معنی کُنج

حل جدول

کُنج

گوشه، زاویه

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

بیغوله

کُنج، گوشه، ویرانه. [خوانش: (بِ لِ) (اِ.)]


مدامع

جمع مدمع.، چشمه ها، مجرای اشک، کُنج چشم. [خوانش: (مَ مِ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ فارسی آزاد

زاویة

زاوِیَه- کُنج، گوشه- رکن خانه- گونیا، در فارسی به معانی غرفه و حجره و کاروانسرا نیز مصطلح می باشد (جمع: زَوایا)

فرهنگ عمید

آگنیدن

آکندن، انباشتن، پُر کردن،
گنجاندن، جا دادن: آن‌که اندر جهان ندارد گُنج / چون توان آگنیدنش در کُنج (اوحدی: ۵۷۹)،
دفن کردن،

لغت نامه دهخدا

آکنیدن

آکنیدن. [ک َ دَ] (مص) آکندن. پرکردن. انباشتن. || جای دادن:
آنکه اندر جهان ندارد گُنج
چون توان آکنیدنش در کُنج ؟
اوحدی.
|| به خاک سپردن. دفن کردن. زیر خاک کردن. دفین کردن:
مرا مرده درخاک مصر آکنید
ز گفتار من هیچ مپْراکنید.
فردوسی.
تا نگردد بصدْمه ای بدو نیم
در زمین آکنیده اند ز بیم.
نظامی.
آکنیده خمی سفال، در او
آبی الحق خوش و زلال در او.
نظامی.
و مشتقات آن تنها از همین یک مصدر آید منتظم.


احدب

احدب. [اَ دَ] (ع ص، اِ) کج پشت. (زوزنی). کوژ. (تفلیسی). مرد کوژپشت. (منتهی الارب). کُنج. (برهان). آنکه سینه اش فروشده و پشتش برآمده باشد. ضد اَقعس:
بس مبارز که زیر گرز تو کرد
پشت چون پشت مردم احدب.
فرخی.
امید خدمت آن خواجه پشت راست کند
بر آن کسی که مر او را زمانه کرد احدب.
فرخی.
|| رگی است در ذِراع. || شدت و سختی. || بر یک جانب راه رونده. || هر حیوان که یک خصیه داشته باشد. || چپه دست. مؤنث: حَدْباء. (منتهی الارب). ج، حُدْب. (مهذب الاسماء).


طیان

طیان. [طَی ْ یا] (اِخ) ابوالعباس احمدبن محمدبن یوسف بن اسحاق السخی (ظ: الشیخی) الطیان الشاعر بالعجمیه. وی اهل قریه ٔ شیخ بوده. بیشتر اشعار او در سحق و مطاینه (ظ: مطایبه) میباشد. دیوان وی در مرو شهرتی دارد. در آخر توبه کرد و دیگر دهان و زبان به گفتار شعر نیالود، و چون بصنعت بنائی آشنا بود بدان پیشه اشتغال ورزید و گویند مناره ای که بر در جامع مدینه و جامع قریه ٔ شیخ برپاست از بناهای اوست. از ابورجاء محمدبن حمدویه الشیخی الهورقانی روایت دارد و ابوعلی الحسین بن علی البردعی السمرقندی نیز از وی روایت کرده است. (سمعانی).
هدایت در مجمع الفصحاء آورده که: طیان حکیمی دانا و شاعری توانا و بلیغی تیززبان وفصیحی شیرین بیان بوده. از بم است که قلعه ای محکم است در حدود کرمان و ثغور سجستان. بهر صورت طیان را ژاژخا لقب کرده اند و ژاژ طیان مشهور است لکن معلوم نشدکه جهت آن چیست، همانا اعداء این لقب بر او بسته اندو خاطرش خسته. صاحب دیوان بوده اما به دست نمی آید. و از اشعارش نوشته شد:
چو نیست روی سعادت گمان برم که مگر
قضا مزاج زحل داد سعد کبری را
چه گویم از غم گیتی که هرچه میگویم
بسوزد آتش اندوه لفظ و معنی را
من قصائده فی الشتائیه:
روزی که بر زمین و کُه از سردی هوا
بارد سحاب خُرده ٔ کافور بیحساب.
- انتهی:
قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست.
مسعودسعد.
از نصرت و فتح مطلع و مخلص
طیان و بدیع و مقطع و مبدا.
مسعودسعد.
رفیق و مونس من هزلهای طیانست
حکایت خوش من خرزه نامه ٔ حکاک.
سوزنی.
خجسته خواجه نجیبی خطیری و طیان
قریع و عمعق و حکاک و فرد یافه درای
اگر بعهد منندی و در زمانه ٔ من
مراستی ز میانْشان همه برای و درای.
سوزنی.
زآنکه مقبول مصطفی نشود
آنچه طیان ژاژخای آرد.
انوری.
ملک منطق الطیر طیار داند
نه ژاژ مبتر که طیان نماید.
خاقانی.
صاحب مجمع الفصحاء او را بمی و کرمانی می گوید و از لقب ژاژخای که بدو میدهند تعجب می کند و جهت آن را نمیداند و اشعار بسیاری نیز از او نقل می کند. لکن در لغت نامه ٔ اسدی و لغت نامه های دیگر فردها و قطعه هائی که از او نقل میشود با اشعاری که صاحب مجمع الفصحاء از او نقل می کند شاید قریب سه چهار قرن فاصله را نشان میدهد یعنی طیان لغت نامه ها در طرز اداء با اقدم شعرای فارسی همزبان و همزمان می نماید و شعرهای مجمعمنتهی به اشعار اواخر دوره ٔ سلجوقی شبیه است و ژاژخای بودن او هم از همان فردها و قطعه های لغت نامه نیک آشکار است و شاید طیان مجمع الفصحاء طیان دیگریست یااشعار شاعری دیگر بنام طیان ضبط شده است. اینک تک بیت ها و قطعات او که از لغت نامه ٔ اسدی گردآوری شده است:
در لغت کلابه:
اگر بیند بخواب اندر قرابه
زنی را بشکند میخ کلابه.
(ص 457).
در لغت «کراسه »:
ای عن فلان قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.
(ص 489).
در لغت «خلاشمه »:
ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید
گوئی خلاشمه ست ز گردن برآمده.
(ص 496).
در لغت «کوغاده »:
ای بت خیز کیر آخر تا کی از کوغاده کی ؟
تا چو من صاحب نیابی سخت کیر و چاپلوس.
(ص 508).
در لغت «غوشای »:
یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم
یکی ز دشت به نیمه همی چِنَد غوشای.
(ص 516).
در لغت «سل »:
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق و بریان و سل ّ بوده کباب.
(ص 334).
در لغت «آنین »:
سبود و ساغر و آنین و غولین
حصیر و جایروب وخیم و پالان.
هم طیان گفت:
دوغم ای دوست در آنین تو میخواهم ریخت
تاکنم روغن از آن دوغ همی جنبانم.
(ص 372).
در لغت «پینو»:
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان تو پینو.
(ص 407).
در لغت «کابیله »:
خایگان تو چو کابیله شده ست
رنگ او چون کون پاتیله شده ست.
(ص 430).
در لغت «لکانه »:
من شاعر حلیمم با کودکان سلیمم
زیرا که جعل ایشان دوغست یا لکانه.
هم طیان گوید:
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ْ ران من لکانه.
(ص 432).
در لغت «خرفه »:
کسی را کو تو بینی درد سرفه
بفرمایش تو آب دوغ و خرفه.
(ص 452).
در لغت «لوش »:
زن چو این بشنید شه خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود.
(ص 213).
در لغت «لاش »:
به لاش عشق من آن نوجوان بسان کلاب
حوال و جبه ٔ من لاش کرد و کیسه خراب.
(ص 225).
در لغت «زوباغ »:
زو باغ وقف کرده بر آن مُرزت
... خر و مناره ٔ اسکندر.
(ص 242).
در لغت «غاوشنگ »:
مرد را نهمار خشم آمد از این
غاوشنگی را بکف کردش گزین.
(ص 268).
در لغت «پوک »:
غله کردی به زیر پوک نهان
چون برانند پوک بر سر تو (کذا).
(ص 271).
در لغت «غساک »:
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک.
(ص 276).
در لغت «گوال »:
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
(ص 327).
در لغت «سرهال »:
بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم
شب تاری بدشت اندر پی جرلاب خرکالم.
(ص 331).
در لغت «بازخمید»:
مردم نه ای آخر به چه میماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند.
(ص 120).
در لغت «کیفر»:
شیر غاش است وبه پستان در جغرات شده ست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
(ص 131).
در لغت «تندُر» و «تندَر»:
خورد سیلی زند بسیار طنبور
دهد تیزی ببازی همچو تندور.
(ص 138).
در لغت «کاوکلور»:
ور تو دو دانگ نداری که دهی
رو مدارا کن با کاوکلور.
(ص 164).
در لغت « دانشگر»:
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فروآرمد.
(ص 166).
در لغت «فوز»:
شبان تاری بیمار چاکر از غم عشق
گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد.
(ص 187).
در لغت «موز»:
موز مکّی اگرچه دارد نام
نکنندش چو شکّر اندر جام.
(ص 188).
در لغت «خراس »:
خراس و آخر و خنبه ببردند
نبود از چنگشان بس چیز پنهان.
(ص 198).
در لغت «فلخ »:
مرا زندگانی بدینجای طلخ
همه جای دیگر کنندم ز فلخ.
(ص 83).
در لغت «فلغند»:
تا نکردی خاک را با آب تر
چون نهی فلغند بر دیوار بر.
(ص 95).
درلغت «شتاوند»:
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و به ستاوند.
(ص 99).
در لغت «لاند»:
با دفتر اشعار بَرِ خواجه شدم دی
من شعر همی خواندم و او ریش همی لاند
صد کلج پر از گوه عطا کرد بر آن ریش
گفتم که بر آن ریش که دی خواجه همی شاند.
(ص 102).
در لغت «نُهازید»:
لَبْت گوئی که نیم کفته کل است
می و نوش اندر او نهفتستی
زلف گوئی ز لب نُهازیده ست
بگله سوی چشم رفتستی.
(ص 105).
در لغت «فلخود»:
موی زیر بغلش گشته دراز
وز قفا موی پاک فلخیده.
(ص 106).
در لغت «فخمید»:
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی پنبه برچیدمی.
(ص 119).
ور همه زندگان ترینه شوند
تو کُبیتای کُنجدین منی.
(ص 7).
در لغت «کتب »:
زمانه کرد مرا مبتلی بگردش او
گهی بنای گلونه گهی بپای کنب.
(ص 31).
در لغت «جبغوت »:
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.
(ص 42).
در لغت «جبغوت »:
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم براش بیاگنده بود چون جبغوت.
(ص 50).
در لغت «تلاج »:
شب بیامد در برم دربان باج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
(ص 54).
در لغت «کلج »:
صد کلج پر از گوه عطا کرده بر آن ریش
گفتم که بر آن ریش که دی خواجه همی شاند.
(ص 61).
در لغت «لخج »:
بینی آن زلفین او چون چنبر بالان نجم
گر بلخج اندر زنی ایدون بود چون آبنوس.
(ص 61).
در لغت «لنج »:
کسی را کو تو بینی درد کولنج
به کافش پُشت و زو سرگین برون لِنج.
(ص 64).
در لغت «نخج »:
دست و کف ّ پای پیران پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
(ص 70).
از غایت احسان تو بر هر ذاتی
بر جان تو صدهزار جان میلرزد
در حالت بیماری ممدوح خود عرض کرده:
گر تیغ تو یک دم از میان برخیزد
عصمت همه را ز خانمان برخیزد
از بستر غم که جای بدخواه تو باد
برخیز سبک ورنه جهان برخیزد.
(از مجمع الفصحاء ج 1 صص 338- 339).
میرزا محمدخان قزوینی در ضمن تعلیقاتی که بر ج 1 لباب الالباب نوشته گوید: طیان شاعری است از متقدمین و در السنه ٔ شعراء معروفست به «ژاژخای »، خود گوید:
شعر ژاژ ازدهان من شکر است
شعر نیک از دهان تو پینو.
انوری گوید:
طبع حسان مصطفائی کو
تاثناهای غمزدای آرد
زآنکه مقبول مصطفی نشود
آنچه طیان ژاژخای آرد.
(از لباب الالباب ج 1 ص 305).
اینک برخی از اشعار دیگر طیان که بتفاریق در لغتنامه ٔ اسدی و فرهنگهای دیگر درج است در ذیل ثبت میگردد:
در کلمه ٔ «کُبیتا»:
شمس دنیا تو فخر و زین منی
فخر دنیا تو شمس دین منی
ور همه زندگان ترینه شوند
تو کبیتای گندمین منی.
(لغتنامه ٔ اسدی ص 7).
سرورا یک سخن اصغا کن و انصاف بده
خود روا نیست کز انصاف کسی درگذرد
هر دم از بنده برنجی که هجا میگوئی
ور مدیحی بتو آورد عطائی نبرد
شاعری گرسنه در کُنج سرائی خالی
از تو آزرده اگر گُه نخورد پس چه خورد.
اُلاغ خواسته:
صاحبا هر لحظه گردون مینهد
از حوادث بر دلم صد گونه داغ
پیش لعب این سپهر نیلگون
کار من بگذشته از بازی و لاغ
در میان زُمره ٔ رذلم چنانک
بازنشناسند طوطی از کلاغ
خود تو دانی تنگ زندانی بود
بلبل خوش نغمه را مأوای زاغ
هم مگر زین قوم بِرْهاند مرا
ذات مُعطی ّ تو از یک سر الاغ.
در اظهار ارادت و اشتیاق:
نیست در حیز امکان که توان دادن شرح
اشتیاقی که بدیدار همایون دارم
چون بگویم بزبان قلم سرگردان
که دل از غیبت جانکاه شما چون دارم
در دل و دیده گواه است خدایم که همه
آرزومندی آن غُرّه ٔ میمون دارم.
بجهت بیماری سلطان:
از بیم تکسرت جهان میلرزد
از لفظ ملالتت زبان میلرزد.
جهد آن کن که نمانی ز سعادت محروم
کارخود ساز که اینجا دو سه روزی است مقام.
هستم چو باد سرسبک آری غریب نیست
خاشاک اگر بساحل عمان همی برم
مینا نثار معدن فیروزه میکنم
بسد بنزد کان بدخشان همی برم.
به وقت صبح که خورشید چرخ آینه فام
همی زدود ز روی زمانه زنگ ظلام
سپاه زنگ هزیمت گرفت از عالم
چو شاه روم برافراخت از افق اعلام
پدید شد ز شب تیره روشنائی صبح
چو گل ز غنچه ٔ تیغ از نیام و مه ز غمام
به نیم حمله ٔ خورشید بر رواق سپهر
اثر نماند تو گفتی ز هستی اجرام
بزیر پرده ٔ کحلی که نام او فلک است
نهان شدند همه لعبتان سیم اندام.
مرصع است درخت و معطر است چمن
بسعی ابر بهاری و باد فروردین
ز بس شکوفه ٔ لعبت نهاد پنداری
که هست عرصه ٔ بستان نگارخانه ٔ چین.
بخت برگشت از من سرگشته تا محروم ماند
روی من از ساحت آن حضرت گردون پناه
لحظه ای خالی نبودم هرگز از اندوه و غم
ساعتی فارغ نگشتم هرگز از فریاد و آه.
در عذر ممدوحی که بعد از مدیح گفتن او را هجو گفته و او رنجیده:
دمبدم باشد ز رنگ و بوی او میخواره را
لاله و گل در جبین و مشک و عنبر در مشام
فاش گردد سرّها از لوح محفوظ ار فتد
پرتو برق و صفای او درین فیروزه جام
چون وصال یار جان بخش و چو رویش دلفریب
چون جواب یار تلخ و چون لبش یاقوت فام
شادی طبع جوان و دافع اندوه پیر
آفت مال کرام و مایه ٔ جود لئام
در نصیحت و حکمت و موعظت گوید:
ای بغفلت گذرانیده همه عمر عزیز
تا چه کردی و چه داری عملت کو و کدام
توشه ٔ آخرتت چیست درین راه دراز
که تو را موی سفید از اجل آورد پیام
وای اگر پرده برافتد که ز بس خجلت و شرم
همه بر جای عرق خون دل آید ز مسام
دل بر این گنبد خونخواره ٔ گردنده منه
که بسی همچو تو دیده ست و ببیند ایام
آفریننده ٔ خود را تو اگر بشناسی
طی شود در نظر همتت این سبز خیام
کام جان از شکر معرفتش شیرین کن
تا تو را زهر اجل شهد نماید در کام
میتوانی که فرشته شوی از علم و عمل
لیکن از همت دون ساخته ای با دد و دام
چون شوی همدم حوران بهشتی که تو را
همه در آب و گیاهست نظر چون انعام.
ایمن شود زمانه ز بدخواه شوربخت
خالی شود زمین ز بداندیش خاکسار.
فی اللغز:
چیست آن اختر رخشان رخ روشن دیدار
که بجزدر شب تاریک نباشد بیدار
طرفه مرغیست که هم ساکن و هم سیار است
باز روشن تن و سیمین دم و زرین منقار
عاشق آساست از آنروی که سوزی دارد
لیک جان بخش بود بوسه ٔ او چون لب یار
همچو مرغیست که در دام طپیدن گیرد
قصد بالا کند و بسته دو پایش ناچار
گلی از باغ خلیل است و به یک دم چو مسیح
مرده را زنده کند لعل لبش دیگر بار
افعیی در گلویش کژدم پیچان پیچان
در دهانش ملخ سرخ و ملخ افعی خوار
گرچه نار است بگلنار همی ماند راست
دیده ای میوه که هم نار بود هم گلنار.
چو نیم دایره از زرّ ناب پیدا شد
هلال عید همایون ز گُنبد ازرق
بعکس آنکه نماید ز جام باده ٔ لعل
نمود ساغر ماه نو از میان شفق.
آن زمان کز دوست پیغام آورد باد صبا
خاک در چشم غم افکن زآب آتش رنگ جام
باده ای خور کز فروغ او توان دیدن بشب
خون مرطوب از عروق و مغز محرور از عظام
آسمان را از فروغ قصر مرفوعت مدار
اختران را در حریم صحن میمونت مسیر
از تماثیل تو نقاش طبیعت منفعل
وز تصاویر تو گردون ثوابت با نفیر
دور نبود کز خجالت با عُلوّ سده ات
روی چرخ لاژوردی زرد گردد چون زریر
پُرعجایب چون سپهری پربدایع چون بهشت
بلکه باشد این و آن با نسبت قصرت قصیر
آن هوای معتدل داری که هستی جاودان
چون بهشت ایمن ز سردی ّ دی و گرمی ّ تیر.
حُله باف بوستان شد باد نوروزی دگر
باغ ازو جنت صفت گشت وجهان دوزخ اثر
کسوت زربفت پوشیده ست پنداری چمن
پرنیان سبز گسترده ست گوئی بر شمر
نقشبندی میکند در بوستان ابر بهار
عطرسائی میکند در گُلستان باد سحر
گَه نسیم مشکبو از دشت میبارد عبیر
گه سحاب نیلگون بر خاک میریزد گهر.
روزی سه چار اگر بضرورت مشوش است
احوال روزگار نه بر وفق اختیار
چندان بود ولی که ضمیر خدایگان
حاصل کند فراغت کلی ز گیر و دار
گردد ز دشمنان شکم خاک ممتلی
گیرد زمین ز خون عدو رنگ لاله زار.
حرباصفت ز غایت سرما شود بجان
خفاش روزگار طلبکارآفتاب
خواهد که چون سمندر زآتش وطن کند
مرغابی آن زمان که بود در میان آب.
امید مهر و وفا از زمانه عین خطاست
از آنکه عادت گیتی همیشه جور و جفاست
مباش غره بدین روزگار مردفریب
چو کار و بار جهان آگهی که جمله هباست
کدام گل بشکفت از چمن که تازه بماند
کدام ماه منور تمام شد که نکاست
اطراف باغ گشت ز آثار نامیه
مینای لعل پرور و دیبای زرنگار
بیجاده گون همی شود از لاله بوستان
پیروزه رنگ گردد از سبزه جویبار
شنگرف ریختند تو گوئی به گلستان
زنگار بیختند تو گوئی بمرغزار
نسرین ز سیم خام بپوشید پیرهن
گلبن ز زرّ پخته برآورد گوشوار
تا باغ برگرفت سر طبله ٔ حلی
بگشاد باد صبح در نافه ٔ تتار.
ای چو گردون سقف تو در شکل و هیأت مستدیر
چشم گردونت نخواهد دید در عالم نظیر
قبه ٔافلاک نزد طارمت نامرتفع
روضه ٔ فردوس نزد ساحتت نادلپذیر.

معادل ابجد

کُنج

73

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری