معادل ابجد
کور در معادل ابجد
کور
- 226
حل جدول
کور در حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
کور در مترادف و متضاد زبان فارسی
-
اعمی، ضریر، کلیل، نابینا،
(متضاد) بینا
فرهنگ معین
کور در فرهنگ معین
- [په.] (ص.) نابینا.
لغت نامه دهخدا
کور در لغت نامه دهخدا
-
کور. (ص) اعمی. (ترجمان القرآن). نابینا را گویند. (برهان). آدم نابینا. (ناظم الاطباء). آنکه از بینایی محروم است. نابینا. اعمی. مقابل بینا و بصیر. (فرهنگ فارسی معین). آنکه چشم یا چشمان وی از حلیه ٔ بصر عاری است. آنکه چشمانش نمی بیند یا طبیعتاً و یا با ابتلاء به بیماری. ضریر. بی دیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کسی را کجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون.
فردوسی.
همانا که کور است دولت به چشم
به بد نیک باشد به نیکان به خشم. توضیح بیشتر ...
-
کور. [ک َ وَ] (اِ) به معنی کَبَر است و آن رستنیی باشد خارناک که از آن آچار سازند و در دواها نیز به کار برند. (برهان). همان کبر است که رستنیی است و از آن آچار سازند و خورند و پارسی آن است و کبر معرب کور است. (آنندراج). گیاهی خارناک که کبر نیز گویند. (ناظم الاطباء). کبر. (فرهنگ فارسی معین). کبر. اصف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
زمرد و کور سبز هر دو یک رنگند
ولی از این به نگین دان کنند از آن به جوال.
انوری.
و رجوع به کَبَر شود. توضیح بیشتر ...
- کور. (اِ) مخفف کوره و معمولاً به آخر اسامی، مانند مزید مؤخری افزوده شود: شمکور. و رجوع به کوره شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح بیشتر ...
-
کور. (ع اِ) صمغ درخت مقل است و منبت او نواحی یمن و عمان بود. (ترجمه ٔ صیدنه). || مقل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کور هندی، درخت مقل ازرق. (فرهنگ فارسی معین). توضیح بیشتر ...
- کور. [ک َ / کُو] (اِ) جایی را گویند که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابلیت آبادانی و زراعت کردن نداشته باشد. (برهان). به معنی جای خراب که پشته و شکستگی بسیار داشته باشد و قابل زراعت نباشد، لیکن اصح در این معنی کاف فارسی است نه عربی و در فرهنگها سهو شده. (آنندراج). صحیح گور است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). و رجوع به گور شود. || به معنی سراب هم بنظر آمده است که در صحراها از دور به آب می ماند. (برهان). سراب. (ناظم الاطباء). توضیح بیشتر ...
- کور. (ع اِ) پالان یا پالان با ساختگی آن. ج، اکوار، اکوُر، کیران. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). || کوره ٔآهنگران از گل. (منتهی الارب). کوره ٔ آهنگران. (آنندراج). آتشدان آهنگر از گل. (از اقرب الموارد). کوره ٔآهنگری که از گل ساخته باشند. (ناظم الاطباء). || خانه ٔ زنبور عسل. (منتهی الارب) (آنندراج). جای زنبوران و گویند معرب است. (از اقرب الموارد). خانه ٔ زنبور عسل و مأخوذ از فارسی. (ناظم الاطباء). کندو. توضیح بیشتر ...
- کور. [ک َ] (ع اِ) گله ٔ بزرگ از شتران و گویند صدوپنجاه یا دوصد. (منتهی الارب) (آنندراج). گروه بسیار از شتران و گویندصدوپنجاه و یا دویست و یا بیشتر. (از اقرب الموارد). || گله ٔ گاوان بسیار. ج، اکوار. یقال: لفلان کور من الا ابل و البقر. (منتهی الارب). گله ٔ گاوان بسیار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گله ٔ گاو. (از اقرب الموارد). || پیچ دستار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پیچ عمامه، تسمیه به مصدر است. (از اقرب الموارد). توضیح بیشتر ...
- کور. (فرانسوی، اِ) تعلیم. تحصیل: کور تاریخ. || دوره ٔ تحصیلی. (فرهنگ فارسی معین). توضیح بیشتر ...
- کور. (اِخ) دهی از دهستان میشه پاره که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 277 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). توضیح بیشتر ...
- کور. (اِخ) (جبل. ) کوهی به اسپانیا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). توضیح بیشتر ...
- کور. [کُرْ] (اِخ) ژاک. از بازرگانان ثروتمند بورژ که در حدود سال 1395 م. در بورژ متولد شد. وی خزانه داری شارل دوم را به عهده داشت و سپس به مأموریت سیاسی اعزام شد، اما به گرفتن رشوه متهم گردید و در سال 1451 م. زندانی شد و سپس فرار کرد. خاطراتش موجب شد که در دوران حکومت لوئی یازدهم از او اعاده ٔ حیثیت شود. (از لاروس). توضیح بیشتر ...
-
کور. [کُرْ] (اِخ) رودخانه ای است در فارس. رجوع به کُر شود.
- کور. [ک َ] (ع مص) افزون شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیچیدن دستار. (منتهی الاب) (آنندراج). پیچیدن عمامه بر سر و مدور کردن آن. (از اقرب الموارد) || گرد کردن چیزی. || زمین کندن. (منتهی الارب) (آنندراج). کندن زمین. (از اقرب الموارد). کندن و حفر کردن زمین. (ناظم الاطباء). || شتافتن. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن. در راه رفتن. (از اقرب الموارد). || پشتواره ٔ جامه برداشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). توضیح بیشتر ...
-
کور. [ک ُ وَ] (ع اِ) ج ِ کوره، شهرستان و ناحیه و کرانه. (منتهی الارب). ج ِ کوره. (از اقرب الموارد). ج ِ کوره، عبارت از شهر و قصبه باشد. (از برهان). ج ِ کوره، به معنی شهر باشد. (از آنندراج):
به شب کشید بر آهنگ رأی و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور.
عنصری.
وسبب یاد کردن کور خراسان و مجموع آن اندر این فصل آن بود. (تاریخ سیستان). اکنون یاد کنیم طول و عرض و کور رساتیق سیستان. اما کور سیستان. (تاریخ سیستان ص 28). توضیح بیشتر ...
- کور. (اِخ) کوروس. کورا. از رودهای بزرگ قفقاز است که از کوه حضر در شمال قارص سرچشمه می گیرد و سپس به شمال شرقی و به سوی دره ٔ گرجستان جریان پیدا می کند و پس از طی مسافتی از داخل شهر تفلیس می گذرد و در قره باغ نهرهای دیگری به آن می پیوندد و پس از آن به سوی ایران سرازیر و با رود ارس یکی می شود و سرانجام به دریای خزر می ریزد. طول این رودخانه 1515 کیلومتر است. (از لاروس و قاموس الاعلام ترکی). کُر. کوروش. (از جغرافیایی سیاسی کیهان ص 11). توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید
کور در فرهنگ عمید
- کَبَر
-
نابینا، کسی که چشمانش معیوب باشد و چیزی را نبیند،
* کوروکبود: [قدیمی، مجاز]
تیرهوتار،
نیستونابود،
زشت و ناقص،
تیرهروزی و محنت: چو فضولی گشت و دستوپا نمود / در عنا افتاد و در کوروکبود (مولوی: ۷۲)،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی
کور در فارسی به انگلیسی
- Blind, Eyeless, Sightless
فارسی به ترکی
کور در فارسی به ترکی
- görmeyen, kör, âmâ
فارسی به عربی
کور در فارسی به عربی
خواص گیاهان دارویی
کور در خواص گیاهان دارویی
- ضماد تازه آن جهت کوفتگی ویا جویدن آن با سرکه مسکن درد دندان است. چکاندن آن در گوش کشنده کرم آن و شستن سر با آن ضد کچلی و مسکن درد سینه و نمک پرورده آن تنگی نفس و ضد نفخ و ملین و مدر حیض است. ضماد پوست تازه یا خشک آن و یا برگ آن با سرکه در رفع کک ومک و درد مفاصل توصیه می شود. توضیح بیشتر ...
گویش مازندرانی
کور در گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
کور در فرهنگ فارسی هوشیار
- اعمی، آدم نابینا، آنکه چشمانش نمی بیند
فرهنگ فارسی آزاد
کور در فرهنگ فارسی آزاد
- کَوْر، دَوْر و گردش و پیچ عمّامه- وفور و کثرت و زیادت- خَلْق و طبیعت- در فلسفه هر دور و گردش عالم وجود (جمع:اَکْوار)،. توضیح بیشتر ...
فارسی به ایتالیایی
کور در فارسی به ایتالیایی
بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا
وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که
هنوز عضو جدول یاب نشده اید
از اینجا ثبت نام کنید