
بر من از میم او جهان چون میم.
عطایی رازی.
زلفکانش بچنگ من چون شست
من چو صیاد و او چو ماهی شیم.
عطایی رازی.
بسان بیژن درمانده ام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمه ٔ سوزن.
مسعودسعد.
نظمی به کامم اندر چون باده ٔ لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای.
مسعودسعد.
که تاجت فروزنده چون هور باد
ز تیغت جهان جمله پرنور باد.
مختاری.
چرا قوی همی کند انگور خون همی در تن
اگر سراسر گلزار هست چون نشتر.
مختاری.
شب در بهار میل کند سوی کوتهی
آن زلف چون شب آمد و آن روی چون بهار.
امیرمعزی.
این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت
چون آب بجویبار و چون باد بدشت.
خیام.
این کتابی که گفته ام در پند
چون رخ حور، دلبر و دلبند.
سنائی.
داشت لقمان یکی کریچه ٔ تنگ
چون گلوگاه نای و سینه ٔ چنگ.
سنائی.
بر این خاکدان پر از گرگ تا کی
کنی چون سگان رایگان پاسبانی.
سنائی.
بهاراز زمرد همی بر درخت
بیاویخت چون دلبری زیوری.
ادیب صابر.
زو چه نالی که چون تو مجبورست
زو چه گویی که چون تو حیرانست.
ادیب صابر.
آن به که شب و روز همی پیوندیم
بر گردش روزهای چون شب خندیم.
ادیب صابر.
آن زلف مشکبار بر آن روی چون بهار
گر کوتهست کوتهی از وی عجب مدار
ای نوبهارعاشق آمد بهار نو
من بنده دور مانده از آن روی چون بهار.
عمعق.
دو دیده چون دو گهر بر رخ فلک بردوخت
رخ سپهر بشمع رخان همی آراست.
عمعق.
این چون بهارخانه ٔ چین پر ز نقش چین
وآن چون نگارخانه ٔ مانی پر از نگار.
عمعق.
گر زند بر سنگ بوسه سنگ گردد چون شکر
یارب این چندین حلاوت در لبی نتوان نهاد.
رشیدی.
ای چون گل سرخ دستمال هر کس
چون دیده ٔ نرگس نگران در هر خس
مانند بنفشه سرنگونی ز هوس
چون لاله ز تو رنگ به کار آید و بس.
رشیدی.
سر چون قلم ز لوح وجودم بریده باد
گر تا بساق عرش فرودآید این سرم.
سیدحسن غزنوی.
روح ز تو خوبتر بخواب نبیند
چشم فلک چون تو آفتاب نبیند.
سیدحسن غزنوی.
بی عارض چون سیم توام سنگی نیست
زین آمدنم جز بتو آهنگی نیست.
سیدحسن غزنوی.
دل را بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه ٔ چین پرنگار دل.
سوزنی.
سروند ولیکن همه چون ماه تمامند
ماهند ولیکن همه چون سرو روانند.
کافی همدانی.
داشت با خویش می نوشین چون آب حیات
هرکه را یافت همی داد چنان دلخواهی.
کافی همدانی.
اندر هوس خاک سر کوی تو صد سال
چون زلف تو از باد پراکنده توان بود
در مجلست از جان و ز دل بی دهن و لب
چون جام می لعل همه خنده توان بود.
خالد.
آب را ماند به گاه جستن و رفتن ولیک
هر زمان دودیش چون آتش بسر برمیشود.
روحانی.
ای رشک گل روی تو از تاب بنفشه
چون لاله مرا داغ نهاده به جگر بر.
روحانی.
چاک از فراق روی چو خورشیدت ای پسر
چون صبح صدهزار گریبان دیگرست.
روحانی.
گه سخن گوید بمجلس چون عطارد بی دهن
گه کمر بندد بمیدان همچوجوزا بی میان.
یمینی.
ای نگار سنگدل ای لعبت سیمین عذار
در دل من مهر تو چون سیم در سنگین حصار.
سیفی.
گاه بر سنگم زنی چون زر و جویی نقش سیم
گه زنی سنگ و مرا چون سیم و زر گیری عیار.
سیفی.
خواهد که نگوید بتو بر نادره لیکن
چون عطسه بود نادره کآن را نتوان داشت.
شطرنجی.
دهر نکبت رسان کز آسیبش
گاه چون گوی و گه چو چوگانم...
پیش چشم خود از نحیفی تن
چون مژه آشکار و پنهانم...
لقبم روحیست و چون روحست
شعر پرداخته بدیوانم.
روحی ولوالجی.
عالیست همتم بهمه وقت چون فلک
صافیست نسبتم بهمه حال چون هوا.
عبدالواسع جبلی.
که دارد چون تو معشوقی نگار و چابک و دلبر
بنفشه موی و لاله روی و نرگس چشم و نسرین بر.
عبدالواسع جبلی.
ای عارض تو چون گل و زلف توچو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل.
عبدالواسع جبلی.
غزلی چون شکرهمی گویم
زآن دو لب این قدر تراش منست.
قوامی رازی.
داده ام دل به دست نادانی
شده زین کار چون پشیمانی.
قوامی رازی.
ای قوامی درآرزوی وصال
چون تو در هجر دلبران تبهم.
قوامی.
گر سرم چون کلک برگیری رواست
نامم از دیوان چرا بسترده ای.
اثیر اخسیکتی.
چون تار طرازست شب وروز تن من
تا بر طرف روز پدیدست شب تو.
اثیر اخسیکتی.
چون لاله دلم چهره بخون شست که بگرفت
سبزه طرف چشمه ٔ حیوان لب تو.
اثیر اخسیکتی.
چو نون و چون الفست او به ابرو و بالا
وزو شده الف قد من خمیده چو نون.
رشید وطواط.
جانا لب چون شراب داری
رخسار چو آفتاب داری
بی آن لب چون شکر تنم را
همچون شکر اندر آب داری.
رشید وطواط.
وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آژده ٔ سوهانست.
انوری.
روی چون ماه آسمان داری
قد چون سرو بوستان داری.
انوری.
امشب من و صدهزار فریاد و خروش
تا باز شبی کی ام بود چون شب دوش.
انوری.
زلفین تابدار و رخ آبدار تو
این چون بنفشه آمد و آن همچو ارغوان.
کمالی.
گشته ست روز روشن و عیش فراخ من
این تیره چون دو زلفت و آن تنگ چون دهان.
کمالی.
خوش بانگ از سرایش چون لن ترانی آمد
زو هر دمی بزاری دیدار می چه جوئی ؟
سمائی.
گفتم چنین مگوی که دیدار تو مرا
چون دل موافق و چو روان درخور آمده ست.
فتوحی.
چون دست اجل جان شکر آید غم تو
چون پای قضا در به در آید غم تو.
تاج الدین باخزری.
گفتا نه ز من شنیده بودی تو نخست
کاندیشه ٔ چون منی نه اندازه ٔ تست ؟
تاج الدین باخزری.
از طپانچه روی چون زرنیخ من زنگار شد
تا کشیدی گرد شنگرف رخت خطی ز نیل.
عبدالرافع هروی.
چون بلبلان نوازن اندر بهار فضل
کآن تازه گل بصحن گلستان همی رسد.
عبدالرافع هروی.
خواهی که تا قفای مه آسمان دری
بنمای روی چون مه و بردار آستین.
عبدالرافع هروی.
شد ز سرما بسته در پولاد گوهردار آب
و آب چون پولاد گوهردار شد در آبدان.
فرقدی.
یک صراحی آب چون آتش فرست
تا از آن آبی بر این آتش زنم.
فرقدی.
بوسه ای گر بلب چون شکرت بازدهم
آخر از حال دل آنجا خبرت بازدهم.
فرقدی.
شدم چون چنگ نالان در فراقش
کشیده پوستی بر استخوانی.
شرف الدین شفروه.
یکران بادپای تو چون آب خوش رواست
رخش تکاور تو چو کشتی شناورست
چون کرسی روان شده با چار قائمه
چون کشتی روان شده با چار لنگرست.
شرف الدین شفروه.
غمزه ٔ شوخ تو چون طبع جهان فتنه پرست
حلقه ٔ زلف تو چون دور قمر حادثه زای.
شرف الدین شفروه.
سبزه میان سرشک موج نماینده بود
گفتم دریاست گفت چون غم تو بی کنار.
عمادی شهریاری.
لاله پدیدار شد رنگ قبا چون عقیق
گفتم چونست ؟ گفت سوخته ٔ انتظار.
عمادی شهریاری.
چون زنگ خورده آینه ای گشته ام ز غم
بی صیقل سخن نتوان یافت روشنم.
عمادی شهریاری.
نقل خشک از لب چون شکر معشوق برند
می روشن بسماع غزل تر گیرند.
مجیر بیلقانی.
بعاشقان رخ چون لاله در سحر منما
که عاشقان ترا ناله ٔ سحر سازد.
مجیر بیلقانی.
ماه زیباست ولی چون رخ زیبای تو نه
سرو یکتاست ولی چون قد یکتای تو نیست.
مجیر بیلقانی.
ای راحت دل و جان ای آفتاب خوبان
ای جان نواز چون دل، ای دل گداز چون جان
وصل خردرُبایت چون دولتست کمیاب
هجر جفانمایت چون محنتست ارزان
گر صدهزار دیده باشد چو آسمانم
چون ابر جمله باشد در هجر تو درافشان.
بیغوملک.
زلف چون مار تو آسیب زند لعل ترا
گر بدو نرگس جادوی تو افسون نکند.
فلکی شروانی.
آن جرم پاک چیست چو ارواح انبیا
چون روح بالطافت و چون عقل باصفا.
جمال الدین اصفهانی.
روی چون خورشید بنمای از نقاب
کآبم از سر همچو نیلوفر گذشت.
ظهیر فاریابی.
که رهی در فِراق چهره ٔ تو
چهره چون برگ در خزان کرده ست.
شرف الدین حسام.
چون گیسوی تو تافته دارد دل مرا
بادی کز آن دو گیسوی عنبرفشان رسد.
مؤید نسفی.
یکی چون بهمن و قارن دگر چون رستم دستان
یکی چون طوس و چون گرگین دگر چون گیو و چون بیژن.
مؤید نسفی.
زآن گریبان هرکه سر برکرد روزی یا شبی
آسمان بر پای او بوسه زنان چون دامنست.
شهاب مؤید.
آنکه سبلت می نهد بر گوش فردا گوش دار
تا به دست مرگ چون درمانده پی سبلت کنست.
شهاب مؤید.
زنخدان توچون گویست و چون چوگان مرا قامت
گریبان تو پرماهست و پرپروین مرا دامن.
شهاب مؤید.
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من.
خاقانی.
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چون شفق در خون نشنید چشم شب پیمای من.
خاقانی.
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش.
نظامی.
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشیدجوانمرد باش.
نظامی.
دو شکرچون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده.
نظامی.
بی دم سرد چون سحر تیغ مکش که بر فلک
حاکم عدل روز و شب از دم سرد شد سحر.
شمس خاله.
چون حرف اگر با سخنی آمیزم
در هر معنی لطیفه ای انگیزم.
شمس خاله.
زلف تو بجور همچو ایام چراست
چون سیم سخن ز وصل تو خام چراست.
عمربن مسعود.
چون عقل به یک دوباره ما را
از معرض نیک و بد برون آر.
شمس طبسی.
خورشید پیش رای تو چون سایه ره نیافت
آری یکی گدای کجا یابد این محل.
شمس طبسی.
لاله چون یوسف آلوده بخون پیراهن
جامه بدریده ز آسیب زمان می آید.
ابوعلی مروزی.
رویم چو گهر باشد و هر ساعت از جزع
چون شاخ بسدست که بر کهربا رسد.
رفیع لنبانی.
ای روی تو چون گل بهاری
برخیز و بیار می چه داری ؟
رفیع لنبانی.
لاله پنداشت هست چون رویت
وز تو اکنون قفا همی خارد.
رفیع لنبانی.
بیار آن می چون لعل خویش تایابم
ز تاب آتش او در هوای دی با حور.
رضی الدین نیشابوری.
گفتم که ز خوردنی چه سازم
اندر خور و خورد چون تو مهمان.
شمس الدین شست کله.
سیرش همه چون عبیر خوشبوی
آبش همه با گلاب یکسان.
شمس الدین شست کله.
عاشق که در ره آید اندر مقام اول
چون سایه ای بخواری افتاده بر زمینست.
عطار.
نه مپرس از من سخن زیرا که چون پروانه ای
در فروغ شمع روی دوست ناپروا شدم.
عطار.
صددریا نوش کرده اندر عجبیم
تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم.
عطار.
گل خواست که چون رخش نکو باشد و نیست
چون دلبر من برنگ و بو باشد و نیست.
کمال الدین اسماعیل.
پستان یار در شکن زلف تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس.
سعدی.
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه دار بر اﷲاکبرست.
سعدی.
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را.
حافظ.
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست
وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد.
حافظ.
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد.
حافظ.
ز عنبربر مهش چتر و ز سنبل بر گلش چوگان
دلش چون قبله ٔ تازی رخش چون قبله ٔ دهقان.
سراج الدین سگزی.
چون طفل نی سوار بمیدان اختیار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم.
صائب.
- همچون، همانندِ. مثل ِ. بسان ِ:
بینی و گنده دهان داری و نای
خایگان غر هر یکی همچون درای.
رودکی.
وآن میغ جنوبی چویکی مطرب خور بود
دامن بزمین برزده همچون شب ادهم.
طاهربن فضل چغانی.
راست همچون کبوتران سفید
راه گم کردگان ز هیبت باز
آغاجی.
بوستانا تو چو من گشتی و من گشته چو تو
تو مگر تازه شدی همچون من از ابر دگر.
قمری جرجانی.
ای بهار داد و دین آمد خجسته نوبهار
بوستان پادشایی کرد همچون قندهار.
غضایری.
چو من بجنگ سوی آن سپه سپاه کشم
تو آن سپه را همچون سپاه شاه انگار.
فرخی.
سکندر نیستی لیکن دوباره
بگشتی در جهان همچون سکندر.
لبیبی.
مگر عهد داری که همچون سکندر
ملوک زمین را تو قدرت نمائی.
زینبی علوی.
باغ همچون کلبه ٔ بزاز پردیبا شود
باد همچون طبله ٔ عطار پرعنبر شود.
عنصری.
ز روی بادیه برخاست گردی
که گیتی کرد همچون خّز ادکن.
منوچهری.
زبانه هاش زبانست در غش زر و سیم
براست گفتن همچون زبانه ٔ معیار.
اسدی.
بر من ای زلف تو و روی تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
رخی که بود چو جان فریشته رخشان
ز خاک و خون شده همچون لباس اهریمن.
عمعق بخاری.
گردد همی شکافته دلشان ز زخم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی.
جبلی.
صفای آینه دارند هر دو و مژه ها
به پیش هریک همچون دو شانه زیر و زبر.
سیدحسن غزنوی (دیوان ص 96).
ور تو میکوشی که فردا سرخ روی آئی چو تاب
اشک را در دیده همچون دانه کن در جرم نار.
قوامی رازی.
بی آن لب چون شکر تنم را
همچون شکر اندر آب داری.
رشید وطواط.
همچون کلاه گوشه ٔ نوشین روان میغ
برزد هلال سر ز پس کوه بیددار.
روحی ولوالجی.
بس ظریف افتاد در بستان خوبی روی تو
از لب همچون رطب با قامت همچون نخیل.
عبدالرافع هروی.
ای بس سخنان نغز همچون گوهر
کز گوش تو همچو حلقه بر در مانده ست.
ظهیر فاریابی.
بگیتی بتر زین نباشد بدی
جفا بردن از دست همچون خودی.
سعدی (بوستان).
- چونان (از: چون + ان). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چونانک (از: چون + ان + ک). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- چونانکه (از: چون + ان + که). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.و گاه کلمه ٔ «چون » به «چن » مخفف گردد و با «ان » ترکیب شود. و بصورت «چنان » در این معنی بکار رود:
چنانش بکوبم بگرز گران
که پولاد کوبند آهنگران.
فردوسی.
بیامد اوفتان خیزان بر من
چنان مرغی که باشد نیم بسمل.
منوچهری.
چنان دو کفه ٔ سیمین ترازو
که این کفه شود زآن کفه مایل.
منوچهری.
تن به گهرخانه ٔاصلی شتافت
دیده چنان شد که خیالش نیافت.
نظامی.
رجوع به چنان درردیف خود شود. گاه «هم » که از ادات مشارکت است بر سر ترکیب چنان درآید: و قباد با آن همه رنج کی کشیده بود همچنان بر اعتقاد مزدکی بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86). نیز همچنان گاه با «ک » و «که » ترکیب شود و بصورت «همچنانک » و «همچنانکه » درآید: و چون جان با او جفت نبود هیچ کار را بکار نیاید، همچنانکه چون مردم بمیرد هیچ کار را بکار نیاید. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). معنی زندقه، آنست کی نقیض زند یعنی کتاب زند همچنانک ملحدان ابادهم اﷲ نقیض قرآن میکنند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62). و نیز به ترکیب چنان («چن » مخفف و «آن ») «ک » یا «که » الحاق گردد و دراین معنی بکار رود: گفت: یا موسی میخواهی که مرا بکشی چنانکه آن مرد را بکشتی. (ترجمه ٔ تفسیرطبری). و مدتی بر این جمله می بود چنانک جهانیان انوشیروان را در زبان گرفته بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 89). از بهر خون ایشان فرزند قزل ملک فرستادم، چنانکه باید سازد. (سمک عیار). و نیز «چن » مخفف «چون »با «چه » بصورت چنانچه درآید: گفت: ای خداوند این بنده برود و این کار را چنانچه خاطر شاه خواهد به اتمام رساند. (دارابنامه). اوالثغ بود چنانچه اصلاً بحرف «را» تکلم نمیتوانست نمود و عوض را عین میگفت. (حبیب السیر). رجوع به چنانک و چنانکه و چنانچه شود. و کلمه ٔ «چنان » بار دیگر با «چون » ترکیب شود و بصورت «چنانچون » بکار رود:
بسان آتش تیزست عشقش
چنانچون دو رخش همرنگ آذر.
دقیقی.
بنزدیک او اندرآمد بهوش
چنانچون کسی راز گوید بگوش.
فردوسی.
گر آنجا که رفتی خوش و خرم است
چنانچون بباید دلت بیغم است.
فردوسی.
زبان برگشایند بر من به بد
بهر جایگاهی چنانچون سزد.
فردوسی.
دم عقرب بتابید از سر کوه
چنانچون چشم شاهین از نشیمن.
منوچهری.
چنانچون صدهزاران خرمن تر
که عمداً درزنی آتش بخرمن.
منوچهری.
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زرّ مغربی دستاورنجن.
منوچهری.
گاه «هم » که از ادات مشارکت است بر سر این ترکیب درآید:
آشکوخد بر زمین هموارتر
همچنان چون بر زمین دشوارتر.
رودکی.
و نیز «چنانچون » با«که » بصورت «چنانچونکه » درآید:
نیایش همی کرد خورشید را
چنانچون که بد راه جمشید را.
دقیقی.
کلمه ٔ «چون » گاهی مخفف میشود و با ضمیر اشاره ٔ «این » ترکیب میشود:
ولیکن اوستادان مجرب
چنین گفتند در کتب اوایل.
منوچهری.
کاین ده ویران بگذاری بما
نیز چنین چند سپاری بما.
نظامی.
این صورت مخفف «چنین » با پیشاوند مشارکت «هم » بصورت «همچنین »استعمال شود: و از جانب روم همچنین دست درازیها کرده بودند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 85). و با «که » بصورت «چنین که » درآید: ملک به انجام سخن گفت چنین که من این هر دو طایفه را دوست دارم کس دوست ندارد. (گلستان سعدی). رجوع به چنین شود. || بمعنی مثل و مانند اما بهنگام تعظیم و بزرگداشت. (یادداشت مؤلف): و آخر بیازردند (ترکمانان) و بسر عادت خویش که غارت بود بازشدند... تا سالاری چون تاش فراش... در سر ایشان شد. (تاریخ بیهقی). || (حرف ربط) چنانکه. بدانسان که. آنسان که. بدان گونه که. چونانکه. چنانچون که. (یادداشت مؤلف):
ترسی که کسی نیز دل من برباید
کس دل نرباید به ستم چون تو ربائی.
منوچهری.
|| (حرف اضافه) از قبیل. (یادداشت مؤلف). چو:
دگر بویهای خوش آورد باز...
چو بان و چو کافور وچون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ.
فردوسی.
برفتند با مویه ایرانیان...
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و بهرام شیر...
چو گرگین و چون اشکش شیرمرد
چو شیدوش شیر آن سوار نبرد.
فردوسی.
چند فریضه است که چون به بلخ رسیم. پیش خواهیم گرفت چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان. (تاریخ بیهقی).
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.
ناصرخسرو.
و ولایتها کی در عهد پدرش قباد از دست رفته بود چون زاولستان و طخارستان و بلاد سند و دیگر اعمال بازدست آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). و عادت ملوک فرس و اکاسره آن بودی که از همه ٔ ملوک اطراف چون چین و ترک و روم و هند دختران ستدندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). و مشمومات چون نیلوفر و نرگس و بنفشه و یاسمن سخت بسیار بوده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 142). || عبارتست از. بدین شرح. بدین تفصیل. (یادداشت مؤلف): و ایشان را یازده ناحیت است بزرگ، چون: حانکجال، ننک، کوتم، سراوان، پیلمان شهر، رشت، تولیم، دولاب، کهن رود استراب، خان بلی. (حدود العالم). از این سوی «رودیان » را هفت ناحیت است بزرگ چون: لافجان، میالفجان، کشکجان، برفجان، داخل، تجن، چمه. (حدود العالم).
برجها دیدم که از مشرق برآوردند سر
جمله در تسبیح و در تجلیل حی لایموت
چون حمل چون ثور چون جوزا سرطان و اسد
سنبله میزان و عقرب قوس و جدی و دلو و حوت.
ابونصر فراهی.
|| (حرف ربط) وقتی که. (از غیاث اللغات). همین که. (ناظم الاطباء). افاده ٔ معنی وقت و هنگام میکند. (آنندراج) (انجمن آرا). هنگامی که. (فرهنگ نظام). وقتی که. هنگامی که. (حاشیه ٔ برهان چ معین). وقتی. هنگامی. (فرهنگ فارسی معین). وقتی که. در حالی که. آنگاه که. زمانی که. همین که. (یادداشت مؤلف):
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست.
رودکی.
چون بسپاری بحبس بچه ٔ او را
هفت شباروز خیره ماند و حیران.
رودکی.
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونه ٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان.
رودکی.
مهر دیدم، بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.
رودکی.
جوان چون بدید آن نگاریده روی
بسان دو زنجیر مرغول موی.
رودکی.
بنجشگ چگونه لرزد ازباران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.
ابوالعباس ربنجنی.
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله فعل مار دارد بیخلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری.
ابوشکور بلخی.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوگند موی زرد.
ابوشکور بلخی.
تا آنگه که بگویند که خدای عزوجل یکی است و بجز از وی خدای نیست، چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
تو آن شبرنگ تازی را بمیدان چون برانگیزی
عدو را زود بنوردی بدان تیغ بلاگستر.
دقیقی.
که چون پور باسهم و مهتر شود
ازو باب را روز بهتر شود.
دقیقی.
ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی.
و چون مردی بمیرد اگر زنش مر او را دوست دارد، خویشتن را بکشد. (حدود العالم).
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگاه نزد من حق بود.
خطیری.
عهد و میثاق خویش تازه کنم
از سحرگاه تا به وقت نماز
باز پدواز خویش باز شویم
چون دده باز جنبد از پدواز.
آغاجی.
ترَست زمین ز دیدگان من
چون پای نهم همی فرولغزم.
آغاجی.
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک ترمذی.
یک موی بدزدیم از دو زلفت
چون زلف زدی ای صنم بشانه.
منطقی رازی.
ابر تو چون رفت تو نابهره ور مانی از او
ابر من هر جا که باشد من ز جودش بهره ور.
قمری جرجانی.
خلق شود ز نشست دراز حلیت مرد
که گنده گرددچون دیر ماند آب غدیر.
ابوالعلاء شوشتری.
چون نوبهار باغ بیاراست چون بهشت
از سوسن سفید و گل سرخ و شنبلید.
بشار مرغزی.
آن روشنی که چون به پیاله فروچکد
گوئی عقیق سرخ به لؤلؤ فروچکید
وآن صافیی که چون بکف دست برنهی
کف از قدح ندانی نی از قدح نبید.
کسائی مروزی.
چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن
تا بر لب تو بوسه زنم چونش بخوانی.
عماره ٔ مروزی.
می چون میان سیم دو دندان او رسید
گوئی کران ماه به پروین درون نشت.
عماره ٔ مروزی.
خیره شود دو چشم که چون بنگری بدو
کوشی که بگذری ندهد ره که بگذری.
ترکی کشی ایلاقی.
سپهدار چون بوالمظفر بود
سر لشکر از ماه برتربود.
فردوسی.
بیفزای نیکی تو تا ایدری
که گردی از آن شاد چون بگذری.
فردوسی.
به خواب اندر است آنکه بیکار گشت
پشیمان شود چون که بیدارگشت.
فردوسی.
بدین نامه چون دست کردم دراز
یکی مهتری بود بود گردن فراز.
فردوسی.
منوچهر چون یافت زو آگهی
بیاراست دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار.
فرخی.
سرملوک عجم چون بنزد کوه رسید
صف سپاه عدو دید با سکون و قرار.
فرخی.
خفیف چون خبر خسرو جهان بشنید
دوان گذشت و به جوی اندر اوفتاد و بجر.
فرخی.
چون در حکایت آید بانگ شتر کند
و آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.
لبیبی.
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد.
لبیبی.
بدین درگاه عالی چون رسیدم
رها کردم سوی جانان کبوتر.
لبیبی.
آن زلف نگر بر رخ آن در یتیم
چون بنگاری چنانکه از غالیه جیم.
مسعودی غزنوی.
نعت هر کس را همی یکسان شود اصل سخن
چون بنعت او رسد اصل سخن دیگر شود
چون بیندیشم خرد مرنظم را مانی شود
چون بنظم آرم زبان مر لفظ را آزر شود.
عنصری.
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود؟
عنصری.
چون ز احکامش سخن گوئی شود جوهر عرض
چون ز آثارش سخن رانی عرض جوهر شود.
عنصری.
بپیچد دلم چون ز پنجه بتم
گشاید برغم دلم پیچه بند.
عسجدی.
چون اندرو رسی بشب تیره ٔ سیاه
زود آتشی بلند برافروز زرّوار.
منوچهری.
چون دوانگشت دبیرانه کند فصل بهار
بدوات بسدین اندر شبگیر پگاه.
منوچهری.
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
منوچهری.
چون عمر نمی ماند، گو هیچ ممان.
سلطان طغرل.
پس از عید... نامه رسید از... اعیان لشکر... که چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید بقلعه ٔ کوهتیز موقوف کردند. (تاریخ بیهقی). چون قصد ری کرد... و حاجب از گرگانج بکرمان آمد و در باب برادران بقسمت ولایت سخن رفت. (تاریخ بیهقی). نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد بوالحسن کرخی براثر بیامد. (تاریخ بیهقی).
چون راست شود کار و بارت
بندیش برو فرود کارت.
؟ (از فرهنگ اسدی).
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری (از فرهنگ اسدی).
طفل را چون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج او برپیخت
گشت ساکن ز درد چون دارو
زن به ماچو چه دردهانش ریخت.
پروین خاتون (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
حاسد پند ار چه نیک پیوندد سخن
دل ندارد چون نیی همداستان.
قطران.
چون روی خوب بینی دیده فراز هم نه
چون تیر عشق بارد شرم و خرد سپر کن.
قطران.
چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
ناصرخسرو.
چون دل شنوا شد ترا از آن پس
شاید اگرت گوش سر نباشد.
ناصرخسرو.
خویشتن را خود فریبی چون بپرهیزی ز دیو
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.
ناصرخسرو.
چون [سلطان] محمود از دعوات خواندن فارغ شد قبا درپوشید و کلاه بر سر نهاد و در آئینه نگاه کرد چهره ٔ خود را بدید تبسم کرد و احمد حسن را گفت: دانی که این زمان در دل من چه می گردد؟ گفت: خداوند بهتر داند. گفت: میترسم که مردمان مرا دوست ندارند از آنچه روی من نه نیکوست و مردمان بعادت پادشاه نیکوروی دوست دارند. احمد حسن گفت: ای خداوند یک کار بکن تا ترا از زن و فرزند و جان خویش دوست تر دارند و بفرمان تو در آب و آتش شوند گفت: چکنم گفت: زر را دشمن گیر تا مردمان تو را دوست گیرند. محمود را خوش آمد و گفت هزار معنی و فایده در زیر این است. (از سیاست نامه).
لوط را دیدم درمانده بشارستانی
چون دعا کرد نگون گشت همه شارستان.
جوهری.
تا خوی کند از شرم او زمان
چون طی کنم از نعل او زمین.
ابوالفرج رونی.
چون بستن گفتار بیاموخت مرا
بر تخته ٔ عشق کرد و بفروخت مرا.
ابوالفرج رونی.
ندیدی مرا روز پیکار و جنگ
که چون تیغ هندی بگیرم بچنگ.
عطایی رازی.
از آنکه هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن.
مسعودسعد.
چون پیرهن عمل بپوشیدم
بگرفت قضای بد گریبانم.
مسعودسعد.
بیگانه گشتن از من چون در سر تو بود
با جان من به مهرچرا آشنا شدی.
مسعودسعد.
انجیل آغاز کرد بلبل بر گل
چون ز بنفشه بدید حالت رهبان.
مختاری.
چون درنگریستم نه درخور بودی
تو نیز نیازموده بهتر بودی.
مختاری.
چون عهده نمیشودکسی فردا را
حالی خوش دار این دل پرسودا را.
خیام.
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ.
خیام.
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده ونابوده مخور.
خیام.
از آتش تودلم چرا میسوزد
چون هیچ ترا عادت دلسوزی نیست.
امیرمعزی.
تو جهد کنی بهجر و من جد بوصال
چون نیست بجد من بجهد تو مباد.
رشیدی.
چون نجویم حرام وندهم دین
جامه لابد نباشدم به ازین.
سنائی.
چون کنم خانه ٔ گل آبادان
دل من «اینما تکونوا» خوان
چون درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون دررسد چه بام و چه چاه.
سنائی.
چون نباشی آب رحمت نار زحمت کم فروز
ور نباشی خاک معنی باد بی حاصل مباش.
سنائی.
چون ز راه صدق و صفوت نز من آید نز شما
صدق بوذر داشتن یا عشق سلمان داشتن.
سنائی.
سد دلها بگسلی چون زلف بربند افکنی
نرخ لؤلؤ بشکنی چون آن دو لب خندان کنی.
عمعق.
چون با دل تو نیست وفا در یک پوست
در چشم تو یکرنگ بود دشمن و دوست.
ادیب صابر.
چون گردش آسمان نکوخواه منست
دیدم رخ او که بر زمین ماه منست.
ادیب صابر.
و چون در حد کهولت و موسم عقل و تجربت رسند... صحیفه ٔ دل را پر فواید بینند. (کلیله و دمنه). چون آن دوراندیش بخانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت و ندامت ندید. (کلیله و دمنه). و چون برخواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. (کلیله و دمنه). و چون پرداخته گشت اعلام باید داد. (کلیله و دمنه). چون کسری این مثال بدین اشباع فرمود برزویه سجده ٔ شکر گزارد. (کلیله و دمنه).
دریا چو ابر بارد گر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم.
سیدحسن غزنوی.
روید نبات نیشکر از جویبار گوش
چون نایژه گشاد زبان شکر گرم.
سیدحسن غزنوی.
ماننده ٔ ایشان که بوددر همه عالم
چون در دو مکان مایه ٔ سودند و زیانند.
کافی همدانی.
چیست آن مرغی که چون منقار او تر میشود
چشم و گوش اهل معنی درج و گوهر میشود.
روحانی.
چون نقش تو در آینه ٔ روح بخندد
نقاش خیال تو بگرید به صور بر.
روحانی.
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر تو چه باشدجوهری.
سوزنی.
بحق دین مسلمانی ای مسلمانان
که چون بخود نگرم نیک بدمسلمانم.
سوزنی.
چون فراغت نیافرید خدای
من بجهد از کجا بدست آرم ؟
سیفی.
شود خالی ز برف و زاغ پهنای زمین یکسر
ز برف و زاغ چون گرددعیان از آسمان لک لک.
شطرنجی.
شرطست که چون در حرم عشق آیی
زآن پیش که پای درنهی سر بنهی.
رفیع مروزی.
چون ز خونی که نام او اشکست
گشت رخسار لعل و مرجانم
تا سخن های آبدار جهان
چون فروشد چو خاک ارزانم...
چون سخن برگزیده ام بسخن
خواجه زآن برکشیده آسانم.
روحی ولوالجی.
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان بخم آورد کمان را.
انوری.
بدان صفت که شود غرقه کشتی زرین
بطرف دریا چون بگسلد ازو لنگر.
انوری.
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست.
انوری.
چون نشیند گرد میدان بر جبین و جعد او
گر بیفشاند شود پر مشک و عنبر بادو خاک.
کمالی.
بر امید آب خوش در شوره چون چاهی کنی
آب او چون شور آید بایدش انباشتن.
کمالی.
چون گشتی و ندیدی در کار او گشایش
آخر مرا نگویی زین کار می چه جوئی ؟
سمائی.
چون یار دلا میان به آزار تو بست
گفتم که نگر دل همه در کار تو بست.
سمائی.
چون صبر رمیده شد پیام تو چه سود
جان رفت ز پرسش و سلام توچه سود.
ابوالحسن طلحه.
چون یار مرا دید سراسیمه و سست
وز جان و جهان هر دو برون آمده چست.
تاج الدین باخرزی.
گر ترا شکی بود تا چون برانگیزد بحشر
صور اسرافیل خلقان را به امر کردگار.
قوامی رازی.
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت می خورده ای.
اثیر اخسیکتی.
با اینهمه در میانه مقصود تویی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست.
اثیر اخسیکتی.
کار نشاط و لهو ز سر تازه کن کنون
چون رنجهای هجر بپایان همی رسد.
عبدالرافع هروی.
چون روی همچو ماه ترا دید بامداد
افشاند بر جمال تو گلزار آستین.
عبدالرافع هروی.
چون بد و نیک جهان جمله فراموش کنند
باده بر یاد کف شاه مظفر گیرند.
مجیر بیلقانی.
در جهان دیدی که چون آمد نخست
همچنان کآمد چنان بیرون شود.
جمال الدین اصفهانی.
چون بتحریر مدیح تو رسد بنده شهاب
چون سکندر قلمش بر سر گوهر گذرد.
شهاب مؤید.
بنازد چون بنازی تو لطافت را طرب در دل
بخندد چون بخندی تو ملاحت را روان در تن.
شهاب مؤید.
ناطقه پیش رود بال زنان طوطی وار
چون برآن پسته سخنهای چو شکر گذرد.
شهاب مؤید.
در آن روزها عیسی در کوه رفت و آنجا در نماز خدا معتکف شد و چون در نماز بود صبح دمید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 56).
ساقی بیاد دار که چون جام می دهی
بحری دهی که کوه غم از جا برافکند.
خاقانی.
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من
چون شفق درخون نشیند چشم شب پیمای من.
خاقانی.
چون تو خجل وار برآری نفس
فضل کند رحمت فریادرس.
نظامی.
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ
فراخی درآمد بمیدان تنگ.
نظامی.
نهال چون ثمر افشاند راست گردد لیک
خمید نخل قدم چون فشانده شد ثمرم.
نظامی.
سوار یک تنه ٔ مهر چون برون آمد
به نیزه خال شب از روی آسمان برداشت.
سیف اسفرنگی.
چون خیمه زد شهنشه سیاره در حمل
شد باز روح نامیه را نوبت عمل.
سیف اسفرنگی.
چون حرف تو با باد صبا میگویم
او از ستمت من از جفا میگویم.
سیف اسفرنگی.
چون سخنت سمر شود راه ببند خواب را
تا بوسیلت سخن گرد جهان شوی سمر.
شمس خاله.
ز خاک پای تو چون دیده توتیا گیرد
ز دیده چهره ٔ خورشید و مه ضیا گیرد.
شمس خاله.
چون نیست ز هرچه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
پندار که هست آنچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست.
شیخ نجم الدین رازی.
چون گوش فلک شکر وصال تو شنید
از چشمه ٔ خورشید مرا چشم رسید.
عمربن مسعود.
چون صبح جمال او برآمد
خورشید بچاکری درآمد.
شمس طبسی.
ز بهر کینه ٔ خصم تو از گشاد فلک
شهاب تیر طبیعت روان کند چون تیر.
شمس طبسی.
جانم چو شمع در شب هجرت بلب رسید
چون نیست روز وصل تو بگذار تا رسد.
رفیع لنبانی.
ز آب دیده چه طمع دارم چون می بینم
کآب با آتش رخسارش از آن سان یارست.
رضی الدین نیشابوری.
چون قحط موی نیست ترا با چنان دو زلف
آخر ز نیم تار چرا میکنی میان.
رضی الدین نیشابوری.
چون رایت صبح شد درافشان
شد خیل ستارگان پریشان.
شمس الدین شست کله.
چون گفت بیار پیش بردم
پذرفت ز من بملک دو جهان.
شمس الدین شست کله.
چون صبح ولای حق دمیدن گیرد
جان از همه آفاق رمیدن گیرد.
سیف الدین باخرزی.
کاین دولت دیگران واین محنت تو
چون نیک نگه کنی خیالست خیال.
سیف الدین باخرزی.
آن دوروبه چون بهم همبر شدند
پس بعشرت جفت یکدیگر شدند.
عطار.
چون درفتاد در محن عشق زآن سپس
از مهر دل عبارت عیسی همی شنود.
عطار.
جایی که شمع رخشان ناگاه برفروزد
پروانه چون بسوزد آن سوختن یقین است.
عطار.
چون توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود.
عطار.
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
می دهد حق آرزوی متقین.
مولوی.
چون قضا آید چه سود از احتیاط.
مولوی.
همچنین چون شاه فرمود «اصبروا»
رغبتی باید کز او تابی تو رو.
مولوی.
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی (گلستان).
دیگر چه توقعست از ایام
چون بدر تمام شد هلالم.
سعدی (طیبات).
چون بفرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر به ننگ بمیر
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن بفرمانش.
اوحدی.
گفتم ای شام غریبان طره ٔ شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب.
حافظ.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه ٔدارالسلام را.
حافظ.
می خور که شیخ و حافظ و صوفی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند.
حافظ.
آنرا که بشکنند نوازش کنند باز
یعنی که چون شکست نوازش دوای اوست.
؟
|| تا. تا اینکه: شما مرده بهتر و خدای تعالی خشنود شده چون زنده و خدای خشم آلود. (ترجمه ٔ تفسیر طبری، بلعمی).
خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پای اندر دویدن کشکله.
ناصرخسرو.
|| در حالی که:
ترا چون پدر باشد افراسیاب
مهان بنده باشند ازین روی آب.
فردوسی.
|| قسم. نوع. گونه. (یادداشت مؤلف).
- هر چون، هر گونه. هر نوع. هر قسم. هر وضع و هر صورت: و رسم این ناحیت چنان است که مردی که کنیزکی را دوست دارد او را بفریبد و ببرد و سه روز بدارد هرچون که خواهد آنگه به پدر کنیزک کس فرستد تا او را بزنی به وی دهد. (حدود العالم).
زن ارچه دلیرست و بازوردست
همان نیم مردست هر چون که هست.
اسدی.
ایرانیان گفتند: ما فرمان برداریم هر چون که شاه حکم کند منقاد امر شاهیم. (دارابنامه). || چقدر. چه مقدار. چه بسیار. بسیار. چه اندازه. تا چه حد و اندازه. (یادداشت مؤلف):
چون لطیف آید بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
همچنان کبتی که دارد انگبین
چون بماند داستان من بدین.
رودکی.
چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب
خاصه که عکس آن به نبید اندرون پدید.
کسائی مروزی.
|| قریب. تقریباً.درحدود. تخمیناً. بقدر. به اندازه. (یادداشت مؤلف):
سرانجام آغاز این نامه کرد
جوان بود چون سی و سه ساله مرد.
بوشکور.
ز جنگ آوران مرد چون سی هزار
برفتند شایسته ٔ کارزار.
فردوسی.
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاکند و دینار چون صدهزار.
فردوسی.
هم از گنج و دینار چون سی هزار
به بدره درون کن ز بهر نثار.
فردوسی.
از آسوده گردان خنجرگذار
بهم حمله کردند چون سی هزار.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بی چون، بدون اندازه و مقدار. بدون کمیت. بی چگونگی.
- || صفتی از صفات خداوند:
همه زوال پذیرند جز که ذات خدای
قدیم و قادر وحی و مقدر و بیچون.
جمال الدین اصفهانی.
عمری که میرود بهمه حال جهد کن
تا در رضای ایزد بیچون بسر بری.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولائی زدم.
سعدی (طیبات).
حیرتم در کمال بیچونست
کاین جمال آفرید در بشری.
سعدی (طیبات).
ارادت بیچون یکی را از تخت شاهی فرودآرد و یکی را در شکم ماهی نیکو دارد. (گلستان سعدی).
- || بی گفتگو:
نسبت این فرعها با اصلها
هست بی چون ارچه دادش وصلها.
مولوی.
نسبتی گر هست مخفی از خرد
هست بی چون و خرد کی پی برد.
مولوی.
- چند و چون، چه اندازه و به چه کیفیت و آن کنایه از بحث در کمیت و کیفیت چیزیست:
ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرد بر چند و چون.
فردوسی.
همی شرم دارم من از تو کنون
تو آگه تری از من و چند و چون.
فردوسی.
|| زیرا. از برای. بدان جهت که. از آنجا که. (ناظم الاطباء). زیرا. از برای. (حاشیه ٔ برهان). علت و سبب. (فرهنگ نظام). زیرا. بدین سبب. (فرهنگ فارسی معین). زیرا که. از آنکه. از آنروی که. بعلت آنکه. (یادداشت مؤلف). بسبب آنکه. ایرا که:
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
نگه دار خود را از او چون سزد
که نزدیک تر را سبک تر گزد.
بوشکور بلخی.
ز تو سام دانم که بد مردتر
نجست این شهی چون نبد بدگهر.
فردوسی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک ترمذی.
ما می بخواستیم زدن دوش جام جام
چون تو بیامدیش بماندیم خام خام.
منجیک ترمذی.

معادل ابجد

تفسیرطبری

971

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری