معنی آبکی

لغت نامه دهخدا

آبکی

آبکی. [ب َ] (ص نسبی) در تداول عامه، رقیق. تنک. گشاده. || مایع و روان. مقابل جامد.

فارسی به انگلیسی

آبکی‌

Aqueous, Dilution, Soft, Liquid, Serous, Soupy, Thin, Washy, Watery, Weak

فارسی به ترکی

فرهنگ معین

آبکی

مایع، روان، کنایه از: بی دوام و نامطمئن، پرآب. [خوانش: (بَ) (ص نسب.)]

فرهنگ عمید

آبکی

آنچه مانند آب باشد،
آبدار، پرآب،
آب‌لمبو،
[مقابلِ غلیظ] رقیق،
بی‌محتوا،
(اسم) مشروب،

حل جدول

آبکی

آبدار، شل

شل


غذای آبکی

آش


قسمت آبکی خون

پلاسما


غلیظ و آبکی

بی‌مایه

فارسی به ایتالیایی

آبکی

liquido

مترادف و متضاد زبان فارسی

آبکی

آبدار، آبگین، تنک، روان، مایع،
(متضاد) جامد

فرهنگ فارسی هوشیار

آبکی

(صفت) آنچه مانند آب است مایع روان. مقابل جامد، رقیق تنک گشاده، پر آب آبدار، دانه ای که آب بخود کشیده و آماده جوانه زدن و سبز شدن باشد.


زیر آبکی

در جائی به آب فروشدن و در جایی دیگر سر بر آوردن شناگران

معادل ابجد

آبکی

33

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری