معنی گرد آمدن

لغت نامه دهخدا

گرد آمدن

گرد آمدن. [گ ِ م َ دَ] (مص مرکب) اجتماع کردن. فراهم آمدن. جمع شدن. جمع گشتن. انجمن شدن. فراهم شدن. تجوق. تقلص. تکمهل. (منتهی الارب). احتشاد. ازدلاف. (زوزنی) (منتهی الارب). حفل. محتفل. (منتهی الارب): سبوح و مزکت بهمان گرفت و دیزه فلان
و ما چو گاوان گرد آمده به غوشادا.
ابوالعباس (از فرهنگ اسدی ص 117).
و خلق بر او گرد آمدند و گفتند چه خبر داری از محمد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه.
رودکی.
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک به یک داستانها زدند.
فردوسی.
که گرد آمدن زود باشد بهم
مباشید از این رفتن من دژم.
فردوسی.
وآن نارها بین ده رده بر نارون گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه.
منوچهری.
پیه اندر شکم گنجشک نباشد اندر شکم گاو گرد آید. (تاریخ سیستان).
سپه گرد آمد از هر جای چندان
که دشت و کوه تنگ آمد بر ایشان.
(ویس و رامین).
هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدندی. (تاریخ بیهقی).
فضل و خرد و مال گرد ناید
با زرق و خرافات و بدفعالی.
ناصرخسرو.
از زمین تازیان نیز مردی بیرون آمده از بنی اسد، نامش طلحه. بر او گرد آمدند. (قصص الانبیاء ص 234). باد او را[عنبر را] به کنار دریا برد و کرم بر وی گرد آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مرا و او را از چشم و زلف گرد آید
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن.
مسعودسعد.
و گاه اسهال نگذارد که خلط به دور معده گرد آید. (نوروزنامه).
گرد آمده بودیم چو پروین یکچند
آمن شده از فراق وفارغ ز گزند.
؟ (سندبادنامه ص 162).
ز معروفان این رام زبون گیر
بر او گرد آمده یک دشت نخجیر.
نظامی.
چرانستانی از هر یک جوی سیم
که گرد آید ترا هر سال گنجی.
سعدی (گلستان).
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود. (گلستان). بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط. (گلستان).
کس نبیند که تشنگان حجاز
به لب آب شور گرد آیند.
سعدی (گلستان).
|| آرمیدن و مجامعت کردن با: و فساد بسیار کردندی و با غلامان گرد آمدندی، چنانکه با زنان گرد آیند [قوم لوط]. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی). اندر سرای هارون نیکوترین همه کس عباسه بوده از زنان بنده و آزاد و جعفر نیز بغایت خوب صورت بود و ایشان را هر دو با یکدیگر رای گرد آمدن بود از پنهان هارون، هر دو با یکدیگر گرد آمدند وعباسه از جعفر بار گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
به گرد آمدن چون ستوران شوند
تگ آرند و بر سان گوران شوند.
فردوسی.
صورتهای الفیه کردند از انواع گرد آمدن با زنان همه برهنه. (تاریخ بیهقی). و این خانه را از سقف تا به پای صورت کردند... از انواع گرد آمدن مردان با زنان. (تاریخ بیهقی).


گرد هم آمدن

گرد هم آمدن. [گ ِ دِ هََ م َ دَ] (مص مرکب) فراهم آمدن. با هم اجتماع کردن:
بیا سوته دلان گرد هم آئیم
که قدر سوته دل دلسوته دونه.
باباطاهر.


گرد

گرد. [گ ِ] (اِ) دور و حوالی. اطراف. (از برهان). گرد و فراهم ودور چیزی. (آنندراج). پیرامون. پیرامن:
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آیی.
شهید.
تا کی دوم از گرد درِ تو
کاندر تو نمی بینم چربو.
شهید.
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش.
رودکی.
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
بوشکور.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
از گرد وی [شهر گور] باره ای محکم است. (حدود العالم). و دیوار به گرد این همه درکشیده به یک باره و همه رباطها و دهها از اندرون این دیوار. (حدودالعالم).
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو دست.
خسروی.
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرد وی انجمن.
شاکر بخاری.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خارزنی گرد بیابان.
خجسته.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من.
فردوسی.
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی.
تا نرگس شکفته نماید ترا به چشم
چون شش ستاره گرد مه و مه از آسمان.
فرخی.
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرددن دنه.
منوچهری.
چون سواران سپه را بهم آورده بود
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود.
منوچهری.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
هرکه خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). این گروهی مرد که گرد وی [مسعود] درآمده اند. (تاریخ بیهقی).
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند از ایشان حصار نبرد.
اسدی.
ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی.
ناصرخسرو.
و این تعویذ که من به شاه دهم بخواندو آنجا فروآید خطی گرد بر گرد خویش کشد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی). و آن را خانه ٔ خودم نهادم تا گرد آن خانه طواف کنی. (قصص الانبیاء ص 23). پانزده هزار مرد قصد مدینه کردند و گرد مدینه را فروگرفتند. (قصص الانبیاء ص 221).
آنکه شد یکبار زهرآلوداز سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ کی آرد گذر.
امیرمعزی.
چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویایی.
عمعق.
آتش سنان نیزه ٔ چون گردنای اوست
دشمن چو مرغ گردان بر گرد گردنا.
سوزنی.
نواری پیسه بر گرد کمربسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنارَم.
سوزنی.
تیر به آن پایه از او درگذشت
رخش به آن پویه به گردش نگشت.
نظامی.
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او، برنشستند.
نظامی.
تو دست به جان من فرابرده
من گرد جهان ترا همی جویم.
عطار.
احاطه الخاتم بالاصبع، گرد در گرفتند. (نفثه المصدور).
او همی گرداندم بر گرد سر
نی به زیر آرام دارم نی ز بر.
مولوی.
چون بر این عذر اعتمادی میکنی
گرد مار و اژدها برمی تنی.
مولوی.
- گرد (به گرد) سر کسی رفتن. رجوع به ترکیب «گرد سر کسی گردیدن (گشتن) » شود:
می روم گرد سرت گربشنوی از من تمام
نیمه ٔ حرف مرا بشنو که خاطرخواه توست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
گفتی نمی رود ز سر کوی او وحید
غوغا مکن به گرد سرت چون نمی رود.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
- گرد سر کسی گردیدن (گشتن)، صدقه وقربان شدن. (آنندراج). فدای او شدن. قربان و صدقه ٔ او رفتن. گرد سر کسی رفتن. دور کسی گردیدن:
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را
محرک نیست حاجت گرد سر گردیدن ما را.
صائب (از آنندراج).
- گرد کسی بودن، شیفته ٔ او، فدایی او و برخی او بودن:
داد چشمش یک دو سیب عشوه ای تا به شوم
گرد بیماری که مردم را طبیبی میکند.
ملا فوقی یزدی (از آنندراج).
گرد آن طفل نوآموزم که در مشق جفا
تیر را بر سینه ام غیرمکرر میزند.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
|| (ص) پهلوی گرد و نیز پهلوی «گرت » (مدور) ارمنی عاریتی و دخیلی «گرتک » (گرده نان) ظاهراً از «گیرتک ». (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). مستدیر. چرخی:
بلند قد تو سرو است گرد روی تو ماه
نه سرو باغ چنان و نه ماه چرخ چنین.
فرخی.
دراز و گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو.
(ویس و رامین).
زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی.
ناصرخسرو.
|| (اِ) خرگاه. || پارسی باستان احتمالاً «کرتا»، پهلوی «کرت » (قیاس شود با داراب کرت). رجوع به کتاب اساس اشتقاق فارسی شود. اسّتی گراد، گرائیت. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). شهر و مدینه، همچو داراب گرد و سیاوش گرد که مراد از آن شهر داراب و شهر سیاوش است. (برهان):
چو دیوار شهر اندر آورد گرد
ورا نام کردند داراب گرد.
فردوسی.
ز ختلان و ازترمذ و ویسه گرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.
فردوسی.
پس عضدالدوله بیرون از شهر جایی ساخت برای سپاهیان و آن را گرد فناخسرو نام نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). و امروز در اماکن ذیل بصورت مزید مؤخر مکانی باقی مانده است: دشت گرد، لاشگرد، لاسگرد، بروگرد، سوسن گرد، مهریگرد، خسروگرد، دارابگرد، سیاوش گرد، فیروزگرد و شاپورگرد.

فارسی به انگلیسی

گرد آمدن‌

Center, Collect, Conglomerate, Congregate, Convene, Gather

فرهنگ فارسی هوشیار

گرد آمدن

فراهم آمدن، اجتماع کردن، جمع شدن، انجمن شدن


گرد هم آمدن

(مصدر) اجتماع کردن فراهم آمدن: بیا سوته دلان گردهم آئیم. (بابا طاهر)


گرد گرد

(صفت) آنکه گرد گردد دایره زننده دوران یابنده: جهان چون آسیای گرد گردست که دادارش چنین گردنده کردست. (ویس ورامین)


فراهم آمدن

(مصدر) جمع شدن گرد آمدن.

فرهنگ معین

گرد آمدن

(گِ. مَ دَ) (مص ل.) جمع شدن، فراهم آمدن.

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ عمید

گرد

هرچیزی که به ‌شکل دایره یا گلوله باشد،
(اسم) دوروبر و اطراف چیزی،
* گرد آمدن: (مصدر لازم) جمع شدن، فراهم ‌آمدن،
* گرد آوردن: (مصدر متعدی) جمع کردن، فراهم آوردن، انباشتن،
* گرد آوریدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد آوردن
* گرد کردن: (مصدر متعدی)
[مجاز] جمع کردن، فراهم آوردن،
گلوله کردن، مدور ساختن،
* گرد گرفتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
اطراف و جوانب کسی یا چیزی را گرفتن،
[مجاز] محاصره کردن،
* گرد هم آمدن: (مصدر لازم) [مجاز] دور هم جمع شدن، اجتماع کردن،

ذرات ریز خاک که به‌ هوا برود، غبار،
خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد، غبار،
خاک،
[قدیمی] زمین،
[قدیمی، مجاز] قبر،
[قدیمی، مجاز] فایده،
[قدیمی، مجاز] رد، اثر،
[قدیمی، مجاز] غم،
* گرد انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] به‌سبب حرکت تند و شدید، گردوخاک برپا کردن، گردوغبار بر هوا کردن،
* گرد برآوردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد برانگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد کردن: (مصدر متعدی) گردوخاک برپا کردن، برانگیختن گردوغبار،
* گردوخاک کردن: (مصدر لازم) گردوغبار برپا کردن، گرد برانگیختن،

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

گرد آمدن

319

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری