معنی یاد جوانی کردن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

یاد کردن

یاد کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) به خاطر آوردن. به یاد آوردن:
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان.
رودکی.
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یادکنم ترا چنان لرزم.
ابوالعباس.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت کز بامداد
مکن تادو روز دگر جنگ یاد.
فردوسی.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه.
فردوسی.
به ملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمود ز اولستان را.
ناصرخسرو.
ازطواف همه ملائکیان
یاد کردی به گرد عرش عظیم.
ناصرخسرو.
بی یاد تو نیستم زمانی
تا یاد کنم دگر زمانت.
سعدی.
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند.
حافظ.
|| تذکر. اذکار. استذکار. تذکارذکری. حدیث کردن. اسم بردن. به بیان آوردن مطلب یا حدیثی را. حکایت کردن و بر زبان آوردن: واز خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه همه ترا یاد کنیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان یاد کنید آنوقت که یادتان آید یاد کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی بروبر نکردیش یاد.
فردوسی.
فریدون به سرو یمن گشت شاد
جهانجوی دستان همی کرد یاد.
فردوسی.
همه یاد کرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون.
فردوسی.
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها همیکرد یاد.
فردوسی.
پرستنده خوان پیش بهمن نهاد
تهمتن سخنها همی کرد یاد.
فردوسی.
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها همی کرد یاد.
فردوسی.
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد.
فردوسی.
بگسترد پیش اندرون تخته نرد
همه گردش مهره ها یاد کرد.
فردوسی.
فرستاده گویا زبان برگشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.
فردوسی.
وز آنجابه کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچه دید.
فردوسی.
برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کردیاد.
فردوسی.
به پیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد.
فردوسی.
یاد کن تا بر چه لشکرها شدستی کامران
یاد کن تا بر چه کشورها شدستی کامکار.
فرخی.
یاد کند که اگر به غیبت وی خللی افتد به خوارزم، معتمدی به جای خود نصب کند. (تاریخ بیهقی ص 374). هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم... آن مرد را فاضل و کامل خواندن رواست. (تاریخ بیهقی). در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گفته اند و شمه ای بیش یاد نکرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 11). و یاد کرددر نامه ٔ خویش که چون نامه از تکین آباد برسید... (تاریخ بیهقی ص 6). که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش محمد به غزنین. (تاریخ بیهقی ص 47). پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبانی و یاد کرده بودند مدتی دراز ما را به کاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند فرمود قاصدان را فرود آوردند. (تاریخ بیهقی). یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده آید. در معنی عهد و عقد تا قرار دوستی استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی). سید انبیا خطبه ٔ بلیغ آغاز کرد وحمد و ثنای خدایاد کرد. (قصص الانبیاء ص 232). گفت این نعمتها که یاد می کنی که بنی اسرائیل را به بندگی گرفته ای و ایشان را کار می فرمایی. (قصص الانبیاء ص 102). اندر باب نخستین این جزو گفته آمده است که [آماسهای زنان] حال آماس لب است و اسباب و علامات آن یاد کرده. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). گفتار هشتم - اندر یاد کردن بیرون آمدن رطوبتها که بسرفه از سینه برآید. (ذخیره ٔخوارزمشاهی).
چو هیچ بنده به نزدیک تو فرامش نیست
حدیث تو به تقاضا نکرد خواهم یاد.
مسعودسعد.
همیشه تا به سمرهای عشق یاد کند
حدیث قصه ٔ شیرین و خسرو فرهاد.
مسعودسعد.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار.
مسعودسعد.
رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک
صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست.
خاقانی.
نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت نتوان کرد یادش.
نظامی.
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی اما از آن یاد می کنی که من احب شیئاً اکثر ذکره، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند. (تذکرهالاولیاء عطار).
که یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن.
سعدی.
ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد از این
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من.
سعدی.
- از کسی یا از چیزی یاد کردن، او را به خاطر یا بر زبان آوردن و متذکر شدن:
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.
رودکی.
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
فردوسی.
به هر کار با هر کسی داد کن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن.
فردوسی.
جهاندار صندوق را درگشاد
فراوان ز نوشیروان کرد یاد.
فردوسی.
وز آنجا سوی سیستان شد چو باد
وزین داستان کرد بسیار یاد.
فردوسی.
وز آن مردمی خود همی یادکرد
به یاد شهنشه همی باده خورد.
فردوسی.
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.
فردوسی.
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش همیکرد یاد.
فردوسی.
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامه ٔ سرخ و زرد.
فردوسی.
کز آباد کردن جهان کرد شاد
جهانی به نیکی ازو کرد یاد.
فردوسی.
در گنج بگشاد و روزی بداد
بسی از روان پدر کرد یاد.
فردوسی.
از ایران دلش یاد کرد و بسوخت
بکردار آتش همی برفروخت.
فردوسی.
نه کس پای در خاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی به بد کرد یاد.
فردوسی.
از اندرز فرخ پدر یاد کرد
پر از خون جگر لب پر از باد کرد.
فردوسی.
که تا شاه مژگان بهم برنهاد
ز سام نریمان همیکرد یاد.
فردوسی.
مکن یاد از این نیز با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی.
فردوسی.
به اندیشه با خویشتن گفت مرد
که خاقان نخواهد ز ما یاد کرد.
فردوسی.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن.
فردوسی.
برآمد ز درگاه مهراب شاد
کزو کرده بد زال بسیار یاد.
فردوسی.
از آن آگهی شد منوچهر شاد
بسی از جهان آفرین کرد یاد.
فردوسی.
سپه برنشست و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی.
وز آن رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته و لب پر از باد سرد.
فردوسی.
بپرسید بیژن که مهرش که داد
همیکرد از آن کار گوینده یاد.
فردوسی.
سپهبد فرود آمد از تخت شاد
همه شب ز هرمز همیکرد یاد.
فردوسی.
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.
فردوسی.
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.
فردوسی.
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز واز تیغ ما یاد کن.
فردوسی.
بنامه ز گرد سپهبد نژاد
بسی کرد خشنودی و مهر یاد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 155).
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد آید از من غمخوار.
مسعودسعد.
ز شیرین یاد بی اندازه می کرد
بدو سوک برادر تازه می کرد.
نظامی.
آینده را قیاس کن از حال خود ببین
کز رفتگان به خیرکرا یاد می کند.
صائب.
- || سراغ او را گرفتن. احوال او را پرسیدن:
نیامد از بر او هیچ بادی
نکرد از من در این یک سال یادی.
نظامی.
- با کسی چیزی یاد کردن، مذاکره. (زوزنی). گفتن و ذکر کردن و تذکر دادن چیزی وی را:
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.
فردوسی.
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد.
فردوسی.
- رای کسی یاد چیزی کردن، آن را خواستن. تملک و داشتن آن را در خاطر گذراندن:
گر شاه دو شش خواست دو یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی برخاک نهاد.
ازرقی.
- || بازگو کردن. بر زبان آوردن. نقل کردن. حکایت کردن. شمردن. برشمردن بر زبان راندن. عیناً شرح دادن. باز بیان کردن:
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد.
فردوسی.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
همه رای کسری بدوکرد یاد.
فردوسی.
فرستاده با خلعت آمد چو باد
شنیده سخنها همه کرد یاد.
فردوسی.
نشست از بر تخت با سوک و درد
سخنهای رستم همه یاد کرد.
فردوسی.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد.
فردوسی.
چو رومی بنزد سکندر رسید
همه یاد کرد آنچه دید و شنید.
فردوسی.
چو از جهن بشنید گفتار شاه
بفرمود زرین یکی زیر گاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد.
فردوسی.
بخوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پر باد کرد.
فردوسی.
سیاوش چنین گفت کز بامداد
بیایم کنم هر چه شه گفت یاد.
فردوسی.
به نوذر در پندها برگشاد
سخنهای نیکو همه کرد یاد.
فردوسی.
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد.
فردوسی.
به منذر سخن گفت و نامه بداد
سخنهای ایرانیان کرد یاد.
فردوسی.
بر آنسان که آن زن بدو کرد یاد
سخنها همه گفت با رشنواد.
فردوسی.
پرستار بشنید و پاسخ نداد
به نزد فرخ زاد این کردیاد
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد
بیامد همه پیش گو یاد کرد.
فردوسی.
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم کنم هرچه رفته ست یاد.
فردوسی.
پیامم سپهبد بر اینگونه داد
بگفتم بشاه آنچه او کرد یاد.
فردوسی.
برفت و شاه را زو آگهی داد
شنیده کرد یک یک پیش او یاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به هر رزمگه دربدادست داد
چو آید کند هر چه رفته ست یاد.
اسدی (گرشاسبنامه ص 315).
همه جامه زد چاک و فریاد کرد
بد پهلوان پیش او یاد کرد.
اسدی (گرشاسبنامه ص 152).
- از کسی یا ازچیزی یاد کردن، درباره ٔ او مطلبی گفتن، از او نکته ای بیان کردن، درباره ٔ او سخن گفتن، وصف او گفتن، شرح او نقل کردن:
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کردیاد.
فردوسی.
چنین نیکویی کز تو او یاد کرد
دل انجمن زین سخن شاد کرد.
فردوسی.
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد.
نظامی.
- بر کسی یاد کردن، گفتن و بیان کردن با او. او را حدیث کردن و حکایت کردن:
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
بر او این سخنها مکن ایچ یاد.
فردوسی.
پسر چون ز مادر بدینگونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد.
فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
براو یک به یک سروبن کرد یاد.
فردوسی.
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید به بار.
فردوسی.
سخنهای ایران بر او کرد یاد
همان نیز گفتار مهران ستاد.
فردوسی.
چو بنشست با شاه نامه بداد
سراسر سخنها بر او کرد یاد.
فردوسی.
فرستاده برگشت و آمد چو باد
سراسر شنیده بر او کرد یاد.
فردوسی.
یکی کار پیش است با رنج و درد
نیارد کس آن بر تو بر یاد کرد.
فردوسی.
بپرسد همی کار بیداد و داد
کند او سخن بر دل شاه یاد.
فردوسی.
سپه پاک و مهراج گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد.
اسدی (گرشاسبنامه ص 121).
- سخن یاد کردن، بر زبان آوردن کلام. سخن گفتن:
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره سخن کرد یاد.
فردوسی.
چو شه گشت از قارن گردشاد
سخنها سراسر بدو کردیاد.
فردوسی.
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد.
فردوسی.
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
وزان در سخنها همه یاد کرد.
فردوسی.
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز از اینگونه کردند یاد.
فردوسی.
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند از بیش و کم.
فردوسی.
- یاد کردن کسی را، سراغ او گرفتن. قصد دیدار یا پرسش یا تیمارداری او کردن:
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم.
ادیب صابر ترمذی.
- یاد کرده آمدن، مذکور شدن. ذکر کرده شدن و بیان کرده شدن. یادکرده آمدن، مجهول «یاد کردن » است به شیوه ٔ قدما که اغلب فعل مجهول را به معاونت فعل «آمدن » بجای «شدن » صرف می کردند؛ یاد کرده آمد، تذکر داده شد، مذکور شد، بیان کرده شد: بچندین کتاب یاد کرده آمده است. (تاریخ سیستان). و این قصه ٔ غور بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود. (تاریخ بیهقی). شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی).وی را اینگونه اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی). آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (عنصرالمعالی قابوسنامه). اندر هر نوعی طعام از این جنس دهند که یاد کرده آمد... علاج قی در گفتار دهم که علاج معده است یاد کرده آمده است و علاج اسهال سپسته در جایگاهش یاد کرده آید. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و غذا تا روز چهارم از این نوع دهند که یاد کرده آمد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و بر جهان برین جملت که یاد کرده آمد خراج نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92). و نسبت ایشان یاد کرده آمد تا معلوم شود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 50) این شهرها و بندها و پولها که یاد کرده آید او (شاپور) بناکرده است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). و پادشاهی به بنی عم او افتاد چنانکه یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 13). و تواریخ ملوک فرس و احوال و آثار ایشان یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 112). تا روزگار یزدجردبن شهریار آخر ملوک فرس برین جمله یاد کرده آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 108). و آن این است که یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت. (کلیله و دمنه).
|| بر زبان آوردن و گفتن (نام کسی را) یا از خاطر گذراندن. ذکر کردن. نام بردن. اسم بردن:
داد پیغام به سراندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.
رودکی.
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند داداررا کرد یاد.
فردوسی.
گر بزرگان جهان را به سخا یاد کند
از سخای تو همه خلق شدستند آگاه.
فرخی.
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان.
فرخی.
توقع کند و به آخر آن ایزد... را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. (تاریخ بیهقی).
هم آن این را هم این آن را شب و روز
به گمراهی و بددینی کند یاد.
ناصرخسرو.
یاد ازیرا کنم من آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد.
ناصرخسرو.
در معجزه عیسی به دعا یاد تو کردی
تا زنده شدی مرده و گویا شدی اخرس.
ناصرخسرو.
یوسف اول شکر نعمت کرد زیرا که یاد کردن نعمت شکر بود. (قصص الانبیاء ص 86). سلطان فرمود که اهل قضا را پیش او بیش یاد کنید همچنان کردند و نام هر کسی که پیش او یاد کردندی گفتی نشاید چون حسن بن عثمان همدانی را پیش او یاد کردند خاموش گشت. (تاریخ بخارا نرشخی ص 3).
- سوگند یاد کردن، قسم خوردن. سوگند بر زبان راندن:
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن.
فردوسی.
پر از خشم و کین کرد سوگند یاد
به مهر و به کین و به دین و به داد.
فردوسی.
دل از سخاوت وعدل چنان گشت که مردمان سیستان همه سوگند به جان او یاد کردند. (تاریخ سیستان).
ز بس خشم و کین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد.
اسدی (گرشاسبنامه ص 186).
- یاد کردن کسی را، به سلامت و شادی او می نوشیدن. شادی خوردن کسی را:
ز آن می خوشبوی ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان.
رودکی.
دگر سام بر دست بهمن نهاد
که میکن از آن کس که خواهی تو یاد.
فردوسی.
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد.
فردوسی.
کنون ما بدین اختر نو کنیم
به می در همی یاد خسرو کنیم.
فردوسی.
|| به دیدار کسی رفتن. بدنبال تذکر و بخاطر آوردن کسی دیدار او نیزکردن.
|| آرزوکردن. خواستن:
بدان مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد.
فردوسی.
ز دست دیده و دل هردو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد.
باباطاهر.
|| نقش و نگار کردن:
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد؟
رودکی (از جهانگیری).
و رجوع به یاد شود.


قسم یاد کردن

قسم یاد کردن. [ق َ س َ ک َ دَ] (مص مرکب) سوگند خوردن. قسم خوردن.


سوگند یاد کردن

سوگند یاد کردن. [س َ / سُو گ َ ک َدَ] (مص مرکب) سوگند خوردن. قسم خوردن: بر صدق دعوی خود سوگند یاد کرد. (تاریخ قم ص 300).


زشت یاد کردن

زشت یاد کردن. [زِ ک َ دَ] (مص مرکب) پشت سر کسی بد گفتن. غیبت کردن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ماده ٔ قبل شود.


یاد

یاد. (اِ) ذُکر. ذُکره. تذکار. اندیشه. تذکر. نام و نشان. ذکر باقی و جاودان. ذکر و نقل نام:
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
دقیقی.
به ایران همه خوبی از داداوست
کجا هست مردم همه یاد اوست.
فردوسی.
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست.
فردوسی.
دگر شارسان اورمزد اردشیر
که گردد ز یادش جوان مرد پیر.
فردوسی.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی.
فردوسی.
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من.
فردوسی.
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من.
فردوسی.
چو از یاد یزدان بپرداختند
بر آن نامدار آفرین ساختند.
فردوسی.
گیاه در و دشت تو سبز باد
مبادا ز تو بر دل یوز یاد.
فردوسی.
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به یاد فریدون گشادی دو لب.
فردوسی.
اگر همنبرد تو باشد پلنگ
بدرد بر او پوست از یاد جنگ.
فردوسی.
کتابهای یونان از یاد او خالی اند. (التفهیم ص 193).
وقت خزان بیادرزان شد دلم فراخ
وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم.
ناصرخسرو.
ز یاد مرگ غافل چون نشینی
چو با افتادگان آخر قرینی.
ناصرخسرو.
و هر گاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند... و با یاد آخرت الفت گیرد... (کلیله و دمنه).
چون بیاد مارسی دستی بگرد خود برآر
گر همه سنگی به دست آید ترا آن هم فرست.
خاقانی.
از جفتی غم به یاد غصه
دل حامله ٔ گران ببینم.
خاقانی.
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی شستیم.
خاقانی.
نوا سازی دهندت باربد نام
که بر یادش گوارد زهر در جام.
نظامی.
هر چه نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به.
نظامی.
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.
نظامی.
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز.
نظامی.
مرا در پس پرده خاموش کرد
بیکباره یادم فراموش کرد.
نظامی (از آنندراج).
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی... (تذکرهالاولیاء عطار).
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.
مولوی.
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا.
مولوی.
به چشمانت که گرچه دوری از چشم
دل از یاد تو یکدم نیست خالی.
سعدی.
یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدا و کلام تو دلربا.
سعدی.
با این همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود.
سعدی.
عمری است تا به یاد تو شب روز می کنم
تو خفته ای که گوش به آه سحر کنی.
سعدی.
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل برنمی آید نفس.
سعدی.
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی.
سعدی.
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهد روی.
سعدی.
احتمال نیش کردن واجب است از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست.
سعدی.
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشه ٔ تنهایی.
حافظ.
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یار فراموشکار من.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب.
- با یاد یا بر یاد یا به یاد کسی خوردن، به شادی او باده نوشیدن. شادی خوردن:
بخوردند با یاد او چند می
که آباد بادا بر و بوم ری.
فردوسی.
همی باده خوردند تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاده دو لب.
فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردندمی جز که بر یاد اوی.
فردوسی.
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کردوی نام.
فردوسی.
همان شب ز شادی که افکند پی
همی جز بیادش ننوشید می.
اسدی (گرشاسب نامه).
بردیم ماه روزه به نیک اختری به سر
بر یاد عید روزه قدح پر کن ای پسر.
معزی.
به یاد مهربانان عیش می کرد
گهی می داد باده گاه می خورد.
نظامی.
به یاد شاه می کردند می نوش
نهاده چون غلامان حلقه در گوش.
نظامی.
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش.
نظامی.
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من.
مولوی.
از آن ساعت که جام وی به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد می گساران زد.
حافظ.
به کویش چون رسم جامی به یاد دوستان نوشم
بلی در کعبه یاد آرند یاران آشنایان را.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- یاد افکندن، به یاد افکندن. تذکر. متذکرشدن. به یاد آوردن.
- یاد انداختن، به یاد انداختن. متذکر شدن. به یاد آوردن.
- یاد برداشتن، یاد کردن. به یاد آوردن.
- || به سلامت کسی می خوردن. به شادی کسی خوردن:
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.
فردوسی.
رجوع به یاد کسی خوردن شود.
- یاد برگرفتن، یاد برداشتن. یاد کردن.
- || به سلامتی کسی باده نوشیدن، به شادی کسی خوردن:
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر از آن کس که خواهی تو یاد.
فردوسی.
رجوع به یاد برداشتن و یادکسی خوردن شود.
- یادت به خیر،دعایی است در غیبت کسی.
- یاد خاستن، یاد کردن. کسی را نام بردن:
با چنین سلطنتی یاد گدایان ز چه خاست
رحمتت باد که اندر خور صد چندینی.
حافظ.
- یاد در (اندر) خاطر گذشتن، متذکر آن شدن. ذکر و هوای کسی در خاطر گذشتن:
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا بخاطر بود آن زلف و بناگوش مرا.
سعدی.
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
- یاد رفتن، مذکور افتادن. ذکر کرده شدن: بدین موضع که یاد رفت بنیاد گرفت... و به چندین مواضع که یاد رفت او را قلعه های معمور بود. (تاریخ طبرستان).
بیا که دم به دمت یاد می رود هر چند
که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید.
سعدی.
یاد تو می رفت وما عاشق و بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت.
سعدی.
- یادرفته، مذکور. ذکر کرده شده. نام برده شده.
- یادش به خیر، (جمله ٔ دعائی) است که در غیبت و حاضر نبودن دوست استعمال می کنند. (از ناظم الاطباء). مرادف ذکرش به خیر که در محل دعای خیر در حق غایب گویند: مخفف یادش به خیر باد، جمله ای که بدان یاد یار غایب کنند به نیکی:
بیگانگی شده ست ز عالم مراد ما
یادش به خیر هر که نیفتد به دام ما.
صائب (از آنندراج).
- یاد کسی (خوردن یا کشیدن)، به شادی و سلامت او نوشیدن:
وز آن پس خروش آمد از جشن گاه
یکی گفت کین یاد بهرامشاه.
فردوسی.
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
جز که خورم یاد پادشاه عدو مال.
منوچهری.
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.
منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری.
یکی خورد بر یادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 86).
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خاستند.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیبد که خسروان که جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگاریافت.
معزی.
ای شاه فلک یاد ترا توش گرفت
شمشیر ترا ظفر در آغوش گرفت.
معزی.
چون تو اندر خانه ٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور.
خاقانی.
- یاد ماندن، نام و نشان ماندن. ذکر جاوید و باقی ماندن. یادگار ماندن:
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 40).
هر شه کو را خلفی چون توماند
نام و نشانش به جهان ماند یاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 38).
گر از سعد زنگی مثل ماندیاد
فلک یاور سعد بوبکر باد
سعدی.
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی.
- یاد ناکرده، مذکورنشده:
همه خواندند بر تو چیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.
ناصرخسرو.
|| حفظ. بر. ویر. مقابل فراموشی و نسیان. در آنندراج آمده است که به معنی حفظ و از بر مجاز است. چنانکه گویند فلانی فلان خبر را یاد ندارد و بیاد ندارد... - انتهی.در خاطر نگاه داشتن. (برهان). در مجموعه ٔ مترادفات ذیل یاد و حفظ کردن مترادفاتی بدینسان آمده است، بدل گرفتن. در گوش داشتن. ابجد ساختن. ز برداشتن. ازبر کردن. روشن کردن. فرا گرفتن... (مجموعه ٔ مترادفات ص 388). دل و خاطر، چنانکه گویند فلان چیز از یاد من رفت. (غیاث اللغات). خاطر و قوت حافظه. (آنندراج). ذهن خاطره. بال. حافظه. ضمیر. ذاکره:
از این در سخن همچنانست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.
فردوسی.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم.
فردوسی.
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
جان و دل را از من آن جانان دلبر در ربود
بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت.
سوزنی.
بدان گنجها آنچنان شاد شد
که گنجینه ٔ رومش از یاد شد.
نظامی.
بگیرد پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان.
نظامی.
با چنین یاد و تفرس بی گمان
جستن رامش ترا اندر جهان
جستن اندر قریه ٔ نمل است پیل
یا کلوخ خشک اندر رود نیل.
مولوی.
نه آن دریغ که هرگز بدر رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی.
می کنم چندانکه فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کورا توانم یاد کرد.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- یادرفته، فراموش شده. (ناظم الاطباء).
- یادِ طَرَف ُالْلِسان، یادی که بر سر زبان باشد و این را در هندوستان نوک زبان گویند و مراد این است که بسیار از بر است:
اوصاف تو نیز هندسی را
یاد طرف اللسان نبینم.
خاقانی (از آنندراج).
|| در شواهد زیر با بودن و استن و هستن همراه است و در خاطر بودن، در حافظه بودن، در یاد کسی بودن و در یاد داشتن معنی می دهد:
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من.
فردوسی.
جز از یاد تو نیست او [جهن] یک زمان
بفرمانت داردکمر بر میان.
فردوسی.
به قلب اندرون تاخت رستم چو باد
نبودش ز هاماوران هیچ یاد.
فردوسی.
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست.
فردوسی.
از این در سخن هر چه تان هست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.
فردوسی.
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آن کس که با او نبرد آزمود.
فردوسی.
هزار و صد و شصت استاد بود
که کردارآن تختشان [تخت طاقدیس] یاد بود.
فردوسی.
به یزدان اگر گفته ام این سخنها
اگر گفته ام نیست باللّه بیادم.
ابوالعلی.
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و هر روزه و را یادم من.
لامعی.
چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 1).
خوب یکی نکته یادم است از استاد
گفت نگشت آفریده چیز به از داد.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
اقوال دشمن یاد باد
او شاد و دشمن در عنا.
ناصرخسرو.
تا همی نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش.
مسعودسعد.
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل.
انوری.
چنین گفت آن سخنگوی کهنزاد
که بودش داستانهای کهن یاد.
نظامی.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.
نظامی.
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
کاحتیاط و یاد در بستن نبود.
مولوی.
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند.
سعدی.
یاد باد آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم.
حافظ.
من از جان بنده ٔ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.
حافظ.
چنینم هست یاداز پیر دانا
فراموشم نشد هرگز همانا.
حافظ.
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است.
حافظ.
رو رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است ترا گر به یاد نیست.
وحشی (از آنندراج).
بر گفته ٔ احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
می کنم چندانکه یاد آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- از یاد بردن، فراموش کردن. فراموشانیدن:
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان راز یاد.
نظامی.
تکاور دستبرداز باد می برد
زمین را دور چرخ از یاد می برد.
نظامی.
دانی از دولت وصلت چه طمع دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم.
سعدی.
روی بنمای و وجود خودم از یادببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.
حافظ.
اگر نه باده ٔ غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.
حافظ.
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببرز یاد.
حافظ.
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.
حافظ.
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.
حافظ.
گو نام ما ز یاد بعمدا چه می بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما.
حافظ.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم.
حافظ.
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصه ٔ ماست که در هر سر بازار بماند.
حافظ.
گر به دیرم طلبد مغبچه ٔ حورسرشت
بیم دوزخ برم از یاد به امید بهشت.
بیدل (از مؤیدالفضلاء).
گر جاهلی آواز دهد کاین چه ترانه ست
حاجت ببر از یاد چه بسیار چه کم را.
عرفی (از آنندراج).
- از یاد بهشتن، فراموش کردن. از یاد گذاشتن:
جز یاد تو درخاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
- از یاد رفتن، فراموش کردن. (ناظم الاطباء).
ز بس گنج کانروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت.
نظامی.
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.
سعدی.
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی.
سعدی.
زآنروز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم.
سعدی.
آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم.
سعدی.
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
سعدی.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
و آن مواعید که کردی مرواد از یادت.
سعدی.
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم.
حافظ.
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم.
حافظ.
چشم تو که سحربابل است استادش
یارب که فسونها برود از یادش.
حافظ.
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی ازیادم.
حافظ.
سایه ٔ طوبی و دلجوئی حور ولب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم.
حافظ.
بیدل از یاد خویش هم رفتم
که فراموش کرده است مرا.
بیدل (از مؤید).
وعده ٔ وصلی که ای مه پاره یادت رفته است
چاره ٔ درد من بیچاره یادت رفته است.
امتیازخان خالص (از آنندراج و مؤید).
- از یاد شدن و از یاد بشدن، فراموش شدن.از یاد رفتن:
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 169).
ز بس افتادگان راداد می داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد.
نظامی.
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی بر او تباه شود.
نظامی.
- از یاد کردن، از خاطر شدن. از یاد برفتن. فراموش شدن: پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان کنید آن وقت که یادتان آید یاد کنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- از یاد گذاشتن، فراموش کردن:
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد.
سعدی.
- به یاد داشتن، در خاطر داشتن. در حفظ و در ذاکره داشتن. در ذکر داشتن:
آن عهد بیاد داری و دولت و داد
کز عاشق بیچاره نمی کردی یاد.
سعدی.
آنچه بیاد داشتم جواب گفتم. (تذکره ٔ دولتشاه ص 363).
- یاد افتادن، به یاد افتادن. به یاد آمدن. به خاطر گذشتن. در خاطر آمدن. از خاطر گذشتن:
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
سعدی.
- یاد ماندن، در خاطر و در حافظه ماندن:
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو سالها بماند یاد.
فرخی.
بیتی چند که مرا یاد مانده بود در این وقت نبشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 21).
آن رسول از خوردن زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام.
مولوی.
همان نصیحت جدت که گفته ام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد.
سعدی.
|| بیداری. (برهان) (آنندراج). یقظه. مقابل خواب:
که افراسیابش بسر بر نهاد
نبودی جدا زو به خواب و به یاد.
فردوسی (از رشیدی).
خلد را بیند به خواب آنکو ترا بیند به یاد
بخت را بیند به خواب آنکو ترا بیند به خواب.
معزی.
|| صورت خیالی. (از آنندراج). || یاد تواند که مخفف یادگار بود. (آنندراج):
به خوبی نهد رسم بنیادها
به دولت ز نیکی کند یادها
نظامی (از آنندراج).
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (از آنندراج).
- یاد باز ماندن، یادگار ماندن. ماندن. نام و نشان:
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که باز ماند ازو در جهان به نیکی یاد.
سعدی.
|| نقش و نگار. (برهان) (ناظم الاطباء).رجوع به یاد کردن شود. || دو زن که زن دو برادر باشند و هر یک از ایشان یاد دیگری است. (آنندراج). جاری. هموی [هََ م َ وَ] (در تداول مردم قزوین). اما گمان می رود که در این معنی دگرگون شده ٔ «یار» باشد به قرینه ٔ«جاری » که صورتی از «یاری » تواند بود. (یادداشت لغت نامه). || بیگانه. اجنبی.

فرهنگ فارسی هوشیار

یاد کردن

(مصدر) بخاطرآوردن، نوشتن ذکر کردن، بدیدار کسی رفتن چطور شد یاد ما کردی (هنگامی که آشنایی بدیدن اوآید یا از او پرسشی کند. )


جوانی

مقابل پیری

فرهنگ معین

یاد کردن

یادآوری کردن، به خاطر آوردن، (عا.) به دیدار کسی رفتن. [خوانش: (کَ دَ) (مص م.)]

فرهنگ عمید

یاد

حافظه، ذهن،
خاطره،
* یاد آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] به ‌خاطر آمدن،
* یاد آوردن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) = * به یاد آوردن
* یاد دادن: (مصدر متعدی)
آموختن کاری به‌ کسی، تعلیم دادن،
[قدیمی] یادآوری کردن،
* یاد داشتن: (مصدر متعدی)
به خاطر داشتن،
بلد بودن، آگاه بودن،
[قدیمی] از بر داشتن،
* یاد رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی] صحبت کردن دربارۀ کسی،
* یاد کردن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
بیان کردن،
به‌ خاطر آوردن،
طلب کردن،
* یاد گرفتن: (مصدر متعدی)
آموختن، فراگرفتن کاری،
از بر کردن،
* از یاد بردن: فراموش کردن،
* از یاد رفتن: فراموش شدن،
* به یاد آوردن: به خاطر آوردن،


جوانی

[مقابلِ پیری] جوان بودن،
(اسم) (جامعه‌شناسی) فاصلۀ سنی از ۱۸ تا ۲۵ سالگی،
[مجاز] کم‌تجربگی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

جوانی

برنایی، شباب،
(متضاد) پیری، کهولت

فارسی به ایتالیایی

جوانی

gioventà¹

فارسی به عربی

جوانی

شاب، موسم الربیع

معادل ابجد

یاد جوانی کردن

359

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری