معنی کوکبه

لغت نامه دهخدا

کوکبه

کوکبه. [ک َ / کُو ک َ ب َ / ب ِ] (از ع، اِ) بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینه ٔ گنجوی):
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
|| مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین):
ببین که کوکبه ٔ عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.
خاقانی.
پندار همان عهد است از دیده ٔ فکرت بین
در سلسله ٔ درگه در کوکبه ٔ میدان.
خاقانی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه ٔ مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبه ٔ زلف تو تأثیر کرد.
عطار.
مکن که کوکبه ٔ دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.
حافظ.
خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبه ٔ ماه با کمال برآمد.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
|| خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه ٔ محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
دست صبا برفروخت مشعله ٔ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبه ٔ شاخسار.
خاقانی.
با کوکبه ٔ مظفرالدین
دین همره و همرهان ببینم.
خاقانی.
سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبه ٔ جماعتی از خواص غلامان به نجده ٔ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
صیدزنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبه ٔ خسروان.
نظامی.
در کوکبه ٔ چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان.
نظامی.
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد.
جلال اسیر (از آنندراج).
|| چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج).


کوکبه دار

کوکبه دار. [ک َ / کُو ک َ ب َ / ب ِ] (نف مرکب) دارنده ٔ کوکبه. آنکه پیشاپیش پادشاهان کوکبه حمل کند:
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان.
نظامی.
و رجوع به کوکبه (معنی آخر) شود.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ معین

کوکبه

(کَ کَ بَ یا بِ) [ع. کوکبه] (اِ.) جلال، جلوه، شکوه.

حل جدول

کوکبه

حشمت و جاه

جاه، جلال، حشمت

کیابیا


کوکبه جلال

کیا بیا


کوکبه وجلال

کیا بیا, کیابیا.


کوکبه و جلال

کیا بیا

کیابیا

مترادف و متضاد زبان فارسی

کوکبه

جاه، جلال، حشمت، خدم‌وحشم، دبدبه، طمطراق

فرهنگ عمید

کوکبه

ستاره،
شکوفه،
[قدیمی] جماعت، گروه مردم،
[قدیمی] دسته‌ای از سواران،
[قدیمی] فر و شکوه،

نام های ایرانی

کوکبه

دخترانه، شکوه، جلال

فرهنگ فارسی هوشیار

کوکبه

گروه، انبوه و جماعت مردم

واژه پیشنهادی

کوکبه

کیابیا

معادل ابجد

کوکبه

53

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری