معنی بازفرستاده

حل جدول

لغت نامه دهخدا

بازفرستادن

بازفرستادن. [ف ِ رِ دَ] (مص مرکب) پس فرستادن. بازگرداندن. مراجعت دادن: ملک (عرب) گفت ایشان [رسولان عرب] را بگوئید که شما ازمن هیچ چیز نیابید مگر لختی خاک که بر سر کنید و چون حمالان شما را بازفرستم، و بفرمود تا چهارده جوال پر از خاک کردند و هر یک بر گردن رسولی نهادند و از شهر بیرون کردند. ایشان آن جوالها بر شتر نهادند و پیش سعدبن ابی وقاص بردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). رسول فرستاد، رسول او باز فرستادند و گفتند... (تاریخ سیستان). هم اکنون به خانه بازفرست [افشین] که دست تو از وی [بودلف] کوتاه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). چون از این فارغ شوم... بوعلی را بازفرستاده آید. (تاریخ بیهقی). اگر صواب چنان بیند [خواجه احمد]که ایشان را بباید فرستاد، بازفرستد و خط مواضعه بدیشان [حصیری و پسرش] بازدهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 167). و عمروعاص را خوار کرد و هدیه ها را بازفرستاد، چون نجاشی بمرد. (قصص الانبیاء). و زر و جامه و پیغام نامه بازفرستاد و جوابهای درشت داد. (سندبادنامه ص 187). در وقت معشوق را بازفرستاد و نزدیک شوی رفت. (سندبادنامه ص 214). و رجوع به باز، و فرستادن شود.


اخطب

اخطب. [اَ طَ] (اِخ) عبداﷲ. او در اوایل حال بکسب فضایل و طلب علوم اشتغال می نمود و بالاخره بملازمت مایل شده میرزا سلطان ابوسعید شغل وزارت را به وی تفویض فرمود و خواجه در آن منصب بتمکن تمام و استظهار مالا کلام دخل کرد و به اندک زمانی ریاض جاه و جلالش روی بحضرت و نضارت آورد. از عزیزی صادق القول استماع افتاده که: در ایام وزارت خواجه عبداﷲ اخطب شخصی شریر نسبت بخواجه کمال الدین حسین کیرنگی که در آن وقت از جمله ٔ اعاظم ارباب ولایات خراسان بود و در زمان سلطان صاحبقران سلطان حسین میرزا بمنصب عالی صدارت مشرف گشت و برادرش خواجه عبداﷲ تقریر نمود و این دو برادر بکثرت اسباب و وفور اموال ازهر باب اتصاف داشتند و خاطرنشان میرزا سلطان ابوسعید شده بود که پیوسته تغلب (؟) ورزیده، هرگز جمع خود را براستی بقلم درنمی آرند. لاجرم خاطر همایون متوجه آن گشت که برادران را مؤاخذ گردانیده، مبلغی کرامند از جهات ایشان بخزانه ٔ عامره رساند و پرسش آن مهم رادر عهده ٔ خواجه عبداﷲ اخطب کرده، هرچند خواجه مراسم تفتیش و تفحص بجای آورد از روی حساب و معامله چیزی بر برادران ثابت نشد و میرزا سلطان ابوسعید این معنی را حمل بر مداهنه فرموده، بخواجه عبداﷲ پیغام فرستاد که تو روی خواجه های کیرنگی را دیده ای، تغلب (؟) ایشان را ظاهر نمی سازی. خواهم فرمود که روی ترا پوست کنند. خواجه عبداﷲ بواسطه ٔ علو همت و قوت نفس ازین غضب مطلقاً دغدغه ای بخود راه نداد و خاتم وزارت از انگشت بیرون کرده، نزد پادشاه فرستاد که اگر بجهه این مهر روی مرا پوست میکنی اینک مهر را ارسال داشتم و ازسر آن منصب درگذشتم. میرزا سلطان ابوسعید خاتم را بازفرستاده، سخنان لطف آمیز پیغام داد و بدین جهه اختیار و اعتبار خواجه عبداﷲ روی در ازدیاد نهاد و چون دست قضا بساط سلطنت سلطان سعید را درنوشت و میرزا سلطان حسین در مملکت خراسان پادشاه گشت ایضاً امر وزارت را بخواجه عبداﷲ تفویض نمود و در آن اوان که آن پادشاه عالی شأن جهت دفع میرزا یادگار محمد بجانب چناران توجه فرمود خواجه عبداﷲ حسب الحکم در دارالسلطنه ٔ هرات مانده، ابواب ظلم و تعدی بر روی رعایا بگشاد و آغاز سراشمار (؟) و سرشمار کرده بیچارگان را بطلاق و ایمان مغلظه سوگند می داد که از نقد و جنس آنچه در تحت تملک دارید مفصل نموده، بدیوان آرید، تا فراخور آن زر تحمیل کرده شود. لاجرم کار صغار و کبار به اضطرار انجامید و آه دل دردمندان به اوج هفتم آسمان رسید:
ز بس بالا گرفت افغان و فریاد
صدا در گنبد فیروزه افتاد.
بالاخره بعضی از مردم اوباش اتفاق کرده ازدحام عام به وقوع انجامیده، در صباحی که خواجه عبداﷲبجهت افروختن آتش ظلم بدارالعداله ٔ میرزا شاهرخ میرفت از اطراف و جوانب بازار او را سنگ باران کردند و خواجه به لطایف الحیل خود را از آن مهلکه نجات داده، در گوشه ای پنهان شد و چون این خبر بسمع سلطان حسین میرزا رسید فرمان همایون به اخذ و قید خواجه عبداﷲ نافذگردید و خواجه برین حکم وقوف یافته، فرار بر قرار اختیار نمود و بجانب حصار شادمان شتافته، شهریار آن دیار میرزا سلطان محمود امر وزارت را بدو تفویض فرمودو خواجه عبداﷲ کرت دیگر بر مسند وزارت نشسته مدتی مدید در کمال عظمت و ابهت بتمشیت آن مهم پرداخت و در اواخر اوقات حیات بواسطه ٔ تعصب یکی از وزراء که به ضبط ولایت ترمد قیام نموده بود بجانب آن ولایت رایت توجه برافراخت بنیت آنکه در جمع ترمد تفاوت پیدا کرده، تصرف و تقصیر بر خصم ثابت سازد و بدان وسیله اعلام تفوق و استیلا برافرازد. رعایا و مزارعان موضع مذکور ازین سخن محنت اثر در بحر اضطراب افتادند و فقراء و بیچارگان زوال اقبال جناب وزارت مآب را مسئلت نموده، زبان بدعا گشادند تیر دعای ایشان هم در آن اوان بهدف اجابت رسید و قبل از آنکه خواجه عبداﷲ بترمد رسد غریق بحر فنا گردید کیفیت آن حال چنان بود که: خواجه عبداﷲ در اثنای راه بیکی از شعبات آب آمویه رسیده خواست که اسب در آب راند و بنا بر آنکه آب در کمال طغیان بود و قطعات یخ بر روی آن روان بعضی از ملازمان رکاب وزارت انتساب خواجه را از عبور منع کردند و چون مقدر چنان بود که شعله ٔ حیاتش در آن روز به آب ممات فرونشیند سخن ایشان را نشنید و اسب در آب رانده، کشتی عمر خود را در گرداب فنا غرقه گردانید. (دستورالوزراء صص 390- 393).


ابوالعباس

ابوالعباس. [اَ بُل ْ ع َب ْ با] (اِخ) مأمون بن مأمون خوارزمشاه. بازپسین امیر این خاندان. معاصر سلطان محمود غزنوی. و محمود حره ٔ کالجی دختر سبکتکین را بزنی بوی داد. ودولت مأمونیان پس از درگذشتن او برافتاد. ابوریحان بیرونی هفت سال در خدمت وی بود و ابومنصور چند کتاب از تألیفات خویش به نام او کرده است. ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود در بابی که به تعریف ولایت خوارزم و مأمونیان مخصوص کرده گوید: چنان صواب دیدم که بر سرتاریخ مأمونیان شوم چنانکه از استاد ابوریحان تعلیق داشتم که باز نموده است که سبب زوال دولت خاندان ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست آن ولایت، و امیر ماضی رضی اﷲ عنه آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هارون بخوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد که در این اخبار فوائد و عجائب بسیار است چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری وفوائد حاصل شود و توفیق خواهم از ایزد عزّ ذکره بر تمام کردن این تصنیف انه سبحانه خیر موفق و معین.
حکایت خوارزمشاه ابوالعباس: چنین نوشته است بوریحان در مشاهیر خوارزم که خوارزمشاه بوالعباس مأمون بن مأمون رحمهاﷲ بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن وی برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کار سخت مثبت و چنانکه اخلاق ستوده بود ناستوده هم بود و این از آن میگویم تا مقرر گردد که میل و محابا نمیکنم که گفته اند انمّا الحکم فی امثال هذه الامور علی الاغلب الاکثر فالافضل من اذا عدّت فضائله استخفی فی خلال مناقبه مساویه و لو عُدّت محامده تلاشت فیما بینها مثالبه. و هنر بزرگتر ابوالعباس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات من که بوریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ و میان او و میان امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حُرّه ٔ کالجی را دختر امیرسبکتکین آنجای آوردند و در پرده ٔ امیر ابوالعباس قرار گرفت و مکاتبات و ملاطفات و مهاداه پیوسته گشت ابوالعباس دل امیرمحمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آن روز بانامتر اولیاء و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه بودند از سامانیان و صفّاریان و دیگر، بخواندندی و فرمودی تا رسولان که از اطراف ولایت آمده بودندی باحترام بخواندندی و بنشاندی چون قدح سوم بدست گرفتی بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای می بودندی و یکان یکان را می فرمودی و زمین بوسه میدادندی و می استانیدندی و نوشیدندی و چون فارغ شدندی پس امیر اشارت کردی تا بنشستن اقدام نمودندی و خادمی بیامدی و صلت مغنیّان بر اثر وی می آوردند هریکی را اسبی قیمتی و جامه ای و کیسه ای در او ده هزار درم و نیزجانب امیرمحمود تا بدان جایگاه نگاه داشتی که امیرالمؤمنین القادر باﷲ رضی اﷲ عنه وی را خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد، عین الدّوله و زین الملّه به دست حسین سالار حاجبان و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزّیت یابد، بهرحال از بهر مجاملت مرا پیش باز رسول فرستاد تا نیمه ٔ بیابان و آن کرامت در سر از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم و فرمود تا آنها را پنهان کردند، تا لطف حال برجای بود آشکارا نکردند و پس از آن چون آن وقت که می بایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت. و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود و ملاحظه ٔ ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود و من پیش او بودم و دیگری که وی را ضجری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل، و لیکن سخت بی ادب که بیک راه ادب نفس نداشت و گفته اند که: ادب النفس خیر من ادب الدرس. ضجری پیاله ٔ شراب در دست داشت و بخواست خورد. اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو و خوارزمشاه گفت فی شارب الشارب. ضجری از رعنائی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد وبر راه حلم و کرم رفت. و من که بوالفضلم بنشابور شنودم از خواجه منصور ثعالبی مؤلف کتاب یتیمهالدهر فی مجالس العصر و کتب بسیار دیگر و وی بخوارزم رفت و نزد این خوارزمشاه مدتی مدید بود و به نام او چند تألیف کرد که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت خوارزمشاه گفت همتی فی کتاب انظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم انظر له. و بوریحان گفت روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد نزدیک حجره ٔ من رسید فرمود تا مرا بخواندند دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درحجره ٔ نوبت من، و خواست که فرود آید زمین بوسه کردم و سوگند گران دادم تا فرونیاید و گفت:
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کل الوری و لایأتی.
پس گفت: لولا الرسوم الدنیاویّه لما استدعیتک فالعلم یعلو و لایُعلی....
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب التونتاش. حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابوالعباس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکد گشت و عقد و عهد افتاد. پس امیر محمودخواست که میان او و خانیان دوستی و عقد باشد پس از جنگ اوزگند سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسول از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود، بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن در این حدیث نداد و سر درنیاورد و جواب نبشت و گفت: ماجعل اﷲ لرجل من قلبین فی جوفه (قرآن 4/33). و گفت پس از آنکه من از جمله ٔ امیرم مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیرمحمود به یک روی این جواب نیک فرستاد و دیگرروی کراهیتی بدل وی آمد چنانکه بدگمانی وی بود و وزیر احمد حسن را گفت مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن بر این جمله میگوید. وزیر گفت من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرر گردد که این قوم با ما راست اند یا نه و گفت که چه خواهد کرد. و ا میر را خوش آمد و رسول خوارزمشاه را در سر گرفت که این چه اندیشه های بیهوده است که خداوند ترا می افتد و این چه خیالهاست که می بندد که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان سخن بر این جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما سخت از آن دور است اگر میخواهد که از این همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد چرا به نام سلطان خطبه نکند و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت به او و سلطان از اینکه میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ماجری فی باب الخطبه و ظهر من الفساد و البلایا لاجلها: بوریحان گفت چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید و امیرمحمود این سال به هندوستان رفت و این حدیث بازگفت خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیرگفته بود [در] این باب با من بگفت گفتم این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العوراء و لاتسمعها فما کل خطاب محوج الی جواب. و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «براه نصیحت گوید و خداوندش خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود گفت این چیست که میگوئی چنین سخنی وی بی فرمان امیر نگفته باشد و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم الزام کند تا کرده آید صواب آن است که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر در این باب سخن گفته آید هم بتعریض تا درخواهند از ما خطبه کردن و منتی باشد که نباید کار بقهر افتد گفتم فرمان امیر راست. و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی شریری طماعی نادرستی و بروزگار سامانیان یکباربرسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود و اکنون نیز او را نامزد کرد و هرچند بوسهل و دیگران گفتند سود نداشت که قضا آمده بود و حال این مرد پرحیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند چون بغزنین رسید چنان نمود که حدیث خطبه بدو راست خواهد شد ولافها زد و منتها نهاد و حضرت محمودی و وزیر در این معانی وی را وزنی ننهادند چون نومید شد بایستاد و رقعتی نبشت به زبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیرمحمود و آتش فتنه را بالا داده و از نوادر و عجایب: پس از این سه سال که سلطان ماضی خوارزم بگرفت و کاغذها دواتخانه بازنگریستند این رقعت به دست امیر محمود افتاد فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بر دار کشیدند و به سنگ بکشتند. فاین الربح اذا کان راس المال خسران و احتیاط باید کرد نویسندگانرا در هرچه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و از نبشته باز نتوان ایستاد و نبشته باز نتوان گردانید و وزیر نامها نبشت و بترسانید و نصیحتها کرد که قلم روان از شمشیر گردد و ویرا پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی. خوارزم شاه چون بر این حالها واقف گشت نیک بترسید از سطوه محمودی که بزرگان جهانرا بشورانیده بود و وی را خواب نبرد. پس اعیان لشکر را گرد کرد با مقدمان رعیت و باز نمود که در باب خطبه چه باید کرد که اگر کرده نیاید بترسد بر خویشتن. ایشان اهل آن نواحی همگان خروش کردند و گفتند بهیچ حال رضا ندهیم و بیرون آمدند و علمها بگشادند وسلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند و او بسیار جهد و مدارا کرد تا بیارامیدند و سبب آرام آن بود که گفتند ما شما را بیازمودیم در این باب تا نیت و دلهای شما ما را معلوم گردد و خوارزمشاه با من خالی کرد وگفت دیدی که چه رفت. اینها که باشند چنین دست درازی کنند برخداوند؟ گفتم صواب نبود ترا در این باب آغازیدن و صلاح بود پنهان داشتن این و قبول نکردی اکنون چون کرده آمد تمام باید کرد تا آب بنشود و بایستی که این خطبه کردن بی مشوره. مغافصه کردی تا چون بشنودندی کس را زهره نبودی که سخن گفتی و این کار فرو نتوان نهاد اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود گفت گرد بر گرد این قوم برآی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردن محتشمان ایشان نرم کردم تا رها کردند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند خطا کردیم و خوارزم شاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت این کار قرار نخواهد کرد گفتم همچنین است گفت پس روی چیست ؟ گفتم حالی امیرمحمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد گفت: انگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم ؟ گفتم نتوانم دانست که خصم بس محتشم است و قوی دست، آلت و ساز بسیار داردو زبردست مردم و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما قوی تر باز آیند و العیاذباﷲ [اگر] ما را یک ره بشکست کار دیگر شود سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم و «تذکیری ایاه معتد ﷲ». گفتم یک چیز دیگر است مهمتر از همه ا گر فرمان باشد بگویم گفت بگوی گفتم خانان ترکستان از خداوند آزرده اند و باامیرمحمود دوست و با دو خصم، دشوار برتوان آمد چون هر دو دست یکی کنند کار دراز گردد خانانرا به دست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغول اند و جهد باید کرد تا بتوسط خداوند میان خان و ایلک صلحی بیفتد که ایشان ازین منت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد چون صلح کردند هرگز خلاف نکنند. گفت تا دراندیشم که چنین خواست که تفرد درین نکته او را بودی و پس درایستاد و جد کرد و رسولان فرستاد با هدیه های بزرگ تا بتوسط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزم شاه منت بسیار داشتند که سخن وی خوشتر آمد ایشانراکه از آن امیر محمود و رسولان فرستادند و گفتند این صلح از برکات و شفقت او بود و با وی عهد کردند و وصلت افتاد و چون این خبر بامیر محمود رسید در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بخانان ترکستان و درکشید و به بلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلک بدانچه رفت. جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم که تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهدکرد و از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد وی تن درنداد و نفرستادو اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما عتاب کردن و خوبتر آن است که ما توسط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود. امیر محمود این حدیث را هیچ جوابی نداشت مسکت آمد و خاموش ایستاد. و از جانب خانان بدگمان گشت و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و آنحال با وی بگفتند، جواب داد که صواب آن است که چند فوج سوار دواسبه بخراسان فرستیم با سه مقدم تا در خراسان بپراکنند. وی هر چند مبارز و سبک رکابست بکدام گروه رسد و درماند که هرگاه قصد یکی گروه و جانب کند از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود اما حجت باید گرفت بر افواج که روند آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبک تازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد و این کار باید کرد که روی ندارد بهیچ حال پیش نعبیه ٔ وی رفتن. و جز بمراعات کار راست نیاید. خان و ایلک تدبیر کردند در این باب ندیدند صواب، بر این جمله رفتن و جواب دادند که غرض خوارزم شاه آن است که او و ناحیتش ایمن گردد و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن اگر خواهد ما بمیان درآئیم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم گفت صواب آمد و امیرمحمود آن زمستان به بلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و بازمینمودند سخت بیقرارو بی آرام میبود چون بر توسط قرار گرفت بیارامید و رسولان خان و ایلک بیامدند در این باب نامه آوردند و پیغام گذاردند و وی جواب در خورد آن داد که آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسط و گفتار ایشان همه زایل شدو رسولان باز گردیدند و پس از این امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه خبر داد که مقرر است که میان ما عهد و عقد برچه جمله بوده است و حق ما برو تا کدام جایگاه است و وی در این باب خطبه، دل ما نگاه داشت که مآل آنحال ویرا بر چه جمله باشد و لیکن نگذاشتندقومش و نگویم حاشیت و فرمان بردار بر این جمله نبایدچه حاشیت و فرمان بردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت کن و مکن که این عجز پادشاه را باشد و در ملک خودمسلط و مستقل نبودن و ما مدتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند وبر رأی خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و براه راست بداشته آید و نیز امیر را که برابر برادر و داماد ماست بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون بایدکرد که امیر ضعیف بکار نیاید اکنون ما را عذری واضح باید تا [از] اینجا سوی غزنین باز گردیم و از این دو کار یکی باید کرد یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بودند خطبه باید و یا نثاری و هدیه ای بتمام باید فرستاد چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان باز نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدردند از گرانی بار زر و سیم و اگر نه اعیان و ائمه و فقها را از آن ولایت پیش ما به استغفار فرستد تا با چندان هزار خلق که آورده است بازگردیم. خوارزمشاه از این رسالت نیک بترسید و جز فرمانبرداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار داد که امیرمحمود را خطبه کند بنسا و فراوه که ایشانرا بود در آن وقت و دیگر شهرها مگر خوارزم و گرگانج و هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضات فرستاده آید و کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بر پا نشود.
تسلّط الاشرار: لشکری قوی از آن خوارزمشاه به هزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش بود البتکین بخاری و همگان غدر و مکر در دل داشتند چون این حدیث بشنیدند بهانه ای بزرگ به دست آمد بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما محالست طاعت و ازهزار اسب درکشیده دست بخون شسته تا وزیر و دبیر و ارکان دولت را با آنانکه با امیر نصیحت راست کرده بودند و بلائی بزرگ را دفع کرده جمله بکشتند و دیگران بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بی خداوندان و آن ناجوانمردان از راه قصد دارالاماره کردند و گرد اندرگرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت. آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش. و این روز چهارشنبه بود نیمه ٔ شوال سنه ٔ 407 و عمر این ستم رسیده سی ودوسال بود و در وقت برادرزاده ٔ او ابوالحرث محمدبن علی بن مأمون را بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند و هفده ساله بود و الب تکین مستولی شد بر کار ملک به وزارت احمد طغان و این کودک را در گوشه ای بنشاندند که ندانست حال جهان و هرچه میخواستند می کردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خانمان کندن و هرکس را که با کسی تعصبی بود بر وی راست کردن و بر وی دست یافتن و چهارماه ملک ایشان را صافی بود و خانه ٔ آن ملک را به دست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی برمسلمانان. چون امیرمحمود رضی اﷲ عنه بر این حال واقف شد خواجه احمد حسن را گفت هیچ عذر نماند و خوارزم به دست آمد ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده ٔ داماد را بکشیم بخون و ملک میراث بگیریم. وزیر گفت همچنین است که خداوند میگوید اگر در این معنی تقصیر رود ایزد عزّ ذکره نپسندد از خداوند، و بقیامت از این پرسد که الحمدﷲ همه چیزی هست هم لشکری تمام و هم عدتی و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار نکرده و این مراد سخت زود برآید و حاصل شود امّا صواب آآن است ه نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید بر این دلیری که کرده اند وگفته شود که اگر میباید که طلب این خون ننمائیم و این خاندان را بجای بداریم کشندگان را باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد که ایشان این را بغنیمت گیرند وتنی چند دل انگیزی را فراز آرند و گویند اینها ریختند خون وی رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد آنگاه از خویشتن گوید (صواب آن است که حرّه خواهر را بازفرستاده آید برحسب خوبی تا او آن عذر بخواهد) که از بیم گناهکاری خویش میسازیم چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت به آموی رسید آنگاه پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوئیم و آن سخن آن است که این فساد از مقدمان رفته است چون الب تکین و دیگران اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد ایشانرا رانده آید تا قصد کرده نشود امیر گفت همچنین باید کرد ورسولی نامزد کردند و این مثالها را بداد و حیله ها بیاموختند و برفتند و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان وقبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتی ها بساختندو به آموی علف گرد کردند و رسول آنجای رسید و پیغامها بر وجه نیک بگزارد و لطائف بحدی بکار آورد تا آن قوم را بخوابی فروکرد و از بیم سلطان محمود حرّه را بعاجل الحال کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه ای تمام و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند چون رسول ما بازرسد و مواضعت نهاده شود اینها را بدرگاه فرستاده آید و رسولی را نامزد کردند و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر کینه از دل بشوید و عهد و عقد باشد دویست هزار دینار و چهارهزار اسب خدمت کنند.امیر چون نامه بدید سوی غزنین رفت و رسولان نیز بیامدند و حالها بازگفتند امیر جوابها داد و البتکین و دیگر مقدمان را خواست تا قصاص کرده آید ایشان بدانستندکه چه پیش آمد کار جنگ بساختند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر می آید که از همگان انتقام کشد. گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم و در عنفوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامه ها نبشته بودند بخان و ایلک بر دست رکابداران مسرع و زشتی ومنکری این حال که رفته بود بیان کرده و مصرح بگفته که خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا درد سر هم او را و هم ایشانرا بریده گردد و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامدو دانستند که چون خوارزم او را باشد خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که صواب اندیشیده است و از حکم مروت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد تا پس از این کس را زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد و چون کارها بتمامی ساخته بودند هرچند هوا گرم ایستاده بود امیر قصد خوارزم کرد، از راه آموی باحتیاط برفت و در مقدّمه محمد اعرابی را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت آن خلل را دریافت و دیگر روز برابر شدبا آن یاغیان خداوند کشندگان. لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ٔ ایشان جهانی ضبط توان کردن و بسیار خصم را بتوان زد اما سخط آفریدگار جل جلاله ایشان را بپیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان، چنانکه همگان را دربستند و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانیم اینقدر کفایت باشد و قصیده ٔ غراست در این باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرر گردد و مطلع قصیده این است. قصیده:
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان که کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامه ٔ گذشته مخوان
که راستگوی تر از نامه تیغ او بسیار.
و او را چنین قصیده ای دیگر نیست هرچه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح، و پس از شکستن لشکر مبارزان، نیک اسبان به دُم رفتند با سپاهسالار امیر نصر رحمهاﷲ، و در مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند و بکتکین بخاری و خمارتاش شرابی وشادتکین خانی را که سالاران حرس بودند با الب تکین حاجب بزرگ که فساد را او انگیخته بود گرفتند با چند تن از مبارزان خونیان و همگان را سراپای برهنه پیش سلطان آوردند. امیر سخت شاد شد از دیدن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانه ها برداشتند و امیر نونشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو گرفتند وچون از این فارغ شدند فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند ومنادی کردند که هر کسی که خداوند خویش را بکشد وی را سزا این است پس دارهاکشیدند و بر رسن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کردند چون سه پل و نام و نشان بر آن نبشتند و بسیار مردم را نیز از خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ افتاد وآن ناحیت را به حاجب آلتونتاش سپرد و بزودی خواست مراجعت کردن، و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند و ارسلان جاذب را با وی آنجای ماند تا مدتی بباشد چندانکه آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد... - انتهی.


حروفیان

حروفیان. [ح ُ] (اِخ) حروفیه. دارندگان مذهبی که پایه ٔ آن برافکار خرافی علم الحروف نهاده شده است. تاریخ اعتقادبه خاصیت داشتن حروف در اسلام بسیار کهن است. ابن ندیم در الفهرست (ص 429) معزمین یعنی دعانویسان را دو گروه دانسته، یکی را صاحب طریقه ٔ محموده و روش پسندیده نام نهاده، دوم را مذموم و ناپسندیده، گوید: نخستین کسی که در اسلام به این علم پرداخت ابونصر احمدبن هلال بکیل است، و بعد از وی هلال بن وصیف، صاحب «الروح المتلاشیه» و «المفاخر فی الاعمال » و «تفسیر ما قاله الشیاطین لسلیمان » و بعد از وی ابن الامام است که همزمان المعتز خلیفه ٔ عباسی (251-255 هَ. ق.) بود. ابن خلدون (732-806 هَ. ق.) در بند 22 از فصل ششم از کتاب اول مقدمه ای که بر تاریخ نگاشته، زیر عنوان «علم السحر و الطلسمات » مطالبی آورده که برای شناسائی مذهب حروفیه نیز مفید است، و سپس در بند 23 همان فصل زیر عنوان «علم اسرارالحروف » بتفصیل این مذهب باستانی را معرفی کرده است. وی میگوید: این علم سیمیا نام دارد، و از وقتی که غُلاه متصوفه در اسلام یافت شدند، و به خیال راه یافتن به ماورای حواس افتادند، و قائل به درجات نزولی و صعودی وجود شدند، و ارواح افلاک را مظاهر آسمانی خدا دانستند، این علم یافت شد، زیرا که اسماء خدا که بوجودآورندگان جهانند مرکب از حروف هستند، پس حروف در حقیقت تشکیل دهنده ٔ همه ٔ عوالم، و روح عالم هستند و بنابراین میتوان بوسیله ٔ آن حروف و اسماءحسنی در عالم طبیعت تأثیر نمود. سپس درباره ٔ چگونگی تأثیر حروف و سبب آن اختلاف کرده، دسته ای گویند علت این تأثیر همان مزاج حروف است. اینان برای حروف مانند عناصر اربعه، چهار قسم مزاج قائلند، هفت حرف آتشین مزاج که عبارت است از: «ا، ه، ط، م، ف، س، ذ» و هفت حرف هوائی «ب، و، ی، ن، ض، ت، ظ» و هفت حرف خاکی «د، ح، ل، ع، خ، ش » و هفت حرف آبی مزاج «ج، ث، ز، ص، ع، ق، ک ». بوسیله ٔ حروف آتشین بیماریهای سرد دفع و حرارت را تقویت کنند مانند تأثیرات مریخ. و بوسیله ٔ حرفهای آبی اعمال ضد آن انجام دهند. و دسته ٔ دیگر علت تأثیر حروف را در عددی که در آن حرف پنهان است میدانند. اینان گویند هر حرفی نماینده ٔ عددی است (ا، ب، ج، د = 1، 2، 3، 4). موضوع علم کیمیا نزد ایشان تأثیر جسم در جسم است، و موضوع علم سیمیا تأثیر روح در جسم میباشد. و تناسب میان حرف و عدد در نزد اینها، و تناسب میان حرفها و مزاجهای چهارگانه، نزد دسته ٔاول، امری علمی و منطقی نیست، بلکه یک مسئله ٔ کشفی و ذوقی میباشد. و نیز ابن خلدون گوید: فرق اهل طلسم و اهل اسماء، آن است که اهل طلسم و سحر به برخی ریاضت های جسمانی احتیاج دارند اما اهل اسماء ریاضتشان ریاضت اکبر است و تصرفات ایشان کرامت خدائی میباشد، و تحت قانون درنیاید، لیکن گاهی اینان نیز قانونهائی برای ارتباط میان کلمات و ستارگان وضع کرده، همان تقسیمات کاهنان و نجومیان را در حروف و کلمات آرند و برخی به این نیز اکتفا نکرده مانند مسلحه ٔ مجریطی، و احمد بونی، آیات قرآن را نیز دسته بندی کرده و هر دسته ای را با یکی از ستارگان، و هر ستاره را با قطعه ای از عالم طبیعت مربوط دانند. و نیز در اینجا ابن خلدون استخراج جواب از حروف سؤال را یکی از انواع علم سیمیا (علم الحروف) شمرده و به ذکر مباحث این علوم پرداخته است. باید اضافه کرد که گفتار ابن خلدون راجع به حروفیان قرن هفتم و هشتم میباشد، و پس از وی تا قرن نهم که مذهب موضوع بحث ما در آن تأسیس شده است، اندکی تغییر رخ داده یعنی از جنبه ٔ علمی بقول ابن خلدون «طلسمی و سحری » این افکار کاسته شده است. (فهرست کتابخانه ٔ دانشگاه ج 1 صص 80-82). در پایان سده ٔ هشتم وروزگار تیمور مردی بنام شیخ رجب برسی و دیگری بنام محمود مطرود پسیخانی می بینیم که خود و شاگردان ایشان افکار صوفیانه و فلسفه ٔ اشراق سهروردی را با پندارهائی درباره ٔ سحر و طلسم درآمیخته برای دعا و ذکر و بر زبان راندن واژه ها و حروف و شماره ها نیروئی می پنداشته اند. فضل اﷲ به حروفی شهرت یافت و پیروانش حروفیان و حروفیه خوانده شدند.
فضل اﷲ استرابادی با بیان معنی های شگفت انگیز برای آیه های قرآن و سخنان پیغمبر اسلام دین نوی پدید آورد. و بنیاد تفسیرهای خود را بر اصالت حروف نهاد. وی میگفت هرکه میخواهد راه به معنی درست کتابهای آسمانی و سخنان پیغمبران پیشین ببرد، باید با معنی و خواص و راز حروف آشنا شود. و او خود نیز معنی های شگفتی که برای قرآن و سخنان پیغمبر اسلام بیان میکرد از همین راه بدست آورده بود.
دکتر کیا گوید: فضل در جاودان نامه که بزرگترین کتاب اوست به تفسیر قرآن باآوردن سخنانی از پیغمبر اسلام و گاهی از انجیل پرداخته و بیشتر خود را «و من عنده علم الکتاب » خوانده، ولی در همین کتاب و کتابهای دیگر وی و در نوشته های پیروانش این نام ها و لقب ها وصفت ها نیز برای او دیده میشود: «مسیح » و «مهدی » و «قائم آل محمد (ص) » و «خاتم اولیا» یا «ختم اولیا» و «خاتم ثانی » یا «ختم ثانی »و «مظهر الوهیت » و «صاحب ولایت » و «شهید» یا «شهید محمد» و «صاحب بیان » و «صاحب تأویل » یا «صاحب علم تأویل » (تأویل قرآن و حدیث) و «مظهر کلام قدیم » و کسی که راه به سرایر کتاب آسمانی یافته و به سرّ «اوحی الی عبده ما اوحی » (قرآن 10/53) رسیده، و روح او بر ملأ اعلی و آسمانها گذر کرده، و از پیش خدا و بهشت آمده، و به مقامی رسیده که شیطان را در آن راه نیست، و کسی که به عالم ارواح و ذات و صفات ملکوت رسیده و مشاهده ٔ ماکان و مایکون کرده و راه به علم خدائی برده و علم خدائی نزد اوست، و کسی که گروه ناجی را ازمیان مسلمانان میشناسد و«حضرت رسالت » و «صورت اصل خدائی » و «ذبح عظیم » و «شهید اعلا» و پیروانش بیشتر او را خدا و حق (یا بنامهای دیگر خدا یا صفت های خدائی) میخوانند. و در نثر بیشتر از او بنام «صایل » یا «حضرت صایل » و «حضرت بزرگواری » یاد میکنند. و صفت او در نوشته های ایشان «عز فضله » یا «جل عزه » یا «جل عزه و عز فضله » است. فضل گواه حقانیت دعویهای خود را بیان معنی های تازه ای میداند که برای قرآن و سخنان پیغمبر اسلام و گاهی انجیل آورده که بنظر او معنی راستین آنهاست و کسی جز وی بدان راه نیافته است و از همین رو خود را «و من عنده علم الکتاب » میخواند. فضل کتاب آسمانی که وحی باشد و جبرئیل یا فرشته ٔ دیگری از آسمان آورده باشد ندارد، زیرا او میپذیرد و میگوید که نبوت به پیغمبر اسلام پایان یافته و پس از وی باب وحی مسدود است، و آخرین کتاب آسمانی قرآن است، ولی از این سخنان فضل نباید گمان کرد که پیروان او گروهی از مسلمانانند، زیرا اندیشه ها و سخنان و تفسیرهای او با مسلمانی و آنچه مسلمانان از قرآن و سخنان پیغمبر خود فهمیده اند فرق دارد، ودعویهای او چنانکه گذشت به اندازه ای بزرگ است که پیش پیروان خود و بگفته ٔ خود برتر از هر پیغمبری است وآنچه برای هیچ پیغمبری به وحی و الهام روشن نشده برای او آشکار است و آنچه هیچ پیغمبری نگفته او میگوید. از این رو با آنکه بنیاد را بر مسلمانی نهاده بایداو را پدیدآورنده ٔ دین نوی دانست و خود او این معنی را در نامه ای که از شروان در پایان زندگانی به یکی از یاران خویش نوشته و در ذیل آورده خواهد شد آشکاراکرده است. (واژه نامه ٔ گرگانی صص 9-11).
اهمیت مذهب حروفی: نوشته های فضل و پیروانش نشان میدهد که وی با اندیشه های صوفیان و اسماعیلیان و زبانهای عربی و ترکی آشنائی داشته و برخی از نوشته های عیسوی و شاید تورات را دیده است. وی مخالفین خود را قشری و خود را واقعبین و طرفداران خویش را آزادگان شمرده است. براون گوید: این مذهب از آن جهت قابل توجه و شایسته ٔ مطالعه است که نه تنها مبادی و تعالیم عجیبه و ادبیاتی وسیع ایجاد کرد و مخصوصاً اشعار بسیار به فارسی و ترکی بجای گذاشت، بلکه از لحاظ حوادثی عظیم که به وجود آورد دارای اهمیت تاریخی میباشد. عقوبت ها و شدائد بسیار از یک طرف، و قتل و کشتارهای زیاد از طرف دیگر، همه بواسطه ٔ بروز این عقیده واقع شد. گرچه پیروان آن ظاهراً در ایران دوامی نیاوردند، لکن از خاک ایران تجاوز کرده در کشور ترکیه محیط مساعدی برای ترقی و تکامل خود پیدا کردند، و در لباس طائفه ٔ دراویش بکتاشی نشو و نما یافتند. و این سلسله مهمترین نماینده ٔ آن عقاید میباشد. مورخین ایرانی، راجع به این جماعت و مؤسس آن بکلی خاموش مانده اند.تنها اشاره ای که در این باب در تواریخ فارسی ملاحظه میشود در مجمل فصیحی خوافی در ذیل حوادث سال 829 هَ. ق./ 1426 م. است، و مفصل تر از آن در حبیب السیر آمده است که در ذیل وقایع سال بعد در روز 23 رجب 829 هَ. ق./ 4 مارس 1426 م. داستان سؤقصد احمد لر حروفی را به شاهرخ ذکر کرده است. تا آنجا که بایسنقر جمعی را دستگیر کرده بکشت و اجساد آنها را بسوزانید و از آنجمله یکی خواجه عضدالدین نوه ٔ فضل اﷲ استرآبادی حروفی بوده است. و نیز سید قاسم الانوار شاعر صوفی معروف نیز مورد سؤظن واقع شده و بحکم بایسنقر از هرات تبعید گردید. دیگر از موارد معدودی که در این باب مطلبی دارد کتاب انباء ابن حجراست که بعداً یاد خواهد شد. تعالیم فضل اﷲ ابتدا در کتابی بسیار عجیب که قسمتی به عربی و قسمتی به فارسی و بعضی دیگر به یکی از لهجه های محلی ایران است نوشته شده، و آن موسوم است به «جاویدان کبیر» که نسخ متعدد خطی آن در کتابخانه های ایاصوفیه، اسلامبول و موزه ٔبریطانیا شماره ٔ 5957.Or و لیدن و کمبریج و نزد من [براون] موجود است. اولین شرح و بیان راجع به آن کتاب بزبانهای اروپائی یادداشتهای مختصری است راجع به نسخه ٔ موجود در لیدن (فهرست کتابخانه ٔ لیدن ج 4 ص 298)، و سپس شرح مفصلتری از آن کتاب را کلمان هوارت نوشته که بر اساس نسخه ٔ موجود در اسلامبول میباشد و ظاهراً اسم حقیقی آنرا ننگاشته و آنرا «مسائلی درباره ٔ قرآن » نامیده است. مسیو هوارت بیشتر توجه به زبان و لغت آن کتاب خطی داشته و از معانی و مطالب آن بحثی ننموده است، زیرا در آن تاریخ هنوز معلوم نبود که «جاویدان کبیر» کتاب بزرگ طایفه ٔ حروفیه تألیف فضل اﷲ استرابادی میباشد. من خود نیز یادداشت مفصلی در باب نسخه ٔ موجود در کمبریج که قبلاً در اسلامبول خریداری شده بود، در فهرست نسخ فارسی دانشگاه کمبریج در 1896 م. نوشته ام. یکی از خصائص جالب توجه این نسخه آن است که محتوی بر ضمیمه ای میباشد که در آن حوادثی را به یکی از لهجه های فارسی نگاشته و آن را تا حدی با مرکب سرخ ترجمه کرده اند، و شامل یک سلسله از خوابها و رؤیاهائی میباشد که فضل اﷲ دیده است. بسیاری از این خوابها را با تاریخ ذکر کرده که قدیم ترین آن به سال 765 هَ. ق./ 1363 م. واقع شده، زمانی که تعبیر رؤیا و شرح مکاشفات، محل اعتقاد بوده است، و آخرین آن به سال 796 هَ. ق./ 1393 م. است، از این روی شامل یک دوره ٔ سی ساله میباشد و در ضمن آن به بسیاری از اماکن و اشخاص اشاره کرده است که بعداً یاد خواهد شد. فهم این رؤیاها با وجود کمک فرهنگ و لغتنامه که بسیاری از کلمات وارد در لهجه ٔ متن کتاب را شرح میدهد باز متعسر و مشکل است و ظاهراً بیشتر آنها صورت یادداشت دارد، و برای آن است که آن خواب را به خاطر نویسنده بیاورد، و گویا آن ها جزو کتاب جاویدان کبیر نمیباشد و شاید در غالب نسخ آن کتاب نیز وجود نداشته باشند. (از سعدی تا جامی صص 393-398).
فضل اﷲ کیست ؟
1- ابن حجر عسقلانی متوفی به سال 852 هَ. ق. / 1428 م. در «الانباء» مینویسد: «فضل اﷲ پسر ابومحمد تبریزی یکی از مبتدعین است که طریقه ٔ ریاضت نفسانی پیش گرفت، و در اثر تعالیم ضلال وی فرقه ای ایجاد شد که به حروفیه مشهور است. او معتقد است که حروف الفبا ممسوخات انسانی میباشد، و از اینگونه خرافات و اوهام بسیار بهم بافته است. وی امیر تیمور لنگ را دعوت به دین و عقیدت خود نمود لیکن امیر نپذیرفته امر به قتل او داد، پسرش میرانشاه که فضل اﷲ به نزد وی پناه برده بود از این امر آگاه شد و بدست خود سر او را قطع کرد. چون تیمور از این خبر آگاه شد سر و جسد او را طلب کرد و امر فرمود بسوزانند. این واقعه در سال 804 هَ. ق. اتفاق افتاد».
2- شمس الدین محمدبن عبدالرحمان سخاوی (متوفی 902 هَ. ق.) در کتاب الضوء اللامع لاهل القرن التاسع دو مرتبه او را یاد کرده، اول بشماره ٔ 583 که در آنجا او را تبریزی خوانده، دوم بشماره ٔ 586 که در آن او را استرآبادی شمرده است، و در هریک از آن دو جا اتحاد او را با دیگری احتمال داده است. وی مینویسد: «فضل اﷲ ابوالفضل استرابادی عجمی و نام او عبدالرحمان است ولی به سید فضل اﷲ حلال خور شهرت داشت، به این معنی که حلال میخورد. او به اندازه ای پارسا و پرهیزگار بود که درباره ٔ وی آورده اند که در همه ٔ زندگانی خویش از خوراک کسی نچشید و از کسی چیزی نپذیرفت و طاقیه های عجمی میدوخت و از بهای آن روزی میخورد و با این وصف از دانش ها و قدرت بر نظم و نثر بخوبی برخوردار بود و از وی سخنانی نقل شد، و بسبب آن مجلسها در گیلان و جز آن در پیشگاه علما و فقها برای وی برپا شد، تا آنکه در مجلسی در سمرقند فرمان به ریختن خون او داده شد، پس ویرا در النجاء (ظ: النجق) از توابع تبریز در سال 804 هَ. ق. کشتند و او پیروان فراوان در نقاط جهان داشت که از بسیاری بشمار نمی آیند، و به داشتن «نمد سپید» برسر و در تن خویش مشخص اند، و تعطیل و مباح بودن محرمات و ترک واجبات را آشکار میدارند و بدان عقاید گروهی از جغتای و عجمیان دیگر را فاسد کردند و چون فساد ایشان در هرات و جز آن فزونی گرفت، خاقان معین الدین شاهرخ پسر تیمور لنگ فرمان داد که ایشان را از شهرهای وی بیرون کنند و مردم را بدان برانگیخت، پس دو مرداز ایشان هنگام نماز آدینه که او در مسجد جامع بود به وی حمله کردند و او را زدند و بسختی زخمی نمودند که ناچار دیرزمانی بستری شد، و هم در پی آن مرد. و آن دو مرد در همان زمان به سخت ترین شکلی کشته شدند و این در عقود مقریزی آمده است ».
3- تقی الدین اوحدی در اوایل سده ٔ یازدهم در عرقات العاشقین مینویسد: سید فضل نعیمی نعیم جنت جاودانی و نفحه ٔ فردوس زندگانی، صاحب کمالات ظاهری و باطنی حقیقی و مجازی بوده، در جمیع علوم و رسوم سیَّما علوم غریبه و تصوف و حکمت مرتبه ای عالی دارد. تصانیف مشکله ٔ کامله ٔ شامله از او در میان است، همه مرموز، چون جاودان کبیر و صغیر و ساقی نامه و غیره و بسیاری از مقبول و مردود در حلقه ٔ ارادت اودرآمده غاشیه ٔ متابعت او بر دوش هوش کشیده اند، بغایت صاحب ترک و تجرید و تفرید و توحید است، صاحب سلسله ٔ حرف و غرقه ٔ محیطی بس شگرف آمده، سید نسیمی و محمود مطرود پسیخانی از جمله ٔ مریدان او بوده اند. گویند محمود را بسبب انانیت از در خود رانده مردود [نمود] و از نظر انداخت. و او در برابر حرف وی، از نقطه کارخانه پرداخت، و خود را مطرود و ملعون ازل و ابد ساخت. غرض که وی بعد از آنکه از مجلس او رانده شد، هزار و یک رساله و شانزده جلد کتاب چنانچه نزد امتای او متداول است پرداخت. اما سخنان سید نعیمی بسیار بزرگانه و کاملانه [و] واصلانه است و نسبتی به زخارف آن مطرود ندارد که از هر طایفه سخنی برداشته مذهبی نام کرده، و سید نعیمی با امیر تیمور صاحبقران معاصر بوده، او راست حکایت: نقل است که بسبب تعبیر خوابی که وی را کرده بود امیر شاهرخ با او دشمن شده بود. بعداز فوت پدر کس فرستاد تا او را در قصبه ٔ باونات شهید کردند و قاتل او را نیز کشت، و وی قبل از قتل از آن احوال همه نشان داده اشاره کرده بود، چه در جفر جامع و خافیه و خابیه و ابیض و احمر و اسود بغایت متبحر [بود] و قصیده ای که بعضی حالات بعد از زمان خود را گفته مشهور است، اما بعضی از آنها را بعضی الحاقی دانسته اند، واﷲ اعلم.
4- تربیت گوید: در پنجشنبه 6 ذی قعده ٔ 796 هَ. ق. امیرانشاه پسر سیم تیمور بحکم پدر فضل اﷲ را از شروان احضار کرد و به فتوای علما کشت و به پاهایش ریسمان بست و در کوچه و بازارگردانید و قبر او در الگای (النجق) نخجوان است و ابوالحسن علی الاعلی تاریخ مرگ او را چنین سروده است:
ست و تسعین ماه ذی قعده بدان
روم شد مغلوب اما این زمان.
موطن فضل کجاست ؟
سخاوی در الضوء اللامع یک جا او را استرابادی و یک جا تبریزی خوانده است. رضاقلیخان او را مشهدی دانسته و ابن حجر و شمس الدین سامی و تربیت ویرا تبریزی خوانده اند و این دونادرست است، زیرا او خود را در نومنامه فضل استرابادی میخواند، و نیز از این کتاب پیداست که او در استراباد میزیسته، و همچنین نویسندگان ایرانی که نزدیک به روزگار او میزیستند ویرا استرابادی خوانده اند. و اسحاق افندی در کتاب «کشف الاسرار» که از حروفیه و فضل آگاهی های گرانبها میدهد مانند مقریزی و حاجی خلیفه (ذیل عرشنامه) او را استرابادی میداند. و سه کتاب فضل نیز به گویشی است که با گویش آذری شهر تبریز فرق بسیار دارد و آن گویش در نوشته های حروفیان بنام استرابادی خوانده شده است. رجوع به واژه نامه ٔ گرگانی ص 29 شود.
سال قتل فضل: سال کشتن او را از 796 هَ. ق. تا 804 هَ. ق. نوشته اند. گذشته از شعرهای یکی از یاران بسیار نزدیک وی که تربیت آورده و یک بیت آن نقل شد و در آنها 796 هَ. ق. یاد شده، یکی از پیروان دیگر او نیز بر ورق کاغذی سال چند پیش آمد بزرگ دین خود را یادداشت کرده از آنجمله مینویسد: «ظهور و بروز ف (فضل) خدا از هجرت حبیب خدا در هفتصد و هشتاد و هشت شد و ولادت او در هفتصد و چهل واقع شد و شهادت او در هفتصد و نود و شش و مقتول شدن دجال که مارانشاه است علیه اللعنه در 803 هَ. ق.». و عمر فضل در زمان مرگ 56 سال بود، و مرگ خلیفه ٔ او ملقب به علی الاعلی در 822 هَ. ق. و در نومنامه که فضل در آن خوابهای خود را یادداشت کرده و در برخی سال دیدن خواب را نیز داده، خوابی پس از سال 796 دیده نمیشود و فقط یک خواب از همین سال هست. (از واژه نامه ٔ گرگانی ص 30).
فضل اﷲ در نجف و شیروان: عزاوی بنقل از «نواقض الروافض »آرد که فضل بیست سال ساکن نجف بود. دکتر کیا گوید: وی در پایان زندگانی در شروان (باکو یا باکویه) میزیسته و زندانی یا پناهنده در آنجا بوده است و گواه براین معنی نامه ای است که از آنجا به یکی از یاران خود نوشته و بعدها بر آن عنوان وصیت نامه افزوده اند و حال آنکه وصیت نامه ای که حروفیان از آن یاد میکنند جز این است. اینک متن نامه: «سواد خط مبارک ح ف ج ه (حضرت فضل جل عزه) بر قطعه کاغذ نوشته در میان اوراق «محبت نامه ٔ» الهی بود.
یک دل از شوق سخنها دارم
قاصدی نیست که در پیش تو تقریر کند.
خدا بر حال این فقیر گواه است که بغیر از تفرقه ٔ اطفال و مفارقت اصحاب هیچ نگرانی نمانده است، مسئله ای چند که نگران بود تسلیم آن عزیز و عزیزان کرده است، اگر حق تعالی به جمیع نیک خواسته باشد برسد. باقی
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
در همه عمرم مرا یک دوست در شروان نبود
دوست کی باشد؟ کجا؟ ای کاش بودی آشنا
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا.
بر آن عزیزان پوشیده نیست که این فقیر را از جهت دین نگرانی نمانده است. سلام ودعای ما در این آخر به اصحاب و یاران و دوستان برسانند و نوع (نوعی) سازند که قاعده ها و این ابیات و این حقایق به ایشان برسد. روز (روزی) چند به گوشه ای ناشناخت فروکش کنند و آنرا ضبط بکنند. و این آئین نواست آن فرزند واماندگان و آزادگان را از ما بپرسند والسلام ».
و دیگر این عبارت جاودان نامه که گویا پیروان او به آن کتاب افزوده اند: «بسم اﷲ الرحمن الرحیم دانستن تقسیم زمان «و خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحاً» و «واعدنا موسی ثلثین لیله و اتممناها بعشر».و اربعین گوشه نشینان و چهل سال حضرت رسالت (فضل) درباکویه که اربعین چند ساعت بو (باشد) که خلقت آدم در خو (او) کی (کرد) در باکویه در دوم ربیعالاَّخر سنه ٔست و تسعین و سبعمائه». و این دو بیت از «قیامتنامه ٔ» علی الاعلی خلیفه ٔ فضل:
آمد چو ندا ز راه باکو
برخیز بتا ودست و پا کو
آنجای نشست دلبر ماست
با آنکه برفت جاش برجاست.
و این دو بیت آخر نسخه ای از «محبت نامه » که معرفی آن خواهد آمد ویکی از پیروان فضل نوشته است:
ای بهشت جاودانم روی تو
با محبت عرش نامه روی تو
تا بخوانم روضه ٔ باکوی تو
میرسد از نامه ٔ نو بوی تو.
نامه ٔ فضل و عبارت «جاودان نامه » ودو بیت علی الاعلی و این عبارت که بر حاشیه ٔ ورق 371 جاودان نامه نوشته شده است: «این سه اوراق آن است که سیدحسن در تاریخ یوم الاربعاء فی ستهعشر جمادی الاَّخر ازباکویه آورد»، شاید برساند که فضل در شروان (باکو) برگهائی از جاودان نامه را نوشته است. اما عبارت زیر گواه بر آن است که همه ٔ آن کتاب در شروان نوشته نشده است و این عبارت بر ورق 122 آن نسخه بخط درشت مانندعنوان فصل دیده میشود: « مقدمه ٔ این نوشتن در بروجرد و اَ (آن) خواب در آسمان واشون (باز شدن) و خدا و ملایکه و حور» و از این رو آنچه تربیت یاد میکند که جاودان نامه را در شروان نوشته اگر معنی آن همه ٔ جاودان نامه باشد بنظر درست نمیرسد. دو بیت پایان نسخه ٔ محبت نامه نشان میدهد که برای فضل روضه میخواندند و «روضه ٔ باکو» مانند «روضه ٔ کربلا» بود. اتوره روسی از یکی از نسخه های کتب حروفی کتابخانه ٔ واتیکان این عبارت را آورده: «هدایتی که درآخر ماه رمضان در حرم ح ف (حضرت فضل) در سنه ٔ سبععشر و ثمانمائه به این فقیر ارزانی شده بود، از جمله یکی این است ح (حضرت) در این ماه مبارک که در لیل قدرمبارک او قرآن را انزال فرموده اند». و این عبارت نشان میدهد که پیروانش برای گور او حرم ساخته بودند. و«النجاء» که سخاوی بنقل از مقریزی آنرا از توابع تبریز و جایگاه کشتن فضل نوشته همان «النجق » نخجوان است و قلعه ٔ النجق در نوشته های دوره ٔ تیموری یکی از بزرگترین و استوارترین دژهای ایران یاد شده و نام آن بارها در تاریخهای آن دوره دیده میشود.
دکتر رضا توفیق در کتاب متنهای حروفی ص 224 جایگاه کشتن فضل را «انجانه » مینویسد. گمان میرود انجانه صورت دیگر یا غلطنوشته ٔ النجق باشد. (واژه نامه ٔ گرگانی صص 30-32).
دین حروفی پس از فضل: پس از دوره ٔ تیموری در نوشته های ایرانی یادی از حروفیان که بتوان آن را گواه بر بودن ایشان در ایران دانست دیده نمیشود و چنانکه دیدیم مستر براون میگوید این فرقه در ایران اثر مهمی نداشته و پس از کشتن مؤسس ایشان بکلی از میان رفتند و فقط در ترکیه عقاید ایشان انتشار یافته است، ولی با در نظر گرفتن بستگی ایشان با نقطویان و کشتار شاه عباس ایشان را و شباهت برخی از افکار آنان با بابیان، میتوان گفت که برخی از اندیشه های ایشان تا زمان ما، در ایران بجای مانده است. محمدعلی تربیت گوید: بر حسب روایت عبدالمجید فرشته زاده مولانا سیدفضل اﷲ نُه خلیفه برای خود قرار داده و چهار تن از آنها محرم اسرار او بوده اند:
محرم خلوت سرای همدمی
مجدو محمود کمال هاشمی
بوالحسن دان چار او را بازیاب
چون وصیت کردگفت اینک کتاب.
ابوالحسن اصفهانی (علی الاعلی) در 19سالگی در اصفهان خدمت او رسید و هنگام قتل او 42ساله بود.وی در 802 هَ. ق. جاودان نامه ٔ او را بنظم آورد و در آن اشاره به سال قتل فضل کرده گوید:
ست و تسعین ماه ذی قعده بدان
روم شد مغلوب اما این زمان.
بعد از قتل فضل خلفا و نواب او مانند این شیخ ابوالحسن اصفهانی که از رازداران بسیار نزدیک او بود و نسیمی شاعر به آناطولی ترکیه فرار کرده عقاید او را ترویج کردند... دختر فضل اﷲ و یوسف نامی در زمان جهانشاه خان دوباره علم حروفیان را در تبریز بلند کردند ولی با جمعی نزدیک پانصد تن کشته و سوخته شدند. و این رباعی از آن دختر است:
در مطبخ عشق جز نکو را نکشند
لاغرصفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی ز کشتن مگریز
مردار بود هرآنچه او را نکشند.
از علی الاعلی دو کتاب دیگر نیز بنام «قیامت نامه » و «توحیدنامه » بشعر فارسی یاد شده است. (آنچه دکتر رضاتوفیق از این دو کتاب در متون حروفی آورده ارزش آنها را از نظر دین حروفی آشکار میکند). علی الاعلی کسانی را که بنام بکتاشی در آن سرزمین خوانده میشدند و میشوند با دین و نوشته های فضل آشنا ساخت و ایشان را به فضل گروانید. بکتاشیان با کشتارهای سخت و دلخراشی که از ایشان در عثمانی شد هنوز در آن کشور پیرو دارند، و آنچه از نوشته های حروفیه در جهان پراکنده شده پیش ایشان بوده است.
سؤقصد حروفیان به شاهرخ: فصیحی خوافی در کتاب مجمل (در رویدادهای سال 829 هَ. ق.) و میرخوانددر دو کتاب خود حبیب السیر (جزو 3 از ج 3 ذیل «ذکر کارد خوردن میرزا شاهرخ بهادر در مسجد هرات از دست احمد لر) و خلاصهالاخبار (ذیل عنوان ذکر بعضی از وقایع متفرقه و حوادث متنوعه) و قاضی زاده ٔ تتوی در تاریخ الفی (ذیل رویدادهای سال 830) و کمال الدین عبدالرزاق سمرقندی در مطلعالسعدین (جزء 1 ج 1 ذیل رویدادهای سال 830) شرحی در کارد خوردن شاهرخ پسر تیمور نوشته اند که خلاصه ٔ آن این است: در روز آدینه ٔ بیست وسوم ربیعالاَّخر سال 830 پس از آنکه شاهرخ نماز آدینه در مسجد جامع هرات گزارد، کپنک پوشی بنام احمد لر از پیروان مولانا فضل اﷲ استرابادی نامه ای در دست بر سر راه آمد. چون نامه از او گرفتند پیش دوید و کاردی به شکم شاهرخ زد. زخم کارد وی کارگر نیفتاد. علی سلطان قوچین از شاه رخصت گرفت و در همان جا او را کشت. شاهرخ پس از چندی درمان بهبود یافت. بایسنقر و بزرگان کشور از کشتن لر پشیمان شدند و چون به بازجستن حال او پرداختند در میان رختهای وی کلیدی یافتند که بدان در خانه ای ازشهر هرات گشوده شد. چون از مردم پیرامون آن از حال مردم آن خانه پرسیدند نشان های احمد لر را دادند و گفتند که وی در این خانه طاقیه میدوخت و بسیاری از بزرگان به خانه ٔ او می آمدند و یکی از ایشان مولانا معروف خطاط بود و این مولانا مردی بود بسیار بزرگ منش و آراسته به هنرهای گوناگون و نخست پیش سلطان احمد جلایر در بغداد میزیست و از او رنجیده به شیراز نزد میرزا اسکندر رفته بود. شاهرخ پس از گشودن شیراز او را به هرات فرستاده و در کتابخانه ٔ پادشاهی به کتابت گماشته بود. زمانی بایسنقر نامه ای بدو نوشته و از وی خواهش کرده بود که خمسه ٔ نظامی را برای او بنویسد و او این نامه را پس از یک سال ننوشته بازفرستاده بود و از این کردار وی بایسنقر سخت دلتنگ بود. چون دوستی او با احمد لر آشکار شد فرمان به کشتن وی داد و او را سه بار تا پای دار بردند و سرانجام در چاه قلعه ٔ اختیارالدین زندانی کردند. و نیز در همین بازجوئی به بایسنقر رسانیدند که احمد لر گاهی به خدمت شاه قاسم انوار میرفته و بایسنقر فرمان داد که قاسم انوار از خراسان بیرون رود و او ناچار به سمرقند رفت و الغبیگ ویرا بزرگ و گرامی داشت و همچنین در این بازجوئی خواجه عضدالدین نوه ٔ دختری مولانا فضل اﷲ استرابادی و گروهی دیگر از همراهان احمد لر کشته و سوزانیده شدند. دیگر از کسانی که در این واقعه تبعید شدند صائن الدین ترکه است. رجوع به صائن اصفهانی و سبک شناسی ج 3 ص 233 و از سعدی تا جامی ص 399 شود.
حروفیان ترکیه: مستر براون گوید: در 23 اکتوبر 1896 م. اندکی بعد از انتشار فهرست من در کمبریج دوست من مرحوم گیب توجه مرا در نامه ٔ خود به این نکته جلب نمود که در چند تذکرهالشعراء ترکی مانند تذکره ٔ لطیفی و عاشق چلبی از چندین شاعر ترک به تخلص نسیمی یاد شده که یکی از آنها بصفت حروفی ذکر شده، و رابطه ٔ او را با فضل اﷲ استرآبادی میتوان از بعضی اشعار او استنباط نمود مثل این شعر:
( (علم حکمتدن بلور سگ گل برو گل ای حکیم
سن نسیمی منطقدن دگله فضل اللهی گور».
یعنی: اگر علم حکمت میطلبی، ای حکیم بیا و منطق نسیمی را بجو و فضل الهی را تماشا کن. مستر گیب در پیرو آن رهنمائی فصلی (ف 7 ص 336) در جلد اول کتاب خود «شعر عثمانی » را وقف به تحقیق درباره ٔ فرقه ٔ حروفی نموده، و مخصوصاً از دو شاعر حروفی ترک یکی نسیمی و دیگری رفیعی که دومی شاگرد اولی بوده است بحث میکند. مسترگیب نتوانسته است که اثری از این طایفه از اواسط قرن هفدهم به بعد بیابد بلکه دو مطلب از تواریخ منابع ترکی بدست میدهد که کیفیت مصیبت و عقاب فجیعی که چندمرتبه بسر آنها آمده ذکر میکند.
واقعه ٔ اول نقل از کتاب شقائق النعمانیه است که در آن روایت میکند چگونه فخرالدین عجمی مفتی ایرانی اسلامبول شاگرد میرسیدشریف جرجانی چند نفر از پیروان حروفیه را گرفته و آنان را مانند زنادقه و کفار امر فرمود زنده بسوزانند، و با آنکه آنان طرف اعتماد و لطف سلطان محمدخان دوم (فاتح) بوده اند سلطان با همه ٔ قوت و شوکت خود ظاهراً نتوانسته است آنها را از تعصب و غوغای علما و هجوم عامه خلاصی دهد، و هم نقل شده است که مفتی مذکور را چندان حرارت ایمان بجوش آمده بود که خود شخصاً در آتش میدمید و در آن هنگام لختی از ریش دراز وی بسوخت. واقعه ٔدوم نقل از تذکرهالشعراء ترکی تألیف لطیفی است که میگوید چگونه اباطیل کفرآمیز یک نفر شاعر حروفی متخلص به تمنائی باعث شد که ویرا با چند تن دیگر از آن جماعت محکوم به قتل و به سوختن نمودند، در زمان سلطان بایزید اول (ایلدرم) حریف و مخاصم تیمور که در سال 804 از تیمور شکست یافت. چون بقولی در این سال بوده است که فضل اﷲ حروفی بقتل رسیده معلوم میشود که مبادی او بطوری وسعت انتشار حاصل کرده بود که در اندکی ازاسترآباد به آدرنه رسیده، حتی در زمان حیات او و هم از ابتدا به سخت ترین و شدیدترین وضعی مشایخ اسلام به مخالفت آن برخاسته اند.
حروفیان پس از سده ٔ نهم: براون بنقل از گیب میگوید که وی هیچگونه سند و نوشته ای راجعبه جنبش این طایفه در قرون اخیره نتوانسته است کشف نماید، و میخواهد بگوید که نهضت حروفیان از اواخر قرن پانزدهم میلادی (قرن نهم هجری) چندان تجاوز ننموده، و هرگونه تشکیلاتی که داشته اند ظاهراً در اثر عقاب وعذاب شدیدی که در زمان سلطنت بایزیدخان درباره ٔ آنها بعمل آمده از میان رفته است. لیکن باید گفت فعالیت این طایفه در حقیقت تا عصر حاضر ادامه داشته است. درویشان بکتاشی هنوز نمایندگان افکار حروفیان میباشند.
رد بر حروفیان: در سال 1291 هَ. ق./ 1874 م. کتابی به زبان ترکی در رد این طایفه منتشر گردید موسوم به «کشف الاسرار و دفعالاشرار» و آن ردی است بر عقاید و افکار حروفی و بکتاشی، بقلم اسحاق افندی که در آن موضوع به وسعت علم و اطلاع موصوف، و از آن تعالیم و مبادی که بر خلاف آن برخاسته بیانی دقیق و صحیح نموده. وی کتاب خود را به سه فصل تقسیم میکند: فصل اول - تحقیق در اصل فضل اﷲ حروفی و بیان اصول و قوانین بعضی از بکتاشی ها است. فصل دوم - در بیان کفریات کتاب جاویدان فرشته زاده است. فصل سوم - در ذکر کفریاتی است که در دیگر جاویدانها آمده. وی قلع و قمع این طائفه را که در سال 1241 هَ. ق. در زمان سلطنت سلطان محمودخان واقع شد ذکر کرده که چگونه در آنجا عارف حکمت بیگ شاعر ترک بعنوان مفتش عقاید عمل میکرد، و نیز میگوید که باعث وی بر تألیف آن کتاب همانا وقاحت بکتاشی هاست که جسارت نموده و «عشق نامه » تألیف فرشته زاده (عزالدین عبدالمجیدبن فرشته) را در سال 1288 هَ. ق./ 1871 م. طبع و نشر کرده اند. وی معتقد است کتابهائی که این اشخاص (یعنی بکتاشیان و یا حروفیان) نگاشته اند و به آن نام جاویدان داده اند شش عدد است، اولی را «مضل و ضال نخستین » یعنی فضل اﷲ حروفی بهم آورده و پنج دیگر را خلفا و جانشینان او نگاشته اند. و اضافه میکند که کفر و زندقه ٔ آنها در این پنج کتاب بخوبی واضح است و خوی و عادت آنان بر این است که آن کتب را نهانی در میان خود مطالعه میکنند و تعلیم میدهند، گرچه فرشته زاده در جاویدان خود موسوم به «عشق نامه »تا حدی کفریات خود را کتمان نکرده است. اسحاق افندی سپس مینویسد: «بعد از اندکی عقاید ضاله ٔ این گمراهان در میان مردم آشکارا گشت و پسر تیمور یعنی میرانشاه فضل اﷲ حروفی را بقتل رسانید و پس از آن طنابی به پای او بسته و جسد او را علناً در کوچه و بازار کشیده و دنیا را از خبث وجود او پاک ساختند. پس از آن خلفای وی بر آن شدند که در سراسر ممالک مسلمانان متفرق گشته و خود را وقف ضلالت و غوایت اهل اسلام نمایند. از آنجمله یکی که به «علی الاعلی » ملقب بود به خانقاه حاجی بکتاش در آناطولی آمده به عزلت و انزوا نهانی در آنجا بزیست و جاویدان را به افراد آن خانقاه تعلیم دادن گرفت، و آنها را فریفته و چنان وانمود میکرد که همان مبادی حاجی بکتاش، که از اولیا بوده است، میباشد. پیروان خانقاه که به جهل و حماقت قرین بودند جاویدان را قبول کردند، و با آنکه مفاد کلمات آن علناً انکار فرائض الهی و تسلیم به شهوات و لذّات جسمانی بوده، آنرا «سرّ» مینامیدند و در آن سکوت و کتمان بسیارنمودند، بحدی که اگر یکی از جماعت آن اسرار را فاش مینمود جان او غرامت آن میشد. این سِرّ مکتوم همانا عبارت بود از بعضی صفایح کفرآمیز کتاب جاویدان که اشاره از آن به حروف مقطعه مانند «الف » و «واو» و «جیم » و «با» و «زا» شده، و برای معانی و مفاهیم این علامات رساله ای تألیف کرده اند و آنرا «مفتاح الحیات » نامیده اند، و این است نام آن سِرّی که هرکس صاحب آن نباشد معانی جاویدان را فهم نمیتواند کرد. به این ترتیب با اهتمام بسیار بر اختفا و کتمان اسرار خود میکوشیدند مبادا که علماء اعلام حقائق کار آنرا دانسته و آنرا بکلی محو و نابود سازند، و از اینرو از سال 800 هَ. ق. تا کنون موفق شده اند که بسیاری را مخفیانه فریفته ٔ خود سازند».
پس از آن اسحاق افندی سخن را به شرح حیل و دسائس این طایفه کشانیده و شرح میدهد که چگونه سعی میکنند که مردم را از مسلمان و غیر مسلمان به دام کفر و زندقه بیندازند و اضافه میکند: «از تمام این معانی معلوم و واضح میشود که جماعت بکتاشیه در حقیقت شیعه نیستند بلکه اصولاً جماعتی مشرک میباشند که هرچند موفق به جلب یهودیان و مسیحیان نمیشوند ولی مبادی آنها طوری است که مسلمانانی را که به شیعه تمایل دارند بیشتر به خود متمایل مینماید بطوری که هر وقت من بعضی ازنوآموزان بکتاشی را مورد سؤال قرار داده ام آنها خود را «جعفری مذهب » یعنی شیعه ٔ امامی قلمداد میکنند، وچیزی از اسرار جاویدان نمیدانند، و تصور میکنند که شیعی هستند. وقتی من [اسحاق افندی] از یک نفر عالم و سیاح ایرانی موسوم به میرزا صفا عقیده ٔ او را راجع به بکتاشی ها سؤال کردم و او در جواب گفت: «من خیلی با آنها مصاحبت کرده ام وبدقت از مبادی مذهبی ایشان تحقیق نموده ام. آنان وجوب فرائض و اعمال را که در اصول مذهب آمده است انکار میکنند». و از اینرو وی بطور قطع کفر آنان را معتقد بوده است ».
چگونه کتب حروفیان به اروپا رفت: براون گوید: در هنگام تعطیل عید پاک سال 1897 م. مجالی یافته دو نسخه ٔ خطی از طایفه ٔ حروفی را بدقت مطالعه نمودم که هر دو متعلق است به کتابخانه ٔ ملی پاریس و من در روزنامه ٔ انجمن آسیائی سال 1898 م. در طی مقاله ای با عنوان «یادداشتهائی راجع به ادبیات و تعالیم فرقه ٔ حروفی » آنها را وصف کرده ام. یکی از این دو، مورخ است به سال 970 هَ. ق./ 1562 م. و مشتمل است بر «استوانامه » تألیف امیر غیاث الدین که به گونه ٔ مثنوی است بزبان فارسی راجع به حکایت رفتن اسکندر در پی آب حیات و نیز مشتمل است بر فرهنگی از لغات محلی که در جاویدان کبیر بکار رفته. نسخه ٔ دیگر مورخ است به سال 895 هَ. ق./ 1489 م. و موسوم است به «محبت نامه » و دلائلی در دست است که مؤلف آن خود فضل اﷲ استرآبادی بوده است. سپس براون گوید: نه سال بعد در همان روزنامه ٔ انجمن آسیائی به تاریخ 1907 مقاله ٔ دیگری نشر کردم در این باب، در تحت عنوان «یادداشتهای بیشتری در باب حروفیان و ارتباط آنها با دراویش بکتاشی » و در ضمن آن از 43 نسخه ٔ خطی که بعدها بدست کتابخانه های موزه ٔ بریتانیا و دانشگاه کمبریج افتاده است وصف نموده ام. و در کیفیت بدست آمدن نسخ مذکور چنین نوشته ام: «ارتباط میان حروفیان و بکتاشیان اولین بار به این طریق بر من معلوم شد: سه سال بعد از انتشار مقاله ای که در فوق به آن اشاره کردم شخصی که به خرید و فروش نسخ کتب شرقی در لندن اشتغال داشت و اصلاً اهل بغداد بود، و آن زمان از وی مقداری کتب خطی ابتیاع کرده بودم، از من خواست که صورتی از کتب مورد حاجت خود به وی بدهم، به این منظور که آن صورت را نزد طرف خود در مشرق ارسال بدارد، و من نیز چنین کردم. در آن سیاهه نام «جاویدان نامه » یا کتب دیگری از آثار فرقه ٔ حروفی راقید کردم. اندکی بعد در فوریه و مارس 1901 کتابفروش مذکور بسته ای از نسخ خطی برای اینجانب ارسال داشت که در آن نسخه ای از کتاب جاویدان نامه که اکنون در موزه ٔ بریتانیا به شماره ٔ 5957.Or ضبط است وجود داشت، بعلاوه ٔ چند کتاب دیگر از آثار آن طائفه. قیمتی که برای این نسخ تعیین شده بود گران مینمود، اما در حدود شش نسخه توسط کتابخانه ٔ دانشگاه کمبریج خریداری شد وپنج یا شش نسخه ٔ دیگر را موزه ٔ بریتانیا ابتیاع کردکه فعلاً در تحت این نمره ها قرار دارند: 5961.Or، 5957.Or و قیمت نسبهً گران این نسخ محرک یافتن نسخ دیگری گردید، ولی بتدریج در نتیجه ٔ بدست آوردن نسخ متعدد معلوم شد که آثار حروفیان بمقدار قابل ملاحظه فراوان است، و در شرق مخصوصاً کشور ترکیه غالباً مطالعه و استنساخ میشود. در نتیجه قیمت آن نسخ سریعاً تنزل کرد و اخیراً چند نسخه از این آثار بقیمت دو یا سه پوند در بازار محدودی که برای آن وجود داشت معامله میشد.
حروفیان و بکتاشیان: براون گوید: طولی نکشید که مکشوف گردید که این نسخه ها مستقیم یا غیرمستقیم از طائفه ٔ دراویش بکتاشی بدست می آید. و در میان افراد این جماعت است که عقائد حروفی تا زمان حاضر رواج دارد. در میان این نسخه های خطی که در مقاله ٔ فوق وصف شده دو سه رساله است که از شرح احوال و تعالیم حاجی بکتاش سخن میگوید، که از او این طائفه اسم و عنوان خود را یافته اند. وی درسال 738 هَ. ق./ 1337 م. دو سال قبل از تولد فضل اﷲ حروفی وفات یافته است. واین تاریخ به انضمام پنج تاریخ دیگر که همه با سرگذشت وقایع این جماعت مربوط میباشد روی ورق کاغذی بشرح ذیل ثبت شده است و آن ورق در یکی از نسخ خطی موزه ٔ بریتانیا بشماره ٔ 6381.Or ضبط شده:
1- تولد فضل اﷲ استرآبادی 740 هَ. ق./ 1339م. 2- ظهور و دعوت او در سال 788 هَ. ق./ 1386 م. 3- شهادت او در 796 هَ. ق./ 1393 م. 4- وفات خلیفه ٔاو حضرت علی الاعلی در 822 هَ. ق./ 1419 م. 5- وفات پسر تیمور میرانشاه که حروفیان او را دجال، یا مارانشاه مینامند 803 هَ. ق./ 1400 م. و از شعری که در روی همان برگ کاغذ دیده میشود چنین برمی آید که فضل اﷲ سفری به حج در سال 775 هَ. ق. نموده است. روی صفحه ٔدیگر یکی از این نسخ (موزه ٔ بریتانیا 6380.Or) نوشته ٔ عجیبی تحریر شده که ظاهراً وصیت نامه ٔ فضل اﷲ است.از این نوشته که اصل و ترجمه ٔ آن کاملاً در آن مقاله مندرج است ظاهر میشود که وی را در شیروان کشته اند. مقاله ٔ من ختم میشود به فهرست کاملی از نام کتابها و اشخاصی که در آن ذکر شده اند. عنوان بسیاری از این کتب اعم از فارسی یا ترکی به «نامه » پایان می یابد، مانند: «آدم نامه »، «آخرت نامه »، «عرش نامه »، «بشارت نامه » و جز آن.
در سال 1909 م. در سلسله ٔ کتابهای گیب کتابی چاپ شد که مجلد نهم است و مشتمل است بر ترجمه ٔ فرانسوی چند رساله ٔ حروفی با یادداشتهای منضم به آن توسط مسیو کلمان هوارت و تحقیقی در باب تعالیم حروفیان باز به فرانسه بقلم دکتر رضا توفیق معروف به فیلسوف رضا آمده. وی مرد عالمی است و شرق و غرب را بخوبی میشناسد و از آنچه مربوط به دراویش است مخصوصاً راجع به بکتاشیان اطلاع کامل دارد. این کتاب که مهمترین کتاب مستقل در این باب است مخزن کاملی از اطلاعات نافع میباشد، و این فرقه را - که دارای تعالیم خیالی عجیب و غریب هستند وتا بیست سال پیش در اروپا شناخته نبود و عامل مهمی در حوادث تاریخی آسیای غربی بوده اند - معرفی می کند. صفات و خصائص این جماعت و عقیده ای که در آن واحد به صفت ابتکار و خشونت هر دو موصوف است از کتابها و مقالات مذکور معلوم میشود، و هرکس اطلاع بیشتری از آن فرقه بخواهد باید به آنها مراجعه کند. (از سعدی تا جامی ص 405).
شکنجه ٔ حروفیان در ترکیه: براون میگوید: با وجود همه ٔ احتیاطات در مملکت عثمانی، چند مرتبه حروفیان و بکتاشیان گرفتار عقابهای شدید شدند که یکی از آن جمله در این اواخر به سال 1240 ق. در زمان سلطان محمودخان اتفاق افتاد که بسیاری از آنان کشته شدند و خانقاههای آنان خراب و اموال آنان به پیروان فرقه ٔ نقشبندی واگذار شد. چنانکه فجایع فخرالدین عجمی و سوختن تمنائی شاعر پیش از این یاد شد بسیاری از مشایخ و مریدان آنان که حیات یافتند و در میان دراویش نقشبندی و قادری و رفاعی و سعدی منسلک شدند، و در آنجا با کمال حزم و احتیاط محرمانه به نشر مبادی خود پرداختند. با وجود همه ٔ این مصائب و شدائد درباره ٔ آن عقاید، بزودی تجدید حیات یافت، و هم اکنون در ممالک ترکیه برخلاف ایران که اصل و منشاء این جماعت است، انتشاری وسیعدارد، و ظاهراً اکنون در ایران اثری از وجود این فرقه باقی نیست هرچند بلاشبهه بسیاری از تعالیم و عقایدآنان هنوز در میان عرفاء آن سرزمین وجود دارد، و نیز بسیاری از نظریات عجیبه و اصطلاحات غریبه ٔ ایشان بامبادی فرقه هائی مانند بابیه آمیخته شده است. (از سعدی تا جامی ص 510).
آثار فرقه ٔ حروفی: در تاریخ فرقه ٔحروفی به بعضی کتب اصلی که از طرف بزرگان آن طائفه یا راجع به آنان تألیف شده اشارت رفته است. از مد نظر ادبی خالص بیشتر از این کتب و آثار (به استثنای بعضی کتب منظوم مانند اسکندرنامه) چندان قدر و قیمتی ندارند گرچه از لحاظ مطالعات در مذاهب و معرفهالنفس بسیار جالب میباشند. برای خواننده ٔ بی سابقه ٔ کتاب جاویدان نامه ٔ فضل اﷲ استرآبادی هرچند که مطالبی از اسرار نهانی را مشتمل باشد خود یک رشته افکار درهم و آشفته و نامفهوم بیش نیست، و تنها چیزی که از نوشتجات عدیده ٔ او قابل فهم و مطالعه است همانا نامه ای است که به یکی از شاگردان خود در شب قتل خویش نگاشته. از این نامه چنین برمی آید که فضل اﷲ را در شیروان بقتل رسانیده اند و آن مکان را با اشاره به واقعه ٔ شهادت امام حسین، کربلای خود خوانده است. چنانکه گفته شد این فرقه کار مهمی در ایران ننمودند و بعد از فنای مؤسس و جانشینان وی این طائفه بکلی در این کشور از میان رفتند، اما در ترکیه این عقاید انتشار بسیار یافت. و با وجود همه ٔ آزارها وعقابها که مورخین ترک درباره ٔ این فرقه ثبت کرده اند، جماعتی کثیر پیرو آن شدند، که از جمله مهمترین آنان یکی نسیمی شاعر است که او را زنده بجرم فساد عقیده در شهر حلب در سال 820 هَ. ق./ 1417 م. پوست کندند. مستر گیب تفصیل جالب توجهی از او و از فرقه ٔ حروفی و همچنین از شاگرد وی رفیعی شاعر ترک، مؤلف «بشارت نامه » ذکر میکند. در اینجا این نکته جالب نظر است که کتب حروفیان غالباً دارای نام و عنوانی است که با کلمه ٔ «نامه » ترکیب یافته مثلاً در زبان فارسی از این کتابها: آدم نامه، عرش نامه، هدایت نامه، استوانامه، کرسی نامه، محبت نامه و جز آن در دست میباشد و در زبان ترکی علاوه بر کتاب بشارت نامه ٔ مذکور کتابهائی بنام آخرت نامه، فضیلت نامه، فقرنامه و بسیاری دیگر که اسامی آنها در مقاله ٔ دوم این جانب در باب ادبیات حروفی که در روزنامه ٔ آسیائی پادشاهی انگلستان بتاریخ ژوئیه ٔ 1907 م. نوشته ام بتفصیل مندرج است و در آن از 45 کتاب خطی این طائفه به اختصار ذکر شده است. معذلک فهرستی که در آن مقاله آمده کامل نیست. و هنوز بطور دقیق بحث و تحقیق در آنها نشده است و استحقاق مطالعه و تحقیقات زیادتری دارند. تا حدی وسیله ٔ تدقیق و کنجکاوی راجع به این طائفه و فهم تاریخ و ادبیات ایشان رامیتوان بطور اختصار در آنچه بزبان انگلیسی و فرانسه درباره ٔ ایشان نگاشته اند مطالعه نمود، مثلاً آنچه من در باب کتاب جاویدان کبیر و دو مقاله که در روزنامه ٔ انجمن آسیائی انگلستان نگاشته ام و فصلی که مستر گیب در تاریخ شعر عثمانی نگاشته و نیز در کتابی که در سلسله ٔ انتشارات متون فارسی گیب جلد نهم به سال 1909 م. چاپ شده و موسوم به متون فارسی حروفی است. ردی که اسحاق افندی بر حروفیه بزبان ترکی نوشته و به سال 1288 هَ. ق. چاپ شده موسوم است به «کشف الاسرار و دفعالاشرار». این اثر گرچه بعباراتی سخت و خشن تحریر شده ولی مطلب آن به صحت مقرون و نتیجه ٔ تحقیقات دقیق میباشد. در آن کتاب مؤلف بعد از خطبه چنین مینویسد: «معلوم باد که از تمام این فرق که خود را وقف ضلالت مسلمانان کرده اند، فرقه ٔ بکتاشی گناهکارتر از همه اند، و هرچند از کردار و گفتار ایشان واضح است که آنها مسلمان حقیقی نیستند، معذلک در سال 1288 هَ. ق. این معنا را کاملاً ثابت و محقق ساختند. کتبی که این جماعت بنام جاویدان نگاشته اند شش کتاب است، که یکی از آنها را زعیم این فرقه، فضل اﷲ حروفی، ت

معادل ابجد

بازفرستاده

760

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری