معنی اثیراخسیکتی

حل جدول

اثیراخسیکتی

از شعرای مدیحه سرای قرن ششم


از شعرای مدیحه سرای قرن ششم

اثیراخسیکتی

فرهنگ فارسی هوشیار

دا ء الثمانین

(اسم) ابنه دا ء المشایخ: ((زبونی (ذبولی) که خیزد زدا ء الثمانین تلافیش مشکل بود از پنیرک. )) (اثیراخسیکتی)


ناز بستر

(اسم) بستر لطیف و نرم و راحت: گه چوب آستان تو ام ناز بالش است گه خاک بارگاه توام ناز بستر است (اثیراخسیکتی لغ. )


نای انبان

(اسم) انبانی که بریک سرآن پنجه ای وصل کرده اندوآن پنجه سوراخی چنددارد. انبان راپربادکنندودرزیربغل گیرندودرحین تغنی ورقص نوازندنی انبان: به پیش باربدطبعی که راه ارغنون سازد زیادت رونقی نبودنوای نای انبان را. (اثیراخسیکتی جها. لغ. )


یک انداز

(اسم) تیر بی ارزش که چون بیندازند جستجوی آن نکنند، تیر کوچکی است که پیکان باریکی دارد و بغایت دور رود: باز در مغرب یک اندازان زخون آفتاب پروز دراعه افلاک گلگون کرده اند. (مجیربیلقانی) -3 تیری که پیکان دو شاخ دارد تیری که بیکبار انداختن کار دشمن را بسازد: تازند برهدف سینه ما چرخ را هیچ یک انداز نماند. (اثیراخسیکتی)

لغت نامه دهخدا

ام اوتار

ام اوتار. [اُ م م ِ اَ] (ع اِمرکب) سیم مهم چنگ. شاه سیم. ام الاوتار:
عدوت گر نبود گو مباش کان بدرگ
بریشمی است بر این ارغنون سرآهنگی
بقاء جان تو بادا که ام اوتارست
که گر بلغزد پایش قفا خورد چنگی.
اثیراخسیکتی (از تاج المآثر).
رجوع به ام الاوتار و لباب ج 2 ص 224 شود.


دادک

دادک. [دَ] (اِ) لَلَه. (جهانگیری). اتابک. (انجمن آرا). مقابل «دادا» و «دَدَه » پیرغلام قدیمی باشد. (برهان). پیرغلام کهن:
تو آن نازنینی که درمهد فطرت
روان دایگان برتر از عقل و دادک.
اثیراخسیکتی (از انجمن آرا)
در نسخه ای از جهانگیری بجای دایگان، دادکان آمده است. و شاید مصراع دوم بصورت ذیل بوده:
روان دایگان مر ترا، عقل دادک.
|| (اِ مرکب) دادبیک. (جهانگیری). مخفف دادبیک یعنی رئیس عدالتخانه (از داد فارسی و بیک ترکی). میرداد، که دیوان عدالت بدو مفوض باشد:
همه بادش ز حاجب و ز امیر
همه لافش ز دادک و ز وزیر.
سنائی.
رجوع به دادبک شود.


آب

آب. (اِ) نام ماه یازدهم از سال ملی یهودو ماه پنجم از سال عرفی و دیوانی آنان و غُرّه ٔ آن بگفته ٔ مورخین قدیم با سلخ مرداد یا غُرّه ٔ شهریور مطابق است. و این ماه نزد بنی اسرائیل ماه عزا و ماتم باشد. و بروز پسین آن وفات هارون است و یهود بدان روز روزه دارند. (از قاموس کتاب مقدس). و در فرهنگهای فارسی نام ماه یازدهم سال سریانی معروف برومی میان تموز و ایلول مطابق اسد عربی و مرداد فارسی و نیز اغسطوس رومی، و بعضی گفته اند مطابق عقرب، و در سامی فی الاسامی ماه سوم تابستان، و سبب اختلاف اقوال ظاهراً اختلاف حسابهای نجومی در اعصار مختلفه است:
ساحت آفاق را اکنون که فرّاش صبا
از حزیران فرش گسترد از تموز و آب نخ.
انوری.
بسوزد بشب خرمن ماه را
سموم نهیب تو در ماه آب.
اثیراخسیکتی.


کلیک

کلیک. [ک َ] (اِ) تخم گل را گویند و عربان بزرالورد خوانند. (برهان). تخم گل را گویند. (آنندراج). تخم گل سرخ. (ناظم الاطباء). || پرنده ای را نیز گویند که به نحوست مشهور است و آن را جغد و کوف و بوم نیز گویند. (برهان). بوم و جغد را نیز گویند چنانکه در کلک اظهار شده. (آنندراج). کلک. جغد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کَلَک شود. || (ص) احول را گویند یعنی کژ چشم. (لغت فرس چ اقبال ص 271). و به معنی کاژ و لوچ و احول هم بنظر آمده است. (برهان). احول و کاژ. (از آنندراج). کاج و لوچ و احول. (ناظم الاطباء). کِلِک. (حاشیه ٔ برهان چ معین). چپ. لوچ. کژ. کژچشم. دوبین. (یادداشت بخطّ مرحوم دهخدا):
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفّری (از لغت فرس ص 272).
کی فتد با قدر تو دیدار با چشم کلیک
کی رسد در مدح تو گفتار ربا پای قصیر
اثیراخسیکتی (از آنندراج).
و رجوع به کِلِک شود.


چکاد

چکاد. [چ َ] (اِ) بالای سر را گویند عموماً. چه به لغت پهلوی «دوخ چکاد» بمعنی اصلع باشد. (برهان). به معنی تارک سر است. (انجمن آرا) (آنندراج). تارک سر را گویند عموماً. (جهانگیری) (رشیدی). مرادف هباک و کلال، بمعنی میان سرباشد. (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). میانه ٔسر که تار و تارک و هپاک و کاج هم گویند. (شرفنامه ٔمنیری). فرق سر. (ناظم الاطباء). چکاده:
گر خیو را برآسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی).
شب و روز غرقه در احسان اویم
که تاجیست احسان او بر چکادم.
سنائی.
خلاف نیست که تاج پرندگان باز است
اگر چه تاج وطن بر چکاد پوپو سود.
اثیراخسیکتی.
و رجوع به چکاده و چکاد و دوخ و روخ چکاد شود. || بالای پیشانی را گویند عموماً. (برهان). جبهه. (نصاب الصبیان). برآمدگی پیشانی. (ناظم الاطباء). پیشانی. (شرفنامه ٔ منیری). چکاک و ناصیه. و رجوع به چکاک شود. || سرکوه را گویند خصوصا. (برهان). چنانکه پیشانی را چکاد گویند، سر کوه را نیز چکاد خوانند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص 106). قله ٔ کوه خصوصاً. (رشیدی). سر کوه. (شرفنامه ٔ منیری). قله ٔ کوه. (ناظم الاطباء). کوه سر. تیغ کوه. چکاده:
بیامد دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.
فردوسی.
رجوع به چکاده شود.
|| به معنی سپرهم هست که به عربی جنه خوانند. (برهان). سپر. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چکاده. و رجوع به چکاده شود.


مترس

مترس. [م َ ت َ] (اِ) چوب کُنده را گویند که در پس در کوچه اندازند تا در گشوده نگردد. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). معرب آن المترس می باشد: المترس، خشبه توضع خلف الباب، فارسیه؛ ای لاتخف. «قاموس ». منتهی الارب نیز همین قول را آورده است، مؤلف اقرب الموارد، متراس و مترس (بکسر اول در هر دو) به همین معنی آورده. در قطرالمحیط آمده: المتراس ماتترس به ای تستر من حائط و نحوه من العدو، ج متاریس. و المترس، المتراس، خشبه توضعخلف الباب فارسیه و معناه لاتخف معها، والمترسه، المتراس. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). و بالکسر چوب کُنده که در پس در کوچه اندازند تا در گشوده نگردد معرب از مترس فارسی است و به فارسی آن را فدرنگ نیز گویند. ج، متارس. (منتهی الارب).المترس المتراس، چوبی که در پس در نهند این فارسی است و معنی آن چنین است که با بودن آن بیم نداشته باش. (از محیطالمحیط). || [چوب که] بر سر کنگره های دیوار قلعه نیز گذارند تا چون غنیم به پای دیوار آید بر سرش زنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). نیز کنگره های چوبین و یا گلین دیوار قلعه که در هنگام لزوم بر سر دشمن اندازند. (ناظم الاطباء): حکیمی پسر خویش را پند می داد گفت ای پسر اسب دوست دار و کمان عزیزدار و بی حصار مباش و حصار بی مترس. گفت ای پدر اسب و کمان دانستم حصار و مترس از کجا؟ گفت حصار مبارز است و مترس زره. (نوروزنامه).
بدان حصار گروهی پناه برده همی
ز ترس قالب بی روح چون مترس حصار.
اثیراخسیکتی (از آنندراج).
|| صورتی را نیز گویند که مزارعان در کشتزار و زراعت سازند بجهت دفع جانوران زیانکار. (برهان). صورتی که برای رمانیدن جانوران در کشتزار نصب کنند و داهول نیز گویندو صاحب قاموس گوید که فارسی است. (انجمن آرا) (آنندراج). شکلی که در کشتزار سازند از برای دفع جانوران زیانکار. (ناظم الاطباء):
شرابم آشکار ده که مرد ترس نیستم
به حفظ کشت عمر خود کم از مترس نیستم.
قاآنی (دیوان چ معرفت ص 377).


کارنامه

کارنامه. [م َ / م ِ] (اِ مرکب) ورقه ای یا دفترچه ای که مبین ارزش و خاتمه ٔ کار تحصیلی است. || جنگ نامه و تاریخ. (برهان) (انجمن آرا). توسعاً تاریخ. سالنامه. سالمه. ماه روز. || تاریخ حیات یک تن. تاریخچه ٔ زندگانی کسی. سرگذشت. ترجمه ٔ حال. شرح حال. کاغذی یا کتابی که در آن شرح کار کسی یا جمعی نوشته شده باشد. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار):
چو گردد آگه خواجه ز کارنامه ٔ من
به شهریار رساند سبک چکامه ٔ من.
بوالمثل.
فسانه ٔ کهن و کارنامه ٔ بدروغ
بکار ناید رو در دروغ رنج مبر.
فرخی.
ز کارنامه ٔ او گر دو روی برخوانی
بخنده یاد کنی کارهای اسکندر.
فرخی.
ز کارنامه ٔتو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤ شهوار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
در این دنیای فریبنده ٔ مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه ٔ این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). و کارنامه ٔ دولت به ذکر محاسن او جمال گرفت. (کلیله و دمنه).
دل او برده بارنامه ٔ ابر
کف او کرده کارنامه ٔجود.
انوری.
در دست تو کارنامه ٔ جود
با جاه تو بارنامه ٔ جم.
انوری.
نو کن روش را داستان، بشکن طلسم باستان
هم روزنامه ٔ این بخوان هم کارنامه ٔآن بدر.
اثیراخسیکتی.
میان بره و گرگ آن زمان بدانی فرق
که کارنامه ٔ این گله از شبان شنوی.
اوحدی.
شطری ز کارخانه ٔ تو حکم کاینات
سطری ز کارنامه ٔ تو علم کن فکان.
خواجوی کرمانی.
|| کار و هنر و صنعتی را گویند که کم کسی تواند کرد. (برهان). تحقیق آن است که این لفظ در اصل بمعنی صنعت نقاشی است بعد از آن بمجاز در صنعت های دیگرنیز استعمال کرده شده. (سراج اللغات). شاید در زمان مؤلف ِ سراج، کارنامه بمعنی کار نقاشی و صنعتگر استعمال میشده اکنون متروک است. (فرهنگ نظام). مرقع تصاویر که نقاش برای اظهار کمال خود تیار سازد. (غیاث).نمونه و نقشه و مرقع تصاویر. (ناظم الاطباء). پرده ٔ نقاشی:
برشک مجلس او کارنامه ٔ مانی
برشک محفل او بارنامه ٔ ارتنگ.
فرخی.
نگاه کن که به نوروز چون شده ست جهان
چو کارنامه ٔ مانی در آبگون قرطاس.
منوچهری.
بدرج خطش چون بنگرد خرد گوید
که کارنامه ٔ مانی است نه گمان، بیقین.
سوزنی.
نقش این کارنامه ٔ ابدی
در تو بستم بطالع رصدی.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 32).
گرچه آن کارنامه راه زدش
شادمانی شد از یکی بصدش.
نظامی (ایضاً هفت پیکر ص 79).
ز آنکه در کارنامه ٔ سمنار
دید در شرح هفت پیکر کار.
نظامی (ایضاًهفت پیکر ص 143).
|| آن است که از کسی کاری بدان خوبی سرانجام یابد که از کسی یا دیگری نتواند شد. (آنندراج). کار و هنری که کمتر اشخاص میتوانند. صنعه:
خوش کارنامه ای است که آمد بروی کار
این کار از تو آید و مردان چنین کنند.
(از آنندراج).
یک شمه گر بکار برم شرح دوریت
هر نامه کارنامه ٔ بال کبوتراست.
محسن تأثیر (از آنندراج).
|| اعلان. دستکار. رجوع به دستکار شود. || جواز. (محمودبن عمر). || کتاب قوانین ریاست و عدالت که آن را کتاب آئین و دستورالعمل نیز گویند. (غیاث). || قصد و اراده. (ناظم الاطباء).


دبه

دبه. [دَب ْ ب َ / ب ِ] (از ع، اِ) نام ظرفی است که از چرم خام سازند و در آن روغن و امثال آن کنند و مسافران با خود دارند. ظرفی معین و مقرر که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند. (آنندراج). ظرف چرمین که از چرم خام باشد و اکثر در آن روغن پر کنند.دبه. خنور. روغن. (منتهی الارب). روغن دان چوبین بپوست گرفته. بطه. خام. خنوری که از پوست گاو وشتر برای روغن و جز آن کنند. بستوئی چوبین یا سفالین بپوست (به چرم) گرفته که در آن روغن کنند و گاه برآن زنجیری و قلابی بود که در خانه به دیوار یا در راه بر ستور آویزند. بستوئی به پوست گرفته با دری چوبین برای روغن. کوزه که از چوب کنند و در آن روغن کنند. کوزه ٔ سفالین بچرم گرفته و غالباً با زنجیری که آنرا بر سقف یا ستور بدان آویزند و جای روغن است خواه روغن خوراکی و خواه روغن چراغ یعنی زیت:
حاکم به چراغ از بس مستی
از دبه ٔ مزگت افکند روغن.
ناصرخسرو.
عالمی پر شور و فریاد آمده است
جمله همچون دبه پر باد آمده است.
عطار.
ای بیوک ابه و کیخای ده
دبه آوردم بیا روغن بده.
مولوی.
- دبه ٔ روغن، ظرف خاص روغن. خنور روغن. روغن دان.جاروغنی.
- دبه ٔ روغن چراغ، ظرف ویژه ٔ روغن چراغ. زیت دان.
- مثل دبه، سیاه. پر باد:
چندانکه بشوئی همه دل قار چو دبه
چندانکه بجویی همه تن ریش چو مکنس.
اثیراخسیکتی.
- امثال:
دبه بی روغن نمیشود.
دبه ٔ روغن چراغ، بسیار شوخگن. سخت چرکین.
|| جای باروت که به کمر آویختندی. ظرفی جای باروت که شکارچیان بر کمر آویختندی. قرعه. باروت دان. || آوند چرمی که در آن شراب و یا روغن بریزند. (ناظم الاطباء). || مطلق ظرف مشابه دبه از فلز یا سفال و غیره. خنور که مشابه دبه باشد و تواند بود که از کدو نیز باشد چه کدو بجای خنور بکار رفتی.قرعه. (منتهی الارب):
جحش، علتی باشد که بگردن پدید آید مانند بادنجان یا چند دبه ای. (فرهنگ اسدی نخجوانی). قعبه؛ دبه مانندی مر زنان را که در وی طیب و بوی خوش نهند. (منتهی الارب). تقطیط؛ دبه ساختن و تراشیدن آنرا. (منتهی الارب): عجوز از جهل و خرافت دبه ای از پوست خر برداشت. (کتاب النقض ص 272). سوم آنکه بول عادت باشد نه غایط چهارم آنکه در شیشه کنند نه در دبه. (کتاب النقض ص 272). و بوبکر عبداﷲ که نبیره ٔ امیر خلف بود از سوی دختر و بوالحسن حاجب، آن عیاران را بیاوردند و مردم جمع کردند و طبل نیافتند دبه ٔ بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر کردند... (تاریخ سیستان ص 354 و 355).
- دبه ٔ برنجین، عبارت از ظرفی باشد که از برنج سازند.
|| پنگانی را نیز گویند که از آن مقدار ساعت رادریابند. دَبهالساعات، نام آلتی از آلات ساعات. (مفاتیح العلوم). || دبه ٔ ماهی، چیزیست مثل بادکنک گوسفند در ماهی: یکی همچون دبه ٔ ماهی بود [از اقسام بواسیر] بزرگ و تهی و این بی درد باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دبه در پای پیل افکندن، فتنه انگیزی. (غیاث). مرتکب امر خطیر گشتن. (ناظم الاطباء). بر سر پرخاش آوردن. (ناظم الاطباء):
گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل.
نظامی.
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه در پای پیل افکند خواهم.
نظامی.
یکی دبه درافکندی بزیر پای اشترمان
یکی بر چهره مالیدی مهار ماده ٔ ما را.
عمعق.
رجوع به دبه در زیر پای شتر افکندن شود.
- || گریختن از ترس در غیبت دشمن پیش از جنگ.
- دبه در پای پیل انداختن، رسم است که پیلان را برای دلیر ساختن دبه ها پر از کلوخ و غیره کنند و در پای آنها اندازند و جنبانند تا ازآنها صداهای مکرر موحش برآید و چون اینها بر آن ثبات ورزند در معارک از آواز تفنگ و غیره بر سر وحشت نمی آیند. (از آنندراج):
ز پرخاش او پیش گیرم رحیل
نیندازم این دبه در پای پیل.
نظامی.
- دبه در زیر پای شتر افکندن،کنایه از مرتکب شدن به امر عظیم و بر سر پرخاش آوردن و فتنه انگیختن را نیز گویند. (برهان).
- || از بعض اهل زبان بتحقیق پیوسته که کنایه از رم دادن است و غالباً با دبه در زیر پای فیل افکندن یکی است. (آنندراج).
|| ترنج. (لغت محلی شوشتر). || صراحی کوچک. شیشه ٔ کوچک. (ناظم الاطباء).


مزدک

مزدک. [م َ دَ](اِخ) مژدک. مردی از نسا و گوینداز استخر فارس بود. دو قرن پیش از مزدک مردی به نام «زردشت بونده(بوندس)» پسر خرگان از مردم پسا(فسا)که مانوی بود آئینی به نام «دریست دین » پی افکند و مزدک که مرد عمل بوده این آئین را رواج داد. راجع به خود مزدک اطلاعات بسیار مختصر است. وی پسر «بامداذ» است. طبری که قطعاً مأخذصحیحی در دست داشته او را از مردم «مدرنه » میداند ومیتوان این نام را همان «ماذرایا» دانست که در ساحل چپ دجله در محلی که اکنون کوت العماره قرار دارد واقع بوده است. دریست دین یعنی «آئین بوندس زردشت و مزدک » به منزله ٔ اصلاحی در دین مانی بوده و مانند آیین اصلی از بحث در رابطه ٔ بین دو اصل قدیم یعنی نور و ظلمت آغاز میکرد فرق آن با آئین مانوی این بود که معتقد بود تاریکی مانند روشنائی از روی اراده و قصد عمل نمیکند بلکه رفتارش کورکورانه و از روی اتفاق است. بنابر این اختلاط نور و ظلمت که نتیجه ٔ آن این عالم مادی است چنانکه مانی پنداشته است از روی نقشه و اراده نبوده بلکه من غیر اختیار صورت گرفته است پس تفوق نور بر ظلمت در کیش مزدک بیشتر است تا در آئین مانی. یزدان(نور) بر اهریمن(ظلمت) چیره و غالب خواهد شد اما پیروزی یزدان کامل نیست. زیرا جهان مادی که از اختلاط دو اصل اساسی تشکیل شده است بر جای مانده و مقصد نهائی از تحول و تطور عالم این است که ذرات نور را از ترکیب با تاریکی برهاند، در این نکته آئین مانی و مزدک مشترک اند. مزدک خدا را فرض میکرد که در عالم برین بر تختی نشسته مانندپادشاه ایران در این دنیا. در برابر یزدان چهار نیرو است که به منزله ٔ چهار شخص عالیقدر ایران اند و آن چهار عبارت اند از: دریافتن، هوش، حافظه و شادمانی. تحت امر این چهار نیرو، هفت وزیر و دوازده وجود روحانی است که «شهرستانی » نام آنها را یاد کرده است همانطور که هفت سیاره ٔ آسمان در دایره ٔ علائم دوازده گانه ٔ منطقهالبروج میگردند وزرای هفتگانه نیز در میان دایره ٔ وجود روحانی گردش میکنند چهار نیرو در وجود انسان مضمرند و «هفت » و «دوازده » کار جهان را زیر سلطه ٔ خود دارند. نور از ظلمت عاقبت رهائی خواهد یافت و انسان باید بوسیله ٔ اعمال خود یا امساک به این رهایی یاری کند. در کیش مزدک مانند مانی از هرچه علاقه ٔ روان را به ماده زیاد کند خودداری باید کرد. به این جهت است که خوردن گوشت حیوانات نزد مزدکیان حرام بوده است. در جامعه ٔ مانویان، مؤمنان درجه ٔ اول(برگزیدگان)مجبور بودند که سراسر زندگی را بدون زن و مجرد باشند و فقط اجازه داشتند خوراک یک روز و لباس یک سال رامالک باشند ولی اولیای کیش مزدک متوجه شدند که مردمان عادی نمیتوانند از لذتهای دنیوی یعنی دارا بودن خواسته ٔ دنیوی یا بهره ور شدن از زنان صرفنظر نمایند مگر وقتی که قادر باشند میل خود را عملی کنند. از این سنخ افکار نظریه ٔ اجتماعی آئین مزدک پدید آمد: خدا وسائل زندگی را بروی زمین آفریده تا همه برابر یکدیگر از آن برخوردار شوند. چون هرکس میخواهد بیش از برادرش بهره ور گردد بر اثر خشونت و بدرفتاری، عدم مساوات پیش آمده است. هیچکس را در این دنیا بر خواسته و زن بیش از دیگری حقی نیست. معلوم نیست که مزدک چگونه با پادشاه مربوط شد، ولی به هرحال قباد شاهنشاه ساسانی در دوره ٔ اول سلطنت خود(488 تا 498 م.) طرفدار آئین مزدک شد و طبق آن رفتار کرد ولی بر اثر شورش نجبا قباد مجبور به فرار گردید و به کشور هپتالان(هیاطله) پناه برد و در 498 یا 499 م. بیاری لشکریان خاقان بدون مزاحمت تاج و تخت خود را به دست آورد. ولی این بار مراوده ٔ او با مزدکیان از روی احتیاط بود. بهنگام طرح مسأله ٔ جانشینی قباد که خسرو انوشیروان و کاوس نامزد ولایتعهدی بودند مجلس مباحثه ٔ مذهبی تشکیل دادند و قابل ترین مباحثان را از میان موبدان انتخاب کردند و اسقف عیسویان نیز در مخالفت مزدکیان با زردشتیان همداستان بود طبعاً مزدکیان مغلوب شدند و سربازان که مزدکیان را احاطه کرده بودند شمشیرکش هجوم بردند و آنان را از دم تیغ گذرانیدند و ظاهراً تمام رؤسا و خود مزدک در این واقعه به قتل رسیدند و بعدها حمایت قانون را از مزدکیان سلب کردند. رجوع به «تاریخ سلطنت قباد و ظهور مزدک » ترجمه ٔ نصراﷲ فلسفی و احمد بیرشک تهران 1309، و ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ یاسمی ص 237 به بعد و ص 261 به بعد شود:
بیامد یکی مرد مزدک بنام
سخنگوی و بادانش و رای و کام.
فردوسی(شاهنامه 40 / 201).
پس قضاء ایزدی چنان بود کی در عهد او مزدک زندیق پدید آمد.(فارسنامه ٔ ابن البلخی).
به لفظم حسد میبرد باد عیسی
ز طبعم عرق می کند نار مزدک
اثیراخسیکتی(انجمن آرا).
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون او قباد قادر و نوشیروان ماست.
خاقانی.

معادل ابجد

اثیراخسیکتی

1812

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری