معنی گان

فرهنگ فارسی هوشیار

گان

انگلیسی کنج انگلیسی تفنگ پرتابگر ‎ دال بر نسبت و آن بصورتهای ذیل آید: الف - نسبت مطلق: پدرگان (آنچه بفرزند رسیده باشد از پدر) خدایگان (گماشته خدا بر خلق سایه خدا شاه) ب - دوستگان درمگان دینارگان. ج - باخر اسم روز و ماه شمسی (که اسم امشاسپند یا فرشته ایست) ملحق گردد و دال بر تطبیق نام روز با نام ماه است و ایرانیان باستان چنین روزی را جشن میگرفتند: آبانگان آبریزگان خردادگان فروردگان معرگان. د - دال بر لیاقت: شایگان (شا هگان) ه - دال بر مکان: آذربادگان (آذربایگان آذربایجان) شاپورگان. و - دال بر نام خانواده و خاندان: گشوادگان گیوگان، دال بر عدد توزیعی (تکریر عدد) : دوگان سه گان چهارگان بمعنی دودو و سه سه و چهارچهار: در زندان هر کس که بود بخواستی کشتن و هر شبی پنجگان و ششگان همی کشتی. . . توضیح چون گان بکلمه مختوم به - ه غیر ملفوظ (مختفی) پیوندد در کتابت ه حذف شود: دایگان (دایه گان) مژدگان (مژده گان) .


دو گان

دو نوع دو جنس: }} پس در آن کشتی از هر جانوری دو گان: نری و ماده ای ‎. {{

لغت نامه دهخدا

گان گانلی

گان گانلی. [گان ْ گان ِ] (اِخ) نام خانواده ٔ کلمان پاپ چهاردهم است.


گان

گان. (پسوند) مزید مؤخر نسبت و اتصاف است که در آخراسماء و صفات بجای موصوف درآید. شمس قیس در المعجم (چ مدرس رضوی ص 175) آرد: «حرف نسبت و تکریر اعداد و آن گاف و الف نونی است که در اواخر بعضی اسماء معنی نسبت دهد چنانکه درمگان، گروگان یعنی آنچ مال شمارندو آنچ گرو را شاید و چنانک مادرگان و پدرگان یعنی آنچ بفرزند رسیده باشد از مادر و پدر، و خدایگان یعنی گماشته ٔ خدا بر خلق...» از این قبیل است دوستگان:
عاشق از غربت بازآمد با چشم پرآب
دوستگان را بسرشک مژه برکردز خواب
دوستگان دست برآورد و بدرید نقاب
از پس پرده برون آمد با روی چو ماه.
منوچهری.
اگر نه آشنا نه دوستگانم
چنان پندار کامشب مهربانم.
(ویس و رامین).
چو ویسه دید تیر دوستگان را. (یعنی تیر).
برو نامش نگاریده نشان را...
(ویس و رامین).
بسی دیدی به گیتی مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان.
ندیدم چون تو رسوامهربانی
نه همچو دوستگانت دوستگانی.
(ویس و رامین).
که رامین را بتو دیدم سزاوار
تو او را دوستگانی او تو را یار.
(ویس و رامین).
دینارگان:
بدو گفت از این مرد بازارگان
بیابی کنون تیغ دینارگان.
فردوسی.
درمگان:
که آید یکی مرد بازارگان
درمگان فروشد به دینارگان.
فردوسی.
سر بار بگشاد بازارگان
درمگان در او بود و دینارگان.
فردوسی.
ز دینارگان یکدرم نستدی
همی این بر آن آن بر این برزدی.
فردوسی.
فرزندگان:
وانگهی فرزندگانت گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
بازارگان و بازرگان. خدایگان:
زمانه و فلکت رهنمای و یاریگر
خدایگان و خدای از تو راضی و خشنود.
مسعودسعد.
گر دل و دست بحر و کان باشد
دل و دست خدایگان باشد.
انوری.
نوگان: عید نوگان (عیدالتجدید). دهگان. (دهقان). نخجیرگان:
اگر شاهم کند همداستانی
کنم یک چندگه نخجیرگانی.
(ویس و رامین چ مینوی ص 178).
|| در آخر اعداد درآید. چون: بیستگانی. سعید نفیسی در تعلیقات تاریخ بیهقی و ج 3 آرد: مؤلف فرهنگ جهانگیری درباره ٔ این کلمه گوید «بیستگانی ماهیانه را گویند که به نوکران دهند». سروری در مجمعالفرس نوشته است: «بیستگانی به کسر با و سکون یا و سین مهمله و تای قرشت آنچه به لشکر دهند و جیره نیز گویند مثالش استاد منوچهری فرماید، بیت:
یکی را ازین بیش کاهی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
مؤلف فرهنگ رشیدی هم بدین اختصار کرده است که، «بیستگانی ماهیانه که به نوکر دهند». مؤلف برهان قاطع گوید: «بیستگانی با کاف فارسی به الف کشیده و نون بتحتانی رسیده مواجب لشکریان و جیره و ماهیانه ٔ نوکران و هر چیزی که بجهت ایشان مقرر کرده باشند».در فرهنگ آنندراج چنین آمده «بیستگانی با کاف فارسی و الف کشیده. بمعنی مواجب لشکریان و جیره و ماهیانه که به چاکران مقرر کرده ماه بماه دهند منوچهری در مخاطبه ٔ با فلک گفته:
تو شاه بزرگی و ما همچو لشکر
ولیکن یکی شاه بیکار دانی
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی
بود فعل دیوانگان این سراسر
بعمدا تو دیوانه ای این ندانی.»
این بیت منوچهری که خطاب به جهان و یگانه شاهد فرهنگ نویسان برای کلمه ٔ بیستگانی است در بهترین چاپ دیوان منوچهری نیز بدین گونه آمده است:
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
و مراد این است که یکی را اصلاً و بهیچ وجه یا به اصطلاح معمولی از این بیستگانی نمیدهی و دیگری را دوبار میدهی. اما آنچنانکه سروری در مجمعالفرس ضبط کرده و پیش از این نقل کردم «یکی را از این بیش کاهی نبخشی » این هم نسخه ای است که به آسانی نمیتوان رد کرد مخصوصاً به این دلیل که در ضبط دیگر تکرار بیستگانی در هر دو مصراع از فصاحت خارج است. در هر صورت کلمه ٔ بیستگانی در نظم و نثر فارسی کلمه ٔ بسیار رایجی است و تقریباً همه ٔ شاعران به کار برده اند و آنچه اینک در پیش چشم من است بدین گونه است:
فردوسی در شاهنامه گوید:
ببخشیش وگر بیستگانی بود
همه بهر او زر کانی بود.
فرخی خطاب به ممدوح گوید:
ز بهر تقرب قوی لشکرت را
سپهر از ستاره دهد بیستگانی.
جای دیگر در وصف سپاه مسعود گوید:
سپاهی است او را که از دخل گیتی
بسختی توان دادشان بیستگانی.
لامعی گرگانی سروده است:
چو برگشته از درگه میرخیلی
گرفته همه جامه و بیستگانی.
نظیر کلمه ٔ بیستگانی شش کلمه ٔ دیگر در زبان فارسی از ترکیب عدد با گان ساخته شده، یکی دهگانی که فرهنگ نویسان مخصوصاً مؤلف فرهنگ رشیدی و فرهنگ جهانگیری تصریح کرده اند نوعی از زر است و دیگر چهل گانی یا مخفف آن چل گانی که سنایی غزنوی در شعر آورده گوید:
هم تو دانی و هم برادر تو
که نبود آن قصیده چل گانی.
و دیگر شست گانی که فرهنگ نویسان از جمله سروری در مجمعالفرس و رشیدی بمعنی عمارت و اساس آورده و بدین بیت ابوالفرج رونی استشهاد کرده اند:
ز خاک درگه او ساز، شست گانی عمر
که قلب کعبه بود شست گانی محراب.
و این شعر در دیوان ابوالفرج چنین آمده:
ز قلب درگه او ساز شست گانی عمر
که قلب کعبه کند شستگانی محراب.
و «قلب » در مصراع اول، نسخه بدل «گرد» را هم دارد. اما در نسخه ٔ خطی از دیوان ابوالفرج این بیت بدین گونه ضبط شده است:
ز گرد درگه او ساز پیشگانی عمر
که قلب کعبه بود پیشگانی محراب.
دیگر کلمه ٔ پانصدگانی است که فتوحی مروزی در قصیده ای که در پاسخ انوری گفته بدین گونه آورده است:
وز پس آنکه ز انعام جلال الوزرا
بتو هر سال دهد مهری و پانصدگانی.
و این بیت نیز در نسخه های خطی و در تذکره ها در مصرع دوم بجای «هر سال دهد» نسخه بدل «هر سال رسد» دارد. دیگرهفتصدگانی که در متن ما (نسخه ٔ سعید نفیسی) در صحیفه ٔ 406 درباره ٔ خلعت دادن به ابوالفتح رازی و دادن منصب عارضی گوید: خلعت عارضی پوشیده در آن خلعت کمر هفتصدگانی بست. دیگر هزارگانی که در متن ما نیز دو جا آمده است: نخست در صحیفه ٔ 320 که سالاری هندوستان را به احمد ینالتکین می دهند و او را خلعت این شغل می پوشانند گوید: کمر زر هزارگانی بسته و با کلاه دو شاخ و ساختش هم هزارگانی بود. دوم در صحیفه ٔ 451 که وزارت را به احمدبن عبدالصمد داده اند می گوید: خلعت پوشانیدند که کمر هزارگانی بود در آن خلعت. از این مورد پیداست که کمر هزارگانی منتهای خلعت و بخششی بوده است که درباره ٔ عمال بسیار محتشم مانند وزیر و سالار هندوستان میکرده اند. در صحیفه ٔ 174 که تفصیل خلعت گرفتن وزیر دیگر یعنی احمدبن حسن میمندی را آورده میگوید: کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. ازین جا مسلم میشود که کمر هزارگانی و کمر هزار مثقال هر دو یکی است و جای دیگر در صحایف 315 و 316 که تاش فراش را سپهسالاری عراق داده اند میگوید: خلعتی سخت نیکو فاخر راست کردند تاش را: کمر زر و کلاه دو شاخ و استام زر هزار مثقال. باز جای دیگر در صحیفه ٔ 159 درباره ٔ سپهسالاری غازی گوید: امیر فرمود تا کمر شکاری آوردند، مرصع به جواهر و وی را پیش خواند و به دست عالی خویش بر میان او بست. در جای دیگر در صحیفه ٔ 347 که سخن از آمدن رسول خلیفه و تشریفات ورود اوست میگوید، چهارهزار غلام سرایی... دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران ده معالیق بودند... و غلامی سیصد... با جامه های فاخرتر و کلاه های دو شاخ و کمرهای زر... در میان سرای دیلمان و همه ٔ بزرگان درگاه و ولایت داران و حجاب با کلاههای دو شاخ و کمر زر بودند. هر چند که در این مورد جمله ٔ «ده معالیق » معنی روشنی ندارد زیرا که معالیق جمع معلاق بمعنی چنگ و چنگک و وسیله ٔ آویختن است و شاید کمرهایی معمول بوده که گرداگرد آن ده چنگک برای آویختن انواع سلاح داشته است، یا یک نوع زینت و گل میخی گرداگرد آن می کوبیده اند در هر صورت از این مواردمختلف قطعی مسلم میشود که دربار غزنویان کمربند زرین مانند کلاه دو شاخ از وسایل رسمی تشریفات بوده است، و چون در این جمله ها که نقل کردم آنچه به وزیر و سپهسالار داده میشده یک جا کمر هزارگانی و جای دیگر کمرهزار مثقال گفته شده و یک جا هم برای کمتر از وزیر و سپهسالار یعنی عارض، کمر هفتصدگانی آمده و نیز تصریح شده که این کمرهای مرصع بوده و جای تردید نیست که همه از زر بوده است و حتی یک جا درباره ٔ ساخت یعنی زین و برگ اسب هزارگانی گفته شده و یک جا درباره ٔ استام یعنی دهانه ٔ اسب هزار مثقال آمده است برای من هیچ تردید نیست که «گان » مقیاس وزن بوده است برای طلا و شاید هم نقره و روی هم رفته فلزهای گرانبها و مانند قیراط برای جواهر و چون هزارگان و هزار مثقال را قرین یکدیگر آورده اند تقریباً یقین است که یک «گان » یک مثقال بوده است پس ده گانی یعنی ده مثقالی و بیستگانی یعنی بیست مثقالی و چهل گانی یعنی چهل مثقالی و شصت گانی یعنی شصت مثقالی و پانصدگانی یعنی پانصدمثقالی و هزارگانی یعنی هزار مثقالی. اگر این نتیجه را هم قبول نکنیم و شستگانی را که در درست بودن آن تردید است مستثنی کنیم و محرف پیشگانی بگیریم تازه از شش کلمه ٔ دیگر که ده گانی و بیست گانی و چهل گانی و پانصدگانی و هفتصدگانی و هزارگانی باشد آشکار برمی آید که در اصطلاح نقود یا بگفته ٔ فرهنگ نویسان زر و یا فلزات گرانبها عموماً به کار رفته است. دکتر رضازاده ٔ شفق در فرهنگ شاهنامه ٔ خود در معنی این لغت (بیستگانی) چنین حدس زده است: «شاید اصلاً مبلغی بوده در آن تاریخ بیست عددی مثلاً بیست دیناری بوده » «این حدس نزدیک بهمان نتیجه است که من گرفته ام. ظاهراً پول رایج دربار غزنوی همین بیستگانی یعنی سکه ٔ مخصوص دارای وزن معین بوده است زیرا چنانکه پیش از این گذشت سمعانی در کتاب الانساب در شرح ملاقات محمود غزنوی با ابوالحسن خرقانی گوید: که چون محمود خواست کیسه های دینار به ابوالحسن بدهد وی گفت: ما لشکر خویش را بیستگانی داده ایم توانی به لشکر خویش ده. پس از این نیز خواهد آمد که نظام الملک در سیاست نامه جایی که اشاره ای به لشکر محمود غزنوی کرده همین اصطلاح را به کار برده است، و نیز چنانکه بیاید همین کلمه ٔ بیستگانی را ظاهراً نخست ابونصرعتبی در کتاب یمینی بتازی «عشرینیه » و «عشرینیات » ترجمه کرده و از آن پس وارد زبان تازی شده است و در فرهنگها هم ضبط کرده اند. چون عتبی این اصطلاح را درباره ٔ لشکر منصوربن نوح سامانی آورده است چنان مینماید که کلمه ٔ «بیستگانی » لااقل از زمان سامانیان در مورد ماهیانه ٔ لشکریان استعمال شده است چنانکه پیش از این گذشت. فردوسی و فرخی و منوچهری و لامعی که همه از شعرای همین دوره یا نزدیک به این دوره بوده اند این کلمه را در اشعار خود آورده اند. اگر نخواهیم لفظ بیستگانی را بمعنی سکه ٔ دارای بیست مثقال زر بدانیم میتوان از این موارد استعمال گانی در اعداد نتیجه دیگر گرفت. آن این است که در اصطلاح نقود و سکه ها اعداد مکرر به کار رفته و شکی نیست که زر خالص بی عیار را ده دهی گفته اند یعنی زری که هر ده قسمت آن زر است و بهیچ وجه فلز دیگری که در عیار زدن به کار میبرند و بیشتر مس بوده در آن نیست و بهمین جهت زری را که از ده قسمت پنج قسمت آن زر بوده است ده پنجی گفته اند و در این شعر که فرهنگ نویسان شاهد آورده اند هر دو اصطلاح گنجیده شده:
بر من است اینکه در سخن سنجی
ده دهی زر زنم نه ده پنجی.
و مقصود شاعر این است که زر خالص می آورم نه زری که یک نیم آن چیز دیگر باشد.این شعر فردوسی که پیش از این شاهد آوردم:
ببخشیش وگر بیستگانی بود
همه بهر او زر کانی بود
شاید بتوان گفت معنی بسیار صریحی دارد و مقصود فردوسی این است که اگر آنچه می بخشی بیستگانی یعنی زر مخلوط و عیاردار هم باشد چون تو می بخشی برای او زر کانی (طلای معدنی)، یعنی زر خالص و زر ناب خواهد بود و بخشش تو بر قدر و قیمت آن میفزاید. میتوان چنین نتیجه گرفت که بیستگانی ونظایر آنهم مانند ده دهی و ده پنجی برای تعیین عیار زر بوده است و شاید بیستگانی یعنی زری که از صد قسمت بیست قسمت آن زر خالص بوده و می بایست سکه ای باشد که مخلوط از آهن و فلزهای دیگر بوده و چون پادشاهان رواج میداده و آن را معتبر میدانسته اند و قیمت رسمی برای آن قایل می شده اند در میان مردم رواج پیدا میکرده مانند اسکناس های امروز و «چاو» در زمان مغول و «شهروا» در زمان سعدی که اعتبار معهودی در میان مردم داشته و نه اینکه ببهای حقیقی جنس آن داد و ستد بکنند. کلمه ٔ بیستگانی را به زبان تازی هم بر ده و «عشرینیه » و جمع آن را «عشرینیات » ترجمه کرده اند و ابونصر عتبی در کتاب یمینی که آنهم تاریخ دوره ٔ غزنوی و مربوط به زمان سبکتکین و محمود است درباره ٔ جلوس منصوربن نوح سامانی مینویسد: «بعد اموال عظیمه اطلقت، و عشرینیات فرقت » منینی در شرح این عبارت مینویسد: «العشرینیات جمع عشرینیه منسوبه الی العشرین و هی ارزاق تفرق علی الجند فی کل عشرین یوما و قیل کان یعطی کل واحد منهم عشرین دیناراً». خاورشناس نامی لهستانی بیبرشتین کازیمیرسکی «در کتاب اللغتین العربیه و الفرانساویه» که یکی از بهترین فرهنگهای زبان تازی است کلمه ٔ عشرینیه را «حقوقی که هر بیست روز بپردازند» معنی کرده است و بگمان من این توجیهی نادرست است که از کلمه ٔ «بیست » در فارسی و «عشرین » در زبان عرب کرده اند وپنداشته اند بیستگانی یا عشرینیه میبایست پولی باشد که بیست روز به بیست روز بدهند، یا چنانکه منینی فرض کرده است هر بیست دیناری که به یک تن بدهند. و به دلایلی که گذشت باید بیستگانی یا عشرینیه را نوعی از سکه بدانیم گویا این تعبیرها نخست از این جمله که در کتاب سیاست نامه ٔ نظام الملک آمده است بیرون آمده. در نسخه های مختلف سیاست نامه این جمله به اختلاف ضبط شده، در چاپ پاریس این عبارت چنین آمده: «ترتیب ملوک قدیم آن چنان بوده است که اقطاع ندادندی و هر کسی را بر اندازه در سال چهار بار مواجب ایشان از خزینه بدادندی و ایشان پیوسته با برگ و نوا بودندی و عمال مال جمع همی کردندی و به خزانه همی آوردندی و از خزینه بر این مثال هر سه ماهی یکبار دادندی و این را پیشه گانی خواندندی و این رسم و ترتیب هنوز در خانه ٔ محمود باقی است ». در چاپی که از روی همین چاپ پاریس در بمبئی در 1330 کرده اند این عبارت بهمین گونه در ص 99 آمده و باز در چاپی که از روی چاپ پاریس در بمبئی کرده اند و تاریخ ندارد و تنها به پایان فصل بیست و پنجم میرسد نیز این عبارت بهمین گونه در صص 109- 110 هست.
در چاپ 1310 طهران که به اهتمام مرحوم سید عبدالرحیم خلخالی منتشر شده این مطلب چنین آمده است. «ترتیب پادشاهان قدیم چنان بوده است که اقطاع ندادندی و هر کسی را بر اندازه ٔ ایشان در سالی چهار بار مواجب از خزانه نقد بدادندی ایشان پیوسته با برگ و نوا بودندی و اگر مهمی پیش آمدی در وقت دو هزار سوار برنشستی وروی بدان مهم آوردندی و عمال جمع همی کردندی و بخزانه تسلیم همی کردندی و از خزانه بدین غلامان و لشکر هر سه ماهی یکبار میدادندی و این را بیستگانی خواندندی. و این رسم و ترتیب هنوز در خاندان محمودیان هست ».در چاپی که به تصحیح عباس اقبال در تهران ص 1320 هَ.ش. منتشر شده این جلمه چنین است: «ترتیب ملوک قدیم آن چنان بوده است که اقطاع ندادندی و هر کسی را بر اندازه در سال چهار بار مواجب از هزینه ٔ نقد بدادندی و ایشان پیوسته با برگ ونوا بودندی و عمال مال همی جمع کردندی و بخزانه همی آوردندی و بر هزینه بر این امثال هر سه ماهی یکبار دادندی و این را بیستگانی خواندندی و این رسم و ترتیب هنوز در خانه ٔ محمودیان باقی است ». عباس اقبال در پای صحیفه در معنی کلمه ٔ بیستگانی نوشته است: «بیستگانی در اصل پولی بوده است که هر بیست روز بیست روز به نوکران و لشکریان میدادند بعدها بمعنی مطلق ماهیانه یا پولی شده است که در سر موعدی به مستخدمان و لشکریان پرداخته اند». اختلاف در میان این سه چاپ که قهراً ناشی از اختلاف در میان نسخه های خطی سیاست نامه است خوب میرساند که در این کتاب دست برده اند و مغشوش بودن عبارت هر سه نیز مؤید این نظر است و چنان می نمایدکه کاتبان در این مورد تصرف کرده و از خود چیزی در آن وارد کرده اند و گرنه این نکته که سپاهیان را در سال چهار بار مواجب میدادند و هر سه ماهی یکبار می دادند و این را بیستگانی می گفتند کاملاً نادرست می نماید زیرا چگونه ممکن بوده است سپاهی و لشکری را که قهراًاز مردم تنگ دست و مزدور بوده اند هر سه ماه یکبار و هر سال چهار مواجب بدهند و چگونه ایشان می توانسته اندچهار ماه صبر کنند تا چیزی بدیشان برسد وانگهی چرا چیزی که هر سه ماه به سه ماه یا هر سال چهار بار می دادند بیستگانی می گفتند و کلمه ٔ بیست با این کار چه مناسبت دارد اگر مناسبت با سالی چهاربار رعایت میشد چهارگانی و اگر هر سه ماه به سه ماه رعایت میشد سه گانی بگویند همین دلیل این نکته را سست می کند که چون هرسه ماه به سه ماه و یا هر سال چهار بار ارزاق لشکر یا به اصطلاح امروز حقوقشان را می دادند آن را بیستگانی میگفتند و آن دو توجیه دیگر که چون هر بیست روز به بیست روز حقوق سپاهیان را می پرداخته اند بیستگانی گفته اند یا آنکه به هر تن بیست دینار می داده اند چنین اصطلاح کرده اند هر دو توجیه نیز بنظر سست می آید زیرا که چون تقویم ایران همیشه چه در دوره ٔ پیش از اسلام و چه در دوره های اسلامی سال شامل 12 ماه لااقل سی روز بوده است و در تقسیم مال رعایت ماه را میکرده اند دلیلی نبوده است حقوق لشکریان را بیست روز بیست روز بپردازند از سوی دیگر یک دینار 21 نخود یا 4/25 گرم طلا بوده است و 20 دینار که 85 گرم طلا می شده با ارزانی که زندگی در آن زمانها داشته مبلغ بسیار گزافی بوده که به یک لشکری نمی داده اند و محال بوده است که حقوق ماهیانه یک سپاهی بیست دینار باشد تا به همین جهت حقوق لشکریان را بیستگانی بگویند. در این صورت من شک ندارم که در عبارت سیاست نامه دست برده و از روی اطلاع نادرستی که بعدها رواج داشته است این مطلب را در آن وارد کرده باشند و به عقیده من بیستگانی اصطلاحی است برای تعیین نوعی از سکه که یا بیست مثقال زر داشته است یا بیست درصد عیار داشته و من دلایل برای پذیرفتن توجیه نخستین را قوی تر میدانم و البته اگر بپذیرم که بیستگانی سکه ای دارای بیست مثقال طلا بوده دلیل نیست بگوئیم به هر لشکری بیست مثقال طلا در ماه میداده اند بلکه سکه ٔ رایجی که برای پرداخت حقوق لشکریان در آن زمان معمول بوده، این سکه بیستگانی یعنی بیست مثقالی بوده که قطعاً کسوری هم داشته است. (تاریخ بیهقی سعیدنفیسی ج 3 چ دانشگاه صص 1062- 1068) در تاریخ بیهقی چ فیاض - غنی آمده است: بیستگانی مواجبی بوده است که سالی چهار بار به لشکر میداده اند و این رسم دیوان خراسان بوده است. (مفاتیح العلوم ص 42). این کلمه را به عربی «العشرینیه » میگفته اند و شاید پولی بوده است بوزن بیست مثقال چنانکه کمر هزارگانی بمعنی هزار مثقالی میگفته اند. منوچهری گوید:
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساخته تر باشد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 59). رجوع به بیستگانی شود. || علامت نسبت و لیاقت، شمس قیس در المعجم (چ مدرس رضوی ص 177). در زمره ٔ «حرف نسبت و تکریر اعداد» نویسد: رایگان در اصل راه گان بوده است. حرف هاء بهمزه ٔ ملینه بدل کرده اند، و بصورت یاء می نویسند: یعنی آنچ در راه یابند بی بدل عوضی و تحمّل مشقّت کسبی و سعیی، و شایگان همچنین در اصل شاه گان بوده است، یعنی کاری که بحکم پادشاه کنند بی مزد و منت، چنانک شهید شاعر گفته است:
مفرمای درویش را شایگان...
و گنج شایگان یعنی گنجی که شاهان نهاده باشند یا گنجی که لایق شاهان تواند بود، و آنچ رشید گفته است:
اشعار پر بدایع دوشیزه ٔ من است
بی شایگان ولیک به از گنج شایگان
یعنی بی قوافی نادرست، که حرف روی آن اصلی نباشد، و به حکم آنک شاعر در استعمال حروف جمع چون مردان و زنان و سایر حروف زواید بجای حرف روی چون الف ملکا وشرقا و غربا و راء رفتار و گفتار و نون آمدن و رفتن و امثال آن سعی اندیشه و رویتی نبرده است و به ایراد آن در جمله ٔ قوافی صحیح که حرف روی آن از اصل کلمه باشد است، آن قوافی را شایگان خواندند چنانک ازرقی گفته است:
آن همام دولت عالی جمال دین حق
آن فخار جمع شاهان مفخر سلجوقیان.
و چنانک خاقانی گفته است:
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
و چنانک بلفرج گفته است:
راغها باغ کند یمن قدومت ملکا.
و چنانک کمال اسماعیل گفته است:
ای ز رایت ملک و دین در نازش و در پرورش.
و چنانک انوری گفته است:
تا نگویی که شعر مختصر است
مختصر نیست چون تویی معنیش - انتهی.
(المعجم چ مدرس رضوی ص 226 و 227).
و رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل «گان » شود.
|| گان مزید مؤخر نسبت، در آخر اسماء ماهها (شهور) پیوندد، و آن دال ّ بر جشنی است که نام ماه با نام روز تطبیق شود. در ایران باستان هر روز ماه را بنام خدا یا یکی از امشاسپندان و فرشتگان موسوم میکردند، و چون اسم ماه با اسم روز تطبیق میشد آنروز را جشن میگرفتند، و نام جشن مزبور غالباً همان نام ماه و روز بعلاوه ٔ گان بوده است: تیرگان، منسوب به ماه تیر و جشنی که در تیر روز از تیرماه گیرند. فروردگان، منسوب به فروردین ماه و جشنی که درفروردین روز از فروردین ماه گیرند. مهرگان، منسوب به مهرماه و جشنی که در مهرروز از مهرماه گیرند. آبریزگان، نام جشنی است که فارسیان در سیزدهم تیرماه کنندو آب بر یکدیگر پاشند. (برهان). خردادگان، جشنی که در روز خرداد از ماه خرداد منعقد میشد. آبانگان، جشنی که در روز آبان از ماه آبان بر پا میکردند. || شمس قیس در المعجم در عنوان «حرف نسبت و تکریر اعداد» آرد (چ مدرس رضوی ص 177): «کاف و الف و نون چون به اواخر اعداد درآید تکریر عدد فایده دهد چنانک دوگان و سه گان و چهارگان بمعنی دو دو و سه سه و چهار چهار و منه معنی قوله تعالی: مثنی و ثلاث و رباع » (قرآن 3/4). رباع، چهارگان. (منتهی الارب): او را گفت (شیرویه) کسری را از من پیام ده و بگوی این بلا که بتو رسید از تو بود... در زندان هر کس که بود بخواستی کشتن و هر شبی پنجگان و ششگان همی کشتی و ایشان را آن ذل و سختی بس بود که در زندان تو بودند، کشتن نمی بایست کردن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
گردون هزارگان ستد از من بجور و قهر
ایدر هرآنچه یافته بودم یگان یگان.
رودکی.
پس گیو بدآوه ٔ سمکنان
برفتند خیلش یگان و دوگان.
فردوسی.
روزها برگذشته از وقت مولد بازگیری و هفت گان فکنی. (التفهیم). و سی هزار سوار با او جمع شد پانصدگان پانصدگان بناحیتها همی فرستاد. (تاریخ سیستان). پس پنج هزار سوار تفرقه کرد پانصدگان به خراسان و سیستان و پارس و کرمان. (تاریخ سیستان). و ده گان و پنج گان را همی درخواندندی و همی کشتند تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص ص 165). پس مختار پنجاگان و صدگان سپاه فرستادن گرفت بمکه. (مجمل التواریخ و القصص).
اینجا همی یگان و دوگان قرمطی کشند
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان.
فرخی.
عمر ترا که مفخرت دین و ملک از اوست
بر دفتر حساب تو صدگان شمار باد.
مسعودسعد.
ای آنکه سوی دولت تو قاصد نصرت
پیوسته یگان است و دوگان است و سه گان است.
مسعودسعد.
ستونی دیگر پنجگان گز باشد پرداخته. (تفسیر بی نام مائه ٔهفتم هجری ملک عبدالعلی صدرالاشرافی).
|| مزید مؤخر امکنه آید: آذرآبادگان، آذربایگان:
بیک ماه در آذرآبادگان
ببودند شاهان و آزادگان.
فردوسی (از سروری).
اسپورگان، دلیرگان، سمنگان، شاپورگان، شادگان، گرگان، گلپایگان، گوزگان، گوگان، لتنگان، لوشگان، نیرگان، ولیگان، احمد کسروی نویسد: کان - این کلمه که سپس گان «با کاف فارسی » گردیده در آخر نامهای شهرها و دیه ها فراوان آمده: چنانکه اردکان و گرگان وزنگان و ارزنگان و بسیار مانند اینها. و درباره ٔ معنی آن دو احتمال میتوان داد یکی آنکه بمعنی جا و زمین باشد چنانکه ما این مطلب را در جای دیگر ثابت کرده ایم (در دومین دفتر نامهای شهرها و دیه های ایران) و دیگر آنکه بمعنی نسبت باشد چنانکه در کلمه های بازارگان و شایگان (شاهگان) بهمین معنی. به هرحال از اینجامعنی آذربایگان روشن میشود: یعنی سرزمین یا شهر آذرباد. اما شکل راست کلمه از آنچه تا اینجا گفتیم پیداست که شکل نخستین و دیرین آن آتور پاتکان بود که در کتابهای پهلوی بدان شکل می نگارند. سپس این نام آذرپاذگان و سپس آذرپادگان پس از آن آذرپایگان شده که هر کدام در زمان خود درست بود و اکنون آذربایگان راست است و چون در برخی شهرهای ایران بویژه در نواحی جنوب گاف فارسی را تبدیل به جیم میکرده اند آذربایجان با جیم نیز غلط نیست. اما آذرآبادگان غلط محض است. فردوسی شاید خواسته تفنن بکار برد و از نام سرزمین، صفتی مشتق سازد یا اینکه وزن شعر او را به بکار بردن آن کلمه ناچار نموده است. بهر حال نباید پنداشت که کلمه ٔمزبور بنیاد راستی دارد و میتوان آن را بکار برد. چون در میان سخن نام گلپایگان برده گفتیم اصل آن وردپاتکان بود بهتر آن است که در پایان گفتار چند سطری هم درباره ٔ آن نام بنگاریم: کلمه ٔ ورد یا وارد بمعنی گل سرخ فارسی است نه عربی. تازیکان کلمه را از فارسی برداشته چنانکه ارمنیان هم برداشته اند و بمعنی گل سرخ بکار میبرند. بلکه باید گفت که کلمه ٔ ورد با کلمه ٔ گل یکی است یعنی ورد در نتیجه ٔ تغییراتی که از روی قواعد زبانشناسی در آن رخ داده تبدیل به گل یافته است. تفصیل این مطلب آنکه در علم زبانشناسی پارسی این معلوم است که بسیاری از واوهای زبان قدیم در زبان امروز تبدیل به گاف شده چنانکه کلمه های گزند و گراز وگرگ در اصل وزند و وراز و ورگ بوده و مانند اینها بسیار است واو «وارد» هم تبدیل به گاف شده و کلمه ٔ گارد یا گرد گردیده. چنانکه گلپایگان را هم در اواخر ساسانیان و اوائل اسلام «گردپادگان » میگفتند و تازیکان معرب نموده «جرباذکان » نامیده اند. (معجم البلدان یاقوت دیده شود). سپس از روی قاعده ٔ دیگری که آن نیز درزبانشناسی ایران معروف است، را و دال تبدیل به لام یافته و کلمه ٔ گارد مبدل بگال و سپس مبدل بگول و سپس مبدل به گل شده و بالاخره وردپاتکان و گلپایگان، شده یعنی شهر گلباد، و چنانکه گفتیم گلباد از نامهای معروف ایرانی بوده است. (مقالات کسروی ج 1 صص 121- 122).
|| گان در کلمات جمع اسماء (و صفاتی که بجای اسماء نشینند) مختوم به «هاء» غیرملفوظ بهنگام جمع به «ان »های آنها بگاف (کاف فارسی) تبدیل شود: زنده، زندگان. بنده، بندگان. تشنه، تشنگان: و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد [خدای]. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری، هزاره ٔ فردوسی ص 134).و درود بر برگزیدگان و پاکان و دینداران باد. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ایضاً ص 134). و مأمون... یک روز با فرزانگان نشسته بود. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ص 135). و اندر نامه ٔ پسر مقفع و حمزه ٔ اصفهانی و مانندگان ایدون شنیدم... (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ص 140).
پیش شاه جهان شما گویید
سخن بندگان شاه جهان.
فرخی (دیوان ص 269).
و شبانگاه آوردند پیش وی [عیسی] دیوانگان بسیار، و دیوها از ایشان بدر کرد بسخن خود و شفا داد... (انجیل معظم چ مسینا. رم 1951 م. ص 88). و او را قریب چهل پسر بوده و فرزندزادگان بیشمار از ایشان منشعب گشته اند... اما آنچه از پسران و پسرزادگان او معروف ومشهورند... (جامع التواریخ رشیدالدین فضل اﷲ ج 2 ص 90). خنک گرسنگان و تشنگان از برای طاعت و تقوی زیرا سیری و خجستگی یابند. (انجیل معظم ص 58).
تبصره ٔ 1- باید دانست که در زبان تخطب در جمع این گونه کلمات بجای «ان » «ها» بکار برند: زنده، زنده ها. مرده، مرده ها. ستاره، ستاره ها. و از قدیم نیز گاه نویسندگان ما این شیوه را بکار برده اند: و ایمان نیاورده ام به فرشته های خدا و کتابهای او. (تاریخ بیهقی ص 135) (قاعده های جمع در زبان فارسی، تألیف دکتر معین ص 28).
ویژگان:
گرازه سر تخمه ٔ گیوگان
پس او همی رفت با ویژگان.
فردوسی.
خاصگان:
من ازتو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی.
منوچهری.
رفتند بجمله یارگانت
ببسیج تو راه را هلا بین.
ناصرخسرو.
رودگانیش چرا نیز برون شکم است.
منوچهری.
مژگان:
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ (دیوان ص 243).
چه غم از تابش خورشید قیامت دارد
هر که در سایه ٔ مژگان تو در خواب رود.
صائب تبریزی.
تخمگان، چهرگان، نوبندگان، بندگان. قاعده ٔ فوق در مورد جمع اسماء فاعل و اسماء مفعول نیز صادق است: آیندگان، روندگان، جویندگان، خورندگان، گویندگان، یابندگان:
چو خوش زد مثل شاه گویندگان
که یابندگانند، جویندگان.
نظامی (از آنندراج).
افتادگان، ایستادگان، پیوستگان، رفتگان، خوابگان.
|| علامت نسبت گان در آخر کلمات مختوم به «ها»ی غیرملفوظ پیوندد و معنی نسبت و اتصاف دهد. در صورت اول «ها» حذف شود:
نه بر تو همچو مادر مهربان بود
نه مهرت را همیشه دایگان بود.
(ویس و رامین).
من این گفتم ز روی مهربانی
ز بهر مادری و دایگانی.
(ویس و رامین).
مژدگان:
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگانی شاهی آرد.
(ویس و رامین).
|| گاه در آخر اسماء اعلام معنی خانواده و خاندان دهد:
گیوگان:
هشیوار و از تخمه ٔ گیوگان
که بر درد و سختی نگردد ژکان.
فردوسی.
گشوادگان:
به طوس و به گودرز و گشوادگان
به گیو و به گرگین و آزادگان.
فردوسی.
|| پادشاه و سلاطین ظالم. (برهان).


گان گاباس

گان گاباس. (اِ) پارسیها حمال را گان گاباس میگفتند. (ایران باستان ص 1322).


کله گان

کله گان. [ک َ ل َ] (اِخ) طایفه ای از طوایف ناحیه ٔ سراوان کرمان و بلوچستان و مرکب از 300 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 98).

کله گان.[ک َ ل ِ] (اِخ) دهی از دهستان پشتکوه باشت و بابویی بخش گچساران است که در شهرستان بهبهان واقع است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


گناوه گان

گناوه گان. [گ ُ وَ / وِ] (اِخ) دو فرسخ و نیم میانه جنوب و مشرق ده کهنه است (از ناحیه ٔ شبانکاره ٔ دشتستان). (فارسنامه ٔ ناصری گفتار دوم ص 209).


کوه گان

کوه گان. (اِخ) دهی از بخش جالق که در شهرستان سراوان واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

کوه گان. (اِخ) دهی از بخش جالق که در شهرستان سراوان واقع است و 850 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ معین

گان

[فر.] (اِ.) لباس ویژه اطاق عمل.

[په.] پسوندی است که به آخر کلمه اضافه می شود و علامت نسبت و صفت است مانند: رایگان، گروگان.

گویش مازندرانی

گان

پستان گاو، جان

فرهنگ عمید

گان

علامت نسبت (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بازارگان، گروگان، رایگان، خدایگان،

حل جدول

گان

از پسوندها

معادل ابجد

گان

71

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری