معنی گستاخ و بی‌حیا

حل جدول

گستاخ و بی‌حیا

چشم‌سفید


بی‌حیا

چشم دریده

آپارتی


شوخ و بی‌حیا

لوده


شوخ‌چشم و بی‌حیا

دردو


بی‌شرم و بی‌حیا

چشم دریده

لکام

فرهنگ فارسی هوشیار

گستاخ گستاخ

‎ اندک اندک جسور و بی پروا: رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ. (نظامی)، بتدریج رام و مانوس: پریده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل در شمایل شاخ در شاخ. (نظامی)


گستاخ

بی ادب و دلیر و تند

لغت نامه دهخدا

گستاخ گستاخ

گستاخ گستاخ. [گ ُ گ ُ] (ق مرکب) اندک اندک رام. رفته رفته مأنوس. کم کم جسور:
پریده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل در شمایل شاخ در شاخ.
نظامی.
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ.
نظامی.


گستاخ

گستاخ. [گ ُ] (ص) پهلوی ویستاخْو، ارمنی وسته، پارسی باستان احتمالاً ویست هوا. (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین). بی ادب و دلیر و تند باشد. (برهان). شوخ و چالاک و بی ادب. (غیاث). بی محابا و جسور. (آنندراج). بی پروا. متهور. بی پرده. صریح:
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
فردوسی.
مباش ایچ گستاخ با این جهان
که او راز خویش از تو دارد نهان.
فردوسی.
ز کار گذشته به پوزش گرای
سوی تخت گستاخ مگذار پای.
فردوسی.
از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش.
خاقانی.
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
؟ (از صحاح الفرس).
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند.
مولوی.


گستاخ زبان

گستاخ زبان. [گ ُ زَ] (ص مرکب) آنکه در گفتار جسور و بی باک باشد. گستاخ سخن. گستاخ گوی. رجوع به گستاخ گوی و گستاخ سخن شود.

مترادف و متضاد زبان فارسی

بی‌حیا

بی‌آزرم، بی‌ادب، بی‌شرم، پررو، جسور، چشم‌دریده، دریده، رسوا، شطاح، شوخ، شوخ‌چشم، گربز، گستاخ، وقیح،
(متضاد) آزرمگین، باحیا


گستاخ

بی‌آزرم، بی‌ادب، بی‌باک، بی‌پروا، بی‌حیا، بی‌شرم، پررو، جسور، دریده، شوخ‌دیده، شوخ، غره، فضول، لجوج، متهور، نافرهیخته، نامودب، وقیح

فرهنگ عمید

گستاخ

بی‌ادب،
[قدیمی] نترس، جسور، دلیر، بی‌پروا،
* گستاخ آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] اظهار گستاخی‌ کردن، بی‌پروایی نمودن،

معادل ابجد

گستاخ و بی‌حیا

1118

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری