معنی ابوالحسن

لغت نامه دهخدا

ابوالحسن

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی الفرج بن حسن بصری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن نصربن سلیمان زنبقی لغوی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد مزین الصغیر. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یحیی. از امرای بنی زیری در تونس (از 509 تا 515 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن هند. از مشایخ طریقت بفارس. معاصر فخرالدوله ٔ دیلمی. او درک صحبت جنید و عمربن عثمان مکی و شیخ جعفر حداد کرده و با ابوعبداﷲبن خفیف در یک عهد میزیسته. و اقامت او در شیراز بوده است. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 34 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن هلال. رجوع به ابن بواب ابوالحسن علاءالدین...، و رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن هبهاﷲبن عثمان بن احمدبن ابراهیم بن الرائقه موصلی. محدث شیعی. صاحب کتاب المتمسک بحبل آل رسول و کتاب التعیین فی اصول الدین. شیخ منتجب الدین بدو واسطه از او روایت میکند بنابراین ظاهراً او در اواخر قرن پنجم و اوائل قرن ششم هجری میزیسته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن هارون حرانی. شهرزوری گوید او در انواع فلسفه رنج برده است لکن شهرت او در ریاضی و طب است. و رجوع به ابوالحسن حرانی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن هارون بن نصر کرمانشاهی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن هارون بن علی بن یحیی بن ابی منصور ابان. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن هارون زنجانی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن وصیف خشکناکه. رجوع به خشکناکه ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن نفیس علاءالدین. رجوع به ابن نفیس علاءالدین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن نصرنصرانی، معروف به ابن الطبیب. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن نصربن محمدبن عبدالصمد فندورجی نیشابوری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن نصر. یکی از حکام بطیحه ملقب به مهذب الدوله. القادر باﷲ عباسی پیش از وصول بمرتبه ٔ خلافت در پناه وی میزیست. مدت حیات او هفتادوسه سال و در سال 407 هَ. ق. درگذشت.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یوسف، معروف به ابن البقال. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یحیی بن ابان، از بنومنجم. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن مهدی اصفهانی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن موسی مغربی. رجوع به ابن سعید ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن موسی القمی. رجوع به علی بن موسی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن موسی عمادی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن موسی بن علی بن موسی الانصاری الاندلسی الجیانی. او راست: کتاب شذورالذهب منظومه ای در کیمیا. وفات او به سال 590 هَ. ق. بوده است. رجوع به علی بن موسی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن موسی بن عصفور. رجوع به ابن عصفور... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن موسی بن سعید الاندلسی الغرناطی. در کشف الظنون چاپ اسلامبول در آنجا که تواریخ را ضبط کرده کنیت او را ابوسعید آورده است ولی ظاهراً غلط است واصل ابن سعید بوده. رجوع به ابن سعید علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن موسی بن جعفر، مشهور بسیدبن طاوس و بعضی کنیت او را ابوالقاسم یا ابوموسی گفته اند. رجوع به ابن طاوس سید رضی الدین علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن منصورالظاهر. هفتمین از خلفای فاطمی مصر (از 411 تا 427 هَ. ق.). ابن خلکان کنیت او را اباهاشم آورده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ملمش یا علی بن بکمش. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن مفرح صقلی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن المغیره الأثرم. رجوع به اثرم ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن مزید الاسدی سندالدوله.رجوع به علی... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 390 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یحیی بن جعفر. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْح َ س َ] (اِخ) علی مالکی. او راست: الوسائل السنیه من المقاصد السخاویه و الجامع و الزیاده الاسیوطیه.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یحیی بن ابی منصور المنجم. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عمادالدوله ٔ دیلمی علی بن بویه بن فناخسرو، صاحب بلاد فارس. نخستین از پادشاهان بویهی. رجوع به علی بن بویه... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن سالم تغلبی. رجوع به آمدی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی الناسخ. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) فوشنجی هروی علی بن احمدبن سهل، معاصر مقتدر و بعض دیگر از خلفای عباسی و عضدالدوله ٔ دیلمی در نیمه ٔ اول مائه ٔ چهارم هجری. وی در عراق صحبت ابوالعباس بن عطاء و جریری و در شام طاهر مقدسی و ابوعمرودمشقی را دریافت و نیز درک صحبت شبلی کرد و در اول جوانی از مولد خویش فوشنج هرات به نیشابور شد و در آنجا به تحصیل علوم وقت پرداخت و شیخ فریدالدین عطار گوید: شیخ ابوالحسن بوشنجی از جوانمردان خراسان بود و محتشم ترین اهل زمانه و عالمترین در علم طریقت و درتجرید قدمی ثابت داشت و ابن عطاء و بوعثمان و جریدی و ابن عمرو را دیده بود و سالها از بوشنج برفت و به عراق میبود و چون بازآمد به زندقه منسوب کردندش و از آنجا به نیشابور آمد و عمر را آنجا گذاشت چنانکه مشهور شد تا بحدی که روستائی را درازگوش گم شده بود پرسید که در نیشابور پارساتر کیست گفتند ابوالحسن بوشنجی، بیامد و در دامنش آویخت که خر من تو برده ای گفت ای جوانمرد غلط کرده ای من ترا اکنون می بینم گفت نی خر من تو برده ای. درماند و دست برداشت و گفت الهی مرا از وی بازخر در حال یکی آواز داد که او را رها کن که خر یافتیم بعد از آن روستائی گفت ای شیخ من دانستم که تو ندیده ای لکن من خود را بهیچ آبروی ندیدم بر این درگاه، گفتم تا تو نفَسی بزنی تا مقصود من برآید. نقل است که یک روز در راه میرفت ناگاه ترکی درآمد و قفائی بر شیخ زد و برفت مردمان گفتند چرا کردی که او شیخ ابوالحسن است، مردی بزرگ. پشیمان شد و بازآمدو از شیخ عذر می خواست شیخ گفت ای دوست فارغ باش که ما این نه از تو دیدیم از آنجا که رفت غلط نرود. نقل است که از او پرسیدند تصوف چیست گفت تصوف اسمی و حقیقت پدید نه و پیش از این حقیقتی بود بی اسم. بپرسیدند از تصوف گفت کوتاهی امل است و مداومت بر عمل. و گفت اخلاص آن است که کرام الکاتبین نتوانند نوشت و شیطان آنرا تباه نتواند کرد و آدمی بر وی مطلع نتواند شد و گفت اول ایمان به آخر آن پیوسته است. و گفتند ایمان و توکل چیست گفت آنکه نان از پیش خود خوری و لقمه خرد خائی به آرام دل و بدانی که آنچه تراست از تو فوت نشود. و گفت هر که خود را خوار داشت خدای تعالی او را رفیعالقدر گردانید و هر که خود را عزیز داشت خدای تعالی او را خوار گردانید. نقل است که یکی از او دعاخواست گفت حق تعالی ترا از فتنه ٔ تو نگاه دارد - انتهی. وفات وی در شهر نیشابور به سال 348 هَ. ق. بودو در همان شهر مدفون گردید. و در نفحات الانس آمده است که او گفت لیس فی الدنیا شی ٔ اسمج من محب لسبب و عوض. و از او پرسیدند که ظریف کیست گفت الخفیف فی ذاته و اخلاقه و افعاله و شمائله من غیر تکلف. و باز او گفت مردم سه گروهند اول اولیاء که باطن ایشان بهتر است از ظاهر ایشان، دوم علما که ظاهر و باطن ایشان برابر است، سوم جهال که ظاهر ایشان بهتر است از باطن ایشان که خود انصاف ندهند و از دیگران انصاف خواهند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) فضولی. رجوع به حبیب السیر ج 2 ص 102 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) فرخی، شاعر معروف. علی بن جولوغ. رجوع به فرخی سیستانی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) فخرالدوله علی بن رکن الدوله. رجوع به علی بن رکن الدوله... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) الفارسی علی بن جعفر کاتب. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) عیسی بن ابراهیم. رجوع به عیسی... شود.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عمروبن عثمان بن قنبر ملقب به سیبویه. رجوع به عمرو... و رجوع به سیبویه شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عمربن ابی عمرمحمدبن یوسف بن یعقوب الفقیه. رجوع به عمر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عمربن ابی عمر النوقاتی. رجوع به عمر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عمران بن عیینه. محدث است.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عمارهبن عبدالجبار. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی وراق. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یوسف بن ابراهیم بن عبدالواحد القفطی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد قیسی. رجوع به ابن خروف ضیاءالدین ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی النقی یا علی الهادی العسکری بن محمد الجوادبن علی بن موسی الرضا علیهم السلام. دهمین ِ ائمه ٔ اثناعشر امامیه و پدر امام حسن العسکری. ابن خلکان گوید وشات بمتوکل برداشتند که او را داعیه ٔ خلافت است و نیز سلاح و کتب شیعه درخانه ٔ اوست. متوکل نیمه شب گروهی اتراک را بدستگیری آن حضرت گُسی داشت. ترکان وی را در مقصوره ای یافتند در بر روی بسته و بر زمین خشک بمحاذات قبله نشسته پشمینه ای در بر و ملحفه ای پشمین بر سر و به آیاتی از قرآن در وعد و وعید مترنم او را هم بدان حال نزد خلیفه بردند. آنگاه که بوثاق خلیفه درآمد متوکل شراب میخورد و جامی نبید بر دست داشت. چون چشمش بامام افتاد به تعظیم او برخاست و او علیه السلام را بر جانب خویش بنشاند و جام شراب پیش داشت. امام فرمود مرا معذور دار چه تا اکنون گوشت و خون من بدین آب نیالوده است خلیفه دیگر بار اصرار نورزید و گفت مرا شعری نیکو خوان. فرمود مرا شعر بسیار از بر نباشد خلیفه گفت از خواندن شعر گزیر نیست. امام ابیات زیرین خواندن گرفت:
باتوا علی قلل الاجبال تحرسهم
غلب الرجال فمااغنتهم ُ القلل
و استنزلوا بعد عز من معاقلهم
فأودعوا حفرا یا بئس ما نزلوا
ناداهم ُ صارخ من بعد ما قبروا
این الأَسِرّه و التیجان و الحلل
این الوجوه التی کانت منعّمه
من دونها تضرب الاستار و الکلل
فأفصح القبر عنهم حین ساء لهم
تلک الوجوه علیها الدود تنتقل
قد طال ما اکلوا دهراً و ما شربوا
فأصبحوا بعد طول الاکل قداکلوا.
و چون این ابیات بخواند حاضران مجلس بر جان آن حضرت بترسیدند و گمان بردند ازخلیفه او را گزندی خواهد رسیدن لکن متوکل دیری بگریست تا ریش او به اشک تر شد و فرمان کرد شراب از مجلس برگیرند و چون از دعوی سُعات اثری در خانه ٔ آن حضرت نیافته بودند او را با حرمتی سزاوار باز خانه فرستاد. مولد او علیه السلام به روز یکشنبه 13 رجب و بروایتی روز عرفه ٔ سال 214 یا 213 هَ. ق. بوده است. کثرت سعایت ارباب نمیمه متوکل را بدان داشته بود که حضرت اورا از مولد خویش مدینهالرسول بطلبید و در سرمن رأی که آنرا عسکر نیز نامند اقامت داد و او بیست سال و نه ماه در آن شهر بزیست و در دوشنبه ٔ بیست و پنجم یا بیست و ششم و یا چهارم آن ماه و یا سیم رجب سال 254 بدانجا درگذشت و او را در خانه ٔ خویش بخاک سپردند و همین اقامت در شهر عسکر باعث شهرت آن حضرت و فرزند او امام حسن به عسکری است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یعقوب بن جبریل بکری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی فرخی سیستانی. شاعر شهیر. رجوع به فرخی سیستانی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی الرضا بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقربن زین العابدین. هشتم از ائمه ٔ اثناعشر. مأمون عباسی به سال 202 هَ. ق. دختر خود ام حبیب را بزنی بوی داد و او را ولیعهد خویش خواند و نام وی بر درم و دینار سکه کرد. ولادت علی رضا به روز جمعه از سال 153 بمدینه ٔ رسول بود و بعضی به سال 151 گفته اند و وفات او در آخر صفر 202 یا سیزدهم ذیقعده ٔ 203 در شهر طوس روی داد. و مأمون بر او نماز گزارد و پهلوی قبر پدر مأمون، هرون الرشید جسد مطهر او بخاک سپردند. و گویندمأمون حضرت را به سم شهید کرد. رجوع به رضا شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی رازی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی حمدانی. چهارمین ِ حمدانیان حلب (از 392 تا 394 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی حمامه ای. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی حرانی، ملقب به شیخ الامه. او راست: صلاح العمل لانتظار الاجل. وفات وی به سال 673 هَ. ق. بوده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بصری. رجوع به ابوالادیان... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یوسف لخمی شافعی.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن یوسف بصری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یوسف بن تاشفین. رجوع به علی...، و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 402 و 403 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یوسف بن ابراهیم بن عبدالواحد شیبانی. رجوع به ابن القفطی جمال الدین علی، و رجوع به علی بن یوسف... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن مره بغدادی. رجوع به نقاش ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن زبیر الاسدی الکوفی. رجوع به ابن کوفی ابوالحسن علی بن محمدبن الزبیر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲ کسائی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عیسی بن جزله. رجوع به ابن جزله... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبداﷲ عیسوی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) قاسم بن ابی بکر قفال شافعی. رجوع به قاسم... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عمربن محمدبن الحسن الحربی القزوینی. یکی ازکبار صالحین. اصل او از قزوین و مولد وی بمحرم سال 360 هَ. ق. در بغداد بود. قرآن را بقراآت نزد ابوحفص کنانی و غیر او درست کرد، و نحو از ابوالفتح بن جنی فراگرفت و از ابن کیسان نحوی و قاضی جراحی و ابوحفص بن الزیات و ابوعمربن حیوه و ابوالحسین مظفر و ابوالحسین بن سمعون و جماعتی دیگر حدیث شنید و فقه از علی بن ابی القاسم دارکی آموخت و از اوان صِبی نیکورفتار وکم گوی و بسیارخرد بود و زبان از نابکار بسته داشت وجز برای نماز از خانه بیرون نمی شد و پیوسته بقرائت قرآن و روایت حدیث روز میگذاشت. او را صاحب کرامات کثیره گفته اند. آنگاه که وفات یافت ابومحمد رزق اﷲبن عبدالوهاب تمیمی وی را غسل داد. احمدبن علی بن ثابت گوید: ابوالحسن قزوینی زاهد نامی، یکی از بندگان صالح خدا و بشعبان سال 442 درگذشت و بر او در صحرا میان حربیه و عتابین نماز کردند و عدد نمازگزاران بشمار نمی آمد و بر هیچ جنازه جز جنازه ٔ امام حنبل چنین ازدحام نبوده است و در این روز تمام شهر [بغداد] بسته بود و ابوالفتح بن علوس دینوری حکایت کند که از بسیاری ِازدحام جنازه بر زمین گذاشتن میسر نشد و بر سر دستها میرفت و مردم از هر سوی رو بجنازه نماز میگزاشتند ابوالفتح بن عقیل آرد که در اسلام... روزی مانند روز حمل جنازه ٔ قزوینی دیده نشده است و هر جا تا حمامها و کتاتیب بسته شد و حق العبور باب الطاق با اینکه جسر نیز کشیده بود به ربع دینار رسید و هیچ جامعی گنجایش آن همه خلایق نکرد و نیز با امامی معلوم نماز گزاردن ممکن نگردید و در هر گوشه از صحرا هزاران کس با امامی نماز کردند و با اینهمه ضجه و عویل باندازه ای بود که آواز مکبر شنیده نمیشد و بیشتر مردم وحدانی و فرادی ̍ نماز خواندند. عبداﷲبن محمد بردانی گوید بشب مرگ قزوینی برادرم ابوغالب یوسف بن محمد گریان و لرزان از خواب بجست پدر من او را در برکشید و معوذتین بر او خواندن گرفت و گفت پسرک من ترا چه رسید گفت در خواب دیدم که درهای آسمان گشاده بود و ابن القزوینی به آسمان برمیشد. و بامداد فردا آواز صلوهگو را شنیدیم که از مرگ او آگاهی میداد. ابوالفرج عبدالعزیزبن عبداﷲ الصائغ گوید بر ابوالحسن نماز گزاشتم و اجتماع آن همه خلائق در چشمم عظیم شگفت نمود، شب برؤیا اندر او را دیدم که بمن گفتی ازدحام مردمان در نماز بر من ترا عجب آمد؟ در آسمانها شماره ٔملائک که بر جنازه ٔ من نماز کردند بیش از این بود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن ابی بکربن شرف ماردینی. رجوع به علی بن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن مثنی. یکی از مشاهیر عرفا. او در اواخر مائه ٔ سوم و اوایل مائه ٔ چهارم هجری میزیست و درک صحبت شبلی و شیخ ابوالحسن خرقانی و شیخ ابوسعید ابوالخیر کرده و ابی سعید ابوالخیر او را به استرآباد دیده است. و از کلمات اوست که گفت: آنرا که لذت ترک لذت دست داد نعمت دنیا و آخرت بدو رسیده است. او را گفتند دانا کیست ؟ گفت آنکه نادانی خویش داند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن فضل بن احمد اسفراینی، معروف به حجاج. صاحب حبیب السیر گوید: ابوالعباس بن فضل بن احمد اسفراینی نخستین کسی است که وزارت سلطان محمود سبکتکین کرد و در اوائل حال بکتابت و نیابت فائق که در سلک امراء سلاطین سامانی انتظام داشت قیام مینمود. و ابوالعباس پسری داشت حجاج نام که در کسب فضائل نفسانی سرآمد افاضل آن زمان بود و اشعار به زبان عربی و فارسی و غزل در غایت بلاغت نظم مینمود - انتهی. و تأیید میکند قول صاحب حبیب السیر را در فضل و براعت او مدایح فرخی:
دستورزاده ٔ ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار
بنیاد فضل و بنیت فضل است و پشت فضل
وز پشت فضل باز شه شرق یادگار.
دستورزاده ی ْ شاه ایران زمین
حجاج تاج خواجگان بوالحسن
اندر کفایت صاحب دیگر است
وندر سیاست سیف بن ذوالیزن.
در دلم هیچ کسی دست نیابد ببدی
تا در او مدحت فرزند وزیرالوزراست
خواجه ٔ سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بیهمتاست
روز و شب درگه او خانه ٔ اهل هنر است
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست.
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه چو کف
به کُه نماید همواره کوه گردد کان
نهاد خوب و ره مردمی از او گیرند
ستودگان و بزرگان تازی و دهقان.
ابوالحسن علی فضل احمد آنکه ز خلق
مقدم است بفضل و مقدم است بجاه
بدو بنازد مجلس بدو بنازد صدر
بدو بنازد تخت و بدو بنازد گاه.
خواجه حجاج آنک از جمع بزرگان جهان
ایزداو را برگزید و بر جهان سالار کرد.
جاودانه خواجه ٔ هر خواجه ای حجاج باد
برترین مهتر به کهتر کهترش محتاج باد.
خواجه ٔ حجاج آنکو کس نبوده در جهان
که به رادی دست او را در جهان همتاستی.
رجوع به دستورالوزراء چ طهران ص 138 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن فتح، ملقب به مطوق. رجوع به مطوق علی بن فتح... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن غراب الفزاری الکوفی. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عیسی الرمانی، نحوی و لغوی. رجوع به ابوالحسن رمانی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به علی بن عیسی الربعی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عیسی اربلی. محدث و ادیب و مورخ شیعی در مائه ٔ هفتم هجری. صاحب کتاب کشف الغمه، وی در سال 687 هَ. ق. از تألیف این کتاب فراغت یافته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عیسی بن فرج بن صالح ربعی، منعوت به ابن الاخت، ملقب به کمال الدین شیرازی نحوی شارح ایضاح. وی شاگرد ابوعلی فارسی است. مولد او به سال 328 هَ. ق. و وفات به 420.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عیسی بن داودبن جراح بغدادی. کاتب وزیر مقتدر و قاهر خلیفه مشهور بصلاح و تقوی و بذل و دهش. در آخر عمر از کار کناره کرده و در مکه مجاور گردید و به سال 334 هَ. ق. وفات یافت. او راست: کتاب معانی القرآن و تفسیره ومشکله، و ابوبکربن مجاهد و ابوالحسن خزاز نحوی با او در این کتاب همدستی کرده اند. (از ابن الندیم و جز او). و رجوع به ابن جراح علی بن عیسی بن داود... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عیسی. از اصحاب ابن الاخشید ابوبکر احمدبن علی. رجوع به ابوالحسن رمانی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد ماوردی. رجوع به ماوردی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبداﷲ الشاذلی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عیاش. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عمربن علی القزوینی، معروف به نجم الدین دبیران کاتبی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد یا احمد شاعر، معروف به بسامی. رجوع به بسامی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عمربن احمدبن مهدی بغدادی دارقطنی. رجوع به علی بن عمر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن عمر. از مردم ایران. طب و فقه در غرناطه فراگرفت و دوبار بقضاء این ناحیت رسید و در سال 539 هَ. ق. درگذشت. (به نقل لکلرک از کازیری).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن علی بن محمد الثعلبی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عراق بن محمدبن علی خوارزمی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عثمان غزنوی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبیداﷲ، ملقب به شیخ منتجب الدین، از دودمان ابوبابویه قمی. عالم شیعی، صاحب کتاب فهرست. معاصر ابن شهرآشوب.او شاگرد شیخ ابوالفتوح رازی صاحب تفسیر و ابوعلی طبرسی و بسیاری از علمای اهل سنت و شیعه است. امام رافعی از مشاهیر علمای شافعی شاگرد او بوده و وی را بسیار ستایش کرده است. وفات وی پس از سال 585 هَ. ق. است و رافعی در سال 584 در ری صحبت او درک کرده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سندالدوله، علی الاول.از امرای مزیدی حله است (از 403 تا 408 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالمجید. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن وصیف شاعر، معروف به ناشی اصغر. رجوع به علی بن عبداﷲ... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن منجم. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبداﷲ سمهودی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن نصربن منصوربن بسام. رجوع به ابن بسام ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن یعقوب بن شجاع بن ابی زهران. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن محمد جزار. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن محمد قرشی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن احمد زاهد و فقیه. رجوع به مصری... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد الفیاض. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن قطان فاسی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد الغزالی اللوکری. شاعری بروزگار سامانیان، مداح ابوالحسن عبیداﷲبن احمد العتبی وزیر سامانیان. او در اعتذار رفتن خویش از بخارا به لوکر خطاب به آن وزیر گوید:
عبیداﷲ بِن ْ احمد وزیر شاه سامانی
همی تابد شعاع داد از آن پرنورپیشانی
بصورت آدمی آمد به معنی نور سبحانی
خدایا چشم بد خواهم کز آن صورت بگردانی
بخارا خوشتر از لوکر خداوندا همیدانی
ولیکن کُرد نشْکیبید از دوغ بیابانی.
و او راست در مدیح امیر رضی ابوالقاسم نوح بن منصوربن نوح:
نگار من آن کرد گوهر، پسر
که زین است و حسن از قدم تا بسر
ز عنبر زره دارد او بر سمن
ز سنبل گره دارد او بر قمر
چو برداشت جوزا کمرگه نگر [کذا]
بجست و ببست از فلاخن کمر
برون برد از چشم سودای خواب
درآورد در دل هوای سفر
بره کرد عزم آن بت خوشخرام
گره کرد بند سر آن خوش سیَر
بتابید سخت و بپیچید سست
بگرد کمرگاه دستار بر
شتابان بیامد سوی کوهسار
به آهستگی کرد هر سو نظر
برآورد از آن وهم پیکر میان
یکی زرد گویای ناجانور
نه بلبل ز بلبل بدستان فزون
نه طوطی ز طوطی سخن گوی تر
چو دوشیزگان زیر پرده نهان
چو دوشیزه سفته همه روی و بر
بریده سر و پای او بی گنه
ز نالیدنش شادمانه پسر
ز بُسَّد بزرینه نی در دمید
بارسال (؟) نی داد دم را گذر
برخ برزد آن [...] عنبرفراش [کذا]
به نی برزد انگشت وقت سحر
همو گفت در نی که ای لوکری
غم خدمت شاه خوردی مخور.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد علم الدین. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد، طبیب و شاعر. رجوع به ابن سدیر ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد صلحیی، اولین ِ امراء بنی صلیح در یمن. رجوع به علی بن محمدبن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد شابشتی کاتب. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد سهروردی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد سخاوی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد ربعی مالکی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن محمد حلبی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد بصری. رجوع به ماوردی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن سعد، معروف به ابن خطیب الناصریه. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد، معروف به ابن اثیر جزری. رجوع به ابن اثیر عزالدین ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد اندلسی قلصادی بسطی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن موسی بن حسن بن فرات. رجوع به ابن فرات ابوالحسن علی... شود. و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 300 و 301 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن فارس. رجوع به خیاط بغدادی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن بشار الزاهد. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن عمار. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن علی الطبری شافعی، ملقب به عمادالدین، مدرس نظامیه ٔ بغداد. رجوع به کیاهراسی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن علی اشبیلی. رجوع به ابن خروف ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن عبید. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن عبداﷲبن ابی سیف المدائنی. رجوع به مدائنی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن عبداﷲ، معروف به ابن سدیر. رجوع به ابن سدیر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن عبدالصمدبن عبدالاحد. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن عبدالرحمن بغدادی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن سهل الصائغ الدینوری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن خلف قابسی معافری. رجوع به ابن قابسی ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن جعفر. او را رسائلی است. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عمر قرشی شاذلی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) موسی بن کبریاء نوبختی. یکی از منجمین مشهور در نیمه ٔ اول مائه ٔ چهارم هجری. رجوع به آل نوبخت شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مرزبان سغدی. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 341 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مسعودی علی بن الحسین. رجوع به مسعودی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) قابوس بن ابی طاهروشمگیربن زیار امیر گرگان. رجوع به قابوس... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) قاضی. صاحب تاریخ سیستان آنجا که فضائل سیستان برمی شمرد ابوالحسن قاضی را از مفاخر آنجا ذکر میکند و این غیر ابوالحسن عمربن ابی عمر نوقانی است، چه نام او را نیز علیحده می آورد.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبداﷲ. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مقری شطنوخی (؟) مصری. او راست: کتاب مناقب شیخ عبدالقادر گیلانی در سه مجلد. (از کشف الظنون).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مهیاربن مرزویه، کاتب فارسی دیلمی و شاعر مشهور. رجوع به مهیار... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مهلبی. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 391 شود.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مهذب الدین شاعر. علی بن ابی الوفاسعدبن ابی الحسن علی بن عبدالواحدبن عبدالقاهربن احمدبن مسهر موصلی، آمدی. مولد وی شهر آمد. و مادح خلفاءو ملوک و امرا بود و ابن خلکان دیوان او را در دو مجلد دیده است. وفات او در صفر 543 هَ. ق. بوده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مهاجر. محدث است و ابوعوانه از او روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مؤیدبن محمدبن علی طوسی نیشابوری. رجوع به مؤیدبن محمدبن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مولی الحارث بن نوفل الهاشمی. تابعی است. او از ابن عباس و از او عمروبن معتب روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مولی بنی نوفل. صحابی است و برخی نام او را ابوحسین و هم ابوحسان گفته اند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) موسی الکاظم بن جعفر الصادق بن محمد الباقربن علی زین العابدین بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. رجوع به موسی الکاظم (امام...)... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مختاربن عبدالرحمن بن مختاربن شهر رعینی، معروف به ابن شهر. یکی از علماء هندسه و نجوم و لغت و نحو و حدیث و شعر و کلام. او در آخر عهد زهیرهالعامری متصدی قضا بوده و به سال 453 هَ. ق. بقرطبه درگذشته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) موسی بن ابی عائشه. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مسددبن مسرهد. رجوع به مسدد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) منصوربن حسن میمندی. ممدوح فرخی:
تاج هنر و گنج خرد خواجه ٔ سید
منصور حسن بارخدای همه احرار
از بوی و خصال تو ز خاک و گل میمند
بی رنج همه عطر خوش آمیزد عطار.
عمید خسرو منصور، ابوالحسن منصور
که جاودان ز جهان شاد باد و برخوردار.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ملک العادل علی بن سلار سیف الدین. رجوع به ابن سلار... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ملک الأفضل علی نورالدین بن السلطان صلاح الدین. یوسف بن ایوب. رجوع به علی نورالدین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مقاتل بن محمد الرازی. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ناصربن حمزهبن ناصربن زید، ملقب بنصیرالدین، وزیر ناصر لدین اﷲ خلیفه ٔ عباسی. رجوع به ناصر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مقاتل بن سلیمان بن بشیر خراسانی مروزی، صاحب تفسیر مشهور. رجوع به مقاتل بن سلیمان... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مفتی معروف بساعاتی. او راست: مفاتیح العلوم.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مغربی از شهود صحت رصد ابوسهل ویجن بن رستم کوهی. رجوع به ابوسهل ویجن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مغربی وزیر بکجور. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 392 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) معلی بن فضل. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) معلی بن زیاد الفردوسی. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) معاویهبن هشام. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) نصر اول. ابن علی، ایلک خان. چهارمین از امرای ترکستان. رجوع به ایلک خان... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) نضربن شمیل بن خرشهبن یزیدبن عبده. رجوع به نضربن شمیل... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مسلم بن یناق. از روات حدیث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مختاربن حسن بن عبدون. رجوع به ابن بطلان ابوالحسن مختاربن حسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) یحیی بن عبدالمعطی بن عبدالنور الزواوی نحوی، ملقب به زین العابدین. رجوع به ابن معطی زین الدین ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) یحیی بن علی بن عبداﷲ عطار اموی. رجوع به یحیی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) یحیی بن عیسی بن ابراهیم مصری. رجوع به ابن مطروح جمال الدین ابوالحسن یحیی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) یعقوب بن القطاع. محدث است و ابن المبارک از او روایت کند.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) یغما. رجوع به یغما شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) یمزان بن مجمر. محدث است و از او جریربن عثمان روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) یحیی بن اسحاق راوندی. رجوع به یحیی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن باذش. رجوع به ابن باذش، و رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن محمد رتبلی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هبهاﷲبن صاعدبن هبهاﷲ. رجوع به ابن التلمیذ موفق الدین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمد بکری مصری. رجوع به محمد بکری...، رجوع به محمدبن عبدالرحمن بکری شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) نجار. یکی از مشایخ معاصر با خواجه عبداﷲ انصاری. که شرح حال او در کتاب خواجه آمده و نفحات از آن نقل کرده. رجوع به نامه ٔ دانشوران ج 3 ص 39 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) میثمی علی بن اسماعیل. رجوع به علی بن اسماعیل... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) یوسف بن مروان. محدث است و از خالدبن حسین روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) (شیخ...) واسطی. او راست: کتاب تفسیر مسند. وفات او به سال 310 هَ. ق. بوده است. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 301 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هیثم بن خالد بصری. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هنائی. رجوع به هنائی علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هلال بن یساف. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هلال بن محسن بن ابراهیم ابواسحاق بن هلال صابی. رجوع به هلال... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هلال بن ابراهیم بن هلال بن ابراهیم بن زهرون. رجوع به هلال... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هبهاﷲبن سعید. او طبیب مقتفی خلیفه و استاد ابن التلمیذ امین الدوله بود و عمری طویل یافت. کتاب الاقناع و کتاب المغنی و کتاب التلخیص از تصانیف طبی اوست. گویند روزی وی گاه برخاستن از مجلس خلیفه مقتفی بعلت پیری در تعب و مشقت بود خلیفه گفت ای حکیم پیر شدی و او پاسخ کرد نعم یا مولانا و تکسرّت قواریری. و این اصطلاحی بود عامیان بغداد را که از آن کِبَر سن اراده میکردند. چون برفت مقتفی گفت من از این حکیم تا در خدمت ما بوده است هیچگاه سخنی مبتذل نشنیده ام و گمان برم از استعمال این اصطلاح قصدی داشت چون بپژوهیدند مکشوف گشت که وزیر عون الدین بن هبیره راتبه ٔ او را که بدارالقواریر محول بود قطع کرده است. خلیفه امر کرد تا راتبه ٔ او بازدادند و هم اقطاعی بر آن مزید کرد. وفات وی در صدواندسالگی به سال 560 هَ. ق. بود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) نساج. خیربن عبداﷲ. یکی از مشایخ صوفیه و اصل او از سرمن رأی است و به بغداد اقامت داشت و درک صحبت ابوحمزه ٔ بغدادی و سری سقطی و ابراهیم خواص کرده و در صدوبیست سالگی به سال 322 هَ. ق. درگذشته است. نام او را محمدبن ابراهیم یا محمدبن اسماعیل نیز گفته اند. او گوید:الخوف سوط اﷲ یقوم به انفسنا. و قال: العمل الذی یبلغ الی الغایات هو رؤیه التقصیر و العجز و الضعف.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هبهاﷲبن حسن، معروف به حاجب. رجوع به هبهاﷲ... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هبهاﷲبن ابی الغنائم بن التلمیذ. رجوع به ابن تلمیذ موفق الدین ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) هارون بن رِئاب. رجوع به هارون... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) هارون بن اسماعیل. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ولیدبن عبیداﷲبن یحیی بن عبیدبن شملال بحتری. رجوع به بحتری... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) وراق. علی بن عیسی بن علی بن عبداﷲ الرمانی. رجوع به ابوالحسن رمانی... شود.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) واقعبن سحبان. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مطیعبن عبداﷲالغزال. محدث است و یحیی القطان از او روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) منصوربن اسماعیل بن عمر رأس عینی مصری ضریر فقیه شافعی. رجوع به منصوربن اسماعیل شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن ابراهیم بن یوسف بن احمدبن یوسف الکاتب. مولد او حسنیه به سال 281 هَ.ق. او ظاهراً متفقه بمذهب شافعی و در باطن از شیعه ٔامامیه بود. ابن الندیم گوید کتابهای او بر مذهب شیعه: کتاب کشف القناع. کتاب الاستعداد. کتاب العده. کتاب الاستبصار. کتاب نقض العباسیه. کتاب المعتمل. کتاب المفید فی الحدیث و کتاب الطریق است. کتب او بر مذهب شافعی: کتاب البصائر. کتاب الابلی [کذا]. کتاب المستعذب. کتاب الرد علی الکرخی. کتاب المفید فی الحدیث [کذا].

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن الحارث التمیمی. رجوع به محمدبن الحارث... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) مالکی. او راست: تحفهالمصلی. (کشف الظنون).

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) نسوی. از فقهای شافعی. کتاب المسائل و العلل و الفروق از اوست. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمودبن احمد فارابی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن یوسف عامری. رجوع به ابوالحسن عامری شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) قرمانی. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 365 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمدبن محمد مغربی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن حسین بن موسی بن ابراهیم، مشهور به سید رضی. رجوع به محمدبن حسین... و رجوع به رضی (سید...) شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن حسین بن حسن بیهقی نیشابوری، معروف به قطب کیدری. عالم شیعی در قرن ششم، شاگرد ابن حمزه ٔ طوسی. از کتب او شرح نهج البلاغه است به نام حدائق الحقائق که در سال 576 هَ. ق. ازآن فراغت یافته است و کتاب اصباح در فقه اثناعشری.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (حافظ...) محمدبن حسین بن حبیب القاضی الوداعی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن الحسین. از علمای نحو و لغت. او راست: کتاب شرح الجرمی. کتاب الهدایه. کتاب العلل. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن حسن جوهری. رجوع به جوهری محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن حسن بن ابی یزید. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن حامدبن سری. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن جعفربن محمدبن هارون بن النجار. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) نصربن احمدبن اسماعیل. چهارمین از سلاطین سامانی. رجوع به نصربن احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ماری بن هبهاﷲبن مؤمل نصرانی. از مردم حفیره مقیم بغداد. از اطبای مائه ٔ ششم هجری.شعب ادب از ابوالحسن بن علی بن عبدالرحیم عصار و ابن خشاب نحوی و شرف الدین بن شرف الکُتّاب فراگرفت و از علوم منطق و فلسفه نیز بهره داشت. پس از آنکه در طب شهرتی بسزا یافت بطبابت خاصه ٔ خلیفه منصوب گشت و مالی عظیم بیندوخت. وفات وی بزمان الناصر لدین اﷲ در 591 هَ. ق. بود و در کنیسه ٔ نصاری جسد وی بخاک سپردند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن جعفربن ثوابه. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن بشر. رجوع به سوسنجردی ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن ایوب بغدادی، مقری. رجوع به ابن شنبوذ ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمد مزنی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمد، معروف به مطبوع العبدوس. رجوع به مطبوع العبدوس... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن زیدبن مسلمه، ابن ابی شملین. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمد جیانی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمدبن علی بن حسن بن شاذان قمی. رجوع به ابن شاذان ابوالحسن محمدبن احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمدبن طالب، فقیه و ادیب حلبی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمدبن طالب، اخباری. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمدبن داود قمی. رجوع به ابن داود ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن احمدبن ابراهیم بغدادی، مشهور به ابن کیسان نحوی. رجوع به ابن کیسان... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن ابراهیم سیمجور. رجوع به ابوالحسین سیمجور شود.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کهمس بن الحسن. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عمروبن علقمهبن وقاص اللیثی. صحابیست.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمدبن حبیب بصری. رجوع به ماوردی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن قاسم فقیه. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) نصربن اسماعیل نحوی. رجوع به نصر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) نسوی منجم. شهرزوری گوید مولد و منشاء او شهر ری وشاگرد ابومعشر بلخی است. او راست زیج فاخر. ابوالحسن زندگانی طویل یافته و سنین عمرش به صد رسیده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ / ح ُ] (اِخ) نام دیگر قویق است، و آن رودیست نزدیک حلب. (دمشقی).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) قریح الشامی. تابعی است و صفوان بن عمرو از وی روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن حمران الدفلی العجلی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن السلامی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن هلال بن محسن صابی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی بن الفضل بن تمام الدهقان. رجوع به ابن تمام الدهقان الکوفی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن هانی ازدی اندلسی، شاعر. رجوع به ابن هانی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْح َ س َ] (اِخ) محمدبن مصعب القرقسانی. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن مرزوق بن عبدالرحمن بغدادی زعفرانی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن محمدبن عیسی بن عبدالرحمن بن عبدالصمد، مولی سعیدبن العاص، ملقب به حبش و معروف به ابن ابی الورد. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن محمد سامری. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن المبارک، مکنی به ابوالبقأبن محمدبن عبداﷲ بغدادی. رجوع به ابن الخل... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن قاسم بصری. یکی از علماء انساب.از کتب اوست: کتاب الانساب و الاخبار. کتاب اخبار الفرس و انسابها. کتاب المنافرات بین القبایل و اشراف العشائر و اقضیه الحکام بینهم فی ذلک. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبدالملک بن ابراهیم بن احمد همدانی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کوشیاربن لبان جیلی منجم. رجوع به کوشیار ابوالحسن کیا... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عیسی المنجم. رجوع به ابن ابی عباد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی واسطی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی دقیقی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی بن محمد ازدی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی مالکی شاذلی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی بن سهل ماسرجسی نیشابوری. فقیه شافعی. یکی از ائمه ٔ فقهاء خراسان، صاحب ابواسحاق مروزی و همسفر او به مصر. پس از مرگ ابواسحاق به بغداد شد و سپس بخراسان بازگشت و به سال 344 هَ. ق. در نیشابور بتدریس پرداخت و ابوطیب طبری فقه از او فراگرفته است. به هفتادوشش سالگی در سنه ٔ 384 درگذشت.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن سلمی شعبانی، معروف به مغنم مصری. رجوع به مغنم مصری ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی بن حسین بن عمربن ابی الصقر واسطی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی بن الحسن بن عمر واسطی. رجوع به ابن ابی الصقر ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی بصری، متکلم معتزلی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن علی الاَبری. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبدالواحد شافعی اردستانی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبدالملک کرجی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبداﷲبن مبارک وهرانی. رجوع به وهرانی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن عبدالمؤمن بن عبداﷲ. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن محمد هاشمی بغدادی، شاعر. رجوع به ابن سکره... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت آمدی، علی بن ابی علی محمدبن سالم تغلبی فقیه. رجوع به آمدی سیف الدین ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی بکربن محمد. از مردم ذَبح، قریه ای بجرجان. محدث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن حمدان. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبدالرحمن بکری صدیقی شافعی. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن سلیمان. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت بسامی شاعر علی بن محمدبن نصربن منصوربن بسام.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبداﷲ بستی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالکریم باکوئی، ملقب به فریدالدین. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن مهذب ابوالمکارم عبدالکریم بن طرخان بن تقی حموی. رجوع به علی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن ابی الصقر. رجوع به ابن ابی الصقر ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن ابی زرع. و بعضی ابوعبداﷲ گفته اند. رجوع به ابن ابی زرع... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن ابی الرجال. رجوع به ابن ابی الرجال ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن ابی رافع منجم. رجوع به ابن ابی رافع ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبداﷲبن الصباح بن بشربن سویدبن الاسود التیمی ثم السعدی.یکی از خوشنویسان و دانایان فن کتابت، و او برادر ابوالحسین خطاط معلم مقتدر خلیفه است. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شاعری ایرانی صاحب منظومه ای به نام سیر نور مولود؟ (قاموس الاعلام).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن بواب علی بن هلال. رجوع به ابن بواب ابوالحسن علاءالدین علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابراهیم کنانی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شاعر ایرانی شارح دیوان انوری. (قاموس الاعلام).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (ع اِ مرکب) گوذاب. جوذاب. ابوالفرج. (مهذب الاسماء). جوذابه. (منتهی الارب). طعامی از برنج و شکر و گوشت. (قاموس). آشی از گوشت و برنج و نخود و گردکان. (برهان قاطع).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح ُ] (ع اِ مرکب) طاوس. (المزهر). ابوالوشی. (مهذب الاسماء). فلیسا.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی منصور طاهر ازدی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی القاسم عبداﷲبن اماجور منجم. او را کتبی است. (ابن الندیم). و رجوع به ابن اماجور علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی علی محمدبن سالم تغلبی آمدی اصولی. رجوع به آمدی سیف الدین ابوالحسن علی، و رجوع به علی بن ابی علی آمدی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ابن ابی علی، از خاندان ابن مقله ٔ معروف، و او نیز مانند اجداد خویش بحسن خط مشهور است. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابیطالب علیه السلام. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی سعید عبدالرحمن بن احمدبن یونس. رجوع به ابن یونس... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی زید محمدبن علی نحوی استرآبادی، ملقب به فصیحی. در نحو شاگرد عبدالقاهر جرجانی و استاد ملک النحاه حسن بن صافی است. و ابوطاهر سلفی حافظ اصفهانی از فصیحی روایت کند. وی پس از خطیب تبریزی دیری تدریس نحو نظامیه ٔبغداد میکرد و خطی در نهایت حسن و صحت داشت و کتب بسیاری از ادب بقلم او متداول بوده است. عاقبت او را بعلت تعصب در تشیع از شغل تدریس عزل و ابومنصور جوالیقی را بجای او نصب کردند. وفات وی در ذی حجه ٔ 516 هَ. ق. به بغداد بود. ابن خلکان گوید علت نسبت او را به فصیح نمیدانم شاید منسوب بکتاب الفصیح ثعلب باشد.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی الحسین عبدالرحیم السلمی. رجوع به ابن قصار ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی حامد خرجانی. محدث است. او از ابواسحاق ابراهیم بن محمدبن حمزه الحافظ، و از او ابوالعباس احمدبن عبدالغفاربن علی بن اشته ٔ کاتب اصفهانی روایت کند. و خرجان نام محلتی است باصفهان.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی بکر هروی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابراهیم عطار. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن ربّن علی بن سهل شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شاعری ایرانی از سادات شیراز معاصر شاه سلیمان صفوی متوفی به سال 1005 هَ. ق. در احمدآباد هندوستان. (قاموس الاعلام).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن سدیر شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) صلیخی، قائم به یمن. علی بن محمدبن علی. رجوع به علی بن محمدبن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابراهیم بلبیسی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابراهیم بن بکوس. طبیبی فاضل و ناقل و مترجمی دانا بود. او مانند پدر خود در خدمت بیمارستان عضدالدوله ٔ دیلمی بود. تألیفات وی کم است و جز رسائلی و ترجمه های چند درفن خود ننوشته و در سال 394 هَ. ق. درگذشته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابراهیم انصاری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن محمدبن محمدبن یحیی بن خلیس سلامی، شاعر. رجوع به محمدبن عبداﷲبن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ابن ابی عمرو الخیاط. رئیس فرقه ٔ خیاطیه از معتزله.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی. دهمین از امرای بنی مرین مراکش (از 731 تا 749 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن حماره... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن شاذان محمدبن احمدبن علی قمی. رجوع به ابن شاذان ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالکافی بن علی بن تمام انصاری مصری، مشهور به تقی الدین سبکی. جامع فنون بسیار. او از مخالفین ابن تیمیه بود و بر او ردودی دارد. ولادتش در سال 683 هَ. ق. و رجوع به علی بن عبدالکافی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن سودون شود.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن سعید قطربلی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن سعید شود.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن ساعاتی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن تاش، حکیم بغدادی ضریر.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابراهیم بن سعیدبن یوسف حوفی نحوی. رجوع به علی بن ابراهیم... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن زقاق علی بن عطیه شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن خمارتاش شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن الخل. رجوع به ابن الخل ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن خروف. رجوع به ابن خروف ابوالحسن علی بن محمد حضرمی... و رجوع به ابن خروف ضیاءالدین ابوالحسن علی بن محمد قیسی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن خاقان شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن جهم ابوالحسن علی بن جهم سامی. رجوع به ابن جهم ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن اثیر عزالدین ابوالحسن علی بن ابی الکرم محمد. رجوع به ابن اثیر عزالدین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن جنید. رجوع به اهوازی ابن الجنید... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن جمیع محمدبن احمد. رجوع به ابن جمیع ابوالحسن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن جزله... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن جبیر. رجوع به ابن جبیر ابوالحسن محمدبن احمد کنانی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) رجوع به ابن تمام الدهقان الکوفی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن تلمیذ هبهاﷲ. رجوع به ابن تلمیذ موفق الدین امین الدوله ابوالحسن هبهاﷲ... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ابی بکر مرغینانی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) صریعالدلاء علی بن عبدالواحد فقیه بغدادی شاعر، قتیل الغوانی، ذوالرقاعتین. رجوع به علی بن عبدالواحد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن حسن. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سوهان آژن کازیاکاهی هروی. رجوع به سوهان آژن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن بابویه. رجوع به ابوالحسن علی بن حسین بن موسی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن بابشاذ طاهربن احمد. رجوع به ابن بابشاذ ابوالحسن طاهر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ابن احمد. یکی از سادات علوی، از حکمرانان گیلان و طبرستان (از 304 تا 311 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی. بیست وچهارمین از ملوک بنی نصر غرناطه. رجوع به علی مکنی به ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی. کنیت دیگر ابوالادیان علی است. رجوع به ابوالادیان... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ابن صباغ علی بن عبدالحمیدبن اسماعیل زاهد مصری متوفی 612 هَ. ق.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت سری بن احمدبن سری کندی رفاء موصلی. رجوع به سری... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شاذلی (سید...). پیشوای شاذلیه، فرقه ای از صوفیه ٔ اسکندریه. رجوع به علی بن عبداﷲبن عبدالحمید شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شابشتی کاتب، علی بن محمد. رجوع به علی بن محمد الشابشتی کاتب شود.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سیوطی. رجوع به سیوطی... شود.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سیف الدوله علی بن عبداﷲبن حمدان.برادر ناصرالدوله حسن. رجوع به سیف الدوله... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سید رضی. محمدبن الحسین بن موسی بن ابراهیم بن موسی الکاظم علیه السلام. رجوع به رضی (سید...) محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سیبویه. بعضی کنیت او را ابوبشر گفته اند و حاجی خلیفه ابوکثیر آورده است. رجوع به سیبویه شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت حوفی علی بن ابراهیم بن سعیدبن یوسف. رجوع به علی بن ابراهیم بن سعید... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت حازم بن محمدبن حسن انصاری قرطاجنی، یکی از ادبای عرب. مولد او به سال 608 هَ. ق. و وفات در 684 بوده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سندی بن عبدالهادی. رجوع به سندی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سلامهبن جواس الحمصی الطائی. از روات حدیث است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سعیدبن هبهاﷲ، طبیب مقتدر. رجوع به سعید... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سعیدبن سعد بلخی. رجوع به سعید... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سری بن مغلس سقطی، صوفی مشهور، خال ابوالقاسم جنید. طریقت را از معروف بن فیروز کرخی فراگرفت. و هجویری گوید وی حبیب راعی را دیده و با او صحبت داشته و مرید معروف کرخی بود و بیشتر مشایخ عراق مریدان سری باشند. وی اندر بازار بغداد سقط فروختی چون بازار بغداد بسوخت وی را گفتند دوکانت بسوخت گفت من فارغ شدم از بند آن، چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند. چون آنچنان بدید آنچه داشت بدرویشان داد و طریق تصوف اختیار کرد. وی را پرسیدند که ابتدای حالت چگونه بود، گفت روزی حبیب راعی بدوکان من برگذشت من نان شکسته ای به وی دادم که بدرویشان ده. وی گفت خیرک اﷲ. از آنروز باز که این گوش دعای وی بشنید بیزار از اموال دنیا شدم و از وی فلاح یافتم. از وی می آیدکه گفت: الهی ! مهما عذبتنی بشی ٔ فلاتعذبنی بذل الحجاب. وفات وی به سال 251 هَ. ق. به بغداد بوده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت سدیدالملک علی بن مقلهبن نصربن منقذ کنانی، صاحب قلعه ٔ شیزر.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شمیم حلی، علی بن حسن بن عنترهبن ثابت. رجوع به شمیم... و علی بن حسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت زین الدین علی بن هلال عراقی الاصل جزائری المنشاء. فقیه شیعی. او تلمیذ ابن فهد است و در اواخر مائه ٔ هشتم و اوایل مائه ٔ نهم هجری میزیست. محقق کرکی و ابن ابی جمهور احسائی از شاگردان اویند. او راست: کتاب الدرّالفرید فی التوحید.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت رمذی صغیر احمدبن ابراهیم لغوی، استاد ابوالعباس ثعلب. او را خطی نیکو بود. و تصنیفی ندارد. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رزین بن معاویهبن عمار العبدری امام الحرمین سرقسطی اندلسی. او در مائه ٔ پنجم هجری میزیست واو راست کتاب الجمع بین الصحاح السته و صاحب روضات گوید که از صاحب جامعالاصول نقل کنند که او در ذیل ترجمه ٔ حدیث ابوهریره (ان ّ اﷲ عزّ و جل یبعث لهذه الامه علی رأس کُل ّ ماءه سنه من یجدد لها دینها) پس از آنکه مجددین رأس مائه ٔ اول تا چهارم را برشمرده گفته است تازه کنندگان دین در مائه ٔ پنجم از فقها امام ابوحامد غزالی و از محدثین عبدری و از قراء قلانسی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ربیعی. فقیه شافعی. وفات او به سال 306 هَ. ق. بوده است. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ربعی علی بن عیسی بن الفرج بن صالح الربعی النحوی الشیرازی.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت دارقطنی علی بن عمربن احمدبن مهدی بغدادی. رجوع به علی بن عمر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت خلعی علی بن حسن بن حسین بن محمد قاضی. رجوع به علی بن حسن بن حسین بن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت حیدره فقیه داودی. رجوع به حیدره... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن بسام علی بن محمد. رجوع به ابن بسام علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن بلال علی بن بلال بن معاویه... رجوع به ابن بلال ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبیداﷲبن محمدبن اسحاق بن محمدبن یحیی بن منده. یکی از علماء خاندان بنی منده ٔ اصفهانیست و محدث است و برادرزاده ٔ او ابوزکریا یحیی بن عبدالوهاب از او روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن برّی. رجوع به ابن بری ابوالحسن علی بن محمدبن حسین رباطی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ثابت بن قرهبن هارون حکیم حرانی. رجوع به ثابت... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ثابت بن سنان. او مانند پدر خویش طبیب خلفا بوده است و ملازمت خدمت راضی و متقی و مستکفی و مطیع کرده است و در سال 313 هَ. ق. بخدمت بیمارستان گماشته شده و از او کتابی طبی در دست نیست. و همین ابوالحسن است که پس از قطع دست و زبان ابن مقله از جانب راضی خلیفه به معالجه ٔ او مأمور شد. ابن الندیم آرد که او راست کتاب التاریخ از خمس و تسعین و مأتین (295) تا خمس و ستین و ثلثمائه (365) وقفطی گوید بزرگتر از این کتاب در تاریخ «عباسیان » دیده و نوشته نشده است. و او در سال 365 درگذشت. و ابن خلکان گوید ابوالحسن بر نحله ٔ صابئین میرفت و بزمان معزالدوله ٔ بویهی در بغداد میزیست و کتب بقراط و جالینوس درس می گفت و فکاک معانی بود و در نظر طب و فلسفه و هندسه و جمیع صناعات ریاضیه ٔ قدما تالی و ثانی اثنین جد خود ثابت بن قره بود. و ابراهیم بن سنان برادر او منجم و پسر ثابت مسمی به اسحاق طبیب بوده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت بهأالدوله علی بن مسعودبن مودودبن مسعودبن محمود غزنوی.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شاری. صاحب فهرست است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است. صاحب شاهد صادق گوید او در 325 هَ. ق. درگذشته است و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمه ٔ محمدبن زکریای رازی آمده است: و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهیدبن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفه وبینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه. اگر پدر ابوالحسن حسین باشد محتمل است که مراد صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمدبن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل و کدام تصحیف است و محمد عوفی در جوامعالحکایات گوید: آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی بنزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت خواجه تنها نشسته است گفت تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه بسبب تو از مطالعه ٔ کتاب بازماندم. رودکی درباره ٔ این شاعر گوید:
شاعر، شهید و شهره، فرالاوی
وین دیگران بجمله همه راوی.
و در مرثیه ٔ او گوید:
کاروان شهید رفت از پیش
زان ما رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش.
و فرخی گوید:
از دلاویزی ّ و ترّی چون غزلهای شهید
وز غم انجامی ّ و خوبی چون ترانه ی بوطلب.
و باز گوید:
شاعرانت چو رودکی ّ و شهید
مطربانت چوسرکش و سرکب.
و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید:
خط نویسد که بنشناسند از خط شهید
شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر.
و دقیقی گفته است:
استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
بَالفاظ خوش و معانی رنگین.
و منوچهری راست:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
و هم او راست:
وآنگاه که شعر پارسی گوئی
استاد شهید میر بونصری.
ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی بطور مثال در فرهنگها و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست:
پیش وزرارخنه ٔ اشعار مرا
بیقدر مکن بگفت گفتار مرا.
یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم
کز درد او بماندی مانند زرد سیب
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را بغمزه بگرداند از وریب
یارب بیافریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
گر ز تو خواسته نیابم و گنج
همچنین زاروار با تو رواست
باادب را ادب سپاه بس است
بی ادب با هزار کس تنهاست.
کُرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست.
برگزیدم بخانه تنهائی
از همه کس درم ببستم چست.
بسخن ماند شعر شعرا
رودکی را سخنی تِلْوِ نبی است
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجیست.
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بَنانْج باز بَنانْج.
پی مهد اطفال جاهت سزد
که عقد ثریا شود بازپیچ.
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پُده باد.
دهان دارد چو یک پسته لبان داردبمی شسته
جهان بر من چنین بسته بدان پسته دهان دارد.
صف دشمن ترا نه استد پیش
ور همه آهنین ترا باشد.
زمانه از این هردوان بگذرد
تو بگْوال چیزی کزان نگزرد.
هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
آنکسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
جهان گواست مر او را که در جهان ملک است
بزرگوار و سزاوار نصرت و تأیید
بداد نعمت و بس شاکر است در نعمت
بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید.
ابر همی گرید چون عاشقان
باغ همی خندد معشوق وار
رعد همی نالد مانند من
چونکه بنالم بسحرگاه زار.
اگر بازی اندر چغوکم نگر
وگر باشه ای سوی بَطّان مپر.
ای کار تو ز کارزمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر.
در کوی تو اَبیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم ببام بر.
ای من رهی آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز.
مار یغتنج اگرْت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
دوشم گذر افتاد بویرانه ٔ طوس
دیدم جغدی نشسته جای طاوس
گفتم چه خبر داری ازین ویرانه
گفتا خبر این است که افسوس افسوس.
از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هَراش.
بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت فش.
چند بردارد این هَریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش
راست گوئی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش.
ای خواجه با بزرگی اشغال چی ترا
برگیر جاخْشوک و بدو می درو حشیش.
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کَنبوره دل از جای خویش.
بشوی نرم هم بزرّ و درم
چون بزین و لگام، تند سِتاغ.
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپْریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
ای قامت تو بصورت کاوَنْجَک
هستی تو بچشم مردمان بُلْکَنْجَک.
چون برون کردزو همازه و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ.
ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تَریوه ی ْ راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال.
عیب باشد بکار نیک درنگ
که شتاب آمده رفیق ملام
عاقبت را هم ازنخستین بین
تا بغفلت گلو نگیرد دام.
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پَنام ؟
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
دانش و خواسته ست نرگس و گل
که بیکجای نشکفند بهم
هرکه را دانش است خواسته نیست
هرکه را خواسته ست دانش کم.
عشق او عنکبوت را ماند
برتنیده ست تَفْنه گرد دلم.
دو جوی روان در دهانش ز خلْم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلْغونه بسیم.
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخْرامی بمیدان.
اگر بگروی تو بروز حساب
مفرمای درویش را شایگان.
چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزه ٔ سیمین عیبه ٔ جوشن.
کفلش با سلاح بشکفتم
گرچه برتابد آن میان و سرون.
هرگز تو بهیچکس نشائی
بر سَرْت دوشوله خاک سرگین.
تا کی دوم از گرد در تو
کاندر تو نمی بینم چَربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اُشْنان و کَنَسْتو.
بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه
این ندوزد مگر کلاه ملوک
و آن نبافد مگر پلاس سیاه.
همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه.
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه.
موی سپید و روی سیاه و رخ بچین
بوزینه ٔ خرف شده و گشته کاینه.
جهانیان را دیدم بسی بهر مذهب
بسی بدیدم از گونه گونه جَدْکاره.
چون چلیپای روم از آن شد باغ
کآبریزیست باغ را ز حلی.
ابر چون چشم هند بنت عتبه ست
برق مانند ذوالفقار علی.
قی افتد آن را که سر و روی تو بیند
زان خلْم و از آن بَفْج روان بر بر و بر روی.
همی فزونی جوید اَواره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی.
زنی پلشت و تَلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی.
چو آلیزنده شد در مرغزاری
نباشد بر دلش از بار باری.
مرا بجان تو سوگند وصعب سوگندی
که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پند نپْذیرم
که پند سود نداردبجای سوگندی
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی
هزار کبک ندارد دل یکی شاهین
هزار بنده ندارد دل خداوندی
ترا اگر ملک چینیان بدیدی روی
نماز بردی و دینار برپراکندی
وگر ترا ملک هندوان بدیدی روی
سجود کردی و بت خانه هاش برکندی
بمنجنیق عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتش حَسَراتم فکند خواهندی
ترا سلامت باد ای گل بهار و بهشت
که سوی قبله ٔ رویت نماز خوانندی.
چون تن خود به بَرْم پاک بشست
از مسامش تمام لؤلؤ رست
نرم نرمک ز بَرْم بیرون شد
مهرش از آنچه بود افزون شد.
و رجوع به شهید بلخی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علم الدین علی بن محمدبن عبدالصمدبن عبدالاحد الهمدانی المصری السخاوی المقری النحوی. رجوع به علی بن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبدالعزیزبن مسلم مکی. رجوع به عبدالعزیز... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عکوک، شاعر خراسان، علی بن جبلهبن مسلم بن عبدالرحمن. رجوع به عکوک... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عقیلی. ندیم مسعودبن محمود غزنوی. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 78 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عطیهبن سعد. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عطأبن حمزه ٔ سغدی سمرقندی. رجوع به عطاء... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عتاب بن بشیر حرانی. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبیداﷲبن یحیی بن خاقان. رجوع به ابن خاقان ابوالحسن عبیداﷲ... شود.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت جحظه احمدبن جعفربن موسی بن خالدبن برمک. رجوع به جحظه ابوالحسن احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبیداﷲبن حسین. تابعی است و شعبه از او روایت آرد.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبیداﷲبن حسین بن دلال بن دلهم. رجوع به عجیداﷲ... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبیداﷲبن احمد العتبی، وزیر امیر رضی ابوالقاسم نوح بن منصوربن نوح. رجوع به عبیداﷲ... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبدالوهاب بن عبدالحکم یا ابن الحکم بن نافع وراق. یکی از صالحین مشهور. وفات 250 یا 251 هَ. ق. رجوع به صفهالصفوه ج 2 ص 208 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبداﷲبن مقفع فارسی. در نامه ٔ دانشوران کنیت ابن المقفع را ابوالحسن آورده اند، لکن صاحب الفهرست گوید او پیش از قبول اسلام مکنی به ابوعمرو بود و پس از مسلمانی کنیت ابومحمد گرفت. و رجوع به ابن المقفع شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبداﷲبن احمدبن محمدبن المغلس. رجوع به ابن المغلس شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبدالغافر حافظبن اسماعیل بن عبدالغافربن محمدبن عبدالغافر احمدبن محمدبن سعیدفارسی نیشابوری. صاحب کتاب السیاق تاریخ نیشابور و مجمعالغرائب و المفهم لشرح غریب صحیح مسلم و غیره.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبدالرحمن، برادرزاده ٔ اصمعی. رجوع به عبدالرحمن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شهیدبن الحسین طبیب. رجوع به شهیدبن الحسین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبدالجلیل.رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 582، 602 و 607 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) عبدالجبار (قاضی...). متکلم معتزلی بغدادی، معاصر صاحب بن عباد. رجوع به عبدالجبار... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عاملی، ابن محمد طاهربن عبدالحمیدبن موسی. فقیه شیعی اصفهانی. در اواخر دولت صفویه در اصفهان بزاد و هم در آنجا پرورش یافت و از بیشتر علمای آن زمان مانند مجلسی و جزائری و حر عاملی و ملا محسن فیض کاشانی اجازه ٔ روایت یافت و در آخر عمر ساکن نجف اشرف بود. او را کتب بسیار است از جمله: شرح مفاتیح و شرح کفایه و رسائل مختلفه. وفات او پس از سال 1129 هَ. ق. بود، چه در این سال از شرح کتاب مفاتیح فراغت یافته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) الظاهر لاًعزاز دین اﷲ. رجوع به ظاهر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) طوسی. رجوع به طوسی ابوالحسن علی بن عبداﷲبن سنان التیمی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) طاهربن عبدالحلیم، معروف به ابن غلبون. رجوع به طاهر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) صدقه، ملقب به سیف الدوله فخرالدین بن بهاءالدوله ابی کامل منصوربن دبیس. صاحب الحلهالسیفیه. از امرای مزیدی حله (از 479 تا 501 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن ابی عباد. رجوع به ابن ابی عباد مکنی به ابوالحسن شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن یونس منجم، علی بن ابی سعید عبدالرحمن بن احمدبن یونس بن عبدالاعلی الصدفی مصری. صاحب زیج.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسین بن وافد. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن بکمش یا علی بن ملمش ترکی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن جعدبن عبید جوهری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) الصایغ (شیخ...) علی بن محمدبن سهل دینوری. در تذکرهالاولیاء عطار آمده است که: او در مصر مقیم بود و از بزرگان اهل تصوف و یگانه ٔ وقت بود، بوعثمان مغربی گفتی هیچکس را نورانی تر از بویعقوب نهرجوری ندیدم و بزرگ هیبت تر از ابوالحسن الصائغ. ابوالحسن را پرسیدند از دلیل کردن شاهد بر غائب، گفت: استدلال چگونه توان کرد از صفات کسی که او را مثل باشد بر آنکه او را مثل نباشد. و از او پرسیدند از معرفت، گفت: منت دیدن است در کل احوال و عجز گزاردن شکر نعمتها بجمله ٔ وجود و بیزاری است از پناه گرفتن و قوت یافتن از همه ٔ چیزها. از او پرسیدند که صفت مرید چیست. گفت: آن است که حق تعالی فرموده است: ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم، یعنی زمین با بسط و فراخنائی خود تنگ است بر مریدان و تن ایشان بر ایشان تنگ گشته است، گرد جهانی میطلبند بیرون ِ هر دو عالم. و گفت اهل محبت بر آتش شوق که به محبوب دارند تنعم میکنند بیشتر و خوشتر از تنعم اهل بهشت و گفت دوست داشتن تو خویش را، هلاک کردن است خویش را و گفت تمنی و امل از فساد طبع است - انتهی. و صاحب صفهالصفوه گوید وفات ابوالحسن به سال 330 هَ. ق. به مصر بود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) صاعدبن علی جرجانی. رجوع به صاعد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شیخ الاسلام هکاری. علی بن احمدبن یوسف بن جعفربن عرفه ٔ هکاری. رجوع به علی بن احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) شیث بن ابراهیم فناری قفطی. رجوع به شیث... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن شنبوذ محمد. رجوع به ابن شنبوذ ابوالحسن محمدبن ایوب... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن سیده علی بن اسماعیل. رجوع به ابن سیده علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) ابن ضائع علی بن محمدبن علی بن یوسف نحوی اندلسی اشبیلی متوفی 680 هَ. ق.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسن بن حسین بن محمد قاضی خلعی. رجوع به علی بن حسن بن حسین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسین حورمی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسین باقولی. رجوع به ابوالحسن علی بن حسین بن علی ضریر... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسین ارموی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسین بن موسی بن بابویه. رجوع به ابن بابویه... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عباس بن جریج. رجوع به ابن رومی علی... شود.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسین بن علی المسعودی، صاحب مروج الذهب. رجوع به مسعودی ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن جبله ٔ کوفی. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسین بن علی ضریر، ملقب به جامع باقولی نحوی. بیهقی گوید او در نحو و اعراب کعبه ای است و افاضل عصر سَدَنه ٔ آنند. او راست: کتاب الجمل. کتاب الجوهر. کتاب الاستدراک علی ابی علی. کتاب البیان فی شواهد القرآن. کتاب علل القرائه. و در سال 535 هَ. ق. حیات داشته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسین بن عبدالعالی کرکی عاملی، مشهور به محقق ثانی. رجوع به علی بن حسین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسن منائی، معروف به کراع النمل بصری رواسی. ادیب لغوی. او در اواخرمائه ٔ سوم و اوائل مائه ٔ چهارم هجری میزیسته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسن کرمانی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسن خزرجی، معروف به ابن وهاس. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسن بن عنتر ثابت خلوتی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حسن بن علی بن ابی الطیب الباخرزی، معروف به علی باخرزی. کاتب رکن الدوله طغرل بیک سلجوقی. او به تازی و فارسی شاعر بود و او را کتابی منظوم به نام طربنامه است. در 468 هَ. ق. به دست پیوند نام غلامی ترک کشته شد. و رجوع به ابوالحسن باخرزی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن الحسن، ملقب به ابن الماشطه. رجوع به ابن الماشطه ابوالحسن علی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن کوفی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن جهم سامی. رجوع به ابن جهم ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن جولوغ سیستانی. رجوع به فرخی سیستانی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن جمال الدین اصفهانی وزیر، ملقب به جلال الدین. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سعید اندلسی مورخ. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سعیدالدوله، از آل حمدان (از 392 تا 394 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن جعفر یا علی بن احمد خرقانی. یکی از بزرگترین اکابر مشایخ طریقت است.مولد او به سال 348 هَ. ق. در خرقان بسطام و پدر او از دهاقین آن ناحیت بوده است. شیخ در اول امر بتحصیل علوم دین همت گماشت و در آن علوم سرآمد اقران گشت و سپس بطریقت تصوف میل کرد و با ریاضات و مجاهدات رسید بدان مقام که رسید. وفات وی به سال 425 هَ. ق. به شب سه شنبه ٔ دهم محرم بود. و عطار گوید: گویند بایزید بر ریگی که بناحیت بسطام بود به نام قبور شهدا برآمدی و نفس برکشیدی و آن ریگ مشرف بر جای دزدان بودی از وی سؤال کردند که شیخا ما هیچ بوی نمیشنویم گفت آری که از این دیه دزدان بوی مردی میشنوم مردی بود نام او علی و کنیت او ابوالحسن به سه درجه از من پیش بُوَد بار عیال کشد و کشت کند و درخت نشاند و گویندابوسعید ابی الخیر یکبار بزیارت او شد و او وی را بولایت عهد خویش برگزید. و باز گویند ابوعلی سینا بزیارت او شده و تصدیق وی کرده است. و نیز آمده است که او معاصر با عضدالدوله ٔ دیلمی بود. گویند مردی آمد و گفت خواهم که خرقه پوشم شیخ گفت ما را مسئله ای است اگرآن را جواب دهی شایسته ٔ خرقه باشی گفت اگر مرد چادرزنی در سر گیرد زن شود؟ گفت نه گفت اگر زنی جامه ٔ مردی هم درپوشد هرگز مرد شود؟ گفت نه گفت تو نیز اگر در این راه مرد نه ای بدین مرقع پوشیدن مرد نگردی. نقل است که شخصی بر شیخ آمد و گفت دستوری ده تا خلق رابخدا دعوت کنم گفت زنهار تا بخویشتن دعوت نکنی گفت شیخا خلق را بخویشتن دعوت توان کرد؟ گفت آری که کس دیگر دعوت کند و ترا ناخوش آید نشان آن باشد که دعوت بخویشتن کرده باشی. و باز گویند که سلطان محمود از غزنین بزیارت شیخ به خرقان شد و رسول فرستاد که شیخ را بگوئید که سلطان برای تو از غزنین بدینجا آمد تو نیز از خانقاه به خیمه ٔ او درآی و رسول را گفت اگر نیاید این آیت برخوان: قوله تعالی اطیعوا اﷲ و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم. رسول پیغام بگذارد شیخ گفت مرا معذور دارید. این آیت بر او خواندند. شیخ گفت محمود را بگوئید که چنان دراطیعوا اﷲ مستغرقم که در اطیعوا الرسول خجالت ها دارم تا به اولی الامر چه رسد. رسول بیامد و به محمود بازگفت. محمود را رقت آمد و گفت برخیزید که او نه از آن مرد است که ما گمان برده بودیم. نقل است که شیخ گفت دو برادر بودند و مادری. هر شب یک برادر بخدمت مادر مشغول شدی و یک برادر بخدمت خداوند مشغول بود آن شخص که بخدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود برادر را گفت امشب نیز خدمت خداوند بمن ایثار کن چنان کرد آن شب بخدمت خداوند سر به سجده نهاد در خواب دید که آوازی آمد که برادرت را بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم او گفت آخر من بخدمت خدای مشغول بودم و او بخدمت مادر، مرا در کار او میکنید گفتند زیرا که آنچه تو میکنی ما از آن بی نیازیم ولکن مادرت بی نیاز نیست از آن که برادرت خدمت کند. و گفت هر شب آرام نگیرم، نماز شام، تا حساب خویش با خدای بازنکنم و گفت عرش خدا بر پشت ما ایستاده بود ای جوانمردان نیرو کنید و مردآسا باشید که بار گران است. گفت اگر از ترکستان تا بدر شام کسی را خاری در انگشت شود آن زیان من است همچنین از ترک تا شام کسی را قدم بر سنگ آید زیان آن مراست و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است و گفت من در کاروانی نباشم که سفهسالار آن محمد نباشد. وگفت کاشکی بَدَل ِ همه ٔ خلق من بمردمی تا خلق را مرگ نبایستی دید و کاشکی حساب همه ٔ خلق با من بکردی تا خلق را بقیامت حساب نبایستی دید کاشکی عقوبت همه ٔ خلق مرا کردی تا ایشان را دوزخ نبایستی دید. و گفت از حق ندا آمد که مابعد مصطفی جبرائیل را بکسی نفرستادیم گفتم بجز جبرائیل هست وحی القلوب همیشه با من است. و گفت تا گفتم اﷲ بهیچ مخلوق بازنگردیدم. و گفت وقت بهمه چیزی دررسد و هیچ چیز بوقت درنرسید خلق اسیر وقتند... و گفت بی نیازی او را درنگرستم کردار همه ٔ خلق پر پشه ای ندیدم برحمت او نگریستم همه خلق را چند ارزن دانه ای ندیدم از این هر دو چه آید آنجا و گفت از خویشتن بگذشتی صراط واپس کردی. و گفت راه خدای را عدد نتوان کرد چندانکه بنده است بخدا راه است. و گفت هر که بنزدیک خدا مرد است نزدیک خلق کودک است و هرکه نزدیک خلق مرد است آنجا نامرد است. و گفت عافیت را طلب کردم در تنهائی یافتم و سلامت در خاموشی. و گفت عالم بامداد برخیزد طلب زیادتی علم کند و زاهد طلب زیادتی زهد کند و بوالحسن در بند آن بود که سُروری به دل برادری رساند. و گفت با خلق خدا صلح کردم که هرگز جنگ نکردم و با نفس جنگی کردم که هرگز صلح نکردم. و گفت چنانکه مار از پوست بدرآید از خویشی خویش بدرآمدم. و گفت مردمان گویند خدا و نان و بعضی گویند نان وخدا و من گویم خدا بی نان، خدا بی آب، خدا بی همه چیز. و گفت الهی مرا در مقامی مدار که گویم خلق و حق یا گویم من و تو مرا در مقامی دار که در میان نباشم همه تو باشی. و گفت الهی مرا تو آفریدی برای خویش آفریدی از مادر برأی تو زادم مرا بصید هیچ آفریده مکن. و گفت در همه ٔ کارها طلب پیش بود پس یافت، الا در این حدیث که پیش یافت بود پس طلب. و گفت الست بربکم را بعضی شنیدند که نه من خدائم و بعضی شنیدند که نه من دوست شمائم و بعضی چنان شنیدند که نه همه منم. و گفت سه جای ملائکه از اولیاء هیبت دارند یکی ملک الموت در وقت نزع دوم کرام الکاتبین در وقت نبشتن سوم نکیر و منکر در وقت سؤال. و گفت چون بعمر خویش درنگریستم همه طاعت خویش هفتادوسه ساله یک ساعت دیدم و چون بمعصیت نگریستم درازتر از عمر نوح دیدم. و گفت چنان باید بودن که ملائکه بر شما موکلند با رضا ایشان را واپس فرستی و یا اگر نه چنان باید بود که شبنگاه دیوان از دست ایشان فراگیری آنچه بباید ستردن بستری و آنچه بباید نبشتن بنویسی. دانشمندی از او سؤال کرد که خرد و ایمان و معرفت را جایگاه کجاست گفت تو رنگ اینهابمن نمای تا من جایگاه ایشان با تو نمایم. و گفت مردان از آنجا که باشند سخن نگویند پس تر بازآیند تا شنونده سخن فهم کند. و گفت تا تو طالب دنیا باشی دنیا بر تو سلطان بود و چون از وی روی بگردانی تو بر وی سلطان باشی. و گفت چنانکه از تو نماز طلب نمیکند پیش از وقت تو نیز روزی مطلب پیش از وقت. و گفت دین را از شیطان فتنه نیست که از دو کس: عالمی بر دنیا حریص و زاهدی از علم برهنه. و گفت اگر برنائی را با زنی در خانه کنی سلامت یابد و اگر با قرائی در مسجد کنی سلامت نیابد. و گفت هزار فرسنگ بشوی تا از سلطانیان کسی را نبینی آن روز سودی نیک کرده باشی. و گفت چون بنده عز خویش فرا خدای دهد خدای تعالی عز خویش بر آن نهد و باز بنده دهد تا بعز خدا عزیز شود. پرسیدند که تو خدای را کجا دیدی گفت آنجا که خویشتن ندیدم. و گفت هر که بر دل او اندیشه ٔ حق و باطل درآید او را از رسیدگان مشمارید. و گفت با خداء بزرگ همت باشید که همت همه چیزی بتو دهد. و گفت مستی آنرا نیکو بود که می خورده بود. و گفت چون ذکر نیکان کنی میغی سپید برآید و عشق ببارد ذکر نیکان عام را رحمت است و خاص را غفلت.و گفت صوفئی روزی است که به آفتابش حاجت نیست و شبی است بی ماه و ستاره که بماه و ستاره اش حاجت نیست. وگفت چون دانشمندان گویند من تو نیمن باشی و چون نیمن تو چهاریک باش. و گفت هرچه برای خدا کنی اخلاص است و هرچه برای خلق کنی ریا. وقتی کسی را پرسید بکجا میروی گفت بحجاز گفت آنجا چه کنی گفت خدای را طلب کنم گفت خداء خراسان کجاست که بحجاز میباید شد. گفت از بعد ایمان که خدا بنده را دهد هیچ نیست بزرگتر از دلی پاک و زبانی راست. و گفت تحیر چون مرغی بود که از مأوای خود بشود بطلب چینه و چینه نیابد و دیگرباره راه مأوی نداند. و گفت نماز و روزه بزرگ است لکن کبرو حسد و حرص از دل بیرون کردن نیکوتر است. و گفت ذکر اﷲ از میان جان صلوات بر محمد از بن گوش. و گفت چنان یاد کنید که دیگر بار نباید کرد یعنی فراموش مکن تا یادت نباید آورد. و گفت ای بسا کسان که بر پشت زمین میروند ایشان مردگانند و ای بسا کسان که در شکم خاک خفته اند و ایشان زندگانند. و گفت هر کسی ماهی در دریا گیرد و این جوانمردان بر خشک گیرند و دیگران کشت بر خشک کنند این طایفه بر دریا کنند. و گفت دریغا هزار بار دریغا که چندین هزار سرهنگ و عیار و مهتر وسالار و خواجه و برنا که در کفن غفلت بخاک حسرت فرومیشوند که یکی از ایشان سرهنگی ِ دین را نمیشاید. و گفت گویند که خدای را بدلیل شاید دانستن، بلکه خدا را بخدا شاید دانست بمخلوق چون دانی. و گفت عالم آن عالم بود که بخویشتن عالم بود عالم نبود آنکه بعلم خود عالم بود. و گفت اگر عمر من چندان بود که عمر نوح من از این تن راستی نبینم و آنکه من از این دانم اگر خداوند این تن را به آتش فرونیارد داد من از این تن به نداده باشد. پرسیدند که جوانمرد به چه داند جوانمرد است گفت بدانکه اگر خداوند هزار کرامت با برادر اوکند و با او یکی کرده بود آن یکی نیز ببرد و بر سر آن نهد تا آن نیز برادر او را بود. روزی شاگردی را گفت چه بهتر بودی شاگرد گفت ندانم گفت جهان را پر از مرد همه چون بایزید. و گفت بهترین چیزها دلیست که در وی هیچ بدی نباشد. گفتند بندگی چیست ؟ گفت عمر در ناکامی گذاشتن، گفتند نشان فقر چیست ؟ گفت آنکه سیاه دل بود، گفتند معنی این چگونه باشد؟ گفت یعنی پس از رنگ سیاه رنگی دیگر نبود. گفت چهل سال است تا نان نپختم و هیچ چیز نساختم مگر برای مهمان و ما در آن طعام طفیل بودیم. و گفت مؤمن را همه جایگاهها مسجد بود و روزها همه آدینه و ماهها همه رمضان. گویند چون شیخ راوفات نزدیک رسید گفت سی گز خاکم فروتر برید که این زمین زبر بسطام است روا نبود و ادب نباشد که خاک من بالای خاک بایزید بود. (نقل باختصار از تذکرهالاولیاء شیخ فریدالدین عطار). و رجوع به ابوالحسن خرقانی در تذکرهالاولیاء عطار و نامه ٔ دانشوران ج 1 ص 171 و نفحات الانس جامی و ابوالحسن خرقانی در همین لغت نامه شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالرحمن بن احمدبن یونس. رجوع به ابن یونس شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) محمدبن عبداﷲبن محمد نحوی قرطبی اندلسی. متوفی 641 هَ. ق. و او به ابن الحاج مشهور است. رجوع به محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن الباجی. تابعی است و ابن ابی عروبه از او روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْح َ س َ] (اِخ) علی بن الانجب ابی المکارم المفضل بن ابی الحسن اللخمی الفقیه. رجوع به علی بن الانجب... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن الاعرابی کوفی شیبانی. رجوع به ابن الاعرابی ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن اسماعیل بن سیده. رجوع به ابن سیده شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن طباطبا... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حکیم ازدی. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حمود علوی، ناصر یا متوکل. نخستین ازامرای بنوحمود در مالقه (از 407 تا 408 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن اسماعیل اشعری. پیشوای فرقه ٔ اشعریه. رجوع به ابوالحسن اشعری و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 303 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سلیمان، معروف به اخفش صغیر. رجوع به اخفش صغیر ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالغنی الفهری المقری الضریر الحصری القیروانی شاعر. رجوع به علی بن عبدالغنی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالغفار جرجانی کاتب. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالعزیز فقیه. قاضی جرجانی. ابن خلکان می آورد که ابواسحاق شیرازی در طبقات ذکر او کرده و گوید او را دیوان شعری است و ثعالبی در یتیمه از او تجلیل بسیارکند و او را گذشته از علوم ادب صاحب حسن خط و سیاحی بسیارسفر میخواند، در شعر تالی بحتری و در نثر جاحظ دوم میشمارد. وفات وی بقول حاکم ابوعبداﷲبن بیّع در تاریخ نیشابور، به سال 366 هَ. ق. در هفتادوشش سالگی بوده است. او راست: کتاب الوساطه بین المتنبی و خصومه.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالحمیدبن علی بیهقی. شاعری ظریف است و از اوست:
ماه از رخ خوب تو خجل خواهد شد
رخسار توقبله ٔ چگل خواهد شد
در طالع تو نگاه کردم صنما
اقطاع تو صدهزار دل خواهد شد. (ازتاریخ بیهق).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سعید رُستغفنی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن بکتکین. از اتابکان اربل (از 539 تا 563 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عبدالاعلی. تابعی است و زهیر از او روایت کند.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن عاصم. تابعی است.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ظبیان. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن ظافر ازدی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن طلحه. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سهیل فوشنجی (شیخ...). رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سهل ربن طبری. رجوع به ابن ربن ابوالحسن علی بن سهل... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سهل اصفهانی. یکی از مشایخ صوفیه، معاصر جنید. مرقد او نزدیک مدفن صاحب بن عباد در محله ٔ طوقچی اصفهان است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سلیمان بن احمدبن محمد مرداوی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن حمید الصعیدی، معروف به ابن صباغ و هم ابن حمید. رجوع به علی بن حمید... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سلطان محمد هروی. رجوع به علی (ملا...) قاری شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سلار، ملقب به ملک العادل. رجوع به ابن سلار ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سعید عبدری شافعی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن جلیل مرصفی شافعی مدینی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن حمزهبن عبداﷲبن عثمان و یا بهمن بن فیروز، ملقب به کسائی. عالم نحوی و لغوی، یکی از قراء سبعه. رجوع به کسائی ابوالحسن علی... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 283 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن الحسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام. از شهربانو یا سلافه یا سلامه دختر یزدجردبن شهریار یا هرمزان.چهارمین از ائمه ٔ اثناعشر. ولادت او به روز جمعه ٔ سال سی وهشتم از هجرت رسول صلوات اﷲعلیه. و بنا بر حدیث پیامبر که فرمود «خدای تعالی را از بندگان دو قوم گزیده هست، از عرب قریش و از غیر عرب ایرانیان » او را ابن الخیرتین گفتند و نیز از بسیاری ِ عبادت لقب زین العابدین و سجاد و سیدالساجدین دادند و هم برای اثرها وپینه ها که از کثرت سجود بر پیشانی و دیگر مساجد داشت ذوالثفنات خواندند. وی به یوم الطف بیمار و در بستربود و پسر زیاد او را با سایر اهل البیت به اسیری به شام فرستاد. طاعت و زهد او مثل است و ادعیه ٔ مأثوره ای از آن حضرت به نام صحیفه ٔ سجادیه و جز آن در بلاغت از نسیج خطب جد خویش علی بن ابیطالب علیه السلام و درصفوت و نصیحت و خلوص مَجْلی ̍ و آینه ٔ مصقول عقیدت وایمان صادق است. او از مادر پرورش و ادب ایرانی داشت چنانکه بر یک ظرف با دیگری تناول نکردی. وقتی از او پرسیدند با همه ٔ بِرّ و نیکوئی تو بمادر چون است که هیچگاه با وی در یک کاسه نخوری. فرمود ترسم او را بچیزی از آن رغبت افتاده بود و من بغفلت بر وی سبقت گیرم. و البته این جوابی بود بر بالای سائلی عرب که پس از پژوهش زهدان ناقه با دست، بر یک قصعه ٔ ترید گردآمدندی، لیکن اصل آن از تربیت مادری فارسی بود. مردم مدینه در وقعهالحره تمنای بیعت او کردند و او اجابت نفرمود و بدیهی موسوم به سرع از فتنه کناره کرد. بلعمی گوید وفات امیرالمؤمنین علی بن امیرالمؤمنین حسین علیهماالسلام به سنه ٔ فوت الفقهاء بود و آن سال 94هَ. ق. است، و بعضی رحلت او را در 92 و برخی 99 گفته اند. تربت او علیه السلام بگورستان بقیع، قبه ٔ عباس در گور عم خود حسن بن علی بن ابیطالب سلام اﷲعلیهماست.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به احمدبن ابی الحواری شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن لبانه. رجوع به ابن لبانه ابوالحسن، شاعر اندلسی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن زیاد تمیمی. یکی از نقله ٔ کتب فارسی به عربی است و از آن جمله کتاب زیج شهریار است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن رستم هردوز. رجوع به ابن الساعاتی ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) صبحی، حسین بن عبداﷲبن بکر بصری. رجوع به حسین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن خلیل دمشقی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن خلف بن عبدالملک بن بطال القرطبی. رجوع به علی... و رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 308 شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن اسماعیل انصاری مالکی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن اسماعیل تبریزی قونیوی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن اسماعیل. رجوع به علی بن اسماعیل ابوالحسن جوهری شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن منجم احمد.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت احمدبن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک. رجوع به جحظه ٔ برمکی احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن اسحاق مروزی. تابعی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت احمدبن بویه ٔ دیلمی، ملقب به معزالدوله.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت احمدبن ابراهیم. رجوع به احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سعد. از سلاطین بنی نصر درغرناطه (از 866 تا 887 و از 888 تا 890 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن کیسان محمدبن احمدبن ابراهیم نحوی. رجوع به ابن کیسان ابوالحسن محمدبن احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابوالاملاک علی بن عبداﷲبن عباس شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن هبل مهذب الدین... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن هرون حفید منجم، علی بن ابی عبداﷲ هرون بن علی بن یحیی بن ابی منصور منجم شاعر. رجوع به بنومنجم شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن نوبخت علی بن احمدبن نوبخت شاعر. رجوع به ابن نوبخت ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن نفیس علاءالدین ابوالحسن... شود.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن نبیه علی بن محمدبن حسن بن یوسف، شاعر عرب، متوفی به سال 619 هَ. ق.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) کنیت ابن منجم علی بن هارون. رجوع به علی بن ابی عبداﷲ هرون بن علی بن یحیی بن ابی منصور... شود.

ابوالحسن.[اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن المغلس شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت احمدبن محمدبن احمدبن القاسم بن اسماعیل بن سعدبن ابان الضبی المحاملی. رجوع به احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن معلم، یکی از امراء بویهی. رجوع به ابن معلم ابوالحسن شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن معطی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن مطروح شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن الماشطه شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن قصار لغوی علی بن ابی الحسین عبدالرحیم بن الحسن بن عبدالملک بن ابراهیم بن عبداﷲ السلمی الرقی البغدادی ملقب بمهذب الدین. رجوع به ابن قصار ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن خلیل طرابلسی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن یونس. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمد المرزبان الفقیه. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن سعید احمدبن یحیی رضی الدین مزیدی حلی.او شاگرد علامه است و از علامه و تقی الدین حسن بن داودروایت دارد و ملقب به ملک الادبا و استاد شهید است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن زیدبن محمدبن حسین البیهقی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن فضیل کاتب فارسی. رجوع به ابن فضیل کاتب ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن فرات علی بن محمد. رجوع به ابن فرات ابوالحسن علی بن محمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن فارس احمدبن فارس رازی. رجوع به ابن فارس ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن عصفور. رجوع به ابن عصفور ابوالحسن علی بن موسی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن طرخان ابوالحسن علی بن حسن شود.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت احمدبن عبداﷲبن الحسین بن سعیدبن مسعود قطربلی. رجوع به ابن سعید قطربلی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت اهوازی. رجوع به اهوازی ابن الجنید... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت احمدبن محمدبن حماره الکاتب. رجوع به ابن حماره شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن محمدبن علی متویه، معروف به واحدی نیشابوری. مفسرو نحوی. از مردم نیشابور است. او بسیاری از بلاد را در طلب علم و حدیث درسپرد و درک صحبت ثعلبی و اصم کرد و در نحو و حدیث استاد روزگار خویش بود و خواجه نظام الملک وزیر شهیر او را حرمت میداشت. و مردمان به نیکوئی تصانیف او همداستانند. وفات وی 468 هَ. ق. پس از بیماری طویل بشهر نیشابور بود. او راست: کتاب البسیط در تفسیر قرآن کریم و نیز کتاب الوسیط و کتاب الوجیز، هم در تفسیر. و کتاب اسباب نزول القرآن و التحبیرفی شرح اسمأاﷲ الحسنی. و الاعراب فی علم الاعراب. و شرح دیوان متنبی و این شرحی مستوفی است بر آن دیوان و با کثرت شروح دیوان متنبی شرح واحدی بی عدیل است.

ابوالحسن. [اَبُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن ادریس السعید. یازدهمین از سلسله ٔ موحدین در مغرب (از 640 تا 646 هَ. ق.).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن اخشید. سومین از سلاطین آل اخشید در مصر و شام (از 349 تا 355 هَ. ق.). و رجوع به آل اخشید شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمد واحدی. رجوع به علی...، و رجوع به ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت احمدبن جعفربن محمدبن عبداﷲبن ابی داود بغدادی. رجوع به احمدبن جعفربن محمدبن عبداﷲبن ابی داود بغدادی، مکنی به ابوالحسن و معروف به ابن الماذی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) علی بن احمد فسوی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن خیران صغیر بغدادی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن قابسی علی بن محمدبن خلف. رجوع به ابن قابسی ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت اخفش صغیر علی بن سلیمان فضل نحوی. رجوع به اخفش صغیر علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت اخفش اوسط سعیدبن مسعده. رجوع به اخفش مجاشعی خوارزمی شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن محمد بصری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت احمدبن یحیی بن علی بن یحیی بن ابی منصور المنجم المتکلم. او در فقه از پیروان مذهب محمدبن جریر طبریست. (ابن الندیم).

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن علی بن محمدبن دواس القنا الواسطی. از معاریف علمای نجوم. او در اول به مصر بود سپس به بغداد شد و بدانجا شاگردان بسیار بر او گرد آمدند. وی به ابن الواسطی مشهور است و در ربیعالاَّخر سال 612 هَ. ق. به بغداد درگذشت.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) احمدبن محمد الطبری.طبیب معروف. او در خدمت رکن الدولهبن بویه بود. کُنّاشی معالجات البقراطیه دارد و از آن سه نسخه در اکسفورد موجود است. وفات او به سال 359 هَ. ق. بوده است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن محمد نیشابوری. ادیب، جامع دیوان امیرالمؤمنین علی علیه السلام. او معاصر سید رضی است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن محمدبن غزال نیشابوری. نحوی مقری. او امام نحو و صاحب فتوی در آن علم بود و از شاگردان ابونصر راشی است و براه تصوف و زهد میرفت. وی را در قراآت و نحو تصانیف مفیده است و در شعبان 516 هَ. ق. درگذشته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن نعیم انصاری. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمد [معروف به] ابن نوبخت. شاعری صاحب دیوان است و در سال 416 هَ. ق. درگذشته است.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمدبن هبل. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن احمد حرانی تجیبی. رجوع به علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن داود ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) سلامی. رجوع به سلامی ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن بطلان ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َس َ] (اِخ) رجوع به ابن نصر ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن منادی ابوالحسن احمد... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن بطریق ابوالحسن یحیی بن حسن. رجوع به ابن بطریق ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن المصیصی. رجوع به مصیصی ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد تمیمی. رجوع به تمیمی ابوالحسن... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبیداﷲبن الحسن الکرخی. رجوع به کرخی ابوالحسن عبیداﷲ... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) کنیت ابن مُنیر. رجوع به ابوالحسن احمدبن منیر شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبداﷲبن محمدبن سقیر. رجوع به خزاز ابوالحسن عبداﷲ... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) رجوع به ابن الاعرابی ابوالحسن شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) علی بن محمد العدوی. رجوع به سُمیساطی ابوالحسن علی... شود.

ابوالحسن. [اَ بُل ْ ح َ س َ] (اِخ) عبدالعزیزبن احمد اصفهانی حزری. رجوع به حزری ابوالحسن عبدالعزیز... شود.

حل جدول

ابوالحسن

کنیه امام رضا (ع)

نام های ایرانی

ابوالحسن

پسرانه، پدر حسن، کنیه علی (ع)، نیز کنیه طاووس

فرهنگ فارسی آزاد

ابوالْحسن

اَبُوالْحَسَن، (حاجی امین)، کُنیهء بعضی از معاریف بهائی از جمله جناب حاجی ابو الحسن اردکانی مُلقَّب به حاجی امین است که دوّمین امین حقوق الله بودند،

معادل ابجد

ابوالحسن

158

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری