معنی کنسل شده

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

کنسل

فرانسوی رفدیس، ستون گچ بری


شده

بازوات (تشدید) مونث شد نیرومند تهمتن استوار تندی ستهم زور سزد تنویی سردرگمی پارسی است رشته رشته ای که دانه های گرانبها رابدان کشیده باشند، گونه ای جامه ی زربفت، آموده (طره علاقه) (اسم) چند رشته نخ بهم پیچیده که به یک اندازه آن هارا بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها (یا قوت و مروارید) را بدان کشیده به گردن یا جامه آویزند، نوعی جامه زر دوزی شده. (اسم) گشته گردیده، از حالی بحالی در آمده، انجام یافته، منقضی گشته، رفته گذشته.

فرهنگ معین

کنسل

(کَ س) [انگ.] (اِ.) لغو، فسخ.

پیش آمدگی بنا به داخل پیاده رو، تیری که یک سر آن درگیر و سر دیگر آن آزاد باشد، میزی کم عرض در کنار دیوار و چسبیده به آن که معمولاً آیینه ای بر روی آن یا دیوار مقابل آن قرار دارد، قسمتی از جلو داشبورد ماشین در فاصله بین د [خوانش: (کُ سُ) [فر.] (اِ.)]


شده

چندرشته نخ به هم پیچیده ک به یک اندازه آن ها را بریده باشند، ریشه و طره، رشته ای که دانه های گرانبها را بدان کشیده و به گردن یا جامه آویزند. [خوانش: (شَ دِّ یا دَُ) (اِ.)]

لغت نامه دهخدا

شده

شده. [ش َ دَه ْ] (ع اِ) رجوع به شَدْه ْ، شود.

شده. [ش َ ؟] (اِ) علم و نشان. (غیاث اللغات).

شده. [ش ُدْه ْ] (ع اِ) رجوع به شَدْه ْ، شود.

شده. [ش َدْ دَ / دِ] (اِ) ظاهراً اسم است از شد به معنی بستن عربی و معنی کمربند می دهد:
شده والای گلگون در گلستان رخوت
غیرت سنبل شمر این را و آن رشک سمن.
نظام قاری (دیوان البسه ص 30).
سیه گلیمی شده سفیدروئی بیت
دو آیتند بهر دو خطی به می مسطور.
نظام قاری (دیوان البسه ص 33).
خواهرش شده و برادر او
کمرست آن بکوه کرده قرار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 35).
|| رشته ٔ مروارید. سلکهای یاقوت و لاَّلی که بر دور گریبان و چاک سینه آویزند. (غیاث اللغات): طویله، شده ٔ مروارید، رشته ٔ مروارید. طویله ٔ در: چون شده ٔ خود را پریشان کردن... (دیوان البسه ٔ نظام قاری ص 131).

شده. [ش ُ دَ / دِ] (ن مف) نعت مفعولی از شدن: کاری است شده. (یادداشت مؤلف). گشته. گردیده. بوده. وقوع یافته. واقع شده:
مهر مفکن بر این سرای سپنج
کاین جهان پاک بازی و نیرنج
نیک او را فسانه دار شده
بد او را کمرت تنگ به تنج.
رودکی.
|| رفته. سپری شده. گذشته:
اگر بازناید شده روزگار
به گیتی درون تخم کینه مکار.
فردوسی.
بدوگفت گازر که اینت سخن
دریغ آن شده دردهای کهن.
فردوسی.
بیامد خروشان به آتشکده
غمی شد از آن روزهای شده.
فردوسی.
|| ازدست رفته. سپری شده: گفت بد کردی که این دولتی است شده. (تاریخ سیستان). اردشیر بابکان... دولت شده ٔ عجم را بازآورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). || گم گشته. تلف شده. از دست رفته:
عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته.
نظامی.
|| رهائی یافته. گریخته. || مرده. تلف گشته. گذشته. و رجوع به شدن شود.
- دلشده، مشوش. مضطرب. پریشان. نگران. بهت زده. ترسان:
پر اندیشه شد سوی آتشکده
چنان چون بود مردم دلشده.
فردوسی.
خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید... و کشتی در میان جیحون بازگردانیده بود تا کدخدایش احمدعبدالصمد وی را قوت دل داد و هر چند چنین است خوارزمشاه چون دلشده ای میباشد. (تاریخ بیهقی).
ای مطرب از آن حریف پیغامی ده
وین دلشده را به عشوه آرامی ده.
سعدی.
دلشده ٔ پای بند گردن جان در کمند
زهره ٔ گفتار نه این چه سبب و آن چراست.
سعدی.
همه دانند که سودازده ٔ دلشده را
چاره صبر است ولیکن چه کند قادر نیست.
سعدی.

شده. [ش َدْه ْ] (ع اِ) بیخودی و دهشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

شده. [ش َ دَه ْ] (ع مص) شکستن سر کسی را. || بیخود کردن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

گویش مازندرانی

شده – شده

کلوخ هایی که پس از شخم زمین به وجود آید، دسته دسته

فرهنگ عمید

شده

چند رشته نخ به‌هم پیچیده که به ‌یک اندازه بریده باشند،
رشته‌ای که دانه‌های یاقوت یا مروارید به آن بکشند و به گردن یا جلو لباس آویزان کنند،

معادل ابجد

کنسل شده

469

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری