معنی یک بیستم

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

یک بیستم

عدد کسری بیست یک یک جز ء ازبیست جز ء


بیستم

عدد ترتیبی برای بیست آنکه یا آنچه در مرتبه بیست باشد.


یک

تخستین شماره از اعداد که به تازی واحد گویند پارسی تازی گشته از ساز های یک زهی ‎ یکی ازاعداد اصلی نخستین شماره عددی که در مرتبه اول واقع است احد یک اندام از اندامهای اوناقص باشد: کوه از غمت بشکافته و آن غم بدل در بافته یک قطره خونی یافته ازفضلت این افضالها. (دیوان کبیر) توضیح بسیاری ازقدمایک جزعدد بشمار نمی آورند. یا یک از پس دیگر. متوالی. یایک از پس دیگر رفتن. مرادفه یا یک از دیگر. از یکدیگر: دانستن سایه وارتفاع یک از دیگر بوسیله اسطرلاب. یا یک از دیگر بسته مرتبط: یک از دیگر بسته بنگریستن یعنی مرتبط بنظر. یا یک ازدیگر جداشدن. فرق. یا یک به یک. یکایک: ومرغان را یک به یک بخواند. یا یک بدو کردن. مشاجره کردن. یایک و دو کردن باکسی. با او محاجه کردن: من نمیخواهم بادوستانم یک و دو کنم، افادت تنکیرکند معادل (ی) نکره: یک روز (روزی) بافرزانگان نشسته بود (مامون) . توضیح (یک) عدد را از (یک) نکره بدین میتوان پسندیده باشد عدد است: یک خربزه خریدم نه بیش. و اگر ناپسند باشد نشانه نکره است: یک شب تامل ایام گذشته میکردم که اگر بگویم نه بیش ناپسنداست، تن فرد شخص: بهریک از سایر بندگان حواشی خدمتی متمین است. . . .

حل جدول

یک بیستم

نسبتی برابر پنج درصد


سوره بیستم

طه

فارسی به عربی

یک بیستم

جزء من العشرین


بیستم

جزء من العشرین

لغت نامه دهخدا

بیستم

بیستم. [ت ُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی) چیزی که در مرتبه ٔ بیست واقع شده باشد. (ناظم الاطباء).


ژان بیستم

ژان بیستم. [ن ِ ت ُ] (اِخ) وی چند ماهی در سال 1044 م. پاپ غیرقانونی بود.


یک یک

یک یک. [ی َ ی َ / ی ِ ی ِ] (ق مرکب، اِ مرکب) فردفرد. یکی یکی. یک نفر یک نفر. یک عدد یک عدد: شاگردان یک یک از در بیرون می روند. تک تک:
لاجرم گویی که یک یک ذره را
در درون پرده ای باری دگر.
عطار.
و به گاه خلوت و فرصت یک یک را عرضه می دارد تا نشان می فرماید. (تاریخ غازانی ص 333). و رجوع به یکی شود.


بیست یک

بیست یک. [ی َ / ی ِ] (اِ مرکب) از بیست یکی. یک بیستم. نصف عشر. (یادداشت مؤلف).


یک

یک. [ی َ / ی ِ] (عدد، ص، اِ) نخستین شماره از اعداد که به تازی واحد و اَحَد گویند. (ناظم الاطباء). نخستین شماره ٔ عددی که در مرتبه ٔ اول واقع است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). احد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (حاشیه ٔ برهان چ معین). واحد. (ناظم الاطباء). احد. وحد. واحد. (یادداشت مؤلف). نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «ا» است و در حساب جُمَّل، صورت الف. امروز در تلفظ غالباً به کسر یاء آورند ولی به فتح درست است، چنانکه حافظ در غزلی آن را با «نمک » و«محک » و «فلک » و غیره قافیه آورده است:
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک.
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
یک قحف خون بچه ٔ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق.
عماره.
نموده ست رازت به من سربه سر
که باشد مرا از تو هم یک پسر.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زوی روزی یک سبوی.
طیان.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
- یک بغل، کنایه از مقداری که بغل را پر کند، چنانچه دو بغل کنایه از بسیار است. (از آنندراج):
یک بغل مشک میسر شودش نافه صفت
دست شانه چو به گیسوی رسای تو رسد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || کنایه از مقدار بسیار. (غیاث اللغات).
- || مقدار اندک یعنی آن مقدار از چیزی که بتوان در زیر بغل حمل کرد. (ناظم الاطباء).
- یک سلولی، نباتات یک سلولی یا پروتوفیت نباتاتی هستند که فقط از یک سلول گرد یا بیضی و یا دراز و یا رشته ای شکل به وجود آمده اند و کلیه ٔ اعمال حیاتی نبات را که شامل تغذیه، تنفس، تولیدمثل، حرکت، دفع و غیره است همان یک سلول انجام می دهد.
- یک شدن، واحد شدن. در حکم واحد شدن. مثل هم شدن. مانند همدیگر گشتن:
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری.
مولوی.
- یک غنچه، مقدار یک غنچه. (آنندراج). به اندازه ٔ غنچه ای. به قدر غنچه ای:
غم عالم فراوان است من یک غنچه دل دارم
چه سان در شیشه ٔ ساعت کنم ریگ بیابان را.
صائب (از آنندراج).
- یک فوریت، اصطلاحی قوه ٔ مقننه را و آن چنان است که گاه لوایح تقدیمی دولت باید فی المجلس تصویب شود و یا درجلسه ٔ بعد و یا با فاصله ٔ زمانی بیشتر و یا به طور عادی، نخستین سه فوریتی، دوم دوفوریتی و سوم یک فوریتی و چهارم عادی است: لایحه ٔ استخدام از طرف نخست وزیر بایک فوریت تقدیم مجلس شد.
- یک فوریتی، حالت لایحه ٔ تقدیمی دولت به مجلس: مجلس شورای ملی لایحه ٔ یک فوریتی دولت را تصویب کرد.
|| چون پس از عدد دیگر ذکر شود، دلالت بر کسری کند، مانند سه یک، یعنی ثلث و چهاریک، یعنی ربع و ده یک، یعنی عُشر. (ناظم الاطباء). به معنی یکی ازمجموع و قسمتی از جمعی، مانند سه یک، یعنی یکی از سه و ده یک، یعنی یکی از ده و صدیک، یعنی یکی از صد و غیره. (یادداشت مؤلف):
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد.
سعدی (بوستان).
- سه یک کردن، ثلث کردن و عددی را بر سه تقسیم نمودن. (ناظم الاطباء).
|| (ضمیر مبهم) یکی.
- یک از دگر، یکی از دیگری. ازیک دیگر:
جهان خرد برابر ابا جهان بزرگ
یک از دگر بگریزند، نیست هست شمار.
ناصرخسرو.
- یک اندر دگر، یکی با دیگری. به یکدیگر:
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.
فردوسی.
به پوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید به راه تو باز.
فردوسی.
عنانها یک اندر دگر ساخته
همی جنگ را گردن افراخته.
فردوسی.
هزار پاره پی و استخوان و گوشت ببین
چگونه بست یک اندر دگر به یک مسمار.
ناصرخسرو.
- یک با دگر، با یکدیگر. با هم. با همدیگر:
به آواز گفتند یک با دگر
که شاهی بود زو سزاوارتر.
فردوسی.
تویی جنگجوی و منم جنگ خواه
بگردیم یک با دگر بی سپاه.
فردوسی.
نشینیم یک با دگر شادکام
به یاد شهنشاه گیریم جام.
فردوسی.
- یک با دو کردن، راه گفت وگو پیش کسی نداشتن. (یادداشت مؤلف):
بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا.
کمال (از یادداشت مؤلف).
- یک به دیگر (به دگر)، به یکدیگر. (یادداشت مؤلف). یکی به دیگری. یکی به دیگر:
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر.
ناصرخسرو.
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک به دیگر.
ناصرخسرو.
صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست.
خاقانی.
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز.
نظامی.
بسی یک به دیگر درآویختند
بسی خون به ناوردگه ریختند.
نظامی.
- یک ز دیگر (ز دگر)، به جای از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). از همدیگر. یکی از دیگری:
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
بگیرند جفت و بسازند یک جا
نباشند هرگز جدایک ز دیگر.
ناصرخسرو.
سؤال کردم اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوتر است یک ز دگر.
امیرمعزی.
و رجوع به ترکیب از یکدیگر در ذیل مدخل یکدیگر شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف). هم. همدیگر:
ز شادی هر دو چون گل برشکفتند
گرفته دست یک در خانه رفتند.
(ویس و رامین).
نگر تا کام دل چون خوش براندند
در این گیتی چنان با یک بماندند.
(ویس و رامین).
|| (ص) به جای یای نکره استعمال شود. (یادداشت مؤلف): یک روز به نزدیک آن چهاردیوار برگشت. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لچ به غلط بر در دهلیز.
منجیک (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
بدفعل و عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش.
ناصرخسرو.
به یک اندیشه راه بنمایی
به یکی نکته کار بگشایی.
نظامی.
یک کنیزک دید شه در شاهراه
شد غلام آن کنیزک جان شاه.
مولوی.
یک شه دیگر ز قوم آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.
مولوی.
|| گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگر باشد. (یادداشت مؤلف):
یک شبی مجنون به خلوتگاه ناز
با خدای خویشتن می کردراز.
(منسوب به مولوی).
|| هم. با هم. موافق. متحد: یک آواز، یک صدا، یک آهنگ، یک زبان، یک دل، یک روی. || (ص، ق) تنها. (یادداشت مؤلف). فقط.
- یک امروز یا یک امشب، فقط امروز یا امشب:
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت.
فردوسی.
مگرد ایچ گونه به گرد خِرَد
یک امروز بر تو مگر بگذرد.
فردوسی.
بیاریم چیزی که باید به جای
یک امروز با من به شادی گرای.
فردوسی.
گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان به شما داده آید. (تاریخ بیهقی).
که با ما بباید فرستادنش
یک امروز یوسف به ما دادنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| یک نوبت. یک بار. (آنندراج):
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است.
صائب.
- یک آب خوردن، کنایه از یک نوبت آب سیر خوردن. (آنندراج).
- || به اندازه ٔ یک آب خوردن. به مدت یک آب خوردن. مدتی کوتاه:
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست.
صائب (از آنندراج).
- یک شربت خوردن، کنایه از یک نوبت آب خوردن. (آنندراج):
لعل آن بت آب حیوان است پنداری کز او
هرکه یک شربت خورد جاوید ماند خضروار.
امیرمعزی (از آنندراج).
|| پر. مملو. لمالم. (یادداشت مؤلف): یک جوال، یعنی جوالی پر. یک خانه، یعنی خانه ای مملو. یک کاسه،یعنی کاسه ای لمالم:
گه قنینه به سجود افتد از بهر دعا
گه ز غم برفکند یک دهن از دل خونا.
فیروز مشرقی.
|| هیچ. احدی:
چو او [شاپور] نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را.
فردوسی.
|| یکتا. یگانه. احد. فرد. واحد. یکی. (یادداشت مؤلف):
اگر داور دادگریک خدای
تو را بود خواهد همی رهنمای.
فردوسی.
چنین گفت کز دادگر یک خدای
خِرَد بادمان بهره و داد و رای.
فردوسی.
همی گفت اگر داور یک خدای
بخواهد که باشد مرا رهنمای.
فردوسی.
مگر باشدم دادگر یک خدای
به نزدیک آن بدکنش رهنمای.
فردوسی.
|| اندکی.پاره ای. (آنندراج).
- یک آش پختن، کنایه از زمان قلیل. (آنندراج):
می خورد خام گوشت را چو هزبر
که ندارد یک آش پختن صبر.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
- یک بادام، به قدر یک بادام. به اندازه ٔ یک بادام.
- یک بادام جا، کنایه ازجای بسیار کم. (آنندراج):
کی از اندازه ٔ خود پا نهد نظاره ام بیرون
نگاه من ز کوی یار یک بادام جا گیرد.
شوکت (از آنندراج).
- یک شکم خوردن، یعنی خوردن آنقدر که یک شکم سیر تواند شد. (از آنندراج):
فلکش بر دهی نکرد امیر
که خورد یک شکم چغندر سیر.
وحید (از آنندراج).
|| به مدت. به اندازه ٔ، مانند: یک آش پختن، یک چپق کشیدن، یک چشم بر هم زدن، یک آب خوردن. و در این ترکیبها مجازاً به معنی زمانی کوتاه و کم است.

فرهنگ معین

بیستم

(تُ) (ص.) دارای رتبه با شماره بیست.

فرهنگ عمید

بیستم

آن‌که یا آنچه در مرتبۀ بیست واقع شده،

گویش مازندرانی

یک

یک

معادل ابجد

یک بیستم

542

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری