معنی گرفتار
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
اسیر، مبتلا، عاشق، دلباخته. [خوانش: (گِ رِ) [په.] (ص مف.)]
فرهنگ عمید
اسیر، دربند، دستگیرشده،
دچار،
[عامیانه] پرمشغله،
مبتلا به سختی، رنج، و امثال آنها،
[مجاز] عاشق، شیفته،
* گرفتار آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] = * گرفتار شدن
* گرفتار ساختن: (مصدر متعدی) = * گرفتار کردن
* گرفتار شدن: (مصدر لازم)
دربند شدن، اسیر شدن،
[مجاز] دچار شدن،
* گرفتار کردن: (مصدر متعدی)
دچار ساختن،
[قدیمی] دربند کردن، اسیر کردن: گر گرفتارم کنی مستوجبم / ور ببخشی عفو بهتر کانتقام (سعدی: ۱۴۷)،
* گرفتار گشتن: (مصدر لازم) = * گرفتار شدن
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اسیر، بازداشت، دربند، محبوس، دامنگیر، دچار، دستخوش، مبتلا، پرمشغله، غرق، مشغول، دلباخته، عاشق، برده، پایبند، مقید، صید، نخجیر،
(متضاد) آزاد، رها
فارسی به انگلیسی
Embattled, Involved, Slave
فارسی به عربی
اسیر، ذو علاقه
فرهنگ فارسی هوشیار
اسیر، مبتلا، دربند
واژه پیشنهادی
منتر
معادل ابجد
901