معنی گستاخ
لغت نامه دهخدا
گستاخ گستاخ. [گ ُ گ ُ] (ق مرکب) اندک اندک رام. رفته رفته مأنوس. کم کم جسور:
پریده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل در شمایل شاخ در شاخ.
نظامی.
رضا دادش که در میدان و در کاخ
نشیند با ملک گستاخ گستاخ.
نظامی.
گستاخ
گستاخ. [گ ُ] (ص) پهلوی ویستاخْو، ارمنی وسته، پارسی باستان احتمالاً ویست هوا. (حاشیه ٔبرهان قاطع چ معین). بی ادب و دلیر و تند باشد. (برهان). شوخ و چالاک و بی ادب. (غیاث). بی محابا و جسور. (آنندراج). بی پروا. متهور. بی پرده. صریح:
پذیره فرستاد شمّاخ را
چه مایه دلیران گستاخ را.
فردوسی.
مباش ایچ گستاخ با این جهان
که او راز خویش از تو دارد نهان.
فردوسی.
ز کار گذشته به پوزش گرای
سوی تخت گستاخ مگذار پای.
فردوسی.
از دور تیغ خسرو چون سبزه وش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش.
خاقانی.
ای در بن کیسه سیم تو یک سرماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
؟ (از صحاح الفرس).
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند.
مولوی.
گستاخ زبانی
گستاخ زبانی. [گ ُ زَ] (حامص مرکب) عمل گستاخ زبان. گستاخ گویی. گستاخ سخنی. بی پروا سخن گفتن.
گستاخ زبان
گستاخ زبان. [گ ُ زَ] (ص مرکب) آنکه در گفتار جسور و بی باک باشد. گستاخ سخن. گستاخ گوی. رجوع به گستاخ گوی و گستاخ سخن شود.
گستاخ سخن
گستاخ سخن. [گ ُ س ُخ َ] (ص مرکب) آنکه بی پروا سخن گوید. گستاخ زبان. گستاخ گوی. آنکه نیندیشیده به گفتار آغازد:
گستاخ سخن مباش با کس
تا عذر سخن نخواهی از پس.
نظامی.
و رجوع به گستاخ زبان و گستاخ گوی شود.
فارسی به انگلیسی
Abrupt, Audacious, Baldfaced, Bold, Boldfaced, Brassy, Brazen, Churl, Contumelious, Daring, Disrespectful, Familiar, Gruff, Immodest, Impolite, Impudent, Insolent, Irreverent, Pert, Presumptuous, Rude, Saucy, Short-Spoken, Unblushing, Ungracious, Unmannerly
فرهنگ فارسی هوشیار
بی ادب و دلیر و تند
گستاخ گستاخ
اندک اندک جسور و بی پروا: رضا دادش که در میدان و در کاخ نشیند با ملک گستاخ گستاخ. (نظامی)، بتدریج رام و مانوس: پریده مرغکان گستاخ گستاخ شمایل در شمایل شاخ در شاخ. (نظامی)
فارسی به ایتالیایی
فرهنگ عمید
بیادب،
[قدیمی] نترس، جسور، دلیر، بیپروا،
* گستاخ آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] اظهار گستاخی کردن، بیپروایی نمودن،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیآزرم، بیادب، بیباک، بیپروا، بیحیا، بیشرم، پررو، جسور، دریده، شوخدیده، شوخ، غره، فضول، لجوج، متهور، نافرهیخته، نامودب، وقیح
فارسی به عربی
جریی، دعی، صفیق، صلف، کومه، لعوب، متبختر، متغطرس، مخل بالآداب، مهاجم، نقره، وقح
فارسی به آلمانی
Anmaßend, Arrogant, Hochmütig, Vorwärts, Unverfroren [adjective]
فرهنگ معین
(گُ) [په.] (ص.) جسور، بی ادب.
معادل ابجد
1081