معنی کوسه فرنگی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

کوسه

کوسه. [س َ / س ِ] (اِخ) از ایلهای کرد و دارای 40 خانوار است و در سقز و سیاه کوه مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 62).

کوسه. [س َ] (اِخ) دهی از دهستان آختاچی بوکان که در بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع است و 272 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

کوسه. [س ِ] (اِخ) دهی از دهستان جیرستان که در بخش باجگیران شهرستان قوچان واقع است و 347 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

کوسه. [س َ / س ِ] (ص) معروف است یعنی شخصی که او را در چانه و زنخ زیاده بر چند موی نباشد. (برهان) (آنندراج). کسی که وی را در چانه موی نباشد و یا چند موی بیش نبود. (ناظم الاطباء). کسی که بعد از وقت برآمدن ریش موی ریش او نروییده باشد. (غیاث). در کردی کوسِه، در ترکی و عربی نیز آمده و معرب آن کوسج. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). معرب آن کوسج. تنک ریش. سوک ریش. کم ریش. آنکه ریش سخت تنک دارد. آنکه بر عارضها موی ندارد یا سخت کم دارد. اَثَطّ. ثَطّ. اَزَط. مقابل لحیانی و ریشو و ریش تپه و بلمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سِناط. (دهار). سِناط یا سُناط. سَنوط. (از منتهی الارب):
گر کند کوسه سوی گور بسیچ
جده جز نوخطش نخواند هیچ.
سنائی.
کوسه ای کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کنان دید دو کس را به جنگ.
نظامی.
چو کوسه همه پیر کودک سرشت
به خوبی روند ارچه هستند زشت.
نظامی.
بلمه ای، هان تا نگیری ریش کوسه در نبرد
هندویی، ترکی میاموز آن ملک تمغاج را.
مولوی.
- کوسه و ریش پهن، امور متضاد. دو چیز مخالف. (فرهنگ فارسی معین). دو امر گردنیامدنی. متناقضین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
کوسه پی ریش رفت بروت نیز بر سر آن نهاد. (امثال و حکم ج 3 ص 1246).
هرکه به فکر خویش است کوسه به فکر ریش است. (امثال و حکم ج 4 ص 1952).
|| به مجاز، کوچک. کم. اندک:
این حماقت نه عجب باشد از آن ریش بزرگ
هرکه را ریش بزرگ است خرد کوسه بود.
ادیب صابر.
|| شخصی که در دهانش بیست وهشت دندان باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شخصی که در دهانش بیست وهفت دندان باشد و معرب آن کوسج است. (آنندراج). و رجوع به کوسج شود. || (اِ) نام شکل پنجم هم هست از اشکال رمل و آن را فرح خوانند. (برهان) (آنندراج). شکلی از اشکال رمل که به تازی فرح گویند. (فرهنگ رشیدی). شکل پنجم از اشکال رمل. (ناظم الاطباء). || معرب آن کوسج است، یکی از انواع ماهیان خطرناک و درنده است که برخی از گونه های آن در خلیج فارس و شط کارون وجود دارد. (فرهنگ فارسی معین). گونه ای ماهی عظیم الجثه ٔ غضروفی از راسته ٔ سلاسین ها که بدنی طویل و استوانه ای و فربه و سنگین دارد. حیوانی است چابک و قوی و درنده و منحصراً گوشتخوارو برخی گونه هایش ممکن است تا 13 متر طول پیدا کنند.این جانور در فکین خود و در داخل دهان دارای یک سلسله دندانهای مخروطی نوک تیز و بسیار برنده است. سخت ترین اجسام را به آسانی و سرعت قطع می کند و چون بسیار سبع و خونخوار است به اکثر حیوانات دریایی و همچنین شناگران حمله می کند و به سرعت دست یا پا و یا هر جای دیگر بدن را که مورد حمله قرار دهد می برد. بسیار دیده شده که صیادان و قایقرانانی که در دریای محل زندگی این حیوان بدون توجه یک لحظه دست خود را به طرف آب دریا برده اند، مورد حمله ٔ کوسه قرار گرفته اند دستشان قطع شده است. کوسه ماهی در آب بسیار سریع شنا می کند و ضمناً شنا کردنش آرام است به طوری که با وجود عظمت جثه اش تولید موج و حرکتی غیرعادی در آب دریا نمی کنداز این جهت خطرش بیشتر است چون بغته شناگران را در دریا غافلگیر می کند. گونه ای از کوسه ماهی در خلیج فارس فراوان است که حداکثر طول افراد آن بین 1/5 تا 2 متر است، ولی دارای جثه ای سنگین و بسیار درنده است. ماهی کوسه. کوسه ماهی. (فرهنگ فارسی معین ذیل ماهی). کوسج. نام قسمی زیانکار که آدمی و دیگر حیوانات را باآلت قطاعه ٔ خویش ببرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): هرگز در او ماران کشنده و کژدم و شیر و ببر و سباع و حشرات موذیه نباشند چون ماران سجستان و هندوستان و کژدم نصیبین و قاشان... و رتیلا و کیک اردبیل و سباع عرب و تمساح مصر و کوسه ٔ بصره... (تاریخ طبرستان). رجوع به کوسج شود.


فرنگی

فرنگی. [ف َ رَ] (ص نسبی) منسوب به فرنگ. اروپایی. افرنجی. (یادداشت بخط مؤلف). اروپایی. مسیحی. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد
بجز دهان فرنگی و مشک تاتاری.
سعدی.
خط ماهرویان چو مشک خطایی
سر زلف خوبان چو درع فرنگی.
سعدی.
چو ترک دلبر من شاهدپشنگی نیست
چوزلف پرشکنش حلقه ٔ فرنگی نیست.
سعدی.
ترکیب ها:
- توت فرنگی. فرنگی باف. فرنگی دوز. فرنگی ساز. فرنگی مآب. فلفل فرنگی. کلاه فرنگی. گوجه فرنگی. هویج فرنگی. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود.
|| (اِ) یک تن از مردم اروپا. (یادداشت بخط مؤلف).


کوسه ماهی

کوسه ماهی. [س َ / س ِ] (اِ مرکب) رجوع به کوسه شود.

گویش مازندرانی

کوسه

مرد کم ریش یا کاملا بی ریش

احشامی که بیضه ی کوچک دارند، ناقص، معیوب، بی مو

فرهنگ معین

کوسه

مردی که ریش نداشته باشد، شکل پنجم از اشکال رمل، فرح. [خوانش: (س) (ص.)]

فرهنگ عمید

کوسه

مردی که فقط چانه‌اش مو داشته باشد و گونه‌هایش بی‌مو باشد، کوسج،

نوعی ماهی بزرگ با دندان‌های تیز، آرواره‌های قوی، و بدنی پوشیده از فلس که بسیار سریع و تهاجمی عمل می‌کند، کوسه‌ماهی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

کوسه

بی‌ریش، کم‌ریش، ماهی، نون

فرهنگ فارسی هوشیار

کوسه

کسی که صورتش مو نداشته باشد و یا چند موی تنک باشد که کوسج هم میگویند

معادل ابجد

کوسه فرنگی

451

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری