معنی ‌‌زیر دست

حل جدول

فارسی به انگلیسی

زیر دست‌

Subordinate, Underdog, Underling

فرهنگ فارسی هوشیار

زیر دست

(صفت) آنکه تحت امر دیگری به کار پردازد فرودست خدمتگذار، خوار و ذلیل.

فارسی به عربی

لغت نامه دهخدا

زیر

زیر. (ق، اِ، حرف اضافه) نقیض بالا. (برهان). یعنی پایین. پهلوی «ازیر»، «اژر»، «هچ -اذر»، از اوستایی «هچا + اذئیری »، کردی «ژیر»، بلوچی عاریتی «چره » و «شرا» و «شر»... گیلکی «جیر»، در اوراق مانوی به پارتی «دری ». (حاشیه ٔ برهان چ معین). ترجمه ٔ تحت که مقابل فوق است. (آنندراج). ضد بالا. (انجمن آرا). ضد بالا و زبر، و تحت و پایین و ته و فرود و شیب. (ناظم الاطباء). تحت. مقابل بالا. مقابل زبر. مقابل فوق. پایین. فرود. مقابل بر و زبر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجی است بیرون شو بدوی.
رودکی (یادداشت ایضاً).
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
توبر او خوار خوابنیده ستان.
رودکی (یادداشت ایضاً).
گنبدی نهمار بربرده بلند
نش ستون از زیر و نه بر سرش بند.
رودکی (یادداشت ایضاً).
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان.
رودکی (یادداشت ایضاً).
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی (یادداشت ایضاً).
اکنون فکنده بینی، از ترک تا یمن
یکچندگاه زیر پی آهوان سمن.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
ناهید چون عقاب ترا دید زیر تو
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی (یادداشت ایضاً).
آس شدم زیر آسیای زمانه
نیسته خواهم شدن همی به کرانه.
کسائی (یادداشت ایضاً).
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده است به زیر نهنبنا.
کسائی (از لغت فرس اسدی).
که داند که بلبل چه گوید همی
به زیر گل اندر چه جوید همی.
فردوسی.
بیاورد و بنشاندش زیر تخت
بدو گفت کای سبز شاخ درخت.
فردوسی.
بخندید از آن پرهنر مرد شاه
نهادند زیرش یکی زیرگاه.
فردوسی.
که از لشکرش کس نه آگاه بود
که زیر دژ اندر یکی راه بود.
فردوسی.
یکی از نهایتهای عمق را زیر نام است و دیگری را زبر. (التفهیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که شود زیر پای پخچ.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه ٔ لبلاب.
لبیبی (یادداشت ایضاً).
آن ریش نیست جغبت دلال خانه هاست
وقت جماع زیر حریفان فکندنیست.
طیان (یادداشت ایضاً).
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ و یکران
یکی خوی گردد اندر زیر خورده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تاروم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باج و سا کردی.
عسجدی (یادداشت ایضاً).
بوستان بانا، امروز به بستان بده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید
گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار.
منوچهری.
هر شاه که از طاعت تو بازکشد سر
فرق سر او زیر پی پیل بسایی.
منوچهری.
به پای حصار طاق شد و حرب فروگرفتند و منجنیق ها از زیر وزبر کار کردند. (تاریخ سیستان).
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
به زیرسواران شده پای خست.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
رویش اندر میان ریش تو گفتی
پنهان گشته ست زیر جبغت کفتار.
نجمی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه چیز زیر و خرد از بر است
جز ایزد که او از خرد برتر است.
اسدی.
خسروا شاها میرا ملکا دادگرا
پس ازین طبل چرا باید زد زیر گلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
و شب و روز بر او دو قفل باشد زیر و زبر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 116). بهمه حالها در زیر این چیزی باشد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 324).
بنگر که مر آنرا خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست.
ناصرخسرو.
به زیر و از بر و پیش و پس و براست و بچپ
نگاه کن که تو اندر میانه ٔ قفسی.
ناصرخسرو.
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
پشت نباید به زیر بار کند.
ناصرخسرو.
طالوت برخاست با لشکر بزیر آن کوه آمدند. (قصص الانبیاءص 149). هزار ملک زیر فرمان وی بودند. (قصص الانبیاء ص 150).
این به پستی بایستاد ز کار
و آن ز بالا دراوفتاد به زیر.
مسعودسعد.
از پس من غم است و پیش غم است
زبر من غم است و زیر غم است.
مسعودسعد.
فخرالدوله آن رقعه را بر شمس المعالی عرضه کرد، قابوس وشمگیر زیر آن نبشت... (نوروزنامه).
همه عالم شکارگه بینی
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است.
خاقانی.
آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را.
نظامی.
زیر مبین تا نشوی پایه ترس
پس منگر تا نشوی سایه ترس.
نظامی.
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر، مرکبی تازی در زیر. (گلستان).
به زیر سنگ حوادث فتاده را چه طریق
جز آن قدر که به پهلو چو مار برگردد.
سعدی.
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
اگر زیادتئی هست حسرتی چند است.
صائب.
- زیرابرو برداشتن، زیر ابرو گرفتن. برگرفتن مویهای زاید با منقاش از زیر و بالای ابرو مزید زیبائی را. مویهای پشت چشم و زیر ابروی زنان که پیرایند با موچینه یا نخی دولاکرده به طرزی خاص. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر ابرو گرفتن، زیر ابرو برداشتن. رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر اخیه، واداشتن کسی به کاری و از او سود جستن و کار کشیدن. معمولاً این ترکیب با فعل بردن و رفتن و کشیدن بر زبان می آید. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر اخیه رفتن، به کاری تن دردادن. زحمتی را به نفع کسی دیگر تحمل کردن و عملی را به نفع شخص ثالث انجام دادن. (فرهنگ عامیانه ٔجمال زاده).
- زیر اخیه کشیدن، کسی را به کاری واداشتن و از او کار کشیدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر اخیه گذاشتن، کسی را به کار گماشتن و او را مدتها در آن عمل که معمولاً سودش عاید دیگری می شود نگاه داشتن. کسی را معطل و سرگردان کردن و در مقام عسر و حرج ازو کار کشیدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیراطاقی، زیرزمین گونه ای که با کف حیاط برابر باشد. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر افتادن، به زیر افتادن. به زیر آمدن. از پایه ٔ برتر تنزل نمودن. از جاه و مقام خود فرودافتادن:
نخواهی که زیر افتی از جای خویش
ز اندازه بیرون منه پای خویش.
امیرخسرو دهلوی.
از پایه ٔ برترین به زیر آمده ایم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیربار؛ مضطرب و پریشان و متحیر و متحمل مخارج بسیار و تحمل کاری بطور ظلم و ستم و مشقت. (از ناظم الاطباء).
- زیر بار رفتن، تحمل مشقت کاری را پذیرفتن. خود را در کاری سخت و جانفرسا قرار دادن:
مرو زیر بار گنه ای پسر
که حمال عاجز شود در سفر.
سعدی.
- || بمعنی تعهد (مالی یا اخلاقی) و تحمل کردن است مانند: زیر بار قرض رفتن، زیر بار زور رفتن و مانند آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب زیر بارنرفتن شود.
- زیر بار نرفتن، نپذیرفتن کاری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اعراض از قبول امری. آقای جمال زاده در ذیل زیر بار رفتن آرد: این ترکیب اگر در مقام مذاکره و گفتگو استعمال شود بمعنی قانع شدن و متقاعد شدن و تسلیم شدن به منطق یا عقیده یا پیشنهاد طرف است و غالباً به صورت منفی بکار رود چنانکه گویند: هرچه گفتیم فلان کس زیر بار نرفت... (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرباری، محنت و مشقت و ادبار و بدبختی. (ناظم الاطباء).
- زیربازویی، چوبی که لنگ زیر بازو گذاشته رَوَد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چوب پا. چوب زیربغل. و رجوع به چوب پا شود.
- زیر بال، عبارت است از سر به زیر بال کشیدن مرغان در وقت خواب کردن. (آنندراج):
در عالم خیال بهار است چار فصل
بلبل به چتر گل ندهد زیر بال را.
صائب (از آنندراج).
- زیر بال کسی را گرفتن، به او کمک کردن. (فرهنگ رازی).
- زیر بال گرفتن کسی را، پناه دادن کسی را. در حمایت خویش قرار دادن کسی را.
- زیربَغَل، کش. ضبن. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا).
- زیربغلی، قسمی تنبک. قسمی طنبور دراز. نوعی ضرب مطربان را. تنبوری که پایه ٔ دراز دارد و پایه ٔ آنرا زیر بغل چپ گذارند و با انگشتان هر دو دست نوازند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر پای کسی را درآوردن، زیرپاکشی کردن. تحقیقات و کسب اطلاع کردن و از کار مردم سر درآوردن به وسیله ٔ پرسش از نزدیکان نادان آنان. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرپاکشی کردن شود.
- زیر پای کسی نشستن، کسی را گول زدن. فریفتن و قر زدن خدمتکار کسی. زنی را تحریک کردن واو را وادار به گرفتن طلاق از شوهر کردن و نظایر آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر پر داشتن، در حمایت خویشتن داشتن:
کجات آن همه مردی و زور و فر
جهان را همی داشتی زیر پر.
فردوسی.
- زیر پر کلاه کسی بودن چیزی، در اطاعت و اختیاراو بودن:
ز چین تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر پر کلاه منست.
فردوسی.
- زیر پر گرفتن، مرادف در ته پر گرفتن. (آنندراج):
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه ٔ فولاد زیر پر گیرد.
کلیم (از آنندراج).
- || گرم کردن و گرم نگاه داشتن. (ناظم الاطباء).
- || زیر بال گرفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- زیر تازیانه کشیدن، معروف. (آنندراج). کسی را فراوان تازیانه زدن. کسی را با ضربات ممتد تازیانه آزار دادن:
سواره می شد گفتم کشیده دار عنان
عنان گذاشته ام زیر تازیانه کشید.
یمینی سمنانی (از آنندراج).
- زیرتبری، کنده ای که هیزم شکن در زیر گذارد و قطعه ٔ شکستنی را متقاطعاً بر آن نهد شکستن را. هیمه ای که زیر هیمه ای شکستنی نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرتشکی، رشوه به قاضی و حاکم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرجلدی، تزریق زیرجلدی که مایع را زیر پوست دوانند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرجلکی، به نهانی. در خفا. زیرجلی. به خفیه. در سِرّ. پوشیده. مخفی. پنهانی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). یواشکی. نهانی. آهسته. بدون اطلاع کسی، چنانکه گویند: فلان خدمتکارزیرجلکی با فلان کس رابطه داشت، یا زیرجلکی خواربار و لوازم خانه را کش می رفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرجلی، زیرجلکی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر چوب، زیر اصلاح و تربیت. (آنندراج).
- || پایین عصا. (ناظم الاطباء).
- زیر چیزی زدن، منکر او شدن. آنرا انکار کردن. حاشا کردن. نکول کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر چیزی ماندن، معروف. (آنندراج):
چون گریزم جای جنبیدن نماند
ماند زیر کوه غم دامان دل.
ظهوری (از آنندراج).
- زیر خاتم، بمعنی زیر نگین است... (آنندراج). در تصرف و استیلا:
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه را اقبال این دو بخت یاور ساختند.
خاقانی (از آنندراج).
محمود را اگرچه جهان زیر خاتم است
جایی بهش ز گوشه ٔ چشمی ایاز نیست.
نظیری (ایضاً).
- زیر خاک سپردن، زیر خاک کردن. خاکپوش کردن و معدوم و لاشی انگاشتن. (آنندراج). هیچ شمردن و نیست و نابود پنداشتن. (ناظم الاطباء). در گور کردن:
و آن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند.
سعدی (از آنندراج).
- زیر خاک کردن، زیر خاک سپردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).و رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیرخاکی، آنچه به حفر آثار مدفون از زیر زمین برآورند. آنچه از حفریات شهرهای خسف شده برآرند: سفالهای زیرخاکی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دامن پروردن، کنایه از نواختن است. (آنندراج). در آغوش گرفتن و نواختن. (ناظم الاطباء):
آن راکه زیر دامن توفیق پرورند
از گرم و سرد چرخ بدو کی رسد الم.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
- زیر دامن نگه داشتن، کنایه از پناه دادن است. (آنندراج). حمایت کردن. (از ناظم الاطباء):
جهانیان ز تو امروز چشم آن دارند
که زیر دامن انصافشان نگه داری.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
- زیردامنی، شرم مرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای بس کسا که از پی این زیردامنی
نیفه فروکشیده و برچیده دامنند.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
- زیردراز، کنایه از آواز آهسته باشد. (انجمن آرا).
- زیردرختی، میوه هایی که زیر درخت فروریزد. (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر درشکه، ماشین، گاری رفتن، تصادم با وسایل نقلیه و مصدوم یا مقتول شدن بوسیله ٔ آنها. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر دل زدن، تهوع. طعامی به قی بیرون شدن خواستن. تهوع آوردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دل کسی زدن خوشی یا راحتی، کنایه از عدم لیاقت آن کس به داشتن رفاه و شادمانی.
- زیر دین رفتن، قرض گرفتن. وام دار شدن. تعهد پرداخت وامی را کردن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده): اما حالا که زیر دین مرده رفته ام به همین تیغه ٔ آفتاب قسم اگر نمردم به همه ٔ این کلم بسرها نشان میدهم. (داش آکل صادق هدایت، از فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زیر ران نهادن، غلبه کردن و شکست دادن. (ناظم الاطباء).
- زیر رفتن، هبوط کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر رکاب گرفتن کسی را، مسلط شدن بر او. مطیع و منقاد و آلت دست کردن کسی را:
به پی اسب جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب.
ناصرخسرو.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیررکابی، شمشیری که در پهلوی زین بندند. (ناظم الاطباء) (از لغت محلی شوشتر).
- زیرزانوئی، رشوه ٔ مختصر و نهانی که قاضی یا حاکم را دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر زبان،آهسته. بی اعتنا. کمی نامفهوم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیر لب و در زیر لب. (مجموعه ٔ مترادفات). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر زبان گفتن، کنایه از پوشیده و پنهان و آهسته سخن گفتن باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- زیرزبانی، زیرلفظی. هدیه ای که داماد عروس را دهد بار اول که او سخن گوید. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || گفتاری به کبر و خشم و آهسته. بطور نامفهوم گفتن. به بی اعتنایی و تحقیر مخاطب گفتن. (یادداشت ایضاً). یواش و آهسته. با صدای پست. از روی بی میلی و اکراه حرف زدن. گویند: سلامش کردیم، زیرزبانی جواب داد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر زنخ ماندن، غمگین ماندن. (آنندراج):
زیر زنخ ز مشت زنی مانده است گرگ
یعنی ملول شیوه ٔ بیداد می کند.
رازی (از آنندراج).
- زیرزیرکی، به نهانی. در خفا. پوشیده. در سِرّ و مکر و حیله. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرسازی، مقابل روسازی. عمل ساختن قسمت تحتانی در بعضی کارها چون اسفالت خیابانها و جاده و غیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ساختن قسمتهای زیرین جاده. (فرهنگ فارسی معین).
- زیر سبیل درکردن، چیزی را به روی خود نیاوردن. حرکت نامناسب یا گله و اعتراض و دشنام کسی را تحمل کردن و از آن درگذشتن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سبیل گذاشتن،تحمل کردن. به روی خود نیاوردن. گویند: هرچه به فلان کس متلک گفتم زیر سبیل گذاشت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرسبیلی، نادیده. بر روی خود نیاورده: زیرسبیلی رد شد. (فرهنگ فارسی معین).
- زیرسبیلی درکردن، اهانت یا دشنامی را نشنیده انگاشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیر سبیل درکردن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سر بلند شدن، تحریک شدن. با کسی سَر و سِرّی داشتن.گویند: فلان زن مدتی است زیر سرش بلند شده و با شوهرش ناسازگاری می کند؛ یعنی با مردی یا کسی رابطه دارد و وی را به ناسازگاری تحریک می کند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به ترکیب زیر سرش بلند بودن شود.
- زیر سر بودن چیزی، زیر سر داشتن چیزی. زیر سر کسی بودن چیزی. در قبض و تصرف کسی بودن و قیل بر پا کردن فتنه و فساد. بهر تقدیر امثال این کلام جز در مواقع ظلم و بیداد استعمال نکنند و به زیر سر و در زیر سر نیز آمده. (آنندراج):
کردم چو سراغ دل گم گشته ز چشمش
گفتا به سر زلف که در زیر سر اوست.
ملااسد (از آنندراج).
بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است.
ملاطاهر غنی (ایضاً).
بر شیشه ٔ هر دل که رسیده ست شکستی
درزیر سر آن شکن طرف کلاه است.
محسن تأثیر (ایضاً).
رجوع به زیر سر داشتن شود.
- زیر سر داشتن، زیر سر بودن. (آنندراج). چیزی را آماده داشتن. مقدمات امری را فراهم کردن برای اینکه هر وقت بخواهند آنرا آغاز کنند: من غیر از این کار یک کار خوب دیگر در زیر سر دارم. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده):
خرد پیمانه ٔ انصاف اگر یک بار بردارد
بپیماید مر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد
ترامعلوم گرداند از این دریای ظلمانی
که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد.
ناصرخسرو (دیوان ص 134).
گهی بر دل شبیخون می زند گاهی بر ایمانم
همیشه کاکل او فتنه ای در زیر سر دارد.
صائب (از آنندراج).
گرچه زلف سرکش او سرکشی از سر گذاشت
کاکل او فتنه ها در زیر سر دارد هنوز.
صائب (ایضاً).
رجوع به زیر سر بودن شود.
- زیر سرش بلند بودن، فریفته شده بودن زنی یا چاکری در خفا، به وعده های بهتری. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زیر سر بلند شدن شود.
- زیر سر کسی بودن، مسؤول بودن کسی در امری. محرک واقعی امری بودن. در کاری دست داشتن و دخالت مؤثر در آن کردن. گویند: این دعوا و مرافعه زیر سر فلان کس است. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیر سر گذاشتن، مقدمات امری را آماده کردن تا در مورد لزوم آن را انجام دهند. کسی را دیدن و او را برای انجام دادن کاری مهیا و آماده کردن: یک کارگر خوب برای ساختن خانه زیر سر گذاشته ام. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرسری، گرو. گروگان. گروی منقول. رهینه ٔ منقول. آنچه از جواهر و جامه و... که رهینه کنند دینی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || بالش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بالش. متکا. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || لُنگ چنبرکرده که در حمام زیر سر نهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر سیاهی بودن داغ، به نشدن داغ. (آنندراج):
ز آتشی که به دامان دشت مجنون زد
هنوز زیر سیاهی است داغ چشم غزال.
صائب (از آنندراج).
- زیرسیگاری، زیرسیگار، ظرفی که خاکستر و فضول سیگار در آن ریزند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ظرفی که خاکستر و ته سیگار را در آن ریزندو گاه سیگار را نیز در آن گذارند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرش زدن، حاشا کردن. انکار کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). منکر کار یا تقصیر یا بدهی خود شدن و مانند آن. (فرهنگ عامیانه ایضاً).
- زیرشلوار، زیرشلواری. شلواری که زیر پوشند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). جامه ٔ نازکی که در زیر شلوار پوشند. (فرهنگ فارسی معین).
- زیر طلب کسی زدن، انکار وام که به او دارند کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرغربالی، حبوبات برای دادن مرغ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرغلیانی، غذای صبح. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || پارچه ٔ دوخته یا میزی برای زیر غلیان. (یادداشت ایضاً). رجوع به زیرقلیانی شود.
- زیر فر کلاه کسی بودن چیزی، تحت نفوذ و شوکت و اقتدار او بودن:
کنون تا به جیحون سپاه منست
جهان زیر فر کلاه منست.
فردوسی.
- زیر قلم آوردن، زیر قلم گرفتن. کنایه از نوشتن و ضبط کردن. (آنندراج):
برداشت به دیوان سخاوت قلم جود
تا نام کریمان همه زیر قلم آورد.
میرمعزی (از آنندراج).
- زیر قلم داشتن، در قلمرو خود داشتن. (از آنندراج):
ز قدر ومرتبه دارد جهان به زیر قلم
چنانکه داشت سلیمان جهان به زیر نگین.
میرمعزی (از آنندراج).
- زیر قلم گرفتن، زیر قلم آوردن. (آنندراج):
تا او گرفت زیر قلم ملک شهریار
بر نام بدسگالان گردون قلم کشید.
میرمعزی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زیر قلم آوردن شود.
- زیرقلیانی، صبحانه. ناشتائی. لُهْنه. دهن گیره. دهان گیره. نهاری. چاشنی بامداد. لقمهالصباح. غذا که صبح خورند پیش از کشیدن قلیان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زیرغلیانی شود.
- || پارچه یا میزی خاص که در زیر قلیان نهند تا آب وشوخ ته آن به فرش نرسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).زیرقلیونی. میزگونه ای است کوچک و کوتاه به بلندی نیم متر یا کمتر با رویه ٔ گرد یا مربع یا مثلث و دارای سه یا چهار پایه از چوب یا آهن که قلیان را برای کشیدن بر روی آن می نهادند و ارتفاع آن طوری بود که نی قلیان در برابر دهان قلیان کش قرار می گرفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرغلیانی شود.
- زیر قول خود زدن، انکار گفته ٔخود کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || نکول کردن. (یادداشت ایضاً).
- زیرکار، مقابل روکار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیرکاری، مقابل روکاری. در اصطلاح بنایی و راه سازی، اعمال زیرین بنایی یا راهی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب زیرسازی شود.
- زیر کاسه نیم کاسه ای بودن، مکری و حقه ای در کار بودن، چنانکه شعبده بازان از قوطی های متداخل استفاده کنند. رجوع به ترکیب زیر هر کاسه نیم کاسه یافتن شود.
- زیر کردن، پست کردن. خوار کردن:
چو پوشیده میدارم اخلاق دون
کند هستیم زیر و عجبم زبون.
سعدی (بوستان).
- || زیر گرفتن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به همین ترکیب شود.
- زیر کردن سیاهی، حالتی است که سیاهی آدمی را در خواب گیرد بطریقی که نفسش تنگی کند و آن سیاهی را به تازی عبدالجنه و کابوس و در فارسی فرنجک و سکاچه خوانند. (آنندراج):
سیه شد آنچنان دشت از سپاهی
که گویی زیر کرد او را سیاهی.
ملابیانی (از آنندراج).
- زیر کلاه کسی بودن چیزی، در قبض کسی بودن و قیل برپا کردن فساد و فتنه. بهر تقدیر این کلام جز در مواقع ظلم و بیداد استعمال نکنند. (آنندراج).
- زیر کلاه کسی نهادن چیزی، زیر کلاه کسی بودن چیزی. (آنندراج). او را مستعد آن ساختن:
آن روز که حسن قدر جاه تو نهاد
صد دام بلا زیر کلاه تو نهاد.
پوربهای جامی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- زیر گذاشتن کسی را، بر او چیره شدن. بر او فایق آمدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گرفتن کسی یا چیزی را، چنانکه ترن و اتومبیل و غیره، زیر خود مجروح کردن یا کشتن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کسی را زیر وسایل نقلیه گذاشتن. با کسی تصادم کردن. گویند: اتوبوس دیروز یک بچه را زیر گرفت. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || اصطلاحی است در مورد عمل مباشرت به وصفی خاص و غیرعادی. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده).
- || به زیر گرفتن، بر زیر گرفتن، به زیر برگرفتن، حمول کردن. فرزجه کردن. برداشتن زن بخود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و چون بخورند [پودنه را] یا به زیر برگیرند، کودک اندر شکم بکشد. (الابنیه عن حقایق الادویه، یادداشت ایضاً). و حیض را بگشاید چون با شراب بخورند [پودنه را] و گر بر زیر گیرند نیز. (ایضاً). و کودک را در شکم بکشد چون بر زیر برگیرند [قثاءالحمار را]. (ایضاً).
- زیرگلوئی، آویزی از زر یا گوهری که زنان با سنجاق چارقد را بدان به زیر گلو استوار می کردند. مهره ها یا مرواریدها و امثال آن که زنان با سنجاق در زیر گلوبه چارقد آویختندی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گوش کسی بودن، سخت نزدیک او بودن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر گوش کسی زدن،سیلی زدن. چک زدن. توی گوش کسی زدن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- زیرگوشی، آهسته. بطور نجوی تنگ گوش گفتن موضوعی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || بالش خرد. نازبالش. بالشتو.بالشتک. مصدغه. مخده. بالش که بر متکا نهند زیر سر و زیر گوش. نهالین. (از یادداشت ایضاً). بالشی چارگوش و سخت کوچک که در هنگام خواب زیر گوش و بناگوش می نهادند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || چک. سیلی بر بناگوش. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرلفظی، زیرزبانی. نقد یا جواهر و مانند آن که داماد نوعروس را دهد تا بار نخست سخن گوید. (از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). پول یا هدیه ای که برای بله دادن عروس یا سخن گفتن او با داماد در شب زفاف بدو دهند. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده). رجوع به زیرزبانی شود.
- زیر لوای کسی شدن، پیروی او کردن:
احمدلوای خویش علی را سپرده بود
من زیر آن بزرگ و مبارک لوا شدم.
ناصرخسرو.
- زیر ماندن، مغلوب شدن با تن یا با گفتاریا عملی دیگر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر ناف، شِعْره، که روئیدنگاه زهار است. (از منتهی الارب). رجوع به زهار شود.
- زیرنافی، هدیه ای که به قابله دهند بریدن ناف نوزاد را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیرنای، بن شو. حصیده. آنچه از کشت که بر زمین نزدیک است و داس بدان رسیدن نتواند. قسمت سفلای ساق گندم و جو و ارزن و ذرت و مانند آن که پس از درودن بر زمین ماند وداس بریدن آن نتواند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حصیده شود.
- زیرنشین عَلَم ِ کسی یا چیزی بودن، پیرو و دنباله رو و تحت الشعاع او بودن:
زهد نظامی که طرازی خوش است
زیرنشین عَلَم زرکش است.
نظامی.
زیرنشین عَلَمت کائنات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات.
نظامی.
- زیر نگین، آنچه در تصرف باشد و اطلاق آن اکثر بر ملک و کشور باشد اما در غیر آن نیز آمده. (آنندراج):
حکم ترا روزگار زیر رکاب است
رای ترا آفتاب زیر نگین است.
انوری (از آنندراج).
رجوع به ترکیبهای بعد شود.
- زیر نگین آوردن (درآوردن)، در اختیارو تصرف خود درآوردن. مطیع و منقاد خویش گردانیدن:
ز توران بیامد به ایران زمین
جهانی درآورد زیر نگین.
فردوسی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین داشتن، زیر نگین کردن. زیر نگین گرفتن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (آنندراج).
- || در تصرف و اختیار داشتن:
عقد گوهر چون صدف در آستین داریم ما
خونبهای خویش در زیر نگین داریم ما.
اسیر (از آنندراج).
جنون زیر نگین خویش دارد
نهان لوح طلسم خیر و شر را.
اسیر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین کردن، زیر نگین داشتن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (از آنندراج):
بردی فراوان رنج دل دیدی فراوان رنج تن
از رنج دل وز رنج تن کردی جهان زیر نگین.
فرخی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زیر نگین گرفتن، زیر نگین کردن. کنایه از مسخر و محکوم کردن. (از آنندراج):
چشمت گرفته زیر نگین روزگار را
مانند حاتم است ترا نامدار چشم.
ملامفید (از آنندراج).
رجوع به ترکیب های قبل شود.
- زیرنویس، نوشتن در زیر سطرها، چنانکه معنی قرآن یا دعائی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر و از بر شدن، زیر و زبر شدن:
بسا خانه ها کان به پرواز ایشان
شد آباد و بس نیز شد زیر و از بر.
ناصرخسرو (دیوان ص 167).
رجوع به ترکیب زیر و زبر شدن شود.
- زیر و بالا، تحت و فوق. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- || کنایه از آن است که دو پسر امرد با یکدیگر مباشرت کنند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از خطا هم هست. (برهان). افاده ٔ سخن غیرراست کند یا ممزوج به یکدیگر. (انجمن آرا) (آنندراج). خطا و گناه. (ناظم الاطباء). چرند. مهمل. بی معنی. باطل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بالای چنین اگر در اسلام
گویند که هست زیر و بالاست.
سعدی (یادداشت ایضاً).
سخن عشق زیر و بالا نیست
در ره عشق رخت و کالا نیست.
اوحدی.
زیردست اوست چرخ و لاف با ما میزند
حضرت او زیر و بالا برنتابد بیش از این.
سلمان ساوجی.
- || خراب. ویران. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ای بسا بادگیر و تارم و تیم
زیر و بالا ز آب چشم یتیم.
سنائی (یادداشت ایضاً).
همه کارم ز دور آسمانی
چو دور آسمان شد زیر و بالا.
خاقانی.
- زیر و بالاگفتن، دشنامهای هرزه گفتن. دشنامهای زشت دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نامربوط و بی معنی گفتن. سخنان لاطائل گفتن. (ناظم الاطباء):
زیرو بالا چون نگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست.
سلمان ساوجی.
دهد پایه سرو سمن را چنان
که کس زیر و بالا نگوید بر آن.
امیر وحیدالدین مسعود.
- زیر و رو، پائین و بالا. گونه و رنگ: دنیا هزار جور زیر و رو دارد.
- زیر و رو کردن، (اصل زیر رو کردن است) زیر و زبر کردن. بهم زدن. یکباره خراب کردن. بالتمام ویران کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بر هم زدن. (ناظم الاطباء).
- ||... مالی را؛ از آن دزدیدن. مقداری از آن را با زرنگی تملک کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ||... شهری را؛ همه جا را تجسس کردن: شهر را زیر و رو کردند و او را نیافتند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- ||... زمین را؛ احاث الارض. زیر و بالا کردن زمین. شخم زدن زمین برای کشت یا جستن چیزی.
- ||... میوه ٔسبدی را؛ جستجو برای برگزیدن بهتر. (از یادداشت بخطمرحوم دهخدا). گشتن در میان کالایی برای انتخاب کردن و سوا کردن آن: زیر و رو کردن خیار و پرتقال و نظایر آن. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).
- || درهم آمیختن و ممزوج کردن. (ناظم الاطباء).
- زیر هر کاسه نیم کاسه یافتن، فریب کسی ظاهر ساخته عجائبات مشاهده نمودن. (غیاث) (آنندراج).
|| گاه بمعنی داخل استعمال کنند... و این اطلاق از آن قبیل است که گویند جزو زیر کل می باشد. (آنندراج):
چه گنجینه ها زیر بارش کنند
چه اقبالها در کنارش کنند.
نظامی (از آنندراج).
|| بسته. موکول به. منوط به. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): مصالح جهان همه زیر بیم و امید است. (نوروزنامه، یادداشت ایضاً). || (ص) پست تر و فروتر. (ناظم الاطباء): و فروتر از آن کرسی موبد موبدان بودی و زیرتر آن چند کرسی از بهر مرزبانان و بزرگان. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
هر کجا نفت وآب جمع شوند
نفت بالا و آب زیرتر است.
خاقانی.
|| بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). || پوشیده و پنهان. (برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا). پوشیده و نهفته و پنهان. (ناظم الاطباء). نهان:
پراندیشه بنشست بیدار دیر
همی گفت رازیست این را به زیر.
فردوسی.
گفت یا بونصر، رفته است و نهان رفته است. بر ما پوشیده کرده اند و ببینی که از این زیر چه بیرون آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 323).
- زیر داشتن، نهان داشتن. مخفی کردن:
یکی نغز پولاد زنجیر داشت
نهان داشت از جادو و زیر داشت.
فردوسی (از جهانگیری).
|| هر چیز ضعیف و باریک را گویند. (جهانگیری). باریک و ضعیف، مرادف زار. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). هر شی ٔ باریک را نیز گویند. (غیاث):
بدین غم اندر بگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان
چوزیر گشتم و نومید گشتم از همه خلق
امید خویش فکندم به دستگیر جهان.
فرخی (از جهانگیری).
می گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا زیر و زار کرد.
خاقانی.
|| (اِ) در بیت زیر ظاهراً بمعنی فریب و پستی و نقصان و مانند اینها آمده است:
اگر عفتت را فریب است و زیر
زبان حسیبت نگردد دلیر.
سعدی (بوستان).
|| نام گیاهی است که به غایت زرد و باریک می باشد آن را زریر و اسپرک می گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). و در رنگ رزی استعمال می کنند. (ناظم الاطباء):
چون زیر شدم زرد و نزار از غم عشقش
از من چه عجب داری گر ناله کنم زار.
فرخی.
گر تو مرا دست بازداری، بی تو
زیر نباشد چو من به زردی و زاری.
فرخی (ازجهانگیری).
شاد بودی به بانگ زیر و کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تو از حرارت دل گشته ای نحیف چو موی
تو از تحمل غم گشته ای نزار چو زیر.
اثیر اخسیکتی.
|| تار باریک از تارهای ساز که ضد بم باشد. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). تار ساز که آواز باریک دارد. (غیاث). سیم ساز. (فرهنگ فارسی معین). تارهای کوچک بربط و جز آن. (ناظم الاطباء). نام تاری از چهار تار بربط که از آن سه دیگر باریکتر است. (مفاتیح، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). هر چیز ضعیف وباریک را گویند مانند تار باریک و آواز باریک و آدمی لاغر و امثال آن. (جهانگیری). تار تنک و ضعیف رودجامگان، یعنی ذوات الاوتار. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چون موی شدم لاغر و چون زر شده ام زرد
چون چنگ شدم چفته و چون زیر شدم زار.
فرخی.
چو زیر چنگ پیش من بنالی
دو رخ بر خاک پای من بمالی.
(ویس و رامین).
تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی توپرخنده چون لب اقداح.
مسعودسعد.
در پرده چو زیر چنگ می نالم
کاری بکند ناله مگر یکباری.
عطار.
چون یار نمی کند همی یاد از من
برخاست چو زیر چنگ فریاد از من.
عطار.
ابریشم زیرو ناله ٔ زار خوش است
ای بی خبران اینهمه با یار خوش است.
سعدی.
|| در شواهد زیر ظاهراً بمعنی آلتی از آلات موسیقی آمده که آهنگ لطیف و باریک از آن برمی خاست:
ساقی گزین وباده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب.
رودکی (از احوال و اشعار ج 3 ص 970).
وقت شبگیر بانگ ناله ٔ زیر...
زاری زیر و این مدار شگفت
گر ز دشت اندرآورد نخجیر.
رودکی (ایضاً ص 996).
زیرها چون بیدلان مبتلا نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل نالنده زار.
فرخی.
بنالم تا بنالد زیر بر مل
ببارم تا بباردابر بر گل.
(ویس و رامین).
تنم گر پیر شد مهرم نشد پیر
نوان نو توان زد بر کهن زیر.
(ویس و رامین).
شمارا می و شادی و جام و زیر
من و اژدها و که و گرز و تیر.
اسدی.
زیر بی آگهی کند زاری
پس تو گر آگهی چو زیر مباش.
سنائی.
چون زیر زارزار بنالم ز عشق تو
گرچه مرا نزارتر از زیر کرده ای.
ادیب صابر.
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زر بخشی همی بر بانگ زیر.
سوزنی.
چو زیر ناله ٔ زارم همیشه در کار است
نفورم از می ناب و ملولم از بم و زیر.
هندوشاه نخجوانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی (بوستان).
|| ضد بم باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). آواز باریک که در مقابل بم باشد و بم آواز پر و غلیظ را گویند. (غیاث). صدای پست و نازک. مقابل بم. (فرهنگ فارسی معین). آوازه ٔ تیز باشد. (صحاح الفرس) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله ٔ بم.
فرخی.
تابود شادی جایی که بود زاری زیر
تا بود رامش جایی که بود ناله ٔ بم.
فرخی.
باز چون بلبل بی جفت به بانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم.
فرخی.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
زننده همی زد به مضرابها.
منوچهری.
گهی بلبل زند بر زیر و گه صلصل زند بر بم
گهی قمری کند از بر، گهی ساری کند املی.
منوچهری.
کور کی داند از روز، شب تار هگرز
کر بنشناسد آواز خر از ناله ٔ زیر.
ناصرخسرو.
شاد بودی به بانگ زیر و کنون
زار و نالان شدی و زرد چو زیر.
ناصرخسرو.
با ناز و بی نیاز به بیداری و به خواب
بر تن حریر بودت و در گوش بانگ زیر.
ناصرخسرو.
چونکه بر آرزوی ناله ٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بی مزه آواز رباب.
ناصرخسرو.
زار وقت شادی تو زیر باد
خوار وقت جود تو دینار باد.
مسعودسعد.
با حاسد تو دولت چون آب و روغن است
با ناصح تو ساخته چون زیر با بم است.
سوزنی.
آسایشی نیافتم از ناله های زار
آسوده بس که بودم با ناله های زیر.
سوزنی.
زخمه ٔ عشق تراست از دل من ساز
زاری خاقانی است ناله ٔ زیرم.
خاقانی.
به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید
ز هوای صوت زارش ز نوای زیر چنگش.
خاقانی.
ناله ٔ زار دوستان شنود
نغمه ٔ زیر ناشنوده هنوز.
خاقانی.
خوش است خاصه کسی راکه بشنود بصبوح
ز چنگ زخمه ٔ زیر و ز عود ناله ٔ زار.
؟ (از سندبادنامه ص 137).
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم.
نظامی.
چون دل داود نقش تنگ داشت
درخور این زیر، بم آهنگ داشت.
نظامی.
مغنی دلم سیر گشت از نفیر
برآور یکی ناله بر بانگ زیر
مگر ناله ٔ زیرم آید به گوش
از این ناله ٔ زار گردم خموش.
نظامی.
صبر در آن پرده نوا تنگ داشت
فتنه سر زیر در آهنگ داشت.
نظامی.
سِرّ پنهان است اندر زیر و بم
فاش اگر گویم جهان برهم زنم.
مولوی.
خرج کردم عمر خود را دمبدم
دردمیدم جمله را در زیر و بم.
مولوی.
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
به آواز مرغی بنالد فقیر.
سعدی (بوستان).
- زیر و زار، کنایه از آواز حزین و آهسته باشد. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء). آواز نرم و باریک. (آنندراج). آواز آهسته. (فرهنگ رشیدی):
چو آواز خود برکشد زیر و زار
بخسبد بر آواز او مرغ و مار.
نظامی.
ناله ٔ زیر و زار من، زارتر است هرزمان
بسکه به هجر می دهد عشق تو گوشمال من.
سعدی.
|| کسره و جر. (برهان). کسره یعنی علامتی که در پائین و تحت حروف می گذارند تا دلالت بر صدای کسره کند. (ناظم الاطباء): و ما انزل علی الملکین لام را بسر خوانند و گروهی چنین خوانند و ما انزل علی الملکین لام را به زیر خوانند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیر دادن، مکسور خواندن. مجرورکردن حرفی را. به کسر خواندن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| نام پرده ای از موسیقی. (غیاث). || بمعنی کتان هم آمده است و آن پارچه ای باشد که در تابستانها پوشند... (برهان). کتان. (بحر الجواهر، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پارچه ٔ کتانی. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی دوم ماده ٔ بعد شود. || ریزه های برف که از هوا بارد و آن را به عربی سقیط گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || آن جزء از طعام که در تک دیگ واقعشده و برشته و کباب گردد مانند ته دیگ پلو. (ناظم الاطباء).

زیر. [زَی ْ ی ِ] (ع ص) (از «زور») خشمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

زیر. (اِخ) ابن بلخی در ذیل «زیر و کوه جیلویه » آرد: این قهستانی است نواحی بسیار و حومه ٔ آن زیراست و هوای آن سردسیر است و آبهای روان بسیار و دیهها داشتست نیکو اما در روزگار فترت و استیلاء ملحدان اباد اﷲ سنتهم خراب گشت و درختستان میوه هاست. و زیر، جامع و منبر دارد و نواحی آن به سمیرم نزدیک است و نخجیرگاه است. (از فارسنامه چ گای لیسترانج ص 148).


دست

دست. [دَ] (اِ) از اعضای بدن. دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است: بازو و ساعد و کف دست و انگشتان. به عربی ید گویند. (برهان). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن. (از آنندراج). آن جزء از بدن آدمی که در منتهی الیه بازو واقع شده و بدان چیزها را میگیرد و میدهد، یا آنکه شامل بازو و آرنج نیز می گردد. (ناظم الاطباء). علاوه بر معنی سرتاسر عضو مذکور، گاهی از باب ذکرکل و اراده ٔ جزء یا اطلاق کل بر جزء، بر قسمت بازو، ساعد، مچ، کف، پنجه، از مچ تا سر پنجه ها و غیره اطلاق می شود. چنانکه اختصاصاً قسمت انتهائی هریک از اطراف عالی بدن، در منتهی الیه ساعد را نیز دست گویند اما در معنی عام دست مرکبست از انگشتان، کف دست یا مُشط، مچ دست یا رُسغ که به ساعد متصل می شود و آن دارای دو استخوان زند اعلی و زند اسفل است و ساعد بوسیله ٔ آرنج به بازو می پیوندد که از یک استخوان بنام استخوان بازو تشکیل شده است. مچ دست در انسان دارای هشت استخوان است به نامهای: ناوی، هلالی، ذوزنقه ای، شبه ذوزنقه ای، نخودی، اِحرامی، چنگکی، هرمی. کف دست دارای پنج استخوان متوازی و هریک از انگشتان دارای سه استخوان (بند انگشت) است جز شست که دو بند دارد. در انسان وبعضی از پستانداران دست حرکات مختلف و متنوع و درهم دارد که بواسطه ٔ عضلات کوچک دست و رباطها و عضلات بازو صورت می گیرد. (از دائرهالمعارف فارسی). از اعضای مهم بدن انسان است و به صورت زوج که از دو سوی شانه به پائین آویخته است و به عربی ید گویند و قدامی یا صدری است (به استثنای راسته ای از خزندگان) و آنرا اندامهای فوقانی یا اطراف عالیه (در مقابل اطراف سافله که پاها باشند) نیز گویند. و آن تشکیل شده است از: بازو، ساعد، کف دست و انگشتان که هریک از بازوها بوسیله ٔ کمربند شانه ای یا منکب به بند متصلند و استخوانهای ساعد بوسیله ٔ مفصل آرنج (مرفق) به بازو متصل است و کف دست که شامل پنج استخوان است بوسیله ٔ مفصل مچ به استخوانهای ساعد متصل می شود (استخوانهای ساعد یک جفت اند و به زند اعلی و زند اسفل موسومند). و مفصل مچ نیز شامل هشت استخوان کوچک است و کف دست به پنج انگشت ختم می شود که هر انگشت دارای سه بند است به استثنای انگشت شست که دارای دو بند می باشد. (از تشریح میرزا علی). شلیمر. (دائرهالمعارف کیّه). صاحب آنندراج گوید: گهرپاش، گهربار، گهرفشان، گهرگستر، درفشان، راد، جواد، همت پیشه، واهب، دریابخش، سیمین، بلورین، پرنگار، نگارین، نگارکرده، نگاردیده، حنایی، حنابسته، بوسه فریب، مدح پیمای، گریبان دشمن، خواب آلود، رعشه دار، رعشه ناک، دراز و کوتاه از صفات اوست و قلم ازتشبیهات او. و نیز آتش دست، آتشین دست، پولاددست، ابردست، باددست، سبکدست، چابکدست، بالادست، پست دست، پیش دست، تردست، تنگدست، تهی دست، چرب دست، خام دست، خشک دست، خیزران دست، درازدست، دوردست، سپنددست، سنگین دست، پسادست، یکدست، روی دست، پشت دست، سر دست، از ترکیبات اوست. - انتهی. جارحه. (دهار). جَناح. (دهار) (منتهی الارب). طابِق. (منتهی الارب). کَبک. (برهان). در تداول زبان فارسی دست گاه بصورت استعاره بکار رود چون دست آسمان، دست ارادت، دست انسانیت، دست ایام، دست برّ، دست بشریت، دست بندگی، دست تضرع، دست تطاول، دست تقدیر، دست جاه، دست حاجت، دست حسرت، دست حمایت، دست خدا، دست دزدی، دست رای، دست روزگار، دست فناء، دست فوت، دست قدح، دست قدرت، دست قضاء، دست قوت، دست کمال، دست کوه، دست لطف، دست مردمی، دست موسی، دست نوازش، دست نیاز، دست وفا، دست ولایت و غیره:
دریغ آن کیی فر و آن چهر و برز
دریغ آن بلند اختر و دست و گرز.
فردوسی.
به تابوت از آن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند.
فردوسی.
ز پای تا سر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ به دست و دو دست شسته ز جان.
فرخی.
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری.
مشفقی بلخی.
در دست شه اینها سپرغمند گرامی
در پیش خر آنها چو گیااند و غذااند.
ناصرخسرو.
چنانک وقت بودی کی خرواری کازرونی به دو دست برگرفتی ناگشاده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
دست خود چون دراز بیندمرد
شود اندر سخا و رادی فرد.
سنائی.
دست باشد برادر و خواهر
آن چپ دختران و راست پسر.
سنائی.
گویی جناب شرفش را چه زیان رسیدی عذر ارتعاش دست آرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 35). از ریزش نثار دست شاه چون کاخ و کوخ سلیمان، خشت زرین و سیمین می سازد. (منشآت خاقانی ص 88).
این دست بسته را تو گشایی بعاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد در خرگه فروبست.
نظامی.
کاین دست بسته هم بگشایند عاقبت
وآن برگشاده باز ببندند بر قفا.
سعدی.
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی.
در آن دم اشارت نماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست.
سعدی.
با آن که خصومت نتوان کرد بساز
دستی که به دندان نتوان برد ببوس.
سعدی.
به دستان خود بند ازو برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت.
سعدی.
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود.
سعدی.
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان.
سعدی (از آنندراج).
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش.
حافظ.
تا بی سروپا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی دردست شراب اولی.
حافظ.
خوبان ز پشت دستت صدروی دست خوردند
دستی چنین که دارد دستی و پشت دستی.
تأثیر.
دست از برای اطاعت و بستن عهد و یا دادن برکت و یا دعا بلند کرده می شود. (قاموس کتاب مقدس). استکفاف، دست پیش چشم داشتن وقت نگریستن از دور. (از منتهی الارب). اًشجار؛ دست بر زنخدان نهادن از اندوه. أعسر یسر؛ آنکه با هر دو دست کار کند. (دهار). أفلج، آنکه دستهایش کژ باشد و گشاده میان دو دست. (دهار). التزام، دست به گردن و در برگرفتن. (از منتهی الارب). تذمیر؛ دست در فرج اشتر کردن تا بچه نر است یا ماده. (تاج المصادر بیهقی). تطبیق، دست میان ران نهادن در رکوع. (از منتهی الارب). تعییث، به دست چیزی را نادیده جستن. تقرب، دست بر تهیگاه نهادن. (تاج المصادر بیهقی). تقفز؛ دست را رنگ کردن به حنا یا آرایش کردن به چیزی. تکنیع؛ دست با پای بهم بستن. تلهید؛ به دست درخستن. جذمه؛ جای بریدگی دست. (منتهی الارب). جردبه، جردمه؛ دست بر طعامی که پیش تو باشد نهادن تا کسی نخورد. رک، دست به غل با گردن بستن. (دهار). شرس، محس، به دست مالیدن پوست را. (از منتهی الارب). شَوی ̍؛ دستها و پایها. (دهار). طَبِقه؛ دست کوتاه درکخیده. طرف من البدن، دست و پای هر دو. غَمِره؛ دست چربش آلوده. قَنِمه؛ دست بوی گرفته از زیت. کَزماء؛ دست کوتاه انگشت. کمز؛ به دست گرد کردن چیزی را. لَتح، لَکد، مَطخ، به دست زدن کسی را. مَثط؛ دست سپوختن چیزی را بر زمین. مرز؛ به دست زدن. مَسْو؛ به دست برآوردن نطفه از رحم. به دست پاک کردن رحم را.مَسی ̍، مَوص، به دست مالیدن. مَطح، به دست زدن چیزی را. مَقل، به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را به ترس شیر مکیدن وی. ملخ، به دست و دندان کشیدن چیزی را. ملش، به دست کاویدن چیزی را. نبض، آن جا که طبیب بگیرد از دست. (دهار). نحر؛ دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). وَثِئه؛ دست کفته شده و معیوب. وسم، وشم، دست به سوزن کندن. (دهار).
- آب پاکی به دست کسی ریختن، او را به یک بارگی مأیوس کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- آبدست، آب وضو. رجوع به آبدست در ردیف خود شود: سه تن بیامدند با طشتی آب دستی زرین و شکم من بشکافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || وضو. دست شستن:
ز دیگر کنیزان پائین پرست
جز او کس نبد محرم آبدست.
نظامی.
- آتش دست، جلد و چابک. رجوع به آتش دست در ردیف خود شود.
- آلوده دست، بدکار. تبه کار:
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست.
نظامی.
و رجوع به مدخل ِ آلوده دست شود.
- ابردست، بسیار بخشنده:
ابردستا ز بحر جود مرا
عنبر درثمن فرستادی.
خاقانی.
- از این دست بدان دست گشتن، دست به دست گشتن:
دست کردار تو داری دل گفتار تو راست
که عطای تو همی گردد از این دست بدان.
فرخی.
و رجوع به ترکیب های دست بدست گشتن و دست بدست رفتن شود.
- ازدست، فی الفور و درحال. (ناظم الاطباء).
- || مطیع و فرمانبردار و زیردست. (ناظم الاطباء).
- || (به اضافه) از طرف. منصوب. گماشته.
- || بوسیله ٔ. توسط:
خجالت بود پیش آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان.
سعدی.
رجوع به از دست در ردیف خود شود.
- از (ز) دست آمدن کاری، توانائی انجام آنرا داشتن. قادر به انجام دادن آن بودن:
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری.
نظامی.
بسختی می گذشتش روزگاری
نمی آمد ز دستش هیچ کاری.
نظامی.
خدمتی لایقم از دست نیاید چکنم
سرنه چیزیست که در پای عزیزان بازم.
سعدی.
گرت زدست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد.
سعدی.
اولاتر آنکه هم توبگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
سعدی.
- از دست افشاندن، پراکنده کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- از دست افکندن، رها ساختن از دست:
بدین تندی ز خسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت.
نظامی.
- از دست (ز دست) برآمدن کاری، از عهده ٔ آن کار برآمدن وی. میسر او شدن. میسور گشتن. ممکن بودن. توانستن. میسر بودن:
گر از دستم چنین کاری برآید
ز هر خاریم گلزاری برآید.
نظامی.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقش معلم ز بالا نبست.
سعدی.
ز دستم برنمیآید که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن.
سعدی.
رفتم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
سعدی (کلیات ص 351).
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست.
سعدی.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید.
حافظ.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
بدست باش که خیری بجای خویشتن است.
حافظ.
و رجوع به از دست برآمدن ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست) برآوردن، کنایه از ساقط کردن و هلاک کردن:
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی.
- از دست (ز دست) برخاستن، از عهده برآمدن. از دست برآمدن. اعمال شدن. ممکن بودن:
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد.
نظامی.
دلی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد.
نظامی.
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هرچه هست اندر جهان مهجور بنشینی.
سعدی.
ز دستم برنمیخیزد که یکدم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم.
سعدی.
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کژی برنخاست.
سعدی.
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.
سعدی.
- || بی اختیار شدن. بیخود گشتن. و رجوع به از دست برخاستن ذیل از دست شود.
- از دست (ز دست) بردن، بیخود کردن. از هوش بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
مستی و عاشقیم برد ز دست
صبر ناید ز هیچ عاشق مست.
نظامی.
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه ٔ دیگر چه بری از دستم.
سعدی.
و رجوع به از دست بردن ذیل «از دست » شود.
- از دست بردن دل، شیفته کردن:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
سعدی.
چنان کرشمه ٔساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست برگ گفت و شنید.
حافظ.
- از دست برفتن دامن، اختیار از دست دادن: بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. (گلستان).
- از دست (ز دست) برگرفتن، نیست و نابود کردن: بدان سبب فرمود تا در شب سلطان عثمان را از دست برگرفتند. (جهانگشای جوینی). جماعتی را که کنگاج رفته است که از دست برگیرند. (جهانگشای جوینی).
چه باشد ار به وفا دست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمی گیرد.
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست برون بردن، بیخود کردن. رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست) برون شدن، از اختیار خارج شدن:
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست.
سعدی.
- از دست بشدن، فوت. فوات. (دهار) (تاج المصادر بیهقی): هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن درماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و رجوع به ترکیب از دست شدن شود.
- || از دست رفتن. از اختیار و حوزه ٔ تسلط و دایره ٔ نفوذ خارج شدن: من بازگشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و به نواحی بکند تا از دست نشود. (تاریخ بیهقی ص 330). بغراخان نیک بیازرد و تمام از دست بشدچنانکه دشمن بحقیقت گشت ما را و هم برادر را. (تاریخ بیهقی ص 537). حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار به شمشیر افتد. (تاریخ بیهقی ص 687).
- || سپری شدن:
دور جوانی بشد از دست من.
(گلستان سعدی).
- || بیخود و مدهوش گشتن. از هوش رفتن: من بیفتادم و از دست بشدم. (اسرارالتوحید ص 46). چون شیخ این کلمه بگفت فریاد بر من افتاد و از دست بشدم. (اسرار التوحید).
- از دست بشدن کار، کار از کار گذشتن. تمام شدن. دیگر درخور تدارک و چاره نبودن. کار از دست بشدن. اختیار از دست رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا): از پس آن هزار مرد دیگر بکشتند مسیلمه دانست که کار از دست بشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). اندیشیدم که نباید که من دیر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). کار از دست بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است. (تاریخ بیهقی).
بیچاره تن من که زغم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
مسعودسعد.
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد.
نظامی.
- از دست بگذاشتن، واگذاردن. رها کردن:
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
- از دست بیرون بردن، بیخود کردن. رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست بیرون شدن، از دست رفتن. از اختیار خارج شدن. رجوع به این ترکیب ذیل «بیرون شدن » شود.
- از دست بیفکندن،از دست افکندن. از دست به روی زمین انداختن.
- || دور افکندن.
- از دست پزا، از دست فزا. رجوع به ترکیب از دست فزا شود.
- از دست (ز دست) دادن، چیزی را فاقد شدن. گم کردن. درباختن چیزی را. ضایع کردن آن. فوت کردن آن. تلف کردن. رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
کجاست آنکه فریغونیان ز هیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را.
ناصرخسرو.
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند.
ناصرخسرو.
هرکس که او عنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همی کشد.
جمال الدین عبدالرزاق.
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی ز دست.
نظامی.
مرادی را که دل بر وی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی.
نظامی.
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل بدست آمده ای.
مولوی (از آنندراج).
جهان ز دست بدادند دوستان خدا
که پای بند عنا را جز این جهانی نیست.
سعدی.
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک.
سعدی.
بودم جوان که گفت مرا پیر اوستاد
فرصت غنیمت است نباید ز دست داد.
سعدی.
دوست گیری دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده.
اوحدی.
حافظ افتادگی از دست مده زآنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
حافظ.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و نیز دل از دست دادن ذیل دل شود.
- از دست درآمدن، از دست رفتن. فرسوده شدن:
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست.
نظامی.
- از دست درافتادن، از دست رفتن. تباه حال شدن: سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد چون بازآمد غسلی کرد. (تذکرهالاولیاء عطار).
- از دست درمان درگذشتن. چاره ناپذیر شدن. دیگر درخور مداوا و علاج نبودن: به امیر ارغون پیغام فرستاد که کار به جان رسید و از دست درمان درگذشت. (جهانگشای جوینی).
- از دست ربودن دل، دل از دست بردن:
نه این نقش دل میرباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
- از دست (ز دست) رفتن (برفتن)، نابود شدن. فوت شدن. از اختیار بیرون شدن چنانکه ملکی یا مالی یا فرصتی:
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.
منجیک.
کارم زدست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری.
مکی طولانی.
به مرو گرفتیم هم به مرو از دست رفت. (تاریخ بیهقی). ولایتهایی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). هرمز بلجاج او بهرام را بیاورد و ملک بدو سپارد و کار از دست برود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
هرکه با جهل و کاهلی پیوست
پایش از جای رفت و کار از دست.
سنائی.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
مرا ز دست برفته است سیم و زر جمله
ازآن شده است مرا روی و موی چون زر و سیم.
عبدالواسع جبلی.
وگر خواهی به شاهی بازپیوست
دریغا من که باشم رفته از دست.
نظامی.
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمکاره شد باد و کشتی شکست.
نظامی.
چو غولان کنج بیغوله گرفته
دل از دست و زبان از کار رفته.
نظامی.
به رنج آید بدست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است.
نظامی.
بدان غمگین که ملک از دست رفته
به ترکی هندوئی ملکش گرفته.
نظامی.
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست.
نظامی.
صبرم شد و رخت عقل بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست.
نظامی.
روزی که پری بنزد یارم
گویی تو ز دست رفت کارم.
نظامی.
کز دیدن آن مه دوهفته
دل داده بد و ز دست رفته.
نظامی.
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست.
سعدی.
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد بدست یار.
سعدی.
ز دست رفتم و بی دیدگان نمیدانند
که زخمهای نظر بر بصیر می آید.
سعدی.
جرعه ای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بیهوشی که در می کرده اند.
سعدی.
کی شکیبائی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد.
سعدی.
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت.
سعدی.
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بوقت مرگ از دست.
سعدی.
دل بر گرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می رود دلم ای دوست دست گیر.
سعدی.
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست.
سعدی.
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش.
سعدی.
دیگر نمی دانم طریق از دست رفتم چون غریق
اینک لبانت چون عقیق از بسکه خونم میخوری.
سعدی.
سعدی ز دست رفت ز دستان روزگار
نزدیک دوستان بوی این داستان بگوی.
سعدی.
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. (گلستان سعدی).
- || ورشکست شدن.
- || پریشان گشتن.
- || بیهوش شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش.
مولوی.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و ذیل رفتن و ترکیب دل از دست رفتن ذیل دل شود.
- از دست رفته، نابوده شده. از بین رفته. فائت. (دهار):
یاری ز دست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم.
خاقانی.
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است.
سعدی.
- از دست (ز دست) [کسی] ستاندن، از دست او گرفتن و خلاص دادن: افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام به سوگندان مغلظه که وی را از دست افشین نستانم. (تاریخ بیهقی).
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام.
سوزنی.
- از دست (ز دست) شدن، ازخود بیخود شدن:
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دلبر.
فرخی.
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد.
نظامی.
- || فوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). فوت شدن. از بین رفتن. زایل شدن.از دست رفتن:
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچون سبوس تر نه خمیری و نه فطیر.
ناصرخسرو.
کار شد از دست به انگشت پای
این گره از کار سخن واگشای.
نظامی.
بدو گفت ای بکارآمد وفادار
بکار آیم کنون کز دست شد کار.
نظامی.
چو کار از دست شد دستی برآورد
صبوری را به سرپائی درآود.
نظامی.
سزاوارم به صدچندین که هستم
که آب زندگانی شد ز دستم.
نظامی.
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشن ترم وجهی دگر هست.
نظامی.
زبان دان مرد را زآن نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست.
نظامی.
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست.
نظامی.
اگر چه باز خسرو میشداز دست
چو خود را دستگیری دید بنشست.
نظامی.
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست.
نظامی.
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پائی و سری.
عطار.
اندر این محضر خردها شد ز دست
چون قلم اینجا رسید وسر شکست.
مولوی.
آوخ که به لب رسیده جانم
آوخ که ز دست شد عنانم.
سعدی.
گر از دست عبرت شد اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی.
سعدی.
- || سرمست گشتن:
به هر دیداری از وی مست می شد
به هر جامی که خورد از دست می شد.
نظامی.
و رجوع به ترکیب از دست بشدن شود.
- از دست فزا، از دست پزا. نان فطیری که بشکل کماج در ساج و یا بروی آتش «خلواره »پزند. (از ناظم الاطباء).
- || معاف نامه از خراج و باج. (ناظم الاطباء). رجوع به از دست پزا و از دست فزا در ردیفهای خود شود.
- ازدست کسی جان بردن، جان را نجات دادن:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
سعدی.
- از دست (ز دست) گذاشتن، بنهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).ترک کردن. رها ساختن. رها کردن. فرو گذاردن:
چو عهدی با کسی کردی بجا آر
که ایمانست عهد از دست مگذار.
ناصرخسرو.
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ.
عمریست که بسته دارم او را
از دست نمی گذارم او را.
امیرحسینی سادات.
- از دست (ز دست) گذشتن، رها شدن از:
ز دستم نگذرد تا زنده باشم
جهان را شاه و او را بنده باشم.
نظامی.
- از دست نهادن، دست کشیدن از. تفریط کردن. مطروح کردن. ترک کردن. طرح کردن. پس پشت انداختن. غفلت کردن از. تضییع کردن. ضایع کردن. مفارقت کردن از. انفصال جستن از. منفصل شدن از. مهجور گذاشتن. هجر کردن. ضایع کردن. مهمل گذاشتن. متروک گذاشتن. منسی گذاشتن. فروگذاردن. به زمین نهادن:
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که ملک هست عقیم.
بوحنیفه ٔ اسکافی.
- از دست و پا افتادن، سخت مانده شدن:
اگر روزی به دست وصلت ای گلگون قبا افتم
به دست و پایت افتم آنقدرکز دست و پا افتم.
اشرف (از آنندراج).
- از دست و پای رفتن، به دست و پای مردن. تاب و توان از دست دادن:
ز بیم شیر مانده هردو بر جای
برفته روشنان از دست و از پای.
(ویس و رامین).
- از دست هشتن، رها کردن. از دست دادن:
آن قوت جوانی آن صورت بهشتی
ای بی خرد تن من از دست چون بهشتی.
ناصرخسرو.
- از دست هم ربودن چیزی را، یکی از تصرف دیگری خارج ساختن.
- || نشانه ٔ نهایت عزیز بودن اوست. (از آنندراج):
به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ
ز دست هم بربائید گلعذارانم.
صائب.
- از سر دست، کنایه از گفتن حرفی و سخنی باشد بی تأمل و فکر و زود ساختن کاری بی انتظار. (برهان). کاری که چست و جلد کنند و سخنی که بی تأمل و اندیشه گویند. (آنندراج):
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست.
نظامی.
همین دم موزه پوشم از سر دست
ز سر سازم قدم با سر بیایم.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
شه بر آن تا چه بازد از سر دست
که درآید به پیل بند شکست.
میر خسرو (از آنندراج).
- ازکف دست (یا بر کف دست) مو برآمدن، کنایه از وجود گرفتن امر ممتنعالوقوع در مقام تعلیق محال بالمحال. (آنندراج):
برکف دست اگر موی برون می آید
میرسد دست به موی کمر یار مرا.
صائب (از آنندراج).
چگونه دانه ٔ ما سر برآورد از خاک
هنوز مو ز کف دست برنیامده است.
صائب (از آنندراج).
- این دست آن دست کردن، تعلل و مسامحه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست دست کردن. دست بدست کردن.
- باد به دست. رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باد در دست بودن، تهیدست بودن. و رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باددست، ولخرج. مبذر. مسرف. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- با دست بافتن، رجوع به ترکیب به دست بافتن شود.
- با دست گرفتن، در تصرف و اختیار آوردن: در غیبت او لشکر خلف را بفریفت و قلاع و خزاین او با دست گرفت و در پادشاهی سیستان طمع مستحکم کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 35).
- باز دست آوردن، دوباره به چنگ آوردن:
منم کمترین بنده یزدان پرست
از آن پس که آوردمت باز دست.
فردوسی.
- با می بدست، با جام شراب در دست:
ببودند یک هفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
همه شادو خرم به جای نشست.
فردوسی.
- بخشنده دست، آنکه دست بخشنده دارد.
رجوع به این ترکیب ذیل بخشنده شود.
- برآورده دست، دست برداشته. دست به مقابل صورت بالا آورده برای دعا:
مینداز ازین در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست.
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل برآورده شود.
- بردست، نقداً. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یک مدح گوی نیست تهی دست از آنکه تو
بردست مال میدهی و مدح میخری.
خالدبن ربیع.
- بر دست (با اضافه)، کنار دست:
ببودند بر دست ِ رستم بپای
زرسب و منوشان فرخنده رای.
فردوسی.
- بر دست [کسی] دادن، تسلیم او کردن: مردمان شهر را گفت هیثم بن عبداﷲ را با آن سپاه که با اوست بر دست من باید داد، مردمان گفتند زشت آید که ما کسی را اسیر کنیم و فرا دست دشمن دهیم. ما این نکنیم وحرب کنیم. (تاریخ سیستان).
- بر دست گرفتن، به دست گرفتن. در دست داشتن:
هرکه او گیرد بر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
ابن یمین.
و رجوع به این ترکیب ذیل «بر دست » شود.
- || اهمیت دادن:
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم.
نظامی.
- || باور کردن:
هرکه او گیردبر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
ابن یمین.
- بر سر دست آمدن، به دست آمدن. رجوع به این ترکیب ذیل «بر سر» شود.
- بر سر دست درآمدن، ظاهر گشتن. پدید شدن. فرا رسیدن.
- بریده دست، آنکه دست او را بریده باشند. رجوع به این ترکیب ذیل بریده شود.
- بسته دست، مقید. مغلول:
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.
فردوسی.
بی روی تو عقل بسته دستی است
بی عشق تو جان شکسته پائی است.
عمادی شهریاری.
و رجوع به این ترکیب ذیل بسته شود.
- بند کردن دست با کسی، حلقه کردن دست در کمر او یا رقص کردن. دست بند کردن. رجوع به دست بند کردن شود.
- به دست، در دست. (ناظم الاطباء). در ید. در تصرف. در اختیار.
- || در حال در دست داشتن چیزی و آمادگی بکار بردن آن چون: باطوم (باتن) به دست، تسبیح به دست، تفنگ به دست، تیغ به دست، چوب به دست، شمشیر به دست: کلیدها بدست خادمی است که وی را بشارت گویند. (تاریخ بیهقی).
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلش زبون است.
جلاب.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی.
- || با. متعلق به: با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی).
- || به انتخاب. دست چین. با گزینش: آمدند و غلامی هفتاد ترک خیاره به دست جدا کردند تا به درگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی).
- || موجود. حاضر:
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست ایدر بدست.
فردوسی.
- || در دست. در اختیار. در فرمان. تحت فرمان:
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
به دست دیگران عیبی عظیم است.
نظامی.
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست.
سعدی.
- به دست آرنده، به دست آورنده. تحصیل کننده.
- به دست آمدن، حاصل شدن و میسر آمدن. (آنندراج). بحاصل شدن. یافته شدن. یافت شدن. حصول. (یادداشت مرحوم دهخدا). مالک شدن. یافتن. قبض و تصرف و اختیار و اقتدار. (آنندراج):
به دست آمدش پیل هفتادوپنج
همان تاج زرین و شمشیر و گنج.
فردوسی.
همه گنج پیرانش آمد به دست
شتروار دینار صد بار شست.
فردوسی.
به دست آمدت افسر وتاج و گنج
کجا گرد کرد اردوان آن برنج.
فردوسی.
هرگاه اصل به دست آید کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی). اگر به دست آید سخت بزرگ کاری باشد. (تاریخ بیهقی). گفت در همه ٔ جهان وزیری بدین صفت که یاد کردی به دست آید؟ گفت آید. (تاریخ بیهقی).
گر دانشت به مال به دست آید
پس مال می بدانش چون جوئی.
ناصرخسرو.
در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب.
ناصرخسرو.
گر به دست عالم آید زین عمل بیرون رود
کز فواید در وظایف مونس دانا شود.
ناصرخسرو.
دین نیاید به دست تا بودت
بر یمین و یسار یمن و یسار.
سنائی.
آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا به تبعیت بیابد و حیات ابد او را به دست آید. (کلیله و دمنه).
صد گنج گهر گر به دست ت آید
خواهی که به اهل حکم فرستی.
سوزنی.
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی.
نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری به دست آید سلامت.
نظامی.
برنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است.
نظامی.
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار.
نظامی.
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست.
نظامی.
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگر باره بر خر توان بست رخت.
نظامی.
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست.
مولوی.
گر خون دلم خورم ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل به دست آمده ای.
مولوی (از آنندراج).
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار.
سعدی.
بحکم آنکه مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی.
سعدی.
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت نه چون تو عذرائی.
سعدی.
دلی گر به دست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
سعدی.
چون تو دگر دوست نیاید به دست
ای که فدای تو چو سعدی هزار.
سعدی.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه ٔ از حوصله بیش.
سعدی.
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست.
سعدی.
چو دی رفت و فردا نیاید به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست.
سعدی.
نخواهد ترا زنده آن خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست.
سعدی (گلستان).
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد به دست.
امیرخسرو.
خوش به دست آمدی ارزان ارزان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || گرفتار شدن. (ناظم الاطباء). دستگیر شدن: ناصر محمد کاژین عاصی بود و اوبه دست او نیامد. (تاریخ سیستان ص 360).
- به دست آوردن، حاصل کردن. (آنندراج). پیدا کردن و تحصیل کردن و یافتن. (ناظم الاطباء). تدارک کردن. بحاصل کردن. یافتن. واجد آن شدن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج). تدارک. (منتهی الارب). جمع کردن:
کند چاره ای تا به دست آردش
پس آنگه به زندان نگه داردش.
فردوسی.
که بی دشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر پاک و یزدان پرست.
فردوسی.
گفتند ما در غربت میباشیم و بنی اسرائیل نعمت ما را می خورند، آنجا رویم یا کشته شویم یا نعمت خویش به دست آوریم. (قصص الانبیاء ص 141). کتاب میخواند تا باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت پس با خویشتن گفت به دست آوردم، و بخفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426).
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
ناوردمت به دست و بماندم ز دل بری.
مکی طولانی.
گرملک به دست آری و نعمت بشناسی
مرد خرد آن گاه جدا داندت از خر.
ناصرخسرو.
گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هر دو سر بیفرازی.
ناصرخسرو.
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر.
ناصرخسرو.
اگر این امیر... خواهد تا آن مردم را به لطف و نیکوئی به دست آرد زبون و پایمال کنند. (فارسنامه ابن البلخی ص 169). از من بپرس به الحاحی تمام که این چندین مال از کجا به دست آوردی. (کلیله و دمنه).
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری
تو زر در خاک می بازی و آخردست می مانی.
خاقانی.
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ار ملک آن عالم آری به دست.
نظامی.
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری.
نظامی.
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم.
نظامی.
چون فلک از پای نشاید نشست
تا سخنی چون فلک آری به دست.
نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.
نظامی.
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکست آوریم.
نظامی.
یکی بستان همه پر نارپستان
به دست آورده باغی پر ز دستان.
نظامی.
به دست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته ای پیر.
نظامی.
مرادی را که دل بر وی نهادی
به دست آوردی و از دست دادی.
نظامی.
دویدم تا به تو دستی درآرم
به دست آرم ترا دستی برآرم.
نظامی.
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک.
نظامی.
سرش سودای تاج خسروی داشت
به دست آورد چون رای قوی داشت.
نظامی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی.
نظامی.
به دستان می فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دست م.
نظامی.
سر زلف گره گیر دلارام
به دست آورد و رست از دست ایام.
نظامی.
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی.
نظامی.
نهفته بازمی پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش.
نظامی.
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیر دست.
نظامی.
تو ملک پادشاهی را به دست آر
که من باشم اگر دولت بود یار.
نظامی.
تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبهالامر چه آرم به دست.
نظامی.
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری به دست.
نظامی.
تجسس کرد شاپور آن زمین را
به دست آورد فرهاد گزین را.
نظامی.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مولوی.
سکونی به دست آور ای بی ثبات
که بر سنگ گردان نروید نبات.
سعدی.
برانداختم نقد عمرعزیز
به دست از نکوئی نیاورده چیز.
سعدی.
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهدتر از او کسی به دست آر.
سعدی.
اگر گنج قارون به دست آوری
نماند مگر آنچه بخشی بری.
سعدی.
مرا چند گویی که درخورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش.
سعدی.
صفائی به دست آر ای بی تمیز
که ننماید آیینه ٔ تیره چیز.
سعدی.
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
استکرام، به دست آوردن بزرگواری. (از منتهی الارب).
- || گرفتار کردن. (ناظم الاطباء):
کنون شاه مازندران را به دست
بیارم برآرم به دیوان شکست.
فردوسی.
عاقبت او را [جمشید را] به دست آورد [ضحاک]و به اره به دو نیم کرد. (نوروزنامه).
- || میسر شدن. (ناظم الاطباء).
- || پیدا کردن. (ناظم الاطباء).
- به دست آوردن دل کسی، از او دلجوئی کردن:
موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین.
فرخی.
تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به.
سعدی.
تا توانم دلت به دست آرم
ور بیازاریم نیازارم.
سعدی.
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری.
سعدی.
به دست آوردن دنیا هنر نیست
کسی را گر توانی دل به دست آر.
سعدی.
سعدیا گر بجان خطاب کند
ترک جان گیر و دل به دست آرش.
سعدی.
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
(از امثال و حکم).
- به دست آوریدن، به دست آوردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
چه دستان توان آوریدن به دست
کز آن زنگیان را درآید شکست.
نظامی.
- به دست افتادن، حاصل شدن. به دست آمدن.یافته شدن. یافت شدن. یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش.
حافظ.
- || به دست کسی رسیدن. به دست او رسیدن. در دسترس او قرار گرفتن. پیدا کردن. بحاصل کردن. و رجوع به ترکیب به دست درافتادن شود: بسیار غنیمت و ستور به دست لشکر افتاد. (تاریخ بیهقی). از خزانه ٔ پادشاهان به دست من افتاد و بر بازوی من بسته است. (تاریخ بیهقی). جزیره ٔ قیس و دیگر جزایر به دست گرفتند و آن دخل کی سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136).
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش.
سعدی.
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجو
هرچ افتدش به دست به تیر و کمان دهد.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- || اسیر کسی شدن. گرفتار گشتن. تحت سلطه قرار گرفتن. در اختیار واقع شدن: امیر گفت الحمدﷲ... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر... و دلم از جهت وی مشغول بود و فارغ شد که به دست این بیحرمتان نیفتاد. (تاریخ بیهقی).
اگر روزی به دست وصلت ای گلگون قباافتم
به دست و پایت افتم آن قدر کز دست و پا افتم.
اشرف (از آنندراج).
- به دست [کسی] افکندن، در اختیار او قرار دادن:
تراایزد به دست شاهی افکند
که او را بودی از شاهان سزاوار.
فرخی.
- به دست اوفتادن، به دست افتادن:
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست.
سعدی.
پری چهره هرچ اوفتادش به دست
بکین در سر و مغز نادان شکست.
سعدی.
غذا گر لطیفست و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری.
سعدی.
- به دست باش، آگاه و باخبر باش و خود را از دست مده و تقصیر مکن. (برهان) (از هفت قلزم). هشیار باش. تقصیر مکن و حاضر باش. (انجمن آرا). دریغ مدار و مضایقه مکن. آگاه و باخبرباش و خود را از دست مده و تقصیر مکن. (آنندراج). حاضر باش. شتاب کن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب به دست بودن شود:
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغمائیست.
سعدی.
همینکه پای نهادی بر آستانه ٔ عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی.
سعدی.
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که میزنی.
حافظ.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری بجای خویشتن است.
حافظ.
- به دست بافتن، نسج با دست. با دست تار و پود آن بهم افکنده و منسوج ساختن. مقابل بافتن با ماشین: دخل همه از خرما و غله باشد نیکو بافند آنجا به دست و بهر دو جای جامع و منبرست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). و رجوع به دستباف شود.
- به دست برگرفتن، در دست گرفتن. با دست برداشتن: ثَقل، به دست برگرفته سنجیدن چیزی را تا دانسته شود که گران است یا سبک. و رجوع به ترکیب به دست گرفتن شود.
- به دست بودن، در دست بودن. موجود بودن. در تصرف بودن. در تملک بودن:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت و ملک میرود دست به دست.
سعدی.
- || شمردن. (ناظم الاطباء).
- || یافتن. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از باخبر بودن. و آگاه و هشیار بودن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). مراقب بودن. مواظب بودن. متوجه بودن. ملتفت بودن. هوشیار بودن. آژیر بودن: به دست باش که سر در هوا نکنی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب به دست باش شود.
- به دست چپ خفتن، خواب کردن به آرام تمام. (آنندراج). و رجوع به ترکیب دست شود:
خلوتی دارم از هوس رفته
عشق در وی به دست چپ خفته.
طالب آملی (از آنندراج).
- به دست چپ دادن کتاب، نامه ٔ عمل در دست چپ کسی نهادن به نشانه ٔ تباهی اعمال و سیاهی نامه ٔ عمل او در جهان زندگی:
کارهای چپ و بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب.
ناصرخسرو.
- به دست چپ شمردن، کنایه از بسیار باشدچه در حساب عقد انامل آحاد و عشرات به انامل دست راست مخصوص است و مئات و الوف به انامل دست چپ اختصاص دارد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا):
عاشق بکشی به تیغ غمزه
چندانکه به دست چپ شماری.
خاقانی (از آنندراج).
- به دست خود، مستقیم. بی واسطه. نه به امر دیگری. (یادداشت مرحوم دهخدا). به مباشرت خود:
مر کشت راخو افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.
لبیبی.
به دستان خود بند از او بر گرفت
سرش را ببوسیدو در برگرفت.
سعدی.
- به دست خود بودن، دراختیار خود بودن. مختار بودن:
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند
تو چون به دست خودی رو به دست راست بخسب.
مولوی.
- به دست خودش بدهید، به شخص خودش بدهید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به دست [کسی] دادن، در اختیار او گذاشتن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج): خویشتن را به دست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی ص 78). به سواد دوده ٔ شب بر بیاض صفحه ٔ روز نبشتمی... و هم به دست آفتاب دادمی تا به حریم معلی مجلس عالی رسانیدی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 3).
جهان گرترا داد کاری به دست
مرا نیز دستی درین کار هست.
نظامی.
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن به دست.
سعدی.
- به دست کسی سزای او را دادن، او را به مجازاتی که مستحق آن است رسانیدن: علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی).
- به دست داشتن، در اختیارداشتن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار واقتدار است. (آنندراج):
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری به دست.
فردوسی.
- || موجود داشتن:
محاسن چو مردان ندارم به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست.
سعدی.
- به دست [کسی] درافتادن، به دست او افتادن. در اختیاراو بودن:
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند
تو چون به دست خودی رو به دست راست بخسب.
مولوی.
و رجوع به ترکیب به دست افتادن شود.
- به دست دیگری (دگری) مار گرفتن یا گیراندن، کنایه از مباشر کار خطرناک نشدن. (آنندراج). مار را به دست غیر گرفتن و کار خطرناک را به اعانت دست دیگری انجام دادن. (ناظم الاطباء):
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری.
نظامی.
گفتی که بگیر زلف او، میخواهی
تا مار به دست دگری گیرانی.
خسرو (از آنندراج).
- به دست [کسی] سپردن، به او دادن. به او تسلیم کردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود.
اسدی.
عشقت به دست طوفان خواهد سپردن ای جان
چون برق زین کشاکش پنداشتی که رستی.
حافظ.
- به دست شدن، حاصل شدن و به دست آمدن. (ناظم الاطباء). یافت شدن. کنایه از به دست آمدن چیزی. (برهان) (آنندراج). دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج): میوه های مالین و کروخ دررسید که امثال آن در بسیار جایها به دست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد. (چهار مقاله ٔ عروضی ص 31).
در جهان دوستی به دست نشد
که ازو در دلم شکست نشد.
اوحدی (از آنندراج).
- به دست فروگرفتن، در تصرف و اختیار گرفتن: و ضیعتهای ایشان را به دست فرومی گرفتند و اموال ایشان را برمیداشتند. (تاریخ قم ص 161).
- به دست کردن، به دست آوردن. حاصل کردن. تحصیل کردن. پیدا کردن. کسب کردن. یافتن. واجد آن شدن. تحصیل. بچنگ آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). جمع کردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
راست که چیزی به دست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد.
ناصرخسرو.
میگفت عمر عزیز بزیان آوردم و مال به دست کردم. (کلیله و دمنه).
دشمن گریزگاه فنا زآن به دست کرد
کاینجا بدیده بود که بر جانش دشمن است.
انوری (از آنندراج).
لیث هرچه به سیستان به دست کردی طعام ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردی. (تاریخ سیستان).
یاری به دست کن که بامید راحتش
واجب بود که صبر کنی بر جراحتش.
سعدی.
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی.
صوفی گردون چو به خلوت نشست
کرد فلک سبحه ٔ پروین به دست.
میرخسرو (از آنندراج).
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.
- || اندازه کردن به وجب. شبر و وجب کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا): الشبر؛ به دست کردن. (تاج المصادر بیهقی). شبرالثوب، به دست کرد جامه را. (زمخشری).
- به دست کرده، حاصل. محصول. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به دست گذراندن، از دستی به دست دیگر منتقل ساختن:
پدر بر پسر بگذراند به دست
چنین تا شود سال صد بار شست.
فردوسی.
- به دست گرفتن، تعاطی.قبض. (از منتهی الارب). از قبیل به پا ایستادن و به پا رفتن باشد، زیرا که گرفتن و رفتن و ایستادن بی دستیاری دست و پای ممکن نیست و تکرار دست و پای محض برای مزید تأکید و یقین است. (از آنندراج).
- || در دست گرفتن:
شعرم به دست گیر و فروخوانش سربسر
وین دست بین که هست مرا در سخنوری.
فخرالدین مروزی.
- || متصرف شدن. در اختیار آوردن:
بیامد به تخت کیی برنشست
گرفت او همی این جهان را به دست.
فردوسی.
جزیره ٔ قیس و دیگر جزایر به دست گرفتند و آن دخل کی سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136). یکی بود از جمله ٔ خانان نام او ابوالقاسم و سیراف نیز به دست گرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136).
پس آنرا ز بهر مصالح شکست
ک

دست. [دَ] (اِ) دیگ مسین. (یادداشت مرحوم دهخدا).

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

دست

دست

فرهنگ عمید

دست

(زیست‌شناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان،
عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: گرفتش دست و یک‌سو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸)،
(زیست‌شناسی) هریک از دو پای جلو چهارپایان،
[مجاز] قدرت و سلطه،
[مجاز] قاعده و قانون،
[مجاز] قسم و نوع: کس را سخن بلند از ا‌ین دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱: ۲۴۸)،
[مجاز] روش،
[مجاز] مسند،
واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند: یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هرکدام شش عدد باشد)،
یک نوبت بازی: یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج،
۱۱. [قدیمی] حیله، نیرنگ،
۱۲. [قدیمی] صدر مجلس،
۱۳. [قدیمی] وساده، بالش،
۱۴. [قدیمی] ورق،
۱۵. [جمع: دُسُوت] [قدیمی] بیابان،
* ازدست:
از طرف، از جانب،
از عهده، از عهدۀ: از دست او کاری برنمی‌آید، این کار از دست او برنمی‌آید،
* از دست برآمدن: (مصدر لازم) از عهده برآمدن: گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی: ۱۰۶)،
* از دست دادن: (مصدر متعدی)
گم کردن،
باختن چیزی، محروم شدن از چیزی،
* از دست رفتن: (مصدر لازم) ‹از دست شدن›
گم شدن،
نابود شدن،
بی‌اختیار شدن،
از اختیار خارج شدن،
* به‌دست آمدن: (مصدر لازم) حاصل شدن، فراهم شدن،
* به ‌دست آوردن: (مصدر متعدی) حاصل کردن، فراهم کردن، یافتن،
* به‌دست بودن: (مصدر لازم) [قدیمی]
آگاه و باخبر بودن،
هوشیار بودن: گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / به‌دست باش که خیری به‌جای خویشتن است (حافظ: ۱۱۸)،
مواظب بودن،
* به دست چپ شمردن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز] افزون شدن شمارۀ چیزی. δ زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است: هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی: ۶۶۹)،
* به ‌دست شدن (آمدن): (مصدر لازم) [قدیمی] حاصل شدن: در جهان دوستی به‌دست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی: ۵۳۸)،
* دست آختن: (مصدر لازم) [قدیمی] دست دراز کردن، دست یازیدن: چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری‌ست با گردشش ساختن (سعدی: ۱۳۶)،
* دست افشاندن: (مصدر لازم) [مجاز]
رقص ‌کردن،
تکان دادن دست‌ها هنگام رقص و نشاط،
* دست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرف‌نظر کردن از آن،
* دست انداختن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
دست به چیزی دراز کردن،
به‌تندی و چابکی دست به‌سوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن، دست‌اندازی کردن،
[مجاز] مسخره ‌کردن، ریشخند کردن،
* دست ‌برآوردن: [قدیمی]
دست بلند کردن برای دعا کردن،
(مصدر لازم) آماده شدن،
* دست برداشتن: (مصدر لازم)
دست برآوردن، دست بلند کردن،
[مجاز] ول‌ کردن، صرف‌نظر کردن، دل کندن از چیزی،
* دست بردن در چیزی: (مصدر لازم) [مجاز] در چیزی دخل‌وتصرف کردن، کم یا زیاد کردن، تغییر دادن،
* دستِ چپی:
[عامیانه] ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد،
(سیاسی) کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ‌رو، چپ‌گرا،
* دست داشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
در کاری مداخله داشتن،
وقوف داشتن، تسلط داشتن،
* دست دادن: (مصدر لازم)
دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه،
[مجاز] بیعت کردن، پیمان بستن،
[مجاز] به‌دست آمدن، حاصل شدن،
[مجاز] روی دادن،
[مجاز] میسر شدن،
* دست زدن: (مصدر لازم)
دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن، دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی،
[مجاز] به کاری پرداختن،
* دست زدن به چیزی: (مصدر لازم) دست بر آن گذاشتن،
* دست شستن: (مصدر لازم)
شستن دست‌های خود،
[مجاز] ناامید شدن و صرف‌نظر کردن از چیزی،
* دست‌ کشیدن: (مصدر متعدی)
دست مالیدن، لمس کردن،
با دست مالش دادن،
(مصدر لازم) [مجاز] دست برداشتن از چیزی یا کاری،
(مصدر لازم) [مجاز] تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار،
* دست کم: (قید) حداقل،
* دست گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
باز کردن دست،
[مجاز] برای انجام دادن کاری آماده شدن،
[مجاز] آغاز بذل و بخشش کردن،
* دست‌ یازیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] دست ‌دراز کردن به‌سوی چیزی،
* دست یافتن: (مصدر لازم) [مجاز] بر کسی یا چیزی مسلط شدن، چیره شدن، پیروز گردیدن: کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱: ۵۵)،


زیر

[مقابلِ بالا و زبر] پایین، ته،
علامتی به ‌شکل «ـِ» که در پایین حرف گذاشته می‌شود، کسره،
(صفت) [مقابلِ بم] (موسیقی) صدای پست و نازک، صدای باریک،
* زیر لب: [مجاز] سخن آهسته، سخنی که کسی آهسته با خود یا دیگری بگوید،
* زیر نگین: [مجاز] چیزی که در تصرف یا زیر فرمان شخص باشد، بیشتر دربارۀ ملک و کشور اطلاق می‌شود،
* زیروبالا:
پایین و بالا،
[قدیمی، مجاز] سخن بی‌معنی و نامربوط: بالای چنین اگر در اسلام / گویند که هست زیروبالاست (سعدی: ۳۲۹)،
* زیروبالا گفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] سخنان بی‌معنی و نامربوط گفتن،
* زیرورو: پایین و بالا،
* زیر‌و‌رو کردن: (مصدر لازم)
پایین و بالا کردن،
[مجاز] برهم زدن و درهم آمیختن و مخلوط کردن،
* زیروزبر:
پایین و بالا،
[مجاز] آشفته و درهم برهم و شوریده و ویران،
* زیر‌و‌زبر کردن: (مصدر متعدی) خراب کردن، ویران ساختن،

تعبیر خواب

دست

اگر بیند دستش چون دست سلطان شده است، بزرگی و پادشاه یابد. اگر بیند دست راست او دراز شده است، دلیل که دولتش زایل شود. اگر بیند که دست ها را با اشنان می شست، دلیل است که ازخیر او ناامید شود، آن که امید دارد. اگر بیند جانوری که به تاویل نیک باشد از سوی دست چپ او آمد و به سوی راست بیرون شد، یا بیند از سوی دست راست آمد و به چپ بیرون شد، دلیل که غم و اندوه از او زائل شود و عاقبت کارِ وی محمود است. اگر آن جانور به تاویل بد است، تاویل خواب به خلاف این است. اگر بیند دست راست او خشک شد، دلیل بر فساد صحت او کند. اگر بیند که دست کسی را به دست گرفته یا دست در گردن کسی در آورد و ندانست آن کس زنده است یا مرده، دلیل است عمر او دراز است. اگر بیند که از دست مشرکی، دست اورنجن سیمین کرد، دلیل است مشرکی بر دست او مسلمان شود. - اسماعیل بن اشعث

معادل ابجد

‌‌زیر دست

681

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری