معنی کوچک
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(چَ) (ص.) خرد.
فرهنگ عمید
دارای جسم یا اندازۀ اندک: دستهای کوچک،
(اسم، صفت) آن که سنش کم است، خردسال،
[مجاز] دارای مقام پایین،
[مجاز] بیارزش، پست: آدم کوچک و کوتهبینی بود،
[مجاز] صفتی که شخص هنگام تواضع به خود میدهد، مطیع: من کوچک شما هستم،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تنگ، محقر، بچه، خرد، خردسال، طفل، صغیر، کمجثه، پست، حقیر، اندک، قلیل، کمحجم،
(متضاد) بزرگ، پهن، عریض، فراخ، وسیع
فارسی به انگلیسی
Bit, Diminutive, Et _, Ette _, Exiguous, Ie _, Invisible, Junior, Kin _, Let _, Ling _, Little, Petty, Pint-Size, Pocket, Pocket-Size, Slight, Small, Spare, Thumbnail, Toy, Vest-Pocket, Y
فارسی به ترکی
küçük, ufak
فارسی به عربی
تافه، جزیی، جیب، دقیقه، صغیر، صغیر جدا، ضییل، قلیلا، لفتره قصیره، مصغر
نام های ایرانی
پسرانه، دارای حجم اندک، ریز، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی، لقب اردشیر پسر شیرویه پادشاه ساسانی
گویش مازندرانی
سفت، گردوی سخت پوست
فرهنگ فارسی هوشیار
خرد، صغیر، مقابل بزرگ (صفت) خرد صغیر، هر چیز کم وسعت و کم حجم، اندک قلیل کم، بچه کودک طفل: و بودند آنان که خوردند پنج هزار مردم غیر زنان و کوچکان آن مردمان که این معجز را بدیدند، (اسم) نوایی است از موسیقی و آن یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی است زیر افکن: رهاوی را براه راست می زن پس از کوچک حجاز آغاز می کن، (صفت) بنده فرمانبردار: من کوچک شما هستم.
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Ablagefach (n), Kurz, Tasche (f), Geringere, Klein
معادل ابجد
49