معنی گیل

لغت نامه دهخدا

گیل

گیل. (اِ) نام فارسی زعرور باشد. (فهرست مخزن الادویه). گیلک. گیل سرخ. رجوع به زعرور و کیل شود.

گیل. (اِخ) به قوم ساکن گیلان اطلاق شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین) (معجم البلدان). اسم طوایفی است که در ولایت گیلان در کوههای شمالی یعنی خلخال و طارم سکنی داشته اند و یونانیها آنها را کادوسی مینامیدند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 263):
سپر در سپر گیل مشکین کله
خروشان همه چون هزبر یله.
اسدی.
- گیل مرد، اهل گیلان. از اهالی و سرزمین گیل ها.
- گیل مردم، مردم گیل. مردم زمین گیلان. گیل ها:
همان گیل مردم چو شیر یله
ابا طوق زرین و مشکین کله.
فردوسی.
- گیل و دیلم، مردم دو سرزمین و ناحیه ٔ گیلان و دیلمستان. این دو سرزمین به سبب داشتن مردانی جنگاور و کارزاری و افراد شجاع و دلیر در ادبیات فارسی اختصاص یافته اند و دو کلمه ٔ گیل و دیلم هر یک بمجاز در معنی شجاع و دلیر و جنگاور مستعمل شده است. و کلمه ٔ دیلم خاصهًمعنی مجازی دیگری نیز یافته است که خدمتکار و محافظو غلام سرایی سلاطین و امیران باشد. رجوع به کلمه ٔ مزبور شود:
چو شب گیل شد در گلیم سیاه
ورا زرد گیلی سپر گشت ماه.
اسدی (گرشاسبنامه ص 223).
|| (اِخ) گیلان را گویند و آن ولایتی باشد معروف از تبرستان. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج). سرزمین گیل ها. گیلان معرب آن جیل است: مرداویج گیل داشت و برادرش وشمگیر خراسان. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به گیلان شود.
- گیل ودیلم، سرزمین گیلان و دیلمستان:
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه
همی گرد لشکر برآمد به ماه.
فردوسی.
|| (ص) بمجاز شجاع و دلیر. || (اِ) به زبان گیلانی رعیت و روستایی و مردم عامی را گویند. (برهان قاطع). || چوب سخت باشداز درخت عناب که از آن وسایل و اسباب سازند و معرب آن جیل باشد. (از انساب سمعانی ج 2 ص 148).

گیل. (اِخ) معرب جیل. قریه ای است از نواحی بغداد پایین تر از مداین و بعد از زرارین. آن را گیل و گال گویند. (از معجم البلدان). رجوع به جیل شود.

گیل. (اِخ) نام کسی است که کشتیهای ایران را در مراجعت از یونان که دچار طوفان شده بود نجات داد و نزد داریوش آورد. (از تاریخ ایران باستان ص 562).

گیل. (اِخ) دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان. واقع در 18هزارگزی جنوب خاوری قیدار و 6هزارگزی راه عمومی. محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 143تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

گیل. (اِخ) ابن گیلانشاه ملقب به گاوباره (گاوبره). سرسلسله ٔ ملوک گاوباره باشد. اولیأاﷲ در تاریخ رویان (ص 28) پس از ذکر قیام گاوباره و تسلیم آذرولاش نویسد: چون مدتی گاوباره باز در طبرستان حاکم بود وآذرولاش او را متابع و مطاوع... تمامت نعمت و اموال همه به گاوباره بماند، دارالملک او گیلان بود. مدت پانزده سال در طبرستان والی بود و حکم میراند. در سنه ٔخمس و ثلثین از تاریخی که عجم بنا نهاده بودند و آن را یزدجردی می گویند از دنیا رحلت کرد. و مرعشی در تاریخ طبرستان و رویان و مازندران (ص 30) گوید: گاوباره در ممالک گیل و دیلم و رویان حاکم گشت... و مدت پانزده سال در طبرستان حکومت کرد در سنه ٔ خمسین از تاریخ عجم درگذشت. چون تاریخ عجم را معمولاً از سال جلوس یزدگرد سوم یعنی سال 25 هَ. ق. گیرند. لذا بنا به نوشته ٔ اولیأاﷲ و مرعشی هنگام درگذشت گاوباره سال 75 هَ. ق. میشود. اما ابن اسفندیار در تاریخ طبرستان (ج 1 ص 154) پس از ذکر خروج گاوباره و اطلاع یافتن یزدگرد از هویت وی و ملزم نمودن آذرولاش به اطاعت گاوباره و سرانجام سقوط آذرولاش از اسب در حین گوی بازی و مرگ وی و حکمرانی گاوباره نویسد: این (یعنی کشته شدن آذرولاش) در سال 35 از تاریخی است که عجم بنا نهاده بود، اما دارالملک گیلان بود، 15 سال برآمد مدت استیلای او [گاوباره] به گیلان. با توجه به شرح فوق اگر 15سال حکومت او را پس از قتل آذرولاش بدانیم درگذشت گاوباره سال (50=15+35 عجم) یا 75 هَ. ق. یعنی موافق نوشته ٔ اولیأاﷲ و مرعشی خواهد بود. اما اگر پانزده سال حکومت وی را از تسلط بر گیلان به حساب آوریم چند سالی قبل از تاریخ فوق یعنی قبل از 75 هَ. ق. میشود که البته سال دقیق آن را نمی توان محاسبه کرد. اما خواندمیر در حبیب السیر مدت سلطنت او را پانزده سال و درگذشت وی را سال چهلم هجری گوید. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 40). یعنی سال 15 از تاریخ عجم نه سال 35 که اولیأاﷲ و مرعشی و ابن اسفندریار بدان اشاره کرده اند. زامباور در معجم الانساب (ج 2 ص 284) تاریخ یزدگری را با تاریخ هجری قمری تطبیق کرده و جلوس گیل را در سال 25 هَ. ق. دانسته است و اگر 15 سال حکومت را به آن اضافه کنیم سال فوت وی 40 هَ. ق. میشود و این با آنچه خواندمیر در حبیب السیر آورده است، مطابقت دارد.


گیل داوران

گیل داوران. [وَ] (اِ مرکب) نام فارسی زعرور باشد. (فهرست مخزن الادویه). گیل. گیل سرخ. کیلک. رجوع به زعرور شود.


گیل سرخ

گیل سرخ. [س ُ] (اِ مرکب) نام فارسی زُعرور باشد. (مخزن الادویه). گیلک. گیل. رجوع به زعرور شود.


استوروآی گیل

استوروآی گیل. [اَ] (اِخ) یکی از مواضع بالارستاق هزارجریب. (سفرنامه ٔ مازندران و استراباد رابینو ص 123 بخش انگلیسی).


گیل چالان

گیل چالان. (اِخ) دهی است از دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش. محلی جلگه و هوای آن معتدل و مرطوب و سکنه ٔ آن 651 تن است. آب آن از رودخانه ٔ چاف و شفارود تأمین میشود. محصول آن برنج، توتون، سیگار و ابریشم و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


چاه گیل

چاه گیل. (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سیاهو بخش مرکزی شهرستان بندرعباس که در 108 هزارگزی شمال بندرعباس و 4 هزارگزی شمال راه شوسه کرمان به بندرعباس واقع شده و15 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 8).

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

گیل

نمد،

طایفه‌ای ساکن گیلان،

گویش مازندرانی

گیل

گل و لای

حل جدول

گیل

دلیر، مجموعه اقوامی که در گیلان سکونت دارند

معادل ابجد

گیل

60

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری