معنی کم خونی

حل جدول

کم خونی

بیماری شایع خونی در ایران

آنمی

پایین بودن غلظت هموگلوبین خون از حد طبیعی

فقرالدم

فقرالدم، انمی


بیماری کم خونی

آنمی، فقرالدم

آنمی


ییماری کم خونی

آنمی


کم خونی شدید

آنمی، فقرالدم

فارسی به ترکی

کم خونی‬

kansızlık

فرهنگ فارسی هوشیار

کم خونی

بیماری که به علت کم شدن گلبولهای سرخ ظاهر می شود و عوارض آن عبارتست از سردرد، رنگ پریدگی، سرگیجه، ضعف، خستگی، کم خوابی و اختلال جهاز هاضمه است

فرهنگ عمید

کم خونی

بیماری ناشی از کم شدن گلبول‌های قرمز خون که با عوارضی مانند رنگ‌پریدگی، سردرد، و اختلال دستگاه گوارش همراه است،


خونی

مربوط به خون: بیماری خونی،
[مجاز] دارای دشمنی و کینۀ شدید: دشمن خونی،
آغشته به خون، خون‌آلود، خونین: لباس خونی،
[مجاز] قاتل: خانهٴ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱: ۴۸)،
قرمز: پرتقال خونی،

فارسی به عربی

کم خونی

فقر الدم

لغت نامه دهخدا

خونی

خونی. (ص نسبی) منسوب بخون. (ناظم الاطباء). دموی. (یادداشت مؤلف). || از خون. آنچه از خون بوجود آید. || آلوده بخون. (یادداشت مؤلف).
- اسهال خونی، شکم روشی که در مدفوع خون باشد.
|| قتال. سفاک. (انجمن آرای ناصری). قاتل. کشنده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف): مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمربن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند واﷲ اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام نیرزد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خونی بچنگ آیدم.
فردوسی.
دو خونی برافراخته سر بماه
چنین کینه ور گشته از کین شاه.
فردوسی.
به نیروی شاه آن دو بیدادگر
که بودند خونی ز خون پدر.
فردوسی.
ابا ژنده پیلان و با خواسته
دو خونی بکینه دل آراسته.
فردوسی.
دو خونی همان با سپاه گران
چو رفتند آگنده از کین سران.
فردوسی.
بفرمود هر چه بدست آید زان خونیان قصاص همی کن. (تاریخ سیستان).
به اره ببرید چوب سکند
که تا پای خونی درآرد به بند.
اسدی.
اندرین مرده صفت ای گهر زنده
چونکه ماندستی بندی شده چون خونی.
ناصرخسرو.
بخون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکارم.
ناصرخسرو.
نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت
نه خونی را دیت بایست هرگز.
ناصرخسرو.
پس برین نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازاین [از آب انگور مخمر] شربتی از آن بخونی دادند. (نوروزنامه ٔ خیام).
پس بدژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم.
نظامی.
خانه ٔ من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست.
نظامی.
چو خونی دید امید رهائی
فزودی شمع فکرش روشنائی.
نظامی.
صف پنجم گنهکاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی.
نظامی.
نقل است که خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکره الاولیاء عطار).
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود.
مولوی.
هر که را عدل عمر ننموده دست
پیش او حجاج خونی عادل است.
مولوی.
خونی و غداری و حق ناشناس
هم بر این اوصاف خود می کن قیاس.
مولوی.
بلشکرگهش بردو بر خیمه دست
چو دزدان خونی بگردن ببست.
سعدی (بوستان).
خونیان را بود ز شحنه هراس
شبروان را غم از عسس باشد.
سعدی.
خون دل من مخور که خونی گردی
ناشسته لب چون شکر از شیر هنوز.
محمدبن نصر.
- امثال:
خونی خون گیر شود.
|| علاقه مند بخون دگران. قاتل. قاصد بر قتل: عبدالرحمن گفت یا امیر در کوفه هیچ خانه نیست که اینان خون نریخته اند همه شهر اینان را دشمن اند و خونی اند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- دشمن خونی، دشمنی که بخون طرف تشنه است. در دشمنی سخت و بی گذشت.

خونی. (اِخ) دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه. واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری نوبران و دو هزارگزی راه عمومی. سردسیری و دارای 628 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه ٔ مزدقان، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

معادل ابجد

کم خونی

726

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری