معنی گر

فرهنگ معین

گر

(گُ) (اِ.) (عا.) شعله، زبانه آتش.

(~.) (اِ.) کوه.

به آخر اسم معنی پیوندد و صفت فاعلی سازد: بیدادگر، کارگر، به آخر اسم ذات پیوندد و صیغه شغل سازد: آهنگر، درودگر. [خوانش: (~.) [په.] (پس.)]

(گَ) (حر رب. شرط.) مخفف اگر.

(~.) [په.] (اِ.) از بیماری های پوستی که باعث خارش و سوزش پوست بدن می شود.

فرهنگ عمید

گر

اَگر

دارندۀ شغل و حرفه (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آهنگر، خنیاگر، درودگر، زرگر،
انجام‌دهندۀ (در ترکیب با کلمۀ دیگر): ستمگر، غارتگر، فسونگر،

شعله، زبانۀ آتش،
* گر زدن: (مصدر لازم) [عامیانه] زبانه کشیدن آتش، شعله‌ور شدن، شعله زدن آتش، گر کشیدن،
* گر کشیدن: = * گر زدن

جرب
(صفت) ویژگی حیوان مبتلا به ‌جرب: بز گر، خر گر،
(صفت) کچل،

حل جدول

گر

سرکچل و بی مو.

شعله آتش، مخفف اگر، کچل

مخفف اگر

سر کچل و بی مو، شعله آتش، مخفف اگر، کچل

مترادف و متضاد زبان فارسی

گر

جرب، اگر، کچل، کل

فارسی به انگلیسی

گر

Bald, Flame, Flash

فارسی به عربی

گر

جرب

گویش مازندرانی

گر

مشت، زبانه ی آتش

زمین بی آب و خشک، از بیماری های پوستی که در اثر آن موی بدن...

گره ی ریسمان، گره های چوب

فرهنگ فارسی هوشیار

گر

مخفف اگر بیماری جلدی که باعث سوزش و خارش پوست بدن می گردد

فرهنگ عوامانه

گر

سرکچل و بی مو را گویند.

لغت نامه دهخدا

گر

گر. [گ َ] (پسوند) مرادف گار باشد، همچون: آموزگار و آموزگر که از هر دو معنی فاعلیت مفهوم میگردد. (برهان). استعمال این لفظ در چیزی کنند که جعل جاعل را تصرف در هیئت آن چیز باشد، چون: شمشیرگر و زرگر مجاز است، زیرا که جعل و جاعل را در ذات زر و آهن هیچ وضع نیست از جواهر الحروف. (از آنندراج) (غیاث). بمعنی صاحب و دارنده آید، چون: خصومتگر. توانگر. (آنندراج). کننده و سازنده. (جهانگیری) (برهان). در اوستا کره (ساخته)، پهلوی کر، گر، هندی باستان کره، کردی کر (ویرانگر [ویران کننده]) آمده. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). این کلمه بصورت پسوند صفت فاعلی در آخر اسم معنی آید، مانند: پیروزگر، دادگر، بیدادگر، خنیاگر و رامشگر. (دستور زبان فارسی پنج استاد تألیف آقایان قریب، بهار، فروزانفر، همایی و رشیدیاسمی ج 1 ص 48). بعض لغاتی که به «گر» ختم میشود مبالغه ٔ در کار را میرساند و گاه عمل و شغل از آن فهمیده میشود، مثلاً ستمگر شخصی است که ستم بسیار از او سر زند. (دستور زبان فارسی پنج استاد ایضاً ص 50). زرگر، کسی که شغل او زرگری است. گاه این پسوند به اسم معنی ملحق گردد:
چو بیداد او دادگر برنداشت
یکی دادگر را بر او برگماشت
فریدون فرخ شه دادگر
ببست اندر آن پادشاهی کمر.
فردوسی.
نهاد آن روی خوی آلوده برخاک
ابر شاه آفرین گر بادل پاک.
(ویس و رامین).
چرخ حیلتگر است و حیله ٔ او
نخرد مرد هوشیار بصیر.
ناصرخسرو (دیوان ص 171).
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو به اهل زمان رسید.
سوزنی.
همه عالم آگهی شد که جفاکش توام
نیم از دل تو آگه که وفاگر منی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 873).
از خیانتگری است بدنامی
وز بدی هست بدسرانجامی.
نظامی.
مرا از نوازیدن چنگ خویش
نوازشگری کن به آهنگ خویش.
نظامی.
نشسته برامش ز هر کشوری
غریب اوستادی و رامشگری.
نظامی.
سخن را گزارشگر نقشبند
چنین نقش برزد به چینی پرند.
نظامی.
نواگر شدند آن پریچهرگان.
نظامی.
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه.
نظامی.
چو هندوی بازیگر گرم خیز
معلق زنان هندوی تیغ تیز.
نظامی.
بخدمتگری دل بدو داده بود.
نظامی.
گزارشگر دفتر خسروان
چنین کرد مهد گزارش روان.
نظامی.
خصومتگران گشته در خاک پست
هنوز آن خصومت در آن خاک هست.
نظامی.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
نظامی.
ستاره دل از داد برداشته
ستمگرشده، داد بگذاشته.
نظامی.
ترا دست و پای آن پرستشگرند
که تا نگذری از تو درنگذرند.
نظامی.
پرستندگان گرچه داری هزار
پرستشگران را میفکن ز کار.
نظامی.
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 236).
تماشاگران باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته.
نظامی.
ز گرز گرانسنگ چالشگران
شده ماهی و گاو را سرگران.
نظامی.
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان کهن.
نظامی.
میاور به افسوس عمری بسر
که افسوس باشد بر افسوس گر.
نظامی.
به گنجی چنان کان گوهر شدم
وز آن شب چو دریا توانگر شدم.
نظامی.
بجایی رساند آن نواگر نواخت
که دانابدو عیب و علت شناخت.
نظامی.
مرا خضر تعلیم گر بود، دوش
برازی که نامد پذیرای گوش.
نظامی.
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه ٔ مقدس آویختش.
نظامی.
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت.
نظامی.
کسی را بود کیمیا درنورد
که او عشوه ٔ کیمیاگر نخورد.
نظامی.
چو در کوره ٔ مرد اکسیرگر
فروبرد آهن برآورد زر.
نظامی.
خنک روز محشر تن دادگر
که خشم خدائی است بیدادگر.
سعدی.
به نصیحت گر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
سعدی (طیبات).
پریشیده عقل و پراکنده هوش
ز قول نصیحتگر آکنده گوش.
سعدی (بوستان).
پیمبر کسی را شفاعتگر است
که در جاده ٔ شرع ِ پیغمبر است.
سعدی.
این مزید گاه به اسم ذات پیوندد:
وز قیاست بوریاگر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
هم بموئید و هم از مویه گران درخواهید
که بجز مویه گر خاص نشائید همه.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 419).
سبک شد شبه گشت گوهر گران
چنین است خود رسم گوهرگران.
نظامی.
نشستند صورتگران در نهفت.
نظامی.
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش.
نظامی.
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه، رودگر رود باخت.
نظامی.
یکی زآن مگس انگبین گر بود
به از صد مکس کانگبین خور بود.
نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 22).
چه بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی درخورش.
نظامی.
بر آن جوهر انداخت اکسیر زر
به اکسیر خود کردش اکسیرگر.
نظامی.
مساحتگران داشت اندازه گیر
بر آن شغل بگماشته صد دبیر.
نظامی.
تنی کآنهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت.
نظامی.
ساقی بده آن کوزه ٔ خمخانه به درویش
کآنها که بمردند گل کوزه گرانند.
سعدی.
چنان صورتش بسته تمثال گر
که صورت نبندد از آن خوبتر.
سعدی.
مشو انجیر چو حلوا گر صانع که همی
حب و خشخاش کند در عسل شهد بکار.
سعدی.
کز خاک گورخانه ٔ ما خشتها کنند
وآن خاک و خشت دستکش گل گران شود.
سعدی.
ترکیب های ذیل با اسم ذات آید: آتشگر. آسمانگر. آهنگر. اتوگر. ادیم گر. ارده گر. ارزیزگر. افیون گر. اندایشگر (گلابه وکاهگل). انگشت گر. بتگر. بناگر. بوریاگر. پاردم گر. پالانگر. پتگر. پلاس گر. تیرگر. جعبه گر. جوشن گر. چرم گر. چلنگر. حلواگر. خالیگر. خطکاسه گر. خمیرگر. خوالیگر. خورشگر (طباخ). داروگر. درودگر. دواتگر. دیوارگر. رسن گر. رفتگر. روفته گر. رویگر. زرگر. زین گر. سفالگر. سفته گر. سوده گر. سوزن گر. سوهان گر. شکرگر. شمشیرگر. شیشه گر. صورتگر. طشت گر. عمارتگر. قرابه گر. قفل گر. کاردگر. کاسه گر. کاغذگر. کفشگر. کمانگر. کوزه گر. گچ گر. گلاب گر. گلگر. لادگر. لولاگر. مسگر. مهره گر. میناگر. نالگر. نعل گر. نگارگر.
ترکیب های ذیل با اسم معنی آید:
آرایشگر. آزمایش گر. آشوب گر. آفرین گر. اخلال گر. استیلاگر. اشغالگر. افسونگر. ایجادگر. بازی گر. بزه گر. بیدادگر. پوزش گر. پیرایشگر. پیروزگر. پیکارگر. تماشاگر. توانگر. توطئه گر. تیزگر. ثناگر. جادوگر. جلوه گر. جیزگر. چاره گر. چرگر. حساب گر. حیله گر. خدمتگر. خنیاگر. خواهش گر (شفیع). خوگر. دادگر. درودگر. دریوزه گر. دعاگر. دستان گر. رامشگر. رثاگر. رجاله گر. زناگر. ستایشگر. ستمگر. ستیزه گر.سره گر (ناقد). سوداگر. شعبده گر. شفاعت گر. شناگر. صناعت گر. صنعت گر. صیقل گر. طیبت گر (مزاح). عشوه گر. غم گر. فتنه گر. فسادگر. فسونگر. قیمت گر. کارگر. کاریگر. کشتی گر. کنداگر. گروگر. گلیگر. کیمیاگر. لابه گر. مداخله گر. منادی گر. منکیاگر. موذی گر. مویه گر. نغمه گر. نکوگر. نوحه گر. نیایشگر. واتگر. وچرگر. وفاگر. ویران گر.یاریگر.
ترکیب های ذیل با فعل آید:
برزگر. برزیگر. چالشگر. رفتگر. ریخته گر.
در بیت زیر، برخلاف قیاس به صفت فاعلی ملحق شده است:
نیوشاگر این را نخواهد شنید
کز آبی چنین پیکر آمد پدید.
نظامی.

گر. [گ َ] (حرف ربط و شرط) مخفف اگر، و کلمه شرطیه است. کردی گر (اگر). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهر فضل.
هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد به کس گرنخواهی به خویش.
رودکی.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر فکندمی به فلاخن.
ابوشکور.
گر او رفتی بجای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر
نش آهن درع بایستی نه دلدل
نه سرپایانش بایستی نه مغفر.
دقیقی (از لغت نامه ٔ اسدی ص 358).
گر برفکند گرم دم خویش به گوگرد
بی بوک ز گوگرد زبانه زند آتش.
آغاجی.
چندیت مدح گفتم و چندین عذاب دید
گر زآنکه نیست سیمت جفتی شمم فرست.
منجیک.
گر کند هیچگاه قصد گریز
خیز ناگه به گوشش اندر میز.
خسروی.
آن ساعدی که خون بچکد زو بنازکی
گر برزنی بر او بریک تار ریسمان.
خسروی.
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه.
کسایی.
گر زآنکه بپیراسته ٔ شهر درائی
پیراسته آراسته گردد ز رخانت.
بوشعیب.
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی.
زینبی.
گر این راست گردد بهنگام تو
نویسند بر تاج هانام تو.
فردوسی.
کوکنار از بس فزع داروی بی خوابی شود
گر برافتد سایه ٔ شمشیر او بر کوکنار.
فرخی.
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان.
مولوی.
گر مخیر بکنندم بقیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه جنت فردوس شما را.
سعدی.
ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم.
سعدی.
گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشدم غم
من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی.
مجمر اصفهانی.
|| بمعنی یا:
بپرسید خشکی فزونتر گر آب
که تابد بر او بر همی آفتاب.
فردوسی.
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود
اگر کشته گر خسته ٔ تیر بود.
فردوسی.
و هر دو روز گر سه روز موی سر ستردن. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر فصل زمستان باشد به روغن ناردین گر به روغن مصطکی چرب کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).

گر. [گ َ] (اِ) مقصودو مراد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری):
سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت
بمجد و فخر وجاه و بخت و عز و نام و کام و گر.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 143).
کار بی علم کام و گر ندهد
تخم بی مغز بار و بر ندهد.
حکیم سنایی (از آنندراج).
طاغیان را کرده یکباره جدا بی کام و گر
یاغیان را کرده همواره بری از نام و نان.
عبدالواسع جبلی (از جهانگیری).

گر. [گ َ] (اِخ) کوهی است در جنوب شرقی بوشهر و کوه نمک. (جغرافیای طبیعی کیهان ص 55).

گر. [گ َ] (اِ) نام جوشی است مشهور که به عربی جرب گویند. (برهان). در استعمال قدما به معنی بیماری مشهور است و در تداول امروزی، بمعنی مبتلای بدان بیماری است بجای گرگن و گرگین. مرضی است که مویها را بریزاند و بدن خاصه انگشتان خارش کند و مجروح شود و آن را به عربی جرب گویندو سرایت کننده است به دیگری. (آنندراج):
طب پدر ترا ندهد نفعی
تو چونکه گر خویش همی خاری.
ناصرخسرو.
گریست این جهان بمثل زیرا
بس ناخوش است و خوش بخارد گر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 148).
جرب که به پارسی گر گویند از خونی غلیظ و عفن تولد کند کهنه که برگها اندر گرد آمده باشد و طبیعت آن را به ظاهر تن دفع می کند. و گر دو گونه باشد خشک باشد وتر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گفتست هفت سال است تا مراجرب، یعنی گر خویشتن را نخاریدم. (مجمل التواریخ و القصص).
وآن یکی گوید شتر یک چشم بود
وآن دگر گوید ز گر بی پشم بود.
مولوی.
|| مؤلف آنندراج این کلمه را بمعنی قدرت و تسلط آورده و شعر زیر را از فرخی نقل کرده است:
ملک آن باشد کو را به سخن باشد دست
ملک آن باشد کو را به هنر باشد گر.
فرخی.
در نسخه ٔ فرخی چ عبدالرسولی (ص 108) کر آمده است و در برهان نیز این معنی برای کر (با کاف تازی) آمده است. رجوع به کر شود.

گر. [گ ُ] (اِخ) نام رودخانه ای است در سرحد ملک غزان و به این معنی با کاف تازی مشهور است. (برهان). نام رودی است در کشور بردع:
بهشتی شده بیشه پیرامنش
ز گر کوثری بسته بر دامنش.
نظامی (از گنجینه ٔ گنجوی ص 130).
اصل کلمه «کر» به ضم کاف تازی است. رجوع به کر در برهان قاطع و لغت نامه شود.

گر. [گ َ] (اِخ) مرکز دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 160000گزی جنوب کهنوج و 25000گزی خاور راه فرعی کهنوج به میناب واقع است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).

گر. [گ َ] (اِ) این کلمه اوستایی و بمعنی کوه است و در یسنا 1 فقره ٔ 14 و یسنا 2 فقره ٔ 14 و یسنا 3 فقره ٔ 16 و غیره آمده. در دو سیروزه ٔ کوچک و بزرگ در فقره ٔ 28 زمین ایزد نیک کنش و کوه اوشیدرن و همه ٔ کوههای رفاهیت راستی بخشنده و فر کیانی مزدا آفریده یکجا ذکر شده است. در این هشت فقره کلمه ٔ گری (= گئیری در اوستا) از برای کوه استعمال شده که در پهلوی گر گویند... کیومرث را نیز در فارسی گرشاه یعنی پادشاه کوه نامند. (یشتها پورداود ج 2 ص 308).


باخره گر

باخره گر. [؟ گ َ] (ص مرکب) رَهّاص. (دهار). چینه گر. دای گر (گناباد خراسان).


کانسه گر

کانسه گر. [س َ / س ِ گ َ] (ص مرکب) کاسه گر. کاسه ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به کاسه گر شود.

معادل ابجد

گر

220

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری