معنی گران بها

فارسی به ترکی

گران بها‬

kıymetli, değerli

فرهنگ عمید

گران بها

هر‌چیز گران‌قیمت و کمیاب،
[مجاز] آنچه ارزش بسیار داشته باشد، بهاگیر، بهاور،

فارسی به عربی

سنگ گران بها

حجر کریم

فارسی به آلمانی

واژه پیشنهادی

گران بها شدن

نرخ گرفتن

لغت نامه دهخدا

بها

بها. [ب َ] (اِ) قیمت هر چیز. (برهان). قیمت و ارزش. (از آنندراج). قیمت هر چیزی. (انجمن آرا). قیمت. ارزش. ارز. نرخ. (فرهنگ فارسی معین). ثمن. (ترجمان القرآن). ارز. ارج. قیمت. قدر. آمرغ. آخش.
(یادداشت بخط مؤلف):
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
دانشا چون دریغم آیی از آنک
بی بهایی ولیکن از تو بهاست.
شهید بلخی.
بعهد دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با بها و سامان بود.
کسایی.
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها وبپیچید یال.
فردوسی.
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها.
فردوسی.
ز دینار و از گوهر پربها
نبودی درم را در آنجا بها.
فردوسی.
چون روز شد، خداوندم بارها برنهاد و میخ طلب کرد و نیافت. مرا سبکتکین بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که به هر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 199).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که دُر گرچه کوچک، بها بین نه سنگ.
اسدی.
چو دیدی که گیتی ندارد بها
از او بس بود خورد و پوشش گیا.
اسدی.
به جوانی که بدادت چو طمع کرد بجانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 220).
مردم بشهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر بکان خویش نیارد بسی بها.
معزی.
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتش افزون کند بها.
مسعودسعد.
بدی فروشد و نیکی بها ستاند و من
بدین تجارت از او شادمان و خندانم.
سوزنی.
بدان طمع که رسانی بها و دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است.
خاقانی.
جامه هم رها کردم تا بها بازرساند... (سندبادنامه ص 244).
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست.
نظامی.
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار.
نظامی.
بهای سر خویشتن میخورد
نه انصاف باشد که سختی برد.
سعدی.
اگر چند از آهو بود پشک و مشک
ولی پشک چون مشک نارد بها.
ابن یمین.
قحط جود است آبروی خود نمی بایدفروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید.
حافظ.
ترکیبات:
آب بها. ارزان بها. بی بها. پیش بها. پس بها. بدبها. پوربها. بابها. خلعت بها. خون بها. حلوابها. تعین بها. سربها. شیربها. کم بها. گردن بها. گرمابه بها. نعل بها. نیمه بها. نیم بها. هم بها.
|| فر و شکوه. جلال و عظمت:
چون قصد به ری کرد و به قزوین و به ساوه
شد بوی و بها از همه بویی و بهایی.
منوچهری.
باشرف ملکت را سیرت خوب تو کند
بابها دولت را فر وبهای تو کند.
منوچهری.
چون رسول بهرام را بدید با آن قد و قامت و بها و ارج دانست که... (فارسنامه ابن البلخی ص 76).
گفت رگهای منند آن کوهها
مثل من نبوند در فر و بها.
مولوی.


گران

گران. [گ ِ] (ص) پهلوی گران (سنگین و ثقیل) از اوستا گئورو از گرو، پارسی باستان گرانه (؟)، کردی گران (ثقیل، گران، سخت). (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سخت. وزین. غالی. غالیه. ثقیل و سنگین که در مقابل خفیف و سبک است:
عجب آید زتو مرا که همی
چون کشی آن گران دو خایه ٔ فنج.
منجیک.
سر بی تنان و تن بی سران
جرنگیدن گرزهای گران.
فردوسی.
چنانش بکوبم به گرز گران
که فولاد کوبند آهنگران.
فردوسی.
بجز عمود گران نیست روز و شب خورشش
شگفت نیست از این گر شکمش کاواک است.
لبیبی.
مرکبان آب دیدم سرزده بر روی آب
پالهنگ هر یکی پیچیده بر کوه گران.
فرخی.
وز نهیب خواب نوشین ناچشیده خون رز
چون سرمستان سر هر جانور گشته گران.
فرخی.
امروز همی بینمتان بار گرفته
وز بار گران، جرم تن اوبار گرفته.
منوچهری.
آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف
اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق.
منوچهری.
بدان روزگار جوانی.... ریاضتها کردی چون... سنگهای گران برداشتن. (تاریخ بیهقی). فرمود تا وی را در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران ببستند. (تاریخ بیهقی).
گران ساخت خاک و سبک آب پاک
روان کرد گردون بر افراز خاک.
اسدی (گرشاسبنامه).
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کز او جان دژم گردد و دل سیاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجب
بجان سبک جفت جسم گرانت.
ناصرخسرو.
ور همچو ما خدای نه جسم است و نه گران
پس همچو ما چرا که سمیع است و هم بصیر.
ناصرخسرو.
و بباید دانست که از این چهار مایه [عنصر] دو سبک است و دو گران. سبک مطلق آتش است و سبک اضافی هواست و گران مطلق زمین است و گران اضافی آب. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و قفلهای گران بر آن زده. (مجمل التواریخ و القصص). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه). هر دو یاقوت به خویشتن دارد و گران بار نگردد. (کلیله و دمنه).
از جفتی غم به یاد غصه
دل حامله ٔ گران ببینم.
خاقانی.
اگرچه جرم او کوه گران است
ترا دریای رحمت بیکران است.
نظامی.
پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران.
نظامی.
که ز جو اندر سبو آبی برفت
کاین سبک بود و گران شد ز آب تفت.
مولوی.
پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای. (گلستان)... تا در این هفته که مژده ٔ سلامت حجاج برسید و از بند گرانم خلاص کرد. (گلستان). آسیاسنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند. (گلستان).
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گرز گران مغز دشمن مکوب.
سعدی (بوستان).
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد.
حافظ.
می خور که هرکه آخِر کارجهان بدید
از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت.
حافظ.
|| شدید. سخت:
بکردند هر روز جنگ گران
که روز یلان بود و رزم سران.
فردوسی.
دو جنگ گران کرده شد در سه روز
چهارم سیاوخش لشکرفروز...
فردوسی.
چنین گفت کاین بار رزمی گران
بسازیدهم پشت یکدیگران.
اسدی.
بپیوست رزم گران کز سپهر
مه ازبیم گم گشت و بگریخت مهر.
اسدی.
|| کبیر. بزرگ. عظیم:
کنون خدایا عاصیت با گناه گران
سوی تو آمد و امید را ز خلق بکند.
ابوالحسن آغاجی.
اگر من گناهی گران کرده ام
وگر کیش اهریمن آورده ام.
فردوسی.
اندردوید و مملکت او بغارتید
با لشکر گران و سپاه گزافه کار.
منوچهری.
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
چون گفت زنم زخم سبک تیغگرانت
سوگند گرانش نبود جز بسر فتح.
مسعودسعد.
تو سوز مرا گران ببینی
من وهم ترا گران ببینم.
خاقانی.
خصم بر کشتنم سبک برخاست
گفت صیدی عجب گران آمد.
خاقانی.
از جود کف تو هر زمانی
یابد صلت گران دیگر.
سعدی.
به کارهای گران مرد کاردیده فرست
که شیر شرزه درآرد به زیر خم کمند.
سعدی (گلستان).
|| در مقابل ارزان. (برهان). ضد ارزان و هر چیز که قیمت به نسبت دیگر اشیاء زاید داشته باشد. (غیاث اللغات). ثمین. قیمتی. پربها. باقیمت:
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
یکی اسب زرین ستام گران
بیامد دمان زنگه ٔ شاوران.
فردوسی.
همه بر سران افسران گران
به زراندرون پیکر از گوهران.
فردوسی.
بدان خوشی بدان نیکویی لب و دندان
اگر بجان بتوانی خرید نیست گران.
فرخی.
بر سر شاهان نهادی تاجهای پرگهر
بر میان خسروان بستی گهرهای گران.
فرخی.
فرمود تا آن صله ٔ گران را روی پیش نهادند. (تاریخ بیهقی). و بوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده. (تاریخ بیهقی).
آن کاین سوی او بی بها و خوار است
فردا سوی ایزد گران از آن است.
ناصرخسرو.
چیزی به گران هیچ خردمند نخرد
هرگه که بیابد به از آن چیز به ارزان.
ناصرخسرو.
چون بخریدی مرا گران مشمر
دانی که بهر بهایی ارزانم.
مسعودسعد.
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد.
سنائی.
|| انبوه. پر. بسیار. بیحد. فراوان:
بفرمود تا سخت برهر دری
به جنگ اندر آید گران لشکری.
فردوسی.
چو بشنید لهراسب با مهتران
پذیره شدش با سپاهی گران.
فردوسی.
ز پادشاهان کس را دل مصاف تو نیست
که هیبت تو بزرگ است و لشکر تو گران.
فرخی.
آز را دیده ٔ بینادل من بود مدام
کور کردی به عطاهای گران دیده ٔ آز.
فرخی.
مسعود با لشکری گران روی به ما نهاد. (تاریخ سیستان). و به لشکری گران و سالاری آنجا ایستادانیدن حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). یک اصفهبد را با لشکری گران ازصوب صین فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 45).
چون جرعه ها ز آبی گران باری بهش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آمدت.
خاقانی.
به غزو کافران لشکری گران می باید. (راحه الصدور راوندی). میخهای زرین و سپاهی گران با آلتی تمام گرد خیمه بگشتند. (تذکره الاولیاء عطار). گفته که مصلحت در آن است که با لشکری گران بمدد خلیفه رویم. (ذیل جامع التواریخ رشیدی).
اگر آن گنج گران میطلبی رنج ببر
گل مپندار که بیزحمت خاری باشد.
اوحدی.
|| (اصطلاح موسیقی) ضرب گران. ضرب سنگین و ثقیل:
چون سماع آمد ز اول تا کران
مطرب آغازید یک ضرب گران.
مولوی.
|| پرقوت. غلیظ. پرمایه: و شرابهای گران دادند. (تاریخ سیستان). و به آخر شرابی چند پیوسته تر و گران تر بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر امیری را از لشکر خود فرمود تا سرخیلی و مقدمی را به وثاق خود مهمان بردند و شرابهای گران دردادند. (راحهالصدور راوندی). || مشکل. طاقت فرسا. دشوار:
هرکه نمی خواهد از نخست جهان را
دل ننهد کارهای صعب و گران را.
منوچهری.
خونشان همه بردارد یکباره و جانشان
و اندرفکند باز به زندان گرانشان.
منوچهری.
کارم بساز دانم بر تو سبک نشیند
جانم مسوز دانم بر من گران برآید.
خاقانی.
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 522).
|| مجازاً شخص ناگوار و مکروه طبع که حضور و صحبت او بر مردم مکروه و گران باشد. (غیاث) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زشت و ناگوار. ناپسند:
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
بر خلق گرانند شما اهل ثنائید.
ناصرخسرو.
گرانی نظر کرد در کار او
حسد برد بر روز بازار او.
سعدی (بوستان).
ور خوری می به خانه ٔ دگران
به حریفان مباش سرد و گران.
اوحدی.
گرانتر از پوستین در حزیران است و شومتر از روز شنبه بر کودکان. (منتخب لطائف عبید زاکانی چ برلن ص 174).
من و هم صحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس.
حافظ.
سررشته ٔ میزان عدالت مده از دست
زنهار که با هرکه گران است گران باش.
صائب.
|| گوش خراش. ناهموار:
شکرند از سخن خوب و سبک شیعت را
به سخنهای گران ناصبیان راتبرند.
ناصرخسرو (دیوان ص 101).
|| ناگوار. دیرهضم. بطی الانهضام. ثقیل. || بطی ٔ، کند: و بدان مداراست که موازی اواند دیرتر و گرانتر نمی شود به اندازه ٔ دوری مدار. (التفهیم). و اندر رجوع گران گردند. (التفهیم). || چاق. سمین. وزین. پرگوشت:
یکی جنگ میداشتند آن زمان
گرفتند یک ماده گور گران.
فردوسی.
بس که در بحر طلب چون صبح شست افکنده ام
تا در آن شست سبک صید گران آورده ام.
خاقانی.
|| (اِ) دسته ٔ گندم و جو دروکرده را گویند که با خوشه باشد. (برهان) (الفاظ الادویه):
یک گران از کشت زار خویشتن
بهتر از صد خرمن از مال کسان.
غضایری (از آنندراج).
|| (ص) کریه. بدبو: و اندر میان او تریست [اندر میان شکوفه ٔ سقمونیا] و بوی گران دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || ناخوش. نامطبوع. ناراحت کننده:
گفتم که دارویی است مرا آن هلاهل است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون.
سوزنی.
از آنکه دیدن رویش به خواب و بیداری
همی بداند کآید گران و دشوارم.
سوزنی.
- خواب گران، خواب سنگین و طولانی:
گوئی همه زین پیش به خواب اندر بودند
زآن خواب گران گشتند ایدون همه بیدار.
فرخی.
شه چو سر از خواب گران برگرفت
آن دو سه تن را ز میان برگرفت.
نظامی.
زین خلف جان پدر شاد است شاد
کاش کز خواب گران برخاستی.
خاقانی.
هست اگر آسایشی زیر فلک در غفلت است
وای بر آن کس کزین خواب گران برخاسته ست.
صائب.
آن را که هست خواب گران شب دراز نیست
بدبخت نیست چشم دل هرکه باز نیست.
وحید قزوینی.
- دل گران داشتن، سرسنگین بودن. رنجیده خاطر شدن:
ای خواجه اگر نادره ای با تو بگوید
این بنده، نباید به دل از بنده گران داشت
خواهد که نگوید به تو بر نادره، لیکن
چون عطسه بود نادره کآن را نتوان داشت.
علی شطرنجی.
- دل گران کردن بر کسی، دل گران داشتن. سرسنگین بودن: اگر بنده در چنین بابها چیزی گوید [خواجه احمد حسن] باشد که موافق رای خداوند نیفتد و دل بر من گران کند. (تاریخ بیهقی). و دل سلطان با وی گران کرده بودند که خواجه ٔ بزرگ باوی بد بود. (تاریخ بیهقی). امیرک بیهقی رسید و حالها بشرح بازنمود و دل سلطان با وی گران کرده بودند. (تاریخ بیهقی).
- روی گران کردن و گرفتن و داشتن، روی دژم کردن. روی عبوس کردن. روی درهم کشیدن:
چند از این تنگدلی ای صنم تنگ دهان
هر زمانی مکن ای روی نکو، روی گران.
فرخی.
سه بوسه زو بخریدم دلی بدو دادم
نداد بوسه و بر من گرفت روی گران.
فرخی.
روی ندارد گران از سپه و جز سپه
مال ندارد دریغ از حشم و جز حشم.
منوچهری.
شاعری تو مدار روی گران
شاعران روی را گران نکنند.
مسعودسعد.
- سرگران، متکبر. خودپسند:
جفا مکن که بزرگان به خرده ای زرهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست.
سعدی (بدایع).
- || سرسنگین:
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب.
سعدی.
یکی سرگران وآن دگر نیم مست
اشارت کنان این و آن را به دست.
سعدی (بوستان).
- سر گران داشتن، بی التفات بودن: هرچه به حق فرودآید و خداوند با من سر گران ندارد بدهم. (تاریخ بیهقی).
- سر گران داشتن و شدن و بودن (از خواب)، سنگین شدن به علت خواب:
ترک مه روی من از خواب گران دارد سر
دوش می داده ست از اول شب تابه سحر.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 143).
چو دوری چند رفت از جام نوشین
گران شد هر سری از خواب دوشین.
نظامی.
سرها گران شود چو عنانش شود سبک
دلها سبک شودچو رکابش گران کند.
مسعودسعد.
- || سرسنگین. خواب آلود: پس شربت سوم [از آب انگور مخمر] بدو دادند بخورد و سرش گران شد و بخفت. (نوروزنامه).
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی (بدایع).
- سرگران کردن، افاده فروختن. تکبر نمودن:
خداوند خرمن زیان میکند
که با خوشه چین سرگران میکند.
سعدی (بوستان).
- سوگند گران، قسم مغلظ. سوگند سخت:
بدیشان چنین گفت خسرو که من
پر از بیمم ازشاه و از انجمن
مگر پیش آذرگشسب ای سران
بیائید و سوگندهای گران
خورید و مرا یکسر ایمن کنید
که پیمان من زین سپس نشکنید.
فردوسی.
بخوردند سوگندهای گران
هر آن کس که بودند از ایران سران.
فردوسی.
بخوردند [سپاه تورانی] سوگندهای گران
که تا زنده ایم از کران تا کران
همه شاه را [کیخسرو را] چاکر و بنده ایم
همه دل به مهر وی آکنده ایم.
فردوسی.
آن ملوک.... که ایشان را قهر کرد [اسکندر]... راست بدان مانست که در آن باب سوگند گران داشته است. (تاریخ بیهقی). و خدای را عز و جل چرا فروخت به سوگندان گران که بخورد و در دل خیانت داشت. (تاریخ بیهقی). نصر...سوگند سخت گران نسخت کرد... و ایشان را دستوری داد به شفاعت کردن. (تاریخ بیهقی).
بخوردند سوگندهای گران
بجان آفرین داور داوران.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بخوردند سوگندهای گران
که دارندم امروز همتای جان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکلاه تو چرا خوردم سوگند گران
بر سر من که مرا از سر خود شرم گرفت.
سوزنی.
- فرسنگ گران، فرسخ سنگین. فرسنگ طویل و سخت:
چو کاووس کی شد به مازندران
رهی دور و فرسنگهای گران.
فردوسی.
ز بزگوش تا شهر مازندران
رهی زشت و فرسنگهای گران.
فردوسی.
برفتم به تنها به مازندران
شب تار و فرسنگهای گران.
فردوسی.
- گران گشتن خواب، سنگین شدن خواب:
آدمی پیر چو شدحرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه گران می گردد.
صائب.
رجوع به گران گردیدن شود.
ترکیب ها:
- بندگران. بوی گران. خواب گران. دل گران. رطل گران. رکاب گران. سپاه گران. سرگران. سلیح گران. سنگ گران. سوگند گران. عمود گران. گرز گران. لحن گران.
ترکیب وصفی مقلوب:
گرانبار. گران پایه. گرانجان. گران خواب. گران سر. گران سنگ. گران فروش. گران قیمت. گران گاز. گران گوش. گرانمایه. گران مقدار. رجوع به هر یک ازمدخلها در ردیف خود شود.
- امثال:
با گرانان به از گرانی نیست.
گران است ارزانش می کنم.
هیچ گرانی بی حکمت نیست وهیچ ارزانی بی علت.

معادل ابجد

گران بها

279

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری