معنی کندو، شان

حل جدول

کندو، شان

خانه زنبور


کندو ، شان

خانه زنبور


کندو

شان


شان

کندو

کندو، مقام، منزلت

کندو، مقام و منزلت

لغت نامه دهخدا

کندو

کندو. [ک ُ] (اِ) غول بیابانی. (برهان). غول. (مهذب الاسماء). دیو جنگلی. (ناظم الاطباء).

کندو. [ک َ] (اِخ) دهی از دهستان خرم رود است که در شهرستان تویسرکان واقع است و 553 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

کندو.[ک َ / ک ُ] (اِ) ظرفی را گویند مانند خم بزرگی که آن را از گل سازند و پر از غله کنند و معرب آن کندوج باشد. (برهان) (از جهانگیری). خم بزرگ که از گل سازند و در آن غله کنند. (غیاث). ظرف بزرگ گلین که در آن غله کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). کندوج معرب. (منتهی الارب) (دهار). آوندی از گل مانند خم بزرگ که در آن غله ریزند. (ناظم الاطباء). ظرفی گلین مانند خمی بزرگ که آن را پرغله کنند. کندوج. (فرهنگ فارسی معین). خمره ٔ گلین. کندور. کنور. کنوج. تاپو. کندوله. خم از گل ناپخته. کنده. چال. سیلو که برای نگاهداری غله می کردند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ای زائران ز بر تو آکنده
هم کیسه های لاغر و هم کندو.
فرخی.
اتابک هر جا که نشان مال مخالف بود برداشت و از ولایت مال قرار قانونی و دخل اقطاعات و کندوهای لشکری برگرفت. (راحه الصدور راوندی چ اقبال ص 356).
نه نان حنطه به کرسان نه آب گرم به خنب
نه گوشت در رمه دارم نه آرد در کندو.
نزاری قهستانی.
مبلغ بیست هزار جریب غله به جریب کبیر در انبارها و کندوها باقی و موجود بود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 49). و به کندویی که در آن موضع بود در نهانخانه را مسدود کرد. (حبیب السیر جزو 3 ص 324). || به معنی ظرفی یا جعبه ای که برای نگهداری زنبورهای عسل و عسل گرفتن از آنها سازند. (حاشیه ٔ برهان چ معین). گاهی برای جای زنبوران عسل سازند که در آن جای کرده و عسل دهند. (انجمن آرا) (آنندراج). ظرفی از گل یا چوب یا چیز دیگر که منج انگبین در آن خانه گیرد وانگبین نهد. جایی که زنبوران عسل گرد آیند و انگبین نهند. حب النحل. کور. کواره. خلیه. منج آشیان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آوندی که در آن زنبوران عسل را نگاهداری کنند. (ناظم الاطباء). ظرفی یا جعبه ای چوبین یا حصیری که برای نگهداری زنبورهای عسل و عسل گرفتن از آنها سازند. (فرهنگ فارسی معین):
نحلها بر کوه و کندوو شجر
می نهند از شهد انبار شکر.
مولوی.
- نیلگون کندو، کنایه از آسمان است:
زین فاحشه گندپیر زاینده
بنشسته میان نیلگون کندو.
ناصرخسرو.


شان

شان. (پسوند) چون: باشان. برخشان. بدخشان. جیشان. خبوشان. خرشان. مشان. خیشان. دیشان. کوشان. کاشان. قاشان. (یادداشت مؤلف).

شان. (از ع، اِ) مأخوذ از شأن عربی. بجای باره استعمال شود چنانگه گویند: این در شان آن منزل است. (ازشرفنامه ٔ منیری). گاهی بجای لفظ حق هم گفته میشود چنانکه گویند این آیه در شان او نازل شده است یعنی درحق او. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج). حق و باره. (فرهنگ نظام):
ای آنکه در صحیفه ٔ حسن آیتی شدی
گویی کز ایزد آمده در شان کیستی.
خاقانی.
بخدائی که فرستاداز عرش
آیت عاطفه در شان اسد.
خاقانی.
خوش است این داستان در شان بیمار
که شب باشد هلاک جان بیمار.
نظامی.
از خدا آمده ای آیت رحمت بر خلق
وان کدام آیت لطف است که در شان تو نیست.
سعدی.
خدایگان سلاطین امیر شیخ اویس
که مردمی و کرم آیتی است در شانش.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
جهانیان همه حلوای عید می جستند
ز لعل او که عسل آیتی است در شانش.
سلمان (از شرفنامه ٔ منیری).
|| رسم و قاعده ٔ کار:
جهان را چنین است آیین و شان
همیشه بما راز دارد نهان.
فردوسی.
جهان را چنین است آیین و شان
یکی روز شادی و دیگر غمان.
فردوسی.
|| قدر و مرتبه و شکوه. (آنندراج). رتبه. (فرهنگ جهانگیری). قدر و مرتبه. (فرهنگ نظام):
باز بنشست بصدر اندر با جاه و جلال
باز زد تکیه بگاه اندر با عزت و شان.
فرخی.
و هر روز او را شانیست غیر شان سابق و لاحق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
بودآنجا که ذکر خامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
و رجوع به شأن شود.
- عظیم الشان، عظیم الشأن. بزرگ پایگاه: در آن دودمان عظیم الشان مصیبتی در غایت صعوبت اتفاق افتاد. (حبیب السیر چ تهران ص 323 ج 3 جزو 4). || در اصطلاح عرفا، صور عالم است در مرتبت تعین اول. (کشاف). رجوع به عظیم الشأن و شأن شود.

شان. (ضمیر) مرکب است از: «ش » به اضافه ٔ«ان » پسوند جمع» نظیر: مان، تان. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). از الفاظ ضمیر متصل شخصی سوم شخص جمع در حالت مفعولی و اضافه است. || مخفف ایشان هم هست که ضمیر جمع غایب باشد. (برهان قاطع). مخفف ایشان که جمع غایب است. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا). ضمیر جمع غایب است بمعنی آنهاو ایشان و واحدش «ش » مثل: گفتمش. گاهی به اول لفظ شان «ای » و «او» ملحق کنند «ایشان » و «اوشان » میشود اما معنی همان ضمیر غایب جمع است. (فرهنگ نظام). مخفف ایشان که جمع غایب است. (سراج اللغات):
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه سموریشان کلاه.
رودکی.
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف.
بوشکور (از لغت فرس اسدی).
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه باز برده بتابوت و زنبر.
دقیقی.
حوضی ز خون ایشان پر شد میان رز
از بسکه شان ز تن به لگدکوب خون دوید.
بشار مرغزی.
ببخشید اگر چندشان بُد گناه
که با گوهر و دادگر بود شاه.
فردوسی.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج.
فردوسی.
برفتند شایسته مردان کار
ببستندشان بر میانها ازار.
فردوسی.
سپردار بسیار در پیش بود
که دلشان ز رستم بداندیش بود.
فردوسی.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
بلگد کرد دو صد پاره میانهاشان
رگهاشان ببرید و ستخوانهاشان
بدرید از هم تا ناف دهانشان
ز قفا بیرون آورد زبانهاشان
رحم ناورد به پیران و جوانهاشان
تا برون کرد ز تن شیره ٔ جانهاشان.
منوچهری.
دیگر چاکران خود را بهانه جستی تا چیزی شان بخشدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 125).
ور گاو و خر شدند پلنگان روزگار
همواره شان بدین و بدنیا همیدرند.
ناصرخسرو.
پند مده شان که پند ضایع گردد
خار نپوشد کسی بزیر خزو لاد.
ناصرخسرو.
بیرون کن شان ز خاندان پیمبر
نیست سزاوار جغد خانه ٔ آباد.
ناصرخسرو.
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده.
خاقانی.
در جهان سه نظامییم ای شاه
که جهانی زما به افغانند
من شرابم که شان چو دریابم
هر دو از کار خود فرومانند.
نظامی عروضی.
گر نمی آید بلی زایشان ولی
آمدنشان از عدم باشد ولی.
مولوی.
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان.
مولوی.
غایبی مندیش از نقصانشان
کو کشد کین از برای جانشان.
مولوی.

فرهنگ عمید

کندو

لانۀ زنبور عسل به شکل خانه‌های شش‌گوشۀ منظم، شان


شان

خانۀ زنبور عسل، کندو،

فارسی به عربی

کندو

خلیه النحل، منحل

معادل ابجد

کندو، شان

431

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری