معنی گواهی دهنده
حل جدول
لغت نامه دهخدا
گواهی. [گ ُ] (حامص) شهادت. (آنندراج) (دهار): بس است او برای گواهی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319). من به اعتماد تو تعلق به گواهی درخت کردم. (کلیله و دمنه). میعادی معین گشت که قاضی... به گواهی درخت حکم کند. (کلیله و دمنه).
مرا ز خضر طریقت نصیحتی یاد است
که بی گواهی خاطر به هیچ راه مرو.
صائب.
گواهی نبشتن
گواهی نبشتن. [گ ُ ن ِ ب ِ ت َ] (مص مرکب) گواهی نوشتن. شهادت نوشتن. گواهی خویش را ثبت کردن:
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
فردوسی.
گواهی نبشتند یک یک مِهان
که بهرام شد شهریار جهان.
فردوسی.
و آن کسان گواهی نبشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). و رجوع به گواهی نوشتن شود.
گواهی نوشتن
گواهی نوشتن. [گ ُ ن ِ وِ ت َ] (مص مرکب) گواهی نبشتن:
آنانکه شمردند مرا عاقل و هشیار
گو تا بنویسند گواهی به جنونم.
سعدی (بدایع).
فرهنگ عمید
شهادت: دل من همی داد گفتی گوایی / که باشد مرا روزی از تو جدایی (فرخی: ۳۹۴)،
* گواهی خواستن: (مصدر متعدی) از کسی شهادت خواستن، به شهادت طلبیدن،
* گواهی دادن: (مصدر لازم) شهادت دادن،
فرهنگ معین
(~.) (حامص.) شهادت، تأیید و تصدیق درستی یا نادرستی امری.
مترادف و متضاد زبان فارسی
استشهاد، تایید، تصدیق، شهادت، تاییدیه، گواهینامه، مدرک
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Zeuge [noun]
فرهنگ فارسی هوشیار
فارسی به عربی
تفویض، دلیل، شاهد، شهاده
معادل ابجد
110