معنی یار دریا

حل جدول

یار دریا

ساحل


یار

جانان، دلداده، دلدار، محبوب، معشوق، نگار، حبیب، رفیق، دوست، مونس، همدم، همراه، همنشین، حامی

گویش مازندرانی

یار

دوست، معشوقه، یار و یاری دهنده

فرهنگ عمید

یار

یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون، گرز چون یار (نزاری: مجمع‌الفرس: یار)،

محبوب، معشوق،
دوست، رفیق، همدم،
(ورزش) هریک از بازیکنان یک تیم،
(اسم، صفت) همکار،
(اسم، صفت) [مجاز] همراه،
(اسم، صفت) مددکار،
دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): هوشیار،
یاری‌رساننده، کمک‌کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): استادیار،
(تصوف) [مجاز] خداوند،
[قدیمی] مرید،
۱۱. [قدیمی] مانند، نظیر،
۱۲. = جاری۱: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری / که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری (رودکی: ۵۳۰)،
* یارِ غار: [مجاز] یار و دوست موافق و وفادار. δ در اصل لقب ابوبکر، خلیفۀ اول است که وقتی حضرت رسول قصد هجرت از مکه به ‌مدینه کرد همراه آن حضرت رفت و در سر راه سه روز میان غاری در خدمت آن حضرت بود،

یارستن

لغت نامه دهخدا

یار

یار. (اِ) اعانت کننده. (برهان) (شرفنامه). معین. (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات). عون. معاون. ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت. یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی. رِدْء:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس.
فردوسی.
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.
فردوسی.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.
فردوسی.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.
فردوسی.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ.
فردوسی.
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی.
فردوسی.
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس.
فردوسی.
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس.
فردوسی.
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.
فردوسی.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه.
فردوسی.
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش.
فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین.
فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی.
فردوسی.
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.
فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز راباش در جنگ یار.
فردوسی.
چه گویی کنون چاره ٔ کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست.
فردوسی.
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست.
فردوسی.
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.
فردوسی.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.
فردوسی.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیده ٔ نامدار.
فردوسی.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی.
فردوسی.
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس.
فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.
فردوسی.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم.
فردوسی.
چو یارآمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ.
فردوسی.
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ.
فردوسی.
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود، آن را که چنین خلق بودیار.
فرخی.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.
فرخی.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست.
فرخی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست، خداوند یار اوست.
منوچهری.
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار...
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت.
اسدی.
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
ناصرخسرو.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش.
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش.
ناصرخسرو.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
یارند تن و جانت بعلم وعمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
ناصرخسرو.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است.
ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد اورا یار باد.
معزی.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.
معزی.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش.
معزی.
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.
معزی.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
معزی.
ای یار چو روزگار یار من و تست
بس کس که حسود روزگار من و تست.
معزی.
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
معزی.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.
معزی.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.
معزی.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
معزی.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
سنائی.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.
سنایی.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم.
سوزنی.
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
خاقانی.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده.
خاقانی.
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست.
سعدی.
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست.
سعدی.
- بی یار، بی معین و بی مدد کار و همراه:
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.
ناصرخسرو.
- دستیار، کمک کننده. معین:
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
خشم و شهوت مار و طاووسنددر ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
سنایی.
- دولتیار، آن که دولت یار اوست. نیک بخت وتوانگر:
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.
مسعودسعد.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.
سنایی.
- یار آمدن، معین و مدد کار شدن، به یاری آمدن:
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانه ٔ نار آمده.
خاقانی.
- یار کردن، همدست و موافق کردن: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی).
- یاریار، در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبه ٔ تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد: و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626).
- یار و یار، دوست و معین.
|| صاحب. (دهار) (منتهی الارب). رفیق. (نصاب). زوج. (دهار). صحابی. همراه. متفق. پیرو. همدم. ندیم. همنشین.همسر: پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بوداو گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.
رودکی.
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.
رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال.
رودکی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع.
ابوشکور.
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.
فردوسی.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.
فردوسی.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.
فردوسی.
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش.
فردوسی.
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.
فردوسی.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک.
فردوسی.
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.
فردوسی.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.
فردوسی.
سرآمد کنون قصه ٔ باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.
فردوسی.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان.
فردوسی.
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی.
فردوسی.
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.
فردوسی.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند ومن و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم. (تاریخ بیهقی). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی ص 109). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 253). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد... پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص 341). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری). (تاریخ بیهقی ص 248).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم.
ناصرخسرو.
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم.
ناصرخسرو.
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بوددایم بر یارش.
ناصرخسرو.
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیارخویش.
ناصرخسرو.
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.
ناصرخسرو.
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب... و عبدالرحمن عوف و... (مجمل التواریخ و القصص).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران.
معزی.
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان.
سنایی.
با رفیقان سفر مقرباشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق. (کلیله و دمنه). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانه ٔ توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). آن دو یار من در پس خانه ٔ توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه. (سندبادنامه ص 294).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
خاقانی.
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم.
خاقانی.
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.
خاقانی.
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خورده ٔ خویش.
خاقانی.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.
خاقانی.
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم.
خاقانی.
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی.
خاقانی.
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سراین یار غم عمرشکر بگشائید.
خاقانی.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی.
خاقانی.
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چاراقران آمده.
خاقانی.
و یارو دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام...هنوز امروز آنجا به درس... مشغول است. (راحهالصدور راوندی).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی.
نظامی.
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده.
نظامی.
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.
مولوی.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.
مولوی.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی). جهان بر تو تنگ شده بودکه دزدی نکردی الا از خانه ٔ چنین یاری. (گلستان سعدی).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.
سعدی.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.
سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.
سعدی.
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.
حافظ.
دلی همدردو یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طره ٔ یاری گیرند.
حافظ.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کزوی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- چاریار و چهاریار، کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص) که عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان و علی:
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم.
ناصرخسرو.
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
سنایی.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
سنایی.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام.
خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
خاقانی.
- یار غار، کنایه از یارصادق چرا که پیغمبر علیه الصلوه و السلام وقتی از مکه به اراده ٔ هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است. (غیاث اللغات) (آنندراج):
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.
معزی.
- || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه.
دوست یکدل. یار جانی. یار موافق:
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.
ناصرخسرو.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش.
ناصرخسرو.
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشدعار.
سنایی.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.
سنایی.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.
سنایی.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.
انوری.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت.
انوری.
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی.
انوری.
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
خاقانی.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این.
خاقانی.
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.
خاقانی.
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشته ٔ غوغا به شیر شرزه ٔ غاب.
خاقانی.
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خاقانی.
خانه ٔ بام آسمان که سینه ٔ من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.
خاقانی.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری.
نظامی.
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده.
نظامی.
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت.
نظامی.
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی.
عطار.
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من.
عطار.
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت.
کمال اسماعیل.
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.
مولوی.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.
سعدی.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعه ٔ فضایل و گنجینه ٔ صفا.
سعدی.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت.
سلمان ساوجی.
- امثال:
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد.
(امثال و حکم ج 4 ص 540).
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من. (امثال و حکم ج 1 ص 567).
خانه را یار و راه را یاران.
سنایی.
هزار از بهر می خوردن بود یار
یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
(امثال و حکم ج 4 ص 1975).
یاد یاران یاررا میمون بود.
مولوی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که انده یار کشد.
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که در بلا یار بود.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2025).
یاران را یاران شناسند.
(امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار از خیال یار قوت می گیرد.
(فیه مافیه) (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار باقی صحبت باقی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2026)
(الباقی عندالتلاقی).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار بد بدتر بود از مار بد.
مولوی.
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن.
یار شاطر باش نه بار خاطر. (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار شو خلق را و یاری بین.
اوحدی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار غالب باش تا غالب شوی.
مولوی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار قدیم اسب زین کرده است.
(جامع التمثیل).
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد.
(جامع التمثیل، امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی
یارب چه کند هیچ ندان با همدانی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد.
خواجه عبداﷲ انصاری (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار همکاسه هست بسیاری
لیک همدردکم بود یاری.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار یار نمی خواند، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یاری که به جان نیازمایی
در کار خودش مده روایی.
امیرخسرو (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک
دل داری. (امثال و حکم ج 4 ص 2502).
|| قرین. (دهار) (منتهی الارب) (صراح) (زمخشری). جفت. دمساز. مصاحب. (منتهی الارب):
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند بابیم بسیار بود.
فردوسی.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.
فردوسی.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم.
فرخی.
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله.
فرخی.
رنج و مکروه از تودور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا باتو جفت و بخت و دولت با تو یار.
فرخی.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.
فرخی.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
فرخی.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.
فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
منوچهری.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب.
مسعودسعد.
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من.
معزی.
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم.
معزی.
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.
سنایی.
معشوقه برنگ روزگار است
باگردش روزگار یار است.
انوری.
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است.
انوری.
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.
حافظ.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
(از تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص 169).
- بی یار، بی نظیر، بی قرین:
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.
فردوسی.
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.
سنایی.
- یار ساختن، رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن:
عطاردی است زحل سرزبان خامه ٔ او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
خاقانی.
- یار شدن، قرین شدن. جفت شدن. همدم گشتن. همراه شدن. صحابت. ارداء. مقارنه:
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
معروفی.
هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد و دانش یار شود... بتواند دانست که نیکو کاری چیست. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تاشایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و بابهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414). و روغن [روغن شیر] با قوت آب یار شود [در معده]. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه...
سوزنی.
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.
خاقانی.
و محمد... که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.
مولوی.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.
مولوی.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.
مولوی.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 175).
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
- یار گشتن، مصاحب شدن قرین گشتن. موافق و سازگار شدن:
یکی کار بدخوار، دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت.
فردوسی.
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج). مانند. (شرفنامه)
شبه. مثل. همتا. شریک. همال:
پریچهره فرزند داردیکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی.
ابوشکور.
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.
فردوسی.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.
فردوسی.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست.
فردوسی.
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.
فرخی.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
فرخی.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
فرخی.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.
فرخی.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص 46). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی رایاری نشناسد در همه ٔ لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص 461). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی. (تاریخ بیهقی ص 190).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست.
اسدی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.
اسدی.
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یارنیست.
مسعودسعد.
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.
معزی.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.
معزی.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.
معزی.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری.
معزی (از آنندراج).
سراج دین محمد محمدبن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
عبدالواسع جبلی.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست.
نظامی.
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.
نظامی.
|| دوست و محب. (برهان). محبوب و محب و عاشق و معشوق. (آنندراج). خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه. معشوقه. هر یک از دوطرف عشق یعنی عاشق و معشوق:
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.
کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.
عماره.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.
فرخی.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.
فرخی.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده ٔ یار.
فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.
فرخی.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.
فرخی.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
فرخی.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
فرخی.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.
فرخی.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
فرخی.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.
فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مراو گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.
منوچهری.
چه بودی گر مرا دل یار بودی
وگر دل نیست باری یار بودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا...
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
معزی.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.
معزی.
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.
معزی.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی.
عمادی شهریاری.
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
انوری.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.
انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.
انوری.
خاقانی اگر یار نمایدرخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل ویار به شروان چکنم.
خاقانی.
خاقانیاچه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار من چه.
خاقانی.
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت.
خاقانی.
دولت عشق یار خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی.
خاقانی.
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
خاقانی.
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.
خاقانی.
یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است.
خاقانی.
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
من مخمور اگر مستم زچشم یار میدانم
مرا ازمن جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.
خاقانی.
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.
خاقانی.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمیدیارم.
خاقانی.
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
ظهیر فاریابی.
کند برمن کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.
نظامی.
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.
مولوی.
یارآن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی.
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش.
سعدی.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ.
چون ترا در گذرای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم ؟
حافظ.
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
حافظ.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.
حافظ.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو ازدرگهش این ناله و فریاد ببر.
حافظ.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش ﷲ که روم من ز پی یار دگر.
حافظ.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.
حافظ.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.
حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.
حافظ.
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم.
حافظ.
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریده ٔ ما را به بو در کار می آورد.
حافظ.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است.
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.
حافظ.
گرنثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.
حافظ.
آن یار کزو خانه ٔ ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
حافظ.
- امثال:
به زلف یار برخوردن، کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد
(امثال و حکم ج 1 ص 504).
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران
سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار ما این دارد وآن نیز هم.
حافظ (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مار است چون روی بدرش
مار یار است چون روی زبرش.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
|| (اِخ) مجازاً خدا (معشوق ازلی):
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
سنایی.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.
هاتف.
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهده ٔ ذات حق. (کشاف اصطلاحات الفنون). || آشنا. (برهان).
|| در بازیها معین و یاور و همکار و همبازی حریف در هر دسته از دو دسته ٔ بازی. || چون دو برادر بود و هر دو را زن بود، آن زنان یک دیگر را یار خوانند. (لغت فرس اسدی) جاری. هموی ْ [هَم وَ]. (در تداول مردم قزوین):
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(لغت فرس اسدی ص 166).
مؤلف در یادداشتی آورده است که اسدی به استناد همین شعر بغلط یای آخر «یار» را یای وحدت خوانده است. یاری بر وزن و به معنی جاری صحیح است نه یار، چه ابدال جیم جاری به یاء اشکالی ندارد و یاری لهجه ای از جاری است و رجوع به یاری و جاری شود. (مأخوذ از یادداشت مرحوم دهخدا). || دسته ٔ هاون. یانه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی). و رشیدی و جهانگیری و دیگر لغت نامه ها این اشعار را از نزاری قهستانی شاهد آورده اند:
ز برق تیغ روشن شد شب تار
سر دشمن چو هاون گرز چون یار
رمحش چو مار و سینه ٔ دشمن مقر او
گرزش چو یار و کله ٔ دشمن چو هاون است.
|| مخفف یارا که به معنی طاقت است. (غیاث). قوت و توانایی وجرأت و جسارت (مرادف یارا و یارگی) (از آنندراج). و رجوع به یارا شود. || (پسوند) کلمه ٔ «یار» گاه در ترکیبات مزید مؤخر (پساوند) باشد و به معانی گوناگون آید: 1- در برخی کلمات و بخصوص اسامی خاص چون اسفندیار، شهریار، بختیار، ایزدیار و جز آنهامعنی «داده » را رساند. در حاشیه ٔ تاریخ ایران باستان ذیل کلمه ٔ اسفندیار آمده است: دات َ که به معنی «داده » است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر بسیار است مانند اسفندیار و... (ص 5357) پسوند «یار» در آخر نامهای خاص مبدل داته اوستایی [= داده، آفریده] است چنانکه در اهورمزده داته (اورمزدیار) اشتی داته (هوشیار)، خشثروداته (شهریار)، بختوداته (بختیار) و غیره... (مزدیسنا و ادب پارسی از دکتر معین ص 331). 2- در کلماتی چون سعادت یار، ظفریار، دولت یار به معنی قرین و ملازم آید. 3- در کلماتی چون آبیار، بازیار، رمه یار، دامیار (صیاد) و غیره به منزله ٔ ادات حرفه و مانند «گر»باشد. 4- در الفاظی نظیر چاریار (چهاریار) و شب یاربه معنی رفیق و مصاحب باشد؛ حب الشبیار، معناه بالفارسیه، رفیق اللیل. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). 5- درکلمه ٔ کوهیار (قوهیار) مازیار ظاهراً ادات امکنه است. 6- در الفاظ جدید دانشیار، دادیار، کونسولیار و جز آنها به معنی معین، معاون و یاور باشد. علاوه بر ترکیباتی که در ذیل معانی کلمه گذشت کلمات زیر که به ترتیب حروف تهجی آورده می شود در فیشهای سازمان لغت نامه بعنوان ترکیبات یار آمده است: آبیار، اویار، اسفندیار، افزاریار، اﷲ یار، ایزدیار، بازیار، بختیار، بهمنیار، بیسیار، پزشکیار، پشتیار، پیسیار، پیشیار، خدایار، خردیار، حشیار، خواجه یار، دادیار، دامیار، دانشیار، دوستیار، دین یار، رم یار، رمه یار، سعادتیار، شبیار، شدیار شهریار، طالعیار، ظفریار، علی یار، قوهیار، کامیار، کشتی یار، کم یار، کنسولیار، کوشیار، کوهیار، گاویار، گشیار، گویار، مازیار، ماهیار، مهریار، مهیار، نابختیار، ناویار، نصرت یار، هشیار و هوشیار که با الحاق یاء مصدری به آخر آنهایی که حاصل خاص نباشند حاصل مصدر ساخته شود چون آبیاری.

یار. (اِخ) نواب منورالدوله احمدیارخان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدوله بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیارخان را به خطاب منورالدوله و منصب پنجهزاری برداشت. طبعش باشعر و شعراء اردو و فارسی یار بود و مشق سخن از میرغلام علی آزاد بلگرامی مینمود. در شجاعت و سخاوت و خلق و مروت علم شهرت میافراشت و در سنه ٔ ثلث و ثمانین ومأئه و الف قدم بجاده ٔ عدم گذاشت از اوست:
گفتیم در خیال رخت رفت خواب ما
آیینه دید آن بت حاضر جواب ما.
#
چو می بینم که جام می بکف دلدار می آید
به لب از توبه های خویشم استغفار می آید.
به رنگ قلقل می تازه میسازد دماغم را
چو آن مینا دهن در لکنت گفتار می آید.
#
ای مغان باده را به جام کنید
کار هوش مرا تمام کنید.
#
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که از راه وفا می آید.
(از تذکره ٔ صبح گلشن ص 611).


دریا

دریا. [دَرْ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان) (از آنندراج). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین را می پوشاند ودر نیمکره ٔ جنوبی بیشتر زمین را فراگرفته است تا درنیمکره ٔ شمالی، و ادله ای در باب نمکی بودن آبهای دریا ایراد کرده اند از همه قویتر و موجه تر آن است که این تملیح را به تخته سنگهای ملحی که در قعر اقیانوس می باشد نسبت دهند. و عمق دریاها بسیار مختلف و تغییرپذیر است و در بعضی نقاط سوند (آلتی که در تعیین عمق دریاها استعمال می کنند) به تک آن نمیرسد و در این جاها عمق دریا را از دوازده تا پانزده هزار متر فرض کرده اند و تک دریاها نوعاً مانند سطح زمین ناصاف و غیرمسطح است و در زیر آب دره هایی موجود است شبیه دره هایی که در کوههای بسیار مرتفع مشاهده می کنیم و جزیره های کوچک و کم وسعت نیز قله های کوههای مرتفع تحت بحری هستند. (از ناظم الاطباء).
صاحب آنندراج گوید: قدما از شعرای استاد آن را اماله کرده با معنی و مأوی قافیه آرند. و ژرف، بی پایاب، بی پایان، بی کران، بی ساحل، لنگردار، بی لنگر، بی زنهار، بی آرام، پرشور، پرآشوب، ناپیدا کنار، طوفان خیز، گوهرخیز از صفات اوست. آب شور. مقابل خشکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). دریاب. دریه. (آنندراج). زَراه. زَو. اُستُم ّ. اُسطُم ّ. اُسطَمَه. اُطمُسَه. بحر. بَضیع. حجر. حداد. (دهار). خُصاره. خضم. (منتهی الارب).داماء. (دهار). راموز. رَجّاس. رَجّاف. زُفَر. ساجی. سُجُوّ. سَدِر. طَغَم. (منتهی الارب). طِم ّ. (دهار). عَجوز. عَیلام. عَیْلَم. قَمقام. قِمّیس. (منتهی الارب). کافِر (دهار). لافظه. (منتهی الارب). لُجَّه. (نصاب). لجی. مَنقَع. مَنقَعَه. نُطفه. (منتهی الارب). نَوفل. (دهار). هقم. (منتهی الارب). یَم ّ. (دهار):
پادشا سیمرغ دریا راببرد
خانه و بچه بدان طیطو سپرد.
رودکی.
دریا دو چشم و بردل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
موج کریمی برآمد از لب دریا
ریگ همه لاله گشت از سرتا بون.
دقیقی.
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را به خاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشخاید.
دقیقی (دیوان ص 99).
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
فردوسی.
چنین گوی پاسخ به کاوس کی
که کی آب دریا بود همچو می.
فردوسی.
چو این کرده شد چاره ٔ آب ساخت
ز دریا برآورد و هامون نواخت.
فردوسی.
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردارروشن چراغ.
فردوسی.
خردمند کزدور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید.
فردوسی.
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد.
فردوسی.
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد به کردار دریای آب.
فردوسی.
که شیران ایران به دریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب.
فردوسی.
چو شمشیر گیرد به رزم اندرون
بیابان شود همچو دریای خون.
فردوسی.
زمین شد به کردار دریای خون
سر و دست بد زیر سنگ اندرون.
فردوسی.
یکی را همی تاج شاهی دهد
یکی را به دریا به ماهی دهد.
فردوسی.
یکی اژدها پیشت آید دژم
که ماهی برآرد ز دریا به دم.
فردوسی.
خجسته درگه محمود زابلی دریاست
کدام دریا کان را کرانه پیدا نیست
شدم به دریه و غوطه زدم ندیدم دُر
گناه بخت من است این گناه دریا نیست.
فردوسی (از آنندراج).
ازین در سخن چند رانم همی
چو دریا کرانه ندانم همی.
فردوسی [در هجو سلطان محمود از چهار مقاله].
من شست به دریا فروفکندم
ماهی برمید و ببرد شستم.
معروفی.
ز آب دریا گفتی همی به گوش آمد
که شهریارا دریا توئی و من فرغر.
فرخی.
پنداشت مگر کاب نماند فردا
نتوان کردن تهی به ساغر دریا.
فرخی.
ز دریا به خشکی برون آمدند
ز بر بر سر زیغنون آمدند.
عنصری.
سخاوت تو ندارد در این جهان دریا
سیاست تو ندارد برآسمان بهرام.
عنصری.
ز دشمن کی حذر جوید هنرجوی
ز دریا کی بپرهیزد گهرجوی.
(ویس و رامین).
نشاید باد را در برگرفتن
نه دریا را به مشتی برگرفتن.
(ویس و رامین).
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار او
زین قبل روید به چین برشبه مردم استرنگ.
؟ (لغت فرس اسدی).
کان نیاورد درّ و دریا سیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
گفت زندگانی خداونددراز باد اعمال غزنی دریائی است که غور و عمق آن پیدا نیست. (تاریخ بیهقی).
دریا بشنیدی که برون آید از آتش
روبه بشنیدی که شود همچو غضنفر.
ناصرخسرو.
بی پای مشو برون ازین دریا
اینک به سخنت دادم آگاهی.
ناصرخسرو.
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم.
ناصرخسرو.
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود
قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
و ز بابهای علم نکو در رس
مشتاب بی دلیل سوی دریا.
ناصرخسرو.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
مرا مدح تو برجان و از آن دیگران بر لب
که دریا درنهد در قعر و خاشاک آورد برسر.
مختاری.
بسته ٔ خواب است بخت و خواب مرا غم
بست و به دریای انتظار برافکند.
خاقانی.
ز آرزوی قطره ٔ ابر سخاش
چون صدف دریا دهان خواهد گشاد.
خاقانی.
چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم
کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا.
خاقانی.
پی یک بوسه گرد پایه ٔ حوض.
بسی گشتم تو دل دریا نکردی.
خاقانی.
موجها دیدی که چون خیزد ز دریا هرزمان
موج خون از چشم خاقانی چنان انگیختی.
خاقانی.
به دامن گرچه دریا دارداما
گریبانش نم جوئی ندارد.
خاقانی.
دریا کنم اشک و پس به دریا
در هرصدفی جدات جویم.
خاقانی.
کشتی آرزو در این دریا
نفکند هیچ صاحب فرهنگ.
خاقانی.
دریای توبه کو که مگر شامگاه عمر
چون آفتاب غسل به دریا برآورم.
خاقانی.
جوهر وعنبر سفید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده ام.
خاقانی.
از افواه الناس شنوده آمد که مجلس شریف که دریای متوج است به جواهر معانی به فلان ناحیت که چشمه ٔ آب گرم است خرامیده است. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 303). و آن دریای زاخر مفاخر را که چندین هزار جواهر غیبی در صدف حرف و صوت ما را هدیه کرده است از مخاطره ٔ دریا که قصد آن دارد نگاه دار. (منشآت خاقانی ص 33). نقش فریبنده ٔ دنیا به صورت دریا ماند که زنده درکشد چون بکشد بیرون اندازد. (منشآت خاقانی ص 80). قاصدان به تعجیل بیرون آمدند و درنگ چندان نمودند... تا به دریا بازرسد. (منشآت خاقانی ص 72). چه حضرت علیا... دریای زاخر است و عادت دریا آن است که نزدیکان را جوهر بخشد. (منشآت خاقانی ص 131).
چو بخت برلب جیحون فکند رخت مرا
بهم شدیم سه جیحون نه کم ز سه دریا.
ادیب صابر ترمذی (از آنندراج).
نریزد ابر بی توفیر دریا
نه بی باران شود دریا مهیا.
نظامی.
به دریا در منافع بیشمار است
و گر خواهی سلامت بر کنار است.
سعدی.
گرچه دریا به ابر آب دهد
لب دریا همیشه خشک بود.
سلمان ساوجی.
ما عبث در سینه ٔ دریا نفس را سوختیم
گوهر مقصود در دامان ساحل بوده است.
صائب.
دریا به وجود خویش موجی دارد
خس پندارد که این کشاکش با اوست.
واعظ قزوینی
اِبحار؛ در دریا نشستن. (تاج المصادر بیهقی). اجتسار؛ به دریا افتادن کشتی و روان شدن. (از منتهی الاب). أجودان، دریا و باران. (دهار). افیح لجی،دریای فراخ. انجزار؛ برگردیدن آب دریا. (از منتهی الارب). بحیره؛ دریای خرد. (دهار). تبحر؛ دریا شدن در علم. (دهار). جفل، انداختن دریا ماهی را برکنار. (دهار). خضرم، دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). خلیج،پاره ای از دریا. (دهار). زاخر؛ غطامط؛ دریا که آب او موج میزند. (دهار). شرم، پاره ٔ دریا. (دهار). طبس، غمر، قاموس، لجی و مغمم، دریای بسیارآب. (از منتهی الارب). عاقول، موج دریا و معظم دریا. غُطامَط، غَطومَط، غَطمَطیط؛ دریای بزرگ موج بسیار آب. غِطَم ّ، غَطَمطَم، غطومط، قلهدم، لهم، دریای بزرگ. عَظیم، دریای بزرگ بسیارآب. (منتهی الارب). قاموس، شرم، میانه ٔ دریا. (دهار). قلاس، دریای کف انداز. (دهار) (منتهی الارب). لافظه؛ دریا بدان جهات که جواهر و عنبر و جز آن بیرون اندازد. (منتهی الارب). لجه؛ میان دریا. (دهار). لجی، دریا که میان او خاک باشد، و دریای ژرف و فراخ. (دهار). دریای مغ. (ترجمان القرآن جرجانی). مجداح، کناره ٔ دریا. مسجور؛ دریائی که آبش زائد از آن باشد.مهرقان، دریا جای که آب روان گردد در وی. ناجخ. نَجوخ، دریای پرشور. هضم، شکم دریا. هود؛ دریای خرد که به ریزش آب بیشه ها و مانند آن فراخ گردد. هیقم، آوازموج دریا. (منتهی الارب).
- امثال:
دریا به دهان سگ نجس کی گردد. (امثال وحکم).
دریا بی بارانش نمی شود. (فرهنگ عوام).
دریا را با قاشق (یا ملاقه) خالی نتوان کرد، کنایه از کار بیهوده کردن. (فرهنگ عوام).
دریا را با مشت می پیماید، کنایه از کار بیهوده کردن است. (فرهنگ عوام).
دریا را به ساغر تهی نتوان کرد. (از امثال و حکم).
دریا را به کیل پیمودن نتوان. (امثال و حکم).
- آزادی دریاها، آزادی دریاها در موقع صلح عبارت است از حق کشتیهای تمام ملل به اینکه آزادانه در دریای باز در خارج آبهای ساحلی دریانوردی کنند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. آزادی دریاها از مسائل مهم بین المللی است و در موقع جنگ این آزادی محدود می شود و دول متخاصم این حق را برای خود قائلند که راه بر کشتیهای عازم به مملکت یا ممالکی که با آن در جنگ هستند ببندند و کالاهایی را که به مقصد این ممالک است ضبط کنند یا محاصره ٔ دریایی برقرار سازند. (از دائرهالمعارف فارسی ذیل «آزادی دریاها»).
- به دریا دادن، شستن و غسل کردن. (ناظم الاطباء).
- || کشیدن و نظر برداشتن. (ناظم الاطباء).
- || راندن. (ناظم الاطباء).
- دریابار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریابر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا بر سرکشیدن، کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت. (آنندراج):
دل چه تلخیهای رنگارنگ از آن دلبر کشید
قطره ٔ خونی چه دریاهای خون برسر کشید.
صائب.
- دریابگ، دریابگی. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریابندر. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا به جوی خویش بستن، آبرا به جوی خودآوردن که همیشه هم آنجا باشد و بجای دیگر نرود. (آنندراج):
موج گوهر میزند از بحر پرشور سخن
خامه راقم طرفه دریائی به جوی خویش بست.
راقم (از آنندراج).
- دریا به روی زدن، مبالغه در بیدار کردن، چه تنها آب زدن هم برای این کار کفایت می کند. (از آنندراج):
چنین کز حیرت رخسار او از خویشتن رفتم
به رویم گر زنی دریا به هوش خود نمی آیم.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- دریابیگ، دریابیگی. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریاپرور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاپیما.رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا خوردن، کنایه از شراب خوردن. (آنندراج):
نشکند از چشمه ٔ کوثر خمار عاشقان
تشنه ٔ گوهر اگر دریا خورد سیراب نیست.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- دریادار، دریاداری. رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریادرون، سخت فاضل. علامه. بسیاردان:
به اندک عمر شد دریادرونی
به هرفنی که گفتی ذوفنونی.
نظامی.
- دریادریا، بسیاربسیار، قید است مقدارهای عظیم را:
نعمت منعم چراست دریادریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو.
- دریادست، بسیار بخشنده. که دستی چون دریا بذّال دارد:
خسرو شیردل پیل تن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی
- دریادل، بسیار بخشش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادلی، بخشندگی بسیار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریادیده، چیزی که دریا را دیده باشد. (آنندراج). قرین دریا. که به دریا رسیده باشد:
عاشق سرگشته را ازگردش دوران چه باک
موج دریادیده را از شورش طوفان چه باک.
صائب (از آنندراج).
سیل دریادیده هرگز برنمی گردد به خود
نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود.
صائب (از آنندراج).
غیر خال ابروت کز نافه باج بو گرفت
چشم دریادیده در بحر کمان عنبر ندید.
تأثیر (از آنندراج).
- دریازدگی، حالت دریازده. رجوع به دریازدگی در ردیف خودشود.
- دریازده، مبتلی به بیماری ناشی از سفر دریا. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریازن، دزد دریائی.
- دریازنی، عمل دریازن. رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود.
- دریاستیز، سخت ستیزنده. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاسیاست، بسیار سائس. پرتدبیر: از حضرت آسمان شکوه عرش جَلالت دریاسیاست کوه سیادت عظمها اﷲ هیچ مخالفت و آفت در خاطر تصور نکند. (منشآت خاقانی ص 280).
- دریاشتاب، پرشتاب. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا شدن دیده، سخت اشکبار شدن چشم. پر شدن دیده از اشک:
پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی
که نه از حسرت او دیده ٔ ما دریا شد.
سعدی.
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی رسد به ساقت.
سعدی (ترجیعات ص 637).
- دریاشعار، نماینده ٔ دریا در بخشندگی و کرم:
شروان که زنده کرده ٔ شمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریاشعار تست.
خاقانی.
- دریاشکاف، شکافنده ٔ بحر.
- دریاشکافتن، بحر پیمودن. رجوع به این دو ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکسته. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریاشکل، همانند دریا.
- دریاشکوه، با جلال و عظمت دریا.
- دریاشناس، عالم به خصوصیات وضع دریا.
- دریاصفت، عظیم و بزرگ و گران.
- دریاضمیر، دریادل. و رجوع به این ترکیبها در ردیف خود شود.
- دریا کشیدن، کنایه از خوردن شراب و آب و مانندآن به اقصی الغایت باشد. (از آنندراج). دریا خوردن. دریاها بر سرکشیدن:
دریاکش از آن چمانه ٔ زر
کو ماند کشتی گران را.
خاقانی.
- دریامثابت، همانند دریا. دریاسان. عظیم:
گوید این خاقانی دریامثابت خود منم
خوانمش خاقانی اما از میان افتاده «قا».
خاقانی.
- دریانهاد، با طبیعت دریا. عظیم:
چه صعب رودی دریانهاد و طوفان سیل
چه منکر آبی پیل افکن و سواراوبار.
فرخی.
- دریاور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریا و کان، جهان و بر و بحر. (آنندراج). جهان و گیتی و عالم و دریا و صحرا و بر و بحر. (ناظم الاطباء).
- دریای آب، بحر:
سپاهی به کردار دریای آب
به قلب اندرون جهن و افراسیاب.
فردوسی.
- دریای آزاد، یا دریای باز. دریایی است که تمام ملل حق کشتی رانی آزادانه را در آن دارند بدون اینکه مأمورین یا کشتیهای ملت دیگری متعرض آنها شوند یا آنها را بازرسی نمایند. در مقابل دریای بسته. دریای باز یا دریای آزاد.
- دریای بسته، در مقابل دریای باز یا دریای آزاد. رجوع به دریای آزاد در همین ترکیبات شود.
- دریای بی پایان، بحر قعیر. دریای ژرف:
وقتی در آبی تا میان دستی و پائی می زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
سعدی.
- دریای بی چون و چند، بحر بی کم و کیف.عالم بی رنگی. بحر بیکران و بی اندازه ٔ توحید:
تن شناسان زود ما را گم کنند
آب نوشان ترک مشک و خم کنند
جان شناسان از عددها فارغند
غرقه ٔ دریای بی چونند و چند.
مولوی.
- دریای خون گشادن، کشتن و قتل بسیار کردن:
سپه راندن از ژرف دریا برون
گشادن به شمشیر دریای خون.
نظامی (از آنندراج).
- دریای ساحلی، در اصطلاح حقوق بین الملل، قسمتی از دریای آزاد است که در سواحل خاک یک دولت معین واقع شده و بنابه ملاحظات نظامی و بهداشتی و مالی و اقتصادی تحت قوانین خاصی قرار گرفته است و بعضی از قوانین داخلی در آن مجری می گردد. (ترمینولوژی حقوقی ص 289).
- || حریم آبی یک کشور در دریای آزاد. (ترمینولوژی حقوقی).
- دریایسار، دارای دولت و ثروت بی اندازه. (ناظم الاطباء).
- دریای شیرین، دریا که آبش شور و تلخ نیست:
وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس
سعدی که شوخی می کند گوهر بدریا میبرد.
سعدی.
- دریای عدم، بحر نیستی. عالم بی نشانی:
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم
درشکسته عقل را آنجا قدم.
مولوی.
- دریای کل، جهان. هستی:
این چنین فرمود آن شاه رسل
که منم کشتی در این دریای کل.
مولوی.
- دریای محیط. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- دریای هفتگانه، اشاره به سبعه ابحر قرآن کریم:
سگ به دریای هفت گانه مشوی
که چو ترشد پلیدتر باشد.
سعدی.
- دریایمین، دریادست:
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریایمین.
خاقانی.
- دل به دریا زدن، خطر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). علی اﷲ گفتن. هر چه باداباد گفتن.
- دل به دریا فکندن، دل به دریا زدن. حافظ علیه الرحمه، ضرورت را، دل به دریا فکندن آورده است. (یادداشت مرحوم دهخدا):
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندرین کار دل خویش به دریا فکنم.
حافظ.
- دلش دریاست، از بذل و عطای فراوان نهراسد. از خرج بسیار نترسد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || بسی صبر و شکیبائی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ژرف دریا، دریای عمیق. رجوع به ژرف دریا در ردیف خود شود.
- هفت دریا، هفت آب. هفت بحر. هفت محیط. رجوع به هفت دریا در ردیف خود شود.
|| بعضی از دریاچه های بزرگ را نیز دریا خوانند مانند دریای خزر، دریای آرال. (از دائرهالمعارف فارسی). در بیت ذیل مراد دریاچه ٔ خزر است:
سوی دریا روم و برطبرستان گذرم
کایمنی برطبرستان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| رود. رودخانه. درگاه. (در تداول عامه):
چو آمد به نزدیک اروندرود...
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریانهادند سر.
فردوسی.
خاطرم از مدح تو دریاست بی معبر بلی
خاطر مداح تو دریای بی معبر سزد.
سوزنی.
|| مزید مؤخر امکنه که گاهی معنی رود بزرگ دهد، آمودریا، سیردریا، ختن دریا، بلخی دریا، کودک دریا (دجله). (یادداشت مرحوم دهخدا). || مقابل خشکی. بر. مقابل بحر:
ز دریای عمان برآمد کسی
سفرکرده هامون و دریا بسی.
سعدی.
|| در شواهد زیر دریا بعنوان کنایه و تشبیهی از کثرت و عظمت و فراوانی و در مقام نمودن اندازه و مقدار بسیار بکار رفته است چون دریای آتشین و دریای درون و دریای سخن و دریای عشق و دریای غم و دریای فضل و دریای لطف و دریای معرفت و...:
دریای سخن منم اگر چه
هرکس صدف بیان شکافد.
خاقانی.
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد.
سعدی.
نمی شاید گرفتن چشمه ٔ چشم
که دریای درون می آورد جوش.
سعدی.
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست.
سعدی.
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه ٔ دریای غمند.
سعدی.
غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند
آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش.
سعدی.
جهان دانش وابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار.
سعدی.
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان.
سعدی.
دریای لطف اوست و گرنه صحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.
سعدی.
ترک هواست کشتی دریای معرفت
عارف به ذات شو نه به دلق قلندری.
سعدی.
|| نزد محققین اشاره به ذات پاک واجب الوجود است. (برهان). || در اصطلاح تصوف، هستی یعنی وجود را دریا گویند چنانچه نطق را ساحل و کناره ٔ دریا و حروف و الفاظ راصدا نامند. (شرح گلشن راز ص 451):
بیا با ما درین دریا بسر بر
از اینجا دامنی خوش پرگهر بر
ز ما بشنوحبابی پرکن از آب
حباب از آب و در وی آب دریاب
به معنی آب و در صورت حباب است
ببین در این و آن کان هردو آب است.
شاه نعمت اﷲ ولی (فرهنگ مصطلحات عرفا).
|| به معنی انسان کامل هم آمده است. هستی مطلق رادریا نامند که عالم همه امواج آن است:
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود.
شاه نعمت اﷲ ولی (از فرهنگ مصطلحات عرفا).
|| کنایه از ذات الهی است. هستی مطلق. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
یا از آن دریا که موجش گوهر است
گوهرش گوینده و بیناورست.
مولوی.
آنکه کف را دید سرگویان بود
وانکه دریا دید او حیران بود
آنکه کف را دید نیتها کند
وانکه دریا دید دل دریا کند
آنکه کف را دید باشد درشمار
وانکه دریا دید شد بی اختیار
آنکه کف را دید در گردش بود
وانکه دریا دیداو بی غش بود
آنکه کف را دید پیکارش کند
وانکه دریا دید بردارش کند
آنکه کف را دید گردد مست او
وانکه دریا دید باشد غرق هو
آنکه کف را دید آید در سخن
آنکه دریا دید شد بی ما و من
آنکه کف را دید پالوده شود
وانکه دریا دید آسوده شود.
مولوی.
|| کنایه از باطن و درون و عالم معانی. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت.
مولوی.
|| کنایه از بحر بیکران توحید. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی):
پای در دریا منه کم گو از آن
بر لب دریا خمش کن لب گزان.
مولوی.
|| کنایه از شرمگاه زنان. (از آنندراج):
عشق می آرد دل افسرده ٔ ما را به شور
مطرب ار طوفان بود دریای لنگردار را.
صائب.
گوهر خود را چو آوردی سلامت برکنار
کشتی تن را به این دریای بی لنگر گذار.
صائب (از آنندراج).
کتلها درو چون سرین زنان
که دریا بود از نشیبش عیان.
اشرف (از آنندراج).

دریا. [دَرْ] (اِخ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 هَ. ق. سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول).

تعبیر خواب

دریا

اگر بیند که در آب دریا همی رفت، دلیل است توفیق طاعت یابد. اگر بیند که آب دریا زیاده شد، دلیل که لشگر پادشاه زیاد شود. اگر بیند که آب دریا کم شد، دلیل که لشگر پادشاه هلاک شود. اگر بیند که برخی از آب دریا بخورد و بر وی هیچ پدید نیامد، دلیل که پادشاه یا عالمی را هلاک کند. اگر بیند که آب از دریاها و رودها جمع شدند، دلیل که پادشاه آن دیار مال و خزانه خویش را به یکجا جمع کند. اگر بیند که از دریا موج ها برخاست و جهان از ابر تاریک شده بود. دلیل بود بر گناه و عصیان مردم آن دیار. اگر بیند که از دریا موجی برخاست یا از دریا شکار می گرفت، دلیل است که به اندازه و قدر آن، روزی حلال یابد و عیش بر عیال او فراخ و گشاد شود. اگر بیند که آب دریا شور است که خورد، دلیل که کسب حلال بگذارد و کسب حرام کند. - جابر مغربی

اگر کسی بیند که در دریا است، دلیل که به خدمت پادشاه شود، یا مطیع مردی عالم و فاضل شود. اگر بیند درمیان دریا متحیر فرومانده است، دلیل که کار او بر خطر است. اگر بیند که از دریا بیرون آید، دلیل است بی غم شود. اگر بیند که آب دریا بخورد و به غایت سرد است. اگر بیننده عالم است از علم بهره تمام یابد. اگر بیننده خواب از مردم پادشاه است، از پادشاه ایمن شود، یا علم آموزد، لکن از علم بهره یابد. اگر بیند که آب دریا می خورد و سخت گرم است، دلیل که گناه کند و تاویل آن به غایت بد است. اگر بیند که آب دریا گنده و ناخوش است، دلیل که او را خصمی بزرگ پیش آید و او را آن خصم بیم سخت است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

نام های ایرانی

دریا

دخترانه، دریا، نام فرزند علاالدین عماد شاه، توده بسیار بزرگی از آب شور که بخش وسیعی از زمین را در بر گرفته و کوچکتر از اقیانوس است

فرهنگ معین

یار

(پس.) دارندگی: هوشیار (دارای هوش).

فارسی به عربی

یار

حبیب، رفیق، زمیل اللعب، شریک، صاحب، صدیق، عشیقه، متنوع، مساعد، ملحق، ودی

معادل ابجد

یار دریا

426

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری