معنی یار هوی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

هوی

هوی. [هََ] (ع ص) هَو. دوست دارنده. (منتهی الارب). صاحب هوی. (اقرب الموارد). مؤنث آن هویه است. (اقرب الموارد).

هوی. (اِ صوت) حکایت صوت گفتن. آواز برآوردن با تفوه به کلمه ٔ هو. مجازاً بانگ و آواز و فریاد:
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش.
(ویس و رامین).
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده اند.
خاقانی.
- های و هوی، فریاد و بانگ:
هرکه را وقتی دمی بوده ست و روزی مستیی
دوست دارد ناله ٔ مستان و های و هوی را.
سعدی.
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی.
سعدی.
|| افسوس. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
همی کرد هوی و همی کند موی
همی ریخت اشک و همی خست روی.
فردوسی.
گهی از دیده راندی گوهرین جوی
گهی از دل کشیدی آذرین هوی.
(ویس و رامین).
|| (صوت) کلمه ٔ تنبیه است. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
هان مردا هوی و هان جوانمرداهوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی.
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر) (از حاشیه ٔ برهان از فرهنگ نظام).

هوی. [هََ ی وی ی] (ع اِ) پاره ای از شب. || بانگ و فریاد. || (مص) از بالابه زیر افتادن یا هوی به فتح بالا برآمدن و به ضم فرودافتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).

هوی. (اِ) ترس و بیم. (آنندراج) (برهان). || کلمه ٔ افسوس است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). باد سرد. آه:
همه چشم پر آب و دل پر ز هوی
به طوس سپهبد نمودند روی.
فردوسی.

هوی. [هَِ وا] (ع مص) پیش آوردن و نرم گردانیدن. (منتهی الارب). هِواء. (اقرب الموارد). گویند: الهواء و اللواء؛ أی ان تقبل بالشی ٔ و تدبر أی تلاینه مره و تشاذه اخری. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).

هوی. [هََ وا] (ع مص) دوست داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی) (اقرب الموارد). || (اِ) خواست و عشق در خیر باشد یا در شر. (منتهی الارب) (آنندراج). عشق. (اقرب الموارد):
چنونه هست و نه بود و نه نیز خواهد بود
فراق او متواتر هوای او سرمد.
منجیک.
هوای تو را زان گزیدم ز عالم
که پاکیزه تر از سرشک هوائی.
زینبی.
|| خواهش دل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). آرزو. (دهار). خواست دل به آنچه نشاید. (ترجمان جرجانی). خواسته. (منتهی الارب) (آنندراج). مراد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). کام. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی) (ملخص اللغات خطیب). || معشوق. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اهواء. (منتهی الارب). || (اصطلاح صوفیه) الغیب الذی یصح شهوده. (تعریفات سید جرجانی). || هوی گاه به معنی محبت حق است به خصوص و اطاعت و انقیاد به او و این معنی مصطلح صوفیه است. ودر صحائف گوید: هوی از مراتب محبت است و آن چنان است که قلب دائم بسوی محبوب توجه دارد و این مقام را پنج درجه است: اول خضوع، دوم بذل مهجه در طاعت دوست فوق الطاقه، نبینی که پیغمبر ما (ص) در نماز چندان بایستادی که قدم مبارکش ورم کردی گاه به انگشتان پای ایستادی و گاه خود را بیاویختی و به ذکر مشغول شدی، سوم صبر در شدائد و محن، چهارم تضرع، پنجم رضا و تسلیم. (کشاف اصطلاحات الفنون).

هوی. [هَُ وی ی] (ع اِ) پاره ای از شب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || بانگ و فریاد. || (مص) فرودآمدن عقاب بر شکار و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || افتادن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). از بالا به زیر افتادن. (اقرب الموارد) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل). || دراز و بلند شدن دست. || مردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || آواز نرم شنیدن گوش. (منتهی الارب) (آنندراج). || شتابی کردن. || دهن گشادن زخم نیزه. || وزیدن باد. || درگذشتن و مضی در سیر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). || رفتن بر روی زمین. (اقرب الموارد).

فرهنگ فارسی آزاد

هوی

هوی، عشق، میل و خواهش نفس (معمولا خواسته های بد)، (جمع: اَهواء)، مترادف با هَوَس)،

هُوِیّ، (هَوی، یَهوِی) وزیدن (باد)، بلند کردن و دراز کردن دست به سوی کسی، رفتن و سیر کردن، مردن،

فرهنگ عمید

هوی

کلمۀ تنبیه،
ترس، بیم: همه چشم پرآب و دل پر ز هوی / به طوس سپهبد نهادند روی (فردوسی: ۳/۵۹ حاشیه)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

هوی

آرزو، خواهش، شهوت، میل، هوس، عشق

ترکی به فارسی

هوی

خوی، خلق

فرهنگ فارسی هوشیار

هوی

افسوس، ترس و بیم و دم و نفس و آه

فرهنگ معین

هوی

میل، خواهش، عشق، جمع اهواء. [خوانش: (هَ وا) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

یار هوی

232

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری