معنی گشت و گذار

حل جدول

گشت و گذار

تفرج


گشت

از افعال ربطی

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

گشت

سیر و گردیدن، گشت زمان، گردش

لغت نامه دهخدا

گشت

گشت. [گ َ] (مص مرخم، اِمص) قیاس کنید با کردی گَشت (تفریح). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سیر و گشت. (برهان). سیر و گردیدن. (غیاث). مشی و سیر و گردش. (ناظم الاطباء). گشت زمان. صرف دهر. طواف. طوف:
به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون بر خفجا.
آغاجی.
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش.
فردوسی.
ز گشت دلیران بر آن دشت جنگ
چو شب گشت آوردگه تار و تنگ.
فردوسی.
هم آن شد سوی این بلند آسمان
که آگه نبود او ز گشت زمان.
فردوسی.
گرد سریر اوست همه گشت آفتاب
سوی سریر اوست همه چشم آسمان.
فرخی.
کردشاها مهرگان از دست گشت روزگار
باغ را کوته دو دست از دامن فروردجان.
ضمیری.
گرچه از گشت روزگار جهان
در صدف دیر مانده دُرّ یتیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
زمانه و گشت فلک به فرمان ایزد... چنین بسیار کرده است. (تاریخ بیهقی).
همان است گیتی و یزدان همان
دگرگونه مائیم و گشت زمان.
اسدی.
دگر گفت کز گشت چرخیم شاد
که بر ما دگر کام شادی گشاد.
اسدی.
دیگرت گشته ست حال تن ز گشت روزگار
همچو حال تن سزد گر حال جان دیگر کنی.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 431).
چون در جهان نگه نکنی چون است
کز گشت چرخ دشت چو گردون است.
ناصرخسرو.
خجسته نصرت دین آنکه همچنو فرزند
زمین نزاد ز گشت فلک به هیچ زمین.
سوزنی.
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک
هرگز سراب پر نکند قربه ٔ سقا.
خاقانی.
از گشت چرخ کار بسامان نیافتم
وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم.
خاقانی.
ببین تا چه دید او ز گشت جهان
تو نیز آن مکن تا نبینی همان.
نظامی.
|| دیدن و نظاره کردن. (برهان). نظاره. || بازی. || تفرج و تماشا. (ناظم الاطباء).جولان:
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بودپر کبوتر.
ناصرخسرو.
|| گردش در شب جهت پاسبانی و طواف. || چگونگی و وضع کار. چگونگی کار. || جستجو. (ناظم الاطباء). || (اِ) بیخ: ثنی، گشت کوه و نورد نامه. جِزع، گشت وادی و خم آن. (منتهی الارب). اثناء؛ گشت. ثنی الحیه؛ گشت مار.

گشت. [گ َ] (مص مرخم، اِمص) حک کردن و محو ساختن. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
تا او ز نقش چهره ٔ خود پرده برگرفت
ما نقش دیگران ز ورق میکنیم گشت.
اوحدی مراغه ای (از آنندراج).
بسی گناه کبیر و صغیر کردم گشت
که نز کبیر خطر بود و نزصغیر مرا.
سوزنی (از آنندراج).

گشت. [گ ِ] (اِ) جمیع و همه آمده الوار بسیار گویند. (آنندراج). در تداول لوطیان، همه. همگی. کلاً. غاطبه. طراً:
گرفتند گردان بکین ساختن
جهان از یلان گشت پرداختن.
اسدی.

گشت. [گ َ] (اِخ) قصبه ای است جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 5هزارگزی جنوب فومن. هوای آن معتدل و مرطوب و دارای 3170 تن سکنه است. آب آنجا از نهر گشت و استخر و محصول آن برنج، چای، توتون، سیگار و ابریشم است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان شال و جوراب بافی می باشد. دارای 25 باب دکان است که روزهای دوشنبه بازار عمومی است. ده کوچک رودبارچیره جزء گشت منظور شده است. راه فرعی به فومن دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).

گشت. [گ َ] (اِ) خربزه. (الفاظ الادویه). خربزه برادر هندوانه. (فرهنگ رشیدی) (برهان). وبمعنی خربزه مثال و شاهدی ندارند (لغت نویسان) شاید پالیز خربزه را که به کاف تازی کشت گویند کاف پارسی گمان برده اند و معنی خربزه دانسته. (آنندراج). || کدو. (ناظم الاطباء). || حنظل. (برهان). حنظل که خربزه ٔ ابوجهل باشد. (فرهنگ رشیدی).

گشت. [گ َ] (اِخ) دهی است از دهستان حومه ٔ شهرستان سراوان واقع در 62000 گزی شمال باختری سراوان، کنار راه شوسه ٔ خاش به سراوان. هوای آن گرم و دارای 943 تن سکنه است. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات، پنبه و خرماست. شغل اهالی زراعت است و راه شوسه، پاسگاه ژاندارمری و دبستان نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8). طایفه ٔ ناحیه سرحدی بلوچستان که در قلعه زندگی میکنند و تمایل به زراعت دارند. زبانشان بلوچ و مذهبشان تسنن است در این ده سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 96).


گذار

گذار. [گ ُ] (اِمص) ریشه ٔ فعل گذاردن. گذاشتن. || عبور. مرور. گذشتن:
هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را اگرچه هست دراز.
رودکی.
اگر خود بهشتی وگر دوزخی است
گذارش سوی چینود پل بود.
اورمزدی.
یکی کوه بینی در آن مرغزار
که کرکس نیابد بر او بس گذار.
فردوسی.
اگر شهریاری وگر هوشیار
تو اندر گذاری و او پایدار.
فردوسی.
همی تا بگرددفلک چرخ وار
بود اندرو مشتری را گذار.
فردوسی.
برآمد ز هر سوی در رستخیز
ندیدند جای گذار و گریز.
فردوسی.
با دولتی است باقی و با نعمتی تمام
با همتی که وهم نیارد بر او گذار.
فرخی.
بدانی که انگیزش است و شمار
همیدون به پول چنیود گذار.
اسدی.
چو پولی است این مرگ کانجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی.
بینی آن باد که گویی دم یارستی
یاش بر تبت و خرخیزگذارستی.
ناصرخسرو.
آن عجابیها که آن جایگاه است بینم آنگه از آن جانب بازگویم و گذار ما، هم بر تو باشد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی). و گذار او بر در باغ بود و شاه بر در باغ ایستاده بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی).
هرگه که باد بر تو وزد گویم ای عجب
قلزم به جنبش آمد و جوید همی گذار.
خاقانی.
از این سیلگاهم چنان ده گذار
که پل نشکند بر من از رودبار.
نظامی.
دی در گذار بود و سوی ما نظر نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر.
حافظ.
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد.
حافظ.
گذار عارف و عامی به دار می افتاد
اگر برای مجازات چوب داری بود.
؟ (امثال وحکم دهخدا).
|| (اِ) معبر. گذرگاه:
ای حقه ی ْ نابسوده مروارید
اژدها بر گذار تو به کمی.
خسروی.
گذارش پر از نره دیوان جنگ
همه رزم را ساخته چون پلنگ.
فردوسی.
همیشه گذار سواران بود
ز دیوان شه کارداران بود.
فردوسی.
چو ابر آمد تو با بارانش مستیز
بزودی از گذار سیل بگریز.
(ویس و رامین).
تو بودی بند و داس دامدارم
نهادی دام و داست بر گذارم.
(ویس و رامین).
به پول چنیود که چون تیغ تیز
گذار است وهم نامه و رستخیز.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| (اِمص) تجاوز کردن و سر پیچیدن:
بدو گفت قیصر که ای شهریار
ز فرمان یزدان که یابد گذار؟
فردوسی.
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
زدوزخ گذار و به فردوس امید.
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 3).
|| برش:
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز.
اسدی.
- آهن گذار، گذرنده ٔ از آهن. از آهن عبورکننده. آهن سوراخ کن:
مرا تیر و پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار.
فردوسی.
شماره سپاه [افراسیاب] آمدش صدهزار
همه شیرمردان آهن گذار.
فردوسی.
رجوع به مدخل آهن گذار در ردیف خود شود.
- جوشن گذار، جوشن خای و جوشن گسل:
بزد اسب با نامداران هزار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 380).
پیاده صفی از پس نیزه دار
سپردار با تیر جوشن گذار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 128).
- خنجرگذار، جنگی که با خنجر جنگ کند. دلیر:
ز بس نیزه و تیغ زهر آبدار
همی تیره بد چشم خنجرگذار.
فردوسی.
به برسام فرموده تا ده هزار
نبرده سواران خنجرگذار.
فردوسی.
ز گرشاسب تا نیرم نامدار
سپهدار بودند و خنجرگذار.
فردوسی.
چنین گفت کای نامداران من
دلیران و خنجرگذاران من.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1220).
آهنین رُمحش چو آید بر دِل پولادپوش
نه منی تیغش چو آید بر سر خنجرگذار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 28).
- دل گذار، گذرنده از دل:
مرا خنجر چو ابر زهربار است
ترا غمزه چو تیر دل گذار است.
(ویس و رامین).
- ره گذار، رهگذر. گذرگاه:
دانی کدام خاک برورشک میبرم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار اوست.
سعدی (بدایع).
- کوه گذار، کوه سپرنده:
در زمانه ز گفته های من است
شعر هامون نورد و کوه گذار.
مسعودسعد.
- نیزه گذار، نیزه دار که با نیزه جنگ کند:
چو طوس و چو گودرز نیزه گذار
چو گرگین و چون گیو گرد سوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 422).
کدام است مرد از شما نامدار
جهان دیده و گرد و نیزه گذار.
فردوسی.
ترکیب ها:
- آسان گذار. انجیره گذار. خانه گذار. خطگذار. خطی گذار. دریاگذار. راه گذار. روزگذار. سندان گذار. سندان سینه گذار. فروگذار. فروگذار کردن. قانون گذار. گاوگذار (بسفر). گوش گذار. لشکرگذار. مین گذار. نامه گذار. واگذار. واگذار کردن. ورگذار. هامون گذار. رجوع به این مدخل ها در ردیف خود شود.


سیر و گشت

سیر و گشت. [س َ / س ِ رُ گ َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) گردش. تفرج: همیشه بسیر و گشت، تحیتی است که سیرکننده و تفرج کننده را گویند. (یادداشت بخط مؤلف). تفرج و تفریح.


گشت و گدایی

گشت و گدایی. [گ َ ت ُ گ ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) گردش برای گدایی.

فرهنگ عمید

گذار

گذاردن
گذارنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بنیان‌گذار، فروگذار، مین‌گذار،
(اسم مصدر) [قدیمی] عبور، مرور، گذشتن از جایی،
(اسم) [قدیمی] معبر، گذرگاه،
* گذار کردن: (مصدر لازم) [قدیمی] عبور کردن، گذشتن: هردم آنجا گذار می‌کردم / آب ازآن چشمه‌سار می‌خوردم (جامی۱: ۲۲۵)،


گشت

گردش، سیاحت،
گردیدن، دگرگون شدن،
(نظامی) رفت‌وآمد مٲموران انتظامی در محدوده‌ای خاص به‌منظور نظارت بر اوضاع،
(اسم) (نظامی) مٲموری که این مراقبت و نظارت را بر عهده دارد،

فرهنگ معین

گشت

سیر و سیاحت، گردیدن، گشتن، گردش در شب جهت پاسبانی، تفرج، تماشا، جست و جو، تفحص، تغیر، تبدل، محو. [خوانش: (گَ) (مص مر. اِمص.)]

معادل ابجد

گشت و گذار

1647

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری