معنی گنگ شدن

لغت نامه دهخدا

گنگ شدن

گنگ شدن.[گ ُ ش ُ دَ] (مص مرکب) لال شدن. خَرَس:
هرکه تو را هجو گفت و هجو تو برخواند
روز شهادت زبان او بشود گنگ.
منجیک.
تیره شد آب و گشت هوا روشن
شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد.
ناصرخسرو.
گر زبانم گنگ شد در وصف تو
اشک خون آلود من گویا خوش است.
عطار.
رجوع به گنگ و گنگ گشتن شود.


گنگ

گنگ. [گ َ] (اِخ) نام قبله ٔ پیشینیان است که بیت المقدس باشد. (برهان). رجوع به گنگ دژهوخت شود.

گنگ. [گ َ] (اِ) اگزما. (یادداشت مؤلف).

گنگ. [گ َ] (اِخ) شهری است خرم به ترکستان، بهارخانه نیز گویندش از غایت خوشی. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). بهارخانه ای است و شهری است به ترکستان. (نسخه ای از لغتنامه ٔ اسدی). نام شهری است که در شرق خطا واقع است، گویند شب و روز همیشه درآنجا یکسان است، یعنی هر یک دوازده ساعت میباشد و هوای آن در نهایت اعتدال بود چنانکه پیوسته در آنجا بهار باشد، و گنگ دژ همان است. (برهان). رجوع به گنگ دژو گنگ بهشت و بهشت گنگ شود. || نام بتکده ای است از بتکده های چین. نام بتخانه ای است در ترکستان و گویند آن بتخانه را کیکاوس ساخته است:
تا چون بهار گنگ شد از روی او جهان
چشمان خسروانی مانند گنگ شد.
خسروانی.
برفتند از آن سوی ببْهشت گنگ
به جایی نبودش فراوان درنگ
تهی کرد و شد با سپه سوی گنگ
بهانه نجست و فریب و درنگ.
فردوسی.
گشاده شد این گنگ افراسیاب
سر بخت او اندرآمد به خواب.
فردوسی.
از کف ترکی دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ.
معزی.
زمین ز باد صبا شد نگارخانه ٔ چین
چمن ز فیض هوا شد بهارخانه ٔ گنگ.
ازرقی.
تضمین کنم به قافیه ٔ تنگ بیتکی
از شعر خویش کآن به خوشی چون بهشت گنگ.
سوزنی.
|| مطلق بتکده (؟):
یکی گنگ بودش به سان بهشت
گلش مشک سارا بد و زَرْش خشت.
فردوسی.
|| رودخانه ای باشد بسیار بزرگ در ملک هندوستان و منبع آن کوههای سوالک است و ازملک هندوستان و بنگاله گذشته به عمان میریزد و هندوان بدان اعتقاد بسیار دارند و در آن آب غسل کردن و مردهای خود را سوختن و خاکستر و استخوانهای آنها را در آن آب ریختن فوز عظیم و سبب درجات و مزیل سیئات می دانند. (برهان). نام رودی بسیار بزرگ در هندوستان که فیزوم نیز گویند و فرنگیان گانژ خوانند و این رود که منبع آن کوهستان سوالک است از جمنا و اﷲآباد گذشته مشروب میکند بنارس و پاتنا و شاندرناگور و کلکته را... (ناظم الاطباء). آب گنگ به هند از کوهها[ی] مابین ملک ختای و هند برمی خیزد و اهل هند این آب را چنانکه مسلمانان آب روم را سخت متبرک دارند و گویند منبعش از بهشت است و از آن آب تا دویست فرسنگ به تبرک برند و عظما و کبرا را به وقت وفات بدان غسل دهند و اکفان خود را بدان آب برآرند و معابد خود را بدان شویند. طول این رود سیصد فرسنگ باشد. (نزههالقلوب چ گای لسترانج ص 219). یکی از رودهای بزرگ آسیاست که در شمال شبه جزیره ٔ هندوستان جاری است و از کوه هیمالیا سرچشمه گرفته از بلاد اﷲآباد و بنارس و پتنه گذشته به خلیج بنگاله میریزد. طول این رود تقریباً 3100 کیلومتر (443 فرسنگ) است. شعب معروف آن عبارتند از جمنا و سن از جانب راست و گومتی و گندک و گوگرا از جانب چپ. عرض رود گنگ گاه به 4500 ذرع و عمق آن به هشت ذرع میرسد و در ثانیه 80000 قدم مکعب آب به دریا میریزد. هندیان رود گنگ را مقدس میشمارند و آب آن را در انجام شعائر دینی برهما به کار می برند. (تمدن قدیم تألیف فوستل دو کولانژ فرانسوی ترجمه ٔ نصراﷲ فلسفی ص 501). پهنای این رود 1300 اِستاد (تقریباً یک فرسنگ) و عمق آن بیش از هر رود دیگرهند است. (ایران باستان پیرنیا ص 1804). به عقیده ٔ هندوها رود مذکور اول در آسمان بوده با ریاضت یکی ازراجگان مقدس به زمین آورده شد... (فرهنگ نظام):
تا چون بهار گنگ شد ازروی او جهان
دو چشم خسروانی چون رود گنگ شد.
ابوطاهر خسروانی.
شد از باختر سوی دریای گنگ
دلی پر ز کنیه سری پر ز جنگ.
فردوسی.
ملاح خاطرم نکند مر مرا رها
تا برکشم سفینه ٔ مدح تو را به گنگ.
سوزنی.
|| (اِ) نام بادی است که به سبب سودا در بدن مردم به هم میرسد و بن مویها میخارد و تا موی را نکند خارش برطرف نمیشود. (برهان):
تا برکند حسود تو سبلت به دست خویش
در سبلت حسود تو افتاده باد گنگ.
سوزنی.
گنگ اندرافکنم به در کون شاعران
تا مویهای کون بکنند از نهیب گنگ.
سوزنی.
|| جزیره. (از برهان):
ای گوی کآرام جود تو همی دریا کند
هر کجا آزار بخل سفلگان کرده ست گنگ.
منجیک.
همانگه سپاه اندرآمد به جنگ
سپه همچو دریا و دریا چو گنگ.
عنصری.
گلنارها بیرنگها، شاهسپرم، بی چنگها
گلزارها چون گنگها، بستانهاچون اودیه.
منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 78).
|| (ص) حدب که بر پشت مردم بود. (لغت فرس اسدی). هر چیز خمیده و کج و گوژ را گویند. (برهان). غوز:
همی مناظره و جنگ خواهی از تن خویش
کنون که گنگ شدی و برآوریدی «گنگ ».
؟ (از لغت فرس).
که به بینی پس از این از قِبَل خدمت تو
پشت اعدای تو چون پشت حمایل شده گنگ.
سنایی (دیوان چ مدرس رضوی ص 277).
|| گوژ مادرزاد. (برهان) (ناظم الاطباء):
ای پهلوان که زیر طناب سرادقت
گردون همی خمیده رَوَد بر مثال گنگ.
عمید لوبکی (از رشیدی).
|| گنگ مؤاجر. (لغت فرس). امرد بزرگ و قوی تن. (نسخه ای از لغت فرس). امرد بود ضخم و زَفت. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). امرد قوی جثه. (انجمن آرا):
داری گنگی کلندره که شب و روز
خواجه ٔ ما را ز کیر دارد خشنود.
منجیک.
گنگی پلیدبینی گنگی پلیدپای
محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی.
عسجدی یا عنصری.
رجوع به لغت فرس چ اقبال ص 269 شود. در لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 113 گنگ به این معنی آمده و شعر فوق به عنوان شاهد آمده است.
|| (اِخ) نام کوهی است. (از برهان):
برادر بُوَد جهن و جنگی پشنگ
که در جنگ دریا کند کوه گنگ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1294).
یکی ژنده پیل است بر کوه گنگ
اگر باسلیح اندرآید به جنگ.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1683).
|| (ص) نیکو و خوب و زیبا را گویند. (برهان):
به هر گونه بوی و به هر گونه رنگ
نکوتر بیارای آن شنگ گنگ.
فردوسی (از رشیدی).
ولی در فهرست ولف، گنگ به این معنی نیامده. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || (اِ) روزی است در هفته. روزهای هفته را گویند همچنانکه شنبه، یکشنبه، دوشنبه. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).

گنگ. [گ ُ] (ص) لال. و به عربی ابکم خوانند یعنی شخصی که به ایما و اشاره حرف زند نه به زبان. (برهان) (آنندراج). اَخْرَس. (زمخشری) (مهذب الاسماء). اَبْهَم. اعجم. عَجماء. مُستَعجِم. (منتهی الارب). ابکم. (ترجمان القرآن). بکیم. (نصاب):
گویی زبان شکسته و گنگ است بت تو را
ترکان همه شکسته زبانک بوند نون.
عماره.
سخن پرسی ازگنگ و از مرد کر
به داد اندر آیی نیاید به بر.
فردوسی.
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی گول و تویی دول و تویی بابت گنگ.
خطیری.
به حدیثی که رود بند بر ابرو چه زنی
همچو گنگان نتوان بست به یک بار دهان.
فرخی.
از حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند سوی حجت کن گوش.
ناصرخسرو.
در فحش و خرافات عندلیبی
در حجت و آیات گنگ و لالی.
ناصرخسرو.
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخواهند همی باش لنگ.
مسعودسعد.
قایل او بس، تو گنگ باش و مگوی
طالب او بس تو لنگ باش و مپوی.
سنایی.
هر زمان شعر توآرد برِ ما این کل کور
نعره بردارد گوییم نه گنگیم و کریم.
سوزنی.
دائماً هر کرّ اصلی گنگ بود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی.
جز مگر مرغی که بد بی جان وپر
یا چوماهی گنگ بود از اصل و کر.
مولوی.
کند هرآینه غیبت حسود کوته دست
که در مقابله گنگش بود زبان مقال.
سعدی (گلستان چ قریب ص 199).
- حروف گنگ، حروف غیرمصوت.
- گنگ ده زبان، گنگ صدزبان، گل سرخ. (ناظم الاطباء). سوسن. (رشیدی).
- گنگ زبان،لال:
کسی که ژاژ دراید به درگهش نبود
که خوب گویان اینجا شوند گنگ زبان.
فرخی.
- امثال:
... خر گنگ بهتر از گویا.
خاقانی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 734).
دائماً هر کرّ اصلی گنگ بود
ناطق آن کس شد که از مادر شنود.
مولوی.
مثل گنگ خواب دیده.:
من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1480).
گنگ اندر حدیث و در آواز
به که بسیارگوی بیهده تاز.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1327).

گنگ. [گ َ] (اِخ) نام شهر تاشکنت است که آنرا چاچ هم میگویند. (برهان). ظ: کنت (با کاف تازی) مخفف «تاشکنت » = تاشکند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). شعوری گوید: این معنی از تاریخ ظفرنامه نقل شد.

گنگ. [گ َ] (اِخ) همان گنجه و گنزه است که محل آتشکده ٔ آذرگشسپ بوده. رجوع به گنجه و گنزه و گنزک و گندزک و شیز و مزدیسنا و... تألیف معین چ 1 ص 203 و 204 و 206 شود.

گنگ. [گ ُ] (اِ) نامی است که در نیک شهر و ایرانشهر به پنج انگشت (گیاه) دهند. رجوع به پنج انگشت شود.


گیج و گنگ شدن

گیج و گنگ شدن. [ج ُ گ ُ ش ُ دَ] (مص مرکب) حیران و بیزبان شدن. سرگشته و خاموش گشتن.

فرهنگ فارسی هوشیار

گنگ شدن

لال شدن

فرهنگ معین

گنگ شدن

(گُ. شُ دَ) (مص ل.) لال شدن.

حل جدول

فرهنگ عمید

گنگ

جزیره: همان‌گه سپاه اندر آمد به جنگ / سپه همچو دریا و دریا چو گنگ (عنصری: ۳۵۸)،

تعبیر خواب

گنگ

اگر درخواب بیند گنگ شده، دلیل بر نقصان دیدن بود. - محمد بن سیرین

دیدن گنگ شدن در خواب هفت وجه است. اول: درویشی. دوم: بدحالی. سوم: غم. چهارم: نقصان عیش. پنجم: مصیبت. ششم: نقصان دین. اگرگنگی بیند گویا شد، دلیل که کارها بر وی گشاده شود. - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

گنگ شدن

444

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری