معنی گار

لغت نامه دهخدا

گار

گار. (اِخ) جار. قریه ای است به اصفهان.

گار. (فرانسوی، اِ) ایستگاه. توقف گاه. لنگرگاه. محل توقف و حرکت ترن و مسافرین و بارانداز. محل توقف و حرکت کشتیها و زورقها.

گار. (پسوند) اِفاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه) کند وقتی که به ریشه ٔ فعل که معادل با مفرد امر حاضر است درآید:
آمرزگار:
گناه من ارنامدی در شمار
ترا نام کی بودی آمرزگار.
نظامی.
دعا را به آمرزش آور بکار
مگر رحمتی بخشد آمرزگار.
نظامی.
جزین کاعتمادم به یاری تست
امیدم به آمرزگاری تست.
نظامی.
آموزگار:
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار.
نظامی.
شنیدم کزین دور آموزگار
سرآمد تویی بر همه روزگار.
نظامی.
صحبت جان پرور است صحبت آموزگار
خلوت بی مدعی سفره ٔ بی انتظار.
سعدی (طیبات).
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکردی و شد روزگار.
سعدی (بوستان).
آمیزگار:
نگهدار از آمیزگار بدش
که بدبخت و بدره کند چون خودش.
سعدی (بوستان).
در خلوت با خاصان گشاده رو، خوشخو و آمیزگار اولیتر. (سعدی مجالس).
پرهیزگار:
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار.
نظامی.
چو زن دید کاستاد پرهیزگار
ز کافور او گشت کافورخوار.
نظامی.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
نظامی.
وگر خنده رویست و آمیزگار
عفیفش ندارند و پرهیزگار.
(بوستان).
سازگار:
به چشم وفا سازگار آمدش.
نظامی.
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.
نظامی.
خداترس را سازگار است بخت
بود ناخداترس را کار سخت.
نظامی.
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین.
نظامی.
دف و چنگ با یکدیگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی (بوستان).
سپوزگار.
ناپرهیزگار:
بس ملامتها که خواهد برد نفس نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار.
سعدی (طیبات).
ناسازگار:
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار.
نظامی.
|| گار، در آخر اسم ذات یا صفت به جای موصوف ملحق شود و معانی مختلف پذیرد:
خداوندگار، خندگار:
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار.
سعدی (طیبات).
رضا ده به فرمان حق بنده وار
که چون او نبینی خداوندگار.
سعدی (بوستان).
خداوندگارا نظر کن به جود
که جرم آمد از بندگان در وجود.
سعدی (بوستان).
به نادانی از بندگان سرکشند
خداوندگاران قلم درکشند.
سعدی (بوستان).
زهی بندگان خداوندگار.
سعدی (بوستان).
روزگار:
به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار.
نظامی.
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار.
نظامی.
راستی خواهی به بازی صرف کردم روزگار.
سعدی (طیبات).
کامگار:
گرم دسترس باشد از روزگار
کنم بر غرض شاه را کامگار.
نظامی.
|| به آخر اسم معنی (فارسی و عربی) ملحق شود، نیز افاده ٔ فاعلیت کند:
پیروزگار.
ترسگار:
گرفتند لختی در آنجا قرار
ز میل محیطی همه ترسگار.
نظامی.
ندارم ز کس ترس در هیچ کار
مگر زآن کسی کو بود ترسگار.
نظامی.
خندگار. خونگار. خوندگار.
طلبگار:
طلبگار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید.
نظامی.
مددگار:
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددگارش.
ناصرخسرو.
یادگار:
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد از کیان یادگار.
فردوسی.
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاد دار.
نظامی.
ز کیخسروان تخت را یادگار.
نظامی.
در خزان داده نوبهار مرا
وز پدرمانده یادگار مرا.
نظامی.
هرآنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاید ببار.
سعدی (بوستان).
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاد دار.
سعدی (بوستان).
سعدی اگر فعل نیک از تو بیاید همی
بد نبود نام نیک از عقبت یادگار.
سعدی.
|| در آخر مصدر مرخم (معادل سوم شخص مفرد ماضی) درآید و افاده ٔ فاعلیت (صیغه ٔ مبالغه) کند:
آفریدگار: از آفریدگار خویش کناره میگیرد. (قصص الانبیاء ص 133).
- پذرفتگار، پذیرفتگار:
برون شد وزیر از بر شهر ما
ز شه گفته را گشت پذرفتگار.
نظامی.
پروردگار:
اگر ویژه پروردگار من است.
فردوسی.
ز پروردن فیض پروردگار
به آبی شد آن جوهر آبدار.
نظامی.
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار.
نظامی.
الهاقادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا.
سعدی (خواتیم).
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گنه کاری امیدوار.
سعدی (بوستان).
رستگار:
خزینه که با تست بر تست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار.
نظامی.
ز گرد زمین رستگارش کنم.
نظامی.
کردگار:
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار.
نظامی.
نشان بس بود کرده بر کردگار
چو اینجا رسیدی هم اینجا بدار.
نظامی.
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
سعدی (بوستان).
و همچنین آموختگار، خواستگار، رفتگار، فریفتگار. ماندگار، نمودگار.
|| علامت نعت مفعولی: آفریدگار (مخصوصاً در تداول عامه): آفریدگاری در خانه نیست بمعنی آفریده ای، احدی، دیاری. رجوع به آفریدگار شود. || نشانه ٔ لیاقت: ماندگار، ماندنی. رفتگار، رفتنی. || مؤلف غیاث بنقل از جواهر الحروف آرد: « (گار) بمعنی سبب چون روزگار بمعنی سبب روز و شب و یادگار بمعنی سبب به یاد آمدن کسی » (غیاث). و آنندراج نیز همین قول راآورده است. و احتیاجی بدین تکلف نیست.


بزه گار

بزه گار. [ب َ زَ / زِ] (ص مرکب) بزه کار. گناه کار. خطاکار: و اگر دختر آید باری بزه گار نشود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 31). اما ترسیدم که بدخویان ترا صورتی نمایند و در حق فرزند خویش بزه گار شوی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 99). رجوع به بزه کار شود.


ترسیده گار

ترسیده گار. [ت َ دَ / دِ] (ص مرکب) رجوع به ترسیده کار شود.


اندیشه گار

اندیشه گار. [اَ ش َ / ش ِ] (ص مرکب) متفکر در عاقبت کار. (ناظم الاطباء).


رسته گار

رسته گار. [رَ ت َ / ت ِ] (ص مرکب) رستگار. (ناظم الاطباء). رجوع به رستگار شود.


ستیزه گار

ستیزه گار. [س ِ زَ / زِ] (ص مرکب) ستیزه کار. جنگجو. قاهر. لجوج. رجوع به ستیزه کار شود.


کاپ دناک گار

کاپ دناک گار. [دِ] (اِخ) حاکم نشین کانتن «اویرون » بخش «ویلفرانش ». جمعیت 5519 تن. دارای راه آهن و انواع کنسرو.

فرهنگ عمید

گار

ایستگاه راه‌آهن

به آخر بن ماضی یا مضارع بعضی از فعل‌ها می‌پیوندد و صفت می‌سازد: آفریدگار، آمرزگار، پروردگار، کردگار، آموزگار، سازگار، طلبگار،

حل جدول

گار

ایستگاه قطار، از پسوندها

فرهنگ معین

گار

[په.] پسوندی است که به ریشه فعل می پیوندد و افاده فاعل می کند. آموزگار (صیغه شغل)، پذیرفتگار (صفت فاعلی)، سازگار (صیغه مبالغه).

[فر.] (اِ.) ایستگاه قطار راه آهن.

فرهنگ فارسی هوشیار

گار

ایستگاه، توقفگاه، لنگرگاه

معادل ابجد

گار

221

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری