معنی یار
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(پس.) دارندگی: هوشیار (دارای هوش).
دوست، همدم، معشوق، مجازاً رفیق یک رنگ و موافق، ناصر، معین، همراه، گرفتن در بازی یک یا چند تن از بازیکنان را برای کمک به خود برگزیدن. [خوانش: (اِ.) [په.]]
فرهنگ عمید
محبوب، معشوق،
دوست، رفیق، همدم،
(ورزش) هریک از بازیکنان یک تیم،
(اسم، صفت) همکار،
(اسم، صفت) [مجاز] همراه،
(اسم، صفت) مددکار،
دارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): هوشیار،
یاریرساننده، کمککننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): استادیار،
(تصوف) [مجاز] خداوند،
[قدیمی] مرید،
۱۱. [قدیمی] مانند، نظیر،
۱۲. = جاری۱: چه نیکو سخن گفت یاری به یاری / که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری (رودکی: ۵۳۰)،
* یارِ غار: [مجاز] یار و دوست موافق و وفادار. δ در اصل لقب ابوبکر، خلیفۀ اول است که وقتی حضرت رسول قصد هجرت از مکه به مدینه کرد همراه آن حضرت رفت و در سر راه سه روز میان غاری در خدمت آن حضرت بود،
یارستن
یاور۳: ز برق تیر روشن شد شب تار / سر دشمن چو هاون، گرز چون یار (نزاری: مجمعالفرس: یار)،
حل جدول
جانان، دلداده، دلدار، محبوب، معشوق، نگار، حبیب، رفیق، دوست، مونس، همدم، همراه، همنشین، حامی
دوست
مترادف و متضاد زبان فارسی
جانانه، جانان، دلبر، دلداده، دلدار، محبوبه، محبوب، معشوق، نگار، ول، حبیب، خلیل، دوست، رفیق، صدیق، محب، صحابه، مصاحب، معاشر، همدم، همراه، همصحبت، همنشین، پشتیبان، حامی، دستگیر، دستیار، دوستدار، طرفدار، کمک، مددکار، معاضد، معاون، معین، ناصر، نصیر، یاور، همبازی، همتیمی،
(متضاد) اغیار، (متضاد) دشمن
فارسی به انگلیسی
Ally, Companion, Company, Comrade, Darling, Lover, Friend, Friendly, Helpmate, Love, Sweetheart, Teammate
فارسی به عربی
حبیب، رفیق، زمیل اللعب، شریک، صاحب، صدیق، عشیقه، متنوع، مساعد، ملحق، ودی
گویش مازندرانی
دوست، معشوقه، یار و یاری دهنده
فرهنگ فارسی هوشیار
مددکار، یاور، دستگیر، طرفدار
معادل ابجد
211