معنی یمگان

لغت نامه دهخدا

یمگان

یمگان. [ی َ / ی ُ] (اِخ) یمگان دره. از اعمال بدخشان است و منفی ومدفن ناصرخسرو علوی بدانجاست. یمغان. یمکان. (یادداشت مؤلف). نام قصبه ای است از بدخشان که بر سمت کاشغر واقع است. گویند مدفن حکیم ناصرخسرو در آنجاست و بعضی گویند در سه روزه ٔ آنجاست. (برهان). تبدیل یمگان به یمغان و تعریب به ینبقان مؤید رجحان گاف است بر کاف. بنابه نوشته ٔ محمدنادرخان در کتاب «راهنمای قطغن و بدخشان » دره ٔ یمگان دره ٔ ممتدی است مشتمل بر قریب 12 قطعه آبادی، و بلوک یمگان به عنوان «تکاب یمگان »از مضافات قصبه ٔ جرم محسوب و مشتمل بر 23 قشلاق است که جمعاً 2680 خانه و قریب 20000 نفر نفوس دارد و ازقصبه ٔ جرم تا دهان «تنکی کران » یمگان گفته می شود. وقصبه ٔ جرم از فیض آباد که مرکز بدخشان است شش الی هفت فرسخ فاصله دارد. یکی از آبادیهای یمگان به نام «زیارت حضرت سید» موسوم است و احتمال دارد قبر ناصرخسرو باشد. اهالی اطراف جرم اغلب مانند تکاب و دروج و اهل دره ٔ منجان شیعه ٔ آغایی خانی (یعنی اسماعیلیه ٔ آقاخانی) هستند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین):
کوهی ست به یمگان که نبینند گروهی
کز چشم حقیقت سپس ستر شقایند.
ناصرخسرو.
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر ز آذر برزینم.
ناصرخسرو.
شکر آن خدای را که به یمگان ز فضل او
بر جان و مال شیعت فرمانروا شدم.
ناصرخسرو.
اگر خوار است و بیمقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار.
ناصرخسرو.
منگر بدان که در ده یمگان
محبوس کرده اند مجانینم.
ناصرخسرو.
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم
ایمنند آنکه دزد و میخوارند.
ناصرخسرو.
ناصرخسرو چو در یمگان نشست
آه او از چرخ این کیوان گذشت.
عطار.
گوشه ٔیمگان گرفت و کنج کوه
تا نبیند روی شوم آن گروه.
عطار.


یمگان دره

یمگان دره. [ی َ / ی ُ دَ رَ] (اِخ) یمگان. (یادداشت مؤلف). دره ٔ یمگان:
سنگ یمگان دره زی من رهی از طاعت
فضلها دارد بر لؤلؤ عمانی.
ناصرخسرو.
و رجوع به یمگان شود.


غار یمگان

غار یمگان. [رِ ی ُ] (اِخ) در مقدمه ٔ دیوان ناصرخسرو در شرح حال وی آمده است: ناصرخسرو همه جا خود را میان کوهها در دره و غار و زندان سنگی و حصار و کوهسار پر از سنگ و خار یمگان که «زندان سلیمان » و زمین تنگ و خشک و دره و جبال و تلال پر از خار و غار مینامد مغلوب و مقهور... خوانده... همه جا خود را در زندان تنگ و درّه ٔغارآسا که هیچ نوع اسباب راحت و نعمت و... نداشته... نشان میدهد... اغلب هم خود را در یمگان در غار مقیم خوانده و حال خود را در آن تشبیه به اختفای پیغمبردر غار میکند. (مقدمه ٔ دیوان ناصرخسرو ص 34 و 35):
چونان که بغار در پیمبر
من نیز کنون چنان به غارم.
چون دیو ببرد خانمان از من
به زین بجهان نیافتم غاری.
(و پیش از آن آرد):
من گشته هزیمتی بیمگان در
بی هیچ گنه شده بزنهاری.
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندرین غارند.


یمغان

یمغان. [ی َ / ی ُ] (اِخ) یمگان. (یادداشت مؤلف). رجوع به یمگان شود.


یمکان

یمکان. [ی َ / ی ُ] (اِخ) یمغان. یمگان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یمگان شود.

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

طلبیدن

طلب کردن، خواستن: مرا بَدَل ز خراسان زمین یمگان است / کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را (ناصرخسرو: ۱۱۸)،
دعوت کردن،
نیاز داشتن،
[قدیمی] جستن،

معادل ابجد

یمگان

121

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری