معنی بزرگمنشی
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
علوطبع، مناعت، بزرگواری
تشخص
امتیاز، اعتبار، بزرگمنشی، تعین، جاهوجلال، شخصیت، شوکت، شخصیتبخشی، شخصانکاری
مناعت
بزرگمنشی، بلندنظری، بزرگواری، بلندهمتی، عزتنفس، والاهمتی، بلندنظر بودن، طبع عالیداشتن
مکابره
جدل، جروبحث، زور، قهر، ستیزه، معارضه، جنگ کردن، ستیزه کردن، معارضه کردن، خودبزرگنمایی، بزرگمنشی
انگلیسی به فارسی
فرهنگ عمید
تکبر،
بزرگمنشی،
عظمت
بزرگی،
بزرگمنشی، بزرگواری،
کبر، نخوت،
کبر
بزرگمنشی، خودخواهی، خودنمایی، نخوت،
نخوت
تکبر کردن، فخر کردن، تکبر، بزرگی، بزرگمنشی، خودستایی،
اختیال
تکبر کردن، گردنکشی و بزرگمنشی کردن،
خرامیدن و با جاهوجلال راه رفتن،
خیال کردن،
تکبر
بزرگی به خود گرفتن، خود را بزرگ پنداشتن، بزرگمنشی نمودن، بزرگی فروختن به دیگران،
معادل ابجد
629