معنی کم خوردن

حل جدول

کم خوردن

امساک در غذا

لغت نامه دهخدا

کم کم

کم کم. [ک ُ ک ُ] (اِ صوت) صدا و آواز کندن نقب و چاه باشد و آن را کم کم نقاب گویند. (برهان). آوازکافتن نقب. (فرهنگ جهانگیری). آواز شکافتن زمین و نقب به کنج خانه. (آنندراج) (انجمن آرا). آواز شکافتن زمین و نقب. گم گم. (فرهنگ فارسی معین):
به چارپاره ٔ زنگی به باد هرزه ٔ دزد
به بانگ زنگل ِ نبّاش و کم کم نقاب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 56).
گنج پرورده ٔ فقرند و کم کم شده لیک
کم کم کنج سراپرده ٔ بالا شنوند.
خاقانی (از انجمن آرا).
|| آواز کفش. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). || صدای در و مانند آن. (فرهنگ رشیدی). صدای در. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || صدای شمردن زر را نیز گفته اند و آن را کم کم آفتاب خوانند. (برهان).
- کم کم آفتاب، صدای شمردن زر. (ناظم الاطباء). صدای شمردن زر. (آنندراج). صدای شمردن پول (زر وسیم). (فرهنگ فارسی معین).

کم کم. [ک ُک ُ] (اِ) زعفران. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم هندی زعفران است. (فهرست مخزن الادویه). || ریگ روان. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بمعنی ریگستان معرب قم گویند و معروف است. (آنندراج). || قمقمه و کوزه و ابریق. (ناظم الاطباء). آفتابه. فارسی است و قمقم نوعی آوند معرب آن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قمقم، سبو و کم کم که آوندی است معرب است. (منتهی الارب).


کم

کم. [ک َ] (ص، ق) اندک باشد که در مقابل بسیار است. (برهان) (آنندراج). اندک و قلیل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قلیل. نذر. یسیر. اندک. نزیر. نزر. منزور. بخس. مقابل بسیار و کثیر و زیاد وبیش و افزون. با آمدن، آوردن، دادن، زدن، شدن، کردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
پریچهره فرزند دارد یکی
کزو شوخ تر کم بود کودکی.
ابوشکور.
برآمد خروش از دل زیروبم
فراوان شده شادی اندوه کم.
فردوسی.
بیامد بر شاه موبد چو گرد
به گنج آنچه کم بد درم یاد کرد.
فردوسی.
از فضلهای صاحب سید سخاکم است
هر چند برترین همه ٔ فضلها سخاست.
فرخی.
شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
ما آنچه کنیم با مال خویش کنیم اگر کم دهیم و اگر بیش. (قصص الانبیاء ص 94).
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه.
سنائی.
اندر بزرگواری او نیست هیچ کم
وندر بزرگواری مانند او کم است.
سوزنی.
تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکومرد آبی و نانی.
اثیر اخسیکتی.
عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر.
خاقانی.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
(سندبادنامه ص 11).
کم اندوه آن را که دنیا کم است
فراوان خزینه فراوان غم است
نظامی.
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر.
مولوی.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.
مولوی.
کم نشین ز امثال خود ایمن که باشد در رقم
مثل حنجر خنجر اما بهر قطع حنجر است.
(از تاریخ گیلان).
یک قطعه لعل خوش رنگ آبدار به وزن هیجده مثقال که از آن نوع به آن وزن کم اتفاق افتد بیاوردند. (ظفرنامه ٔ یزدی از فرهنگ فارسی معین).
- بیش و کم، کم وبیش. رجوع به ماده ٔ کم و بیش شود.
- بی کم و زیاد، بدون کاهش و افزایش.
- بی کم و کاست، بی کمی و نقصان. بدون کاهش: ماه (قمر) بی کم و کاست، ماه تمام. بدر. (فرهنگ فارسی معین). بدر که هرگز روی درنقصان و کاهش و کوچکی ننهد.
- کم ِ...، کمتر از. اقل از. (از فرهنگ فارسی معین):
چار شهر است خراسان را در چار جهت
که وسطشان به مسافت کم ِصد در صد نیست.
فتوحی مروزی (از فرهنگ فارسی معین).
- || که نباشد، بود و نبود او مساوی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم.
سنائی.
نه کلیمی تو در این طور که گویی کم ِ تیه
نه عزیزی تو در این مصر که گویی کم ِ چاه.
انوری (از آنندراج).
- کم آب، (چاه، میوه، آش، آبگوشت، ولایت...) که آب اندک داشته باشد. مقابل پر آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): حوض مجزع، حوض کم آب. (منتهی الارب). شَحِم، انگور کم آب. (منتهی الارب). و رجوع به ترکیب کم آبی شود.
- کم آبادانی، جایی که بسیارآباد نباشد: حبل، شهرکی است کم آبادانی وبیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم)
- کم آبی،کم آب بودن. اندک آبی. کم بودن آب در جایی یا چیزی، چون در ولایتی یا چاهی یا میوه ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و هر گاه که در میانه ٔ ایشان کم آبی و تنگی پیدا می شد به وجود دانیال پیغمبر استسقا می کردند. (تاریخ قم ص 296). و به قم سبزه... و انواع تره ها زراعت نکرده اند به سبب واسطه ٔ کم آبی. (تاریخ قم ص 48).
- کم آز، آنکه سخت طمع نداشته باشد. کم طمع. آنکه بسیار آزمند نباشد. کم حرص:
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم.
سوزنی.
و رجوع به ترکیب کم حرص شود.
- کم آزار، بی اذیت و غیر ظالم و غیر ستمگار. (ناظم الاطباء). کسی که به دیگران آزار نرساند. بی اذیت. (فرهنگ فارسی معین):
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
فردوسی.
کم آزار باشید وهم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان.
فردوسی.
هر که نازاردت میازارش
که بهین بهان کم آزار است.
ناصرخسرو.
از بداندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.
سنایی.
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم.
سوزنی.
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 820).
بس کم آزاری نپندارم که تو
مهربر چون من کم آزاری نهی.
خاقانی.
چون تو همایی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش.
نظامی.
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد.
نظامی.
مبین کز ظلم جباری کم آزاری ستم بیند
ستمگر نیز روزی کشته ٔ تیغ ستم گردد.
سعدی.
استاد معلم چو بود کم آزار
خرسک بازند کودکان در بازار.
(گلستان).
- کم آزاری، نرمی و ملایمت و ملاطفت. (ناظم الاطباء). عدم اذیت. بی آزاری. (فرهنگ فارسی معین):
همواره دوستارکم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستار او.
فرخی.
دوستی خدا را در کم آزاری شناس.
خواجه عبداﷲ انصاری (از امثال و حکم ج 2ص 838).
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم.
ناصرخسرو.
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش با وفا و کفش باسخاست.
ناصرخسرو.
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
ناصرخسرو.
گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سرگنج کم آزاری نشین.
ناصرخسرو.
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری کم عمر نیامد کرکس.
سنائی.
از بد اندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.
سنائی.
از بهر آنکه در سیرت انبیاء علیهم السلام جز نکوکاری و کم آزاری صورت نبندد. (کلیله و دمنه). و علم به کردار نیک جمال گیرد که میوه ٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاری است. (کلیله و دمنه). و هرگاه که متقی در کارهای این جهان فانی و نعیم گذرنده تأملی کند هراینه مقابح آن را به نظر بصیرت ببیند و همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52). کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزگاری شعار و دثار گرفت. (سندبادنامه ص 163).
خانه برِ ملک، ستمکاری است
دولت باقی ز کم آزاری است.
نظامی.
اعتمادی زیادت از حد بر حلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 19).
گردر خلد را کلیدی هست
بیش بخشیدن و کم آزاری است.
ابن یمین.
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است.
حافظ.
و رجوع به ترکیب کم آزار شود.
- کم آزردن، آزار نرساندن به دیگران. در پی آزار و اذیت مردم نبودن:
حکمت آموز و کم آزار و نکو گوی و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازارو بهاست.
ناصرخسرو.
- کم آسای، آنکه کم آساید. انسان و یا حیوانی که کم آساید. آنکه کمتر به آسایش بپردازد:
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.
اسدی.
- کم آسیب، که کم آسیب پذیرد. که اندک آفت پذیرد. کم آفت.
- کم آفت، کم آسیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آفتی، کم آسیبی. کم آسیب بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمد، کسر. کمبود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزش، آنکه کم آمیزد. آنکه کمتر معاشرت کند. آنکه با دیگران کمتر نشیند و برخیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزشی، حالت و چگونگی کم آمیزش. و رجوع به کم آمیزش شود.
- کم آواز، آنکه بانگ سخنان وی زیر باشد و پست سخن گوید. (ناظم الاطباء).
- || کم سخن. کم حرف. اندک سخن. اندک گوی:
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل.
سعدی (بوستان).
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت، گریز.
(بوستان).
- کم اثر، آنکه یا آنچه کمتر تأثیر دارد. آنکه یا آنچه اثرش بر کسی یا چیزی کم باشد.
- کم اختلاطی، کم صحبتی و کم معاشرتی. (ناظم الاطباء).
- کم ارج، کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم ارجی، حالت و چگونگی کم ارج. رجوع به کم ارج شود.
- کم ارز، کم ارزش. کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم قیمت:
شاعران کم ارز و کم قیمت
از حد بصره تا حد کفقاچ.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم.
خاقانی.
- کم ارزش. رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم ارزشی، حالت و چگونگی کم ارزش.
- کم ارزی، حالت و چگونگی کم ارز. رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم از، لااقل، اقلاً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین را
کم ازرویی که بنمایی من مهجور مسکین را.
فرخی.
ملک گفت ای شهریار روی زمین کم از نزلی نباشد که به لشکرگاه فرستم. شاه فرمود که البته رنج تو نخواهم. (اسکندرنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خر همه شب ذکر گویان کای اله
جو رها کردم کم از یک مشت کاه.
مولوی.
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی.
حافظ.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم از آن که، لااقل. (فرهنگ فارسی معین): شیخ گفت این زر به استاد حمامی باید داد که چون شاگرد عروسی می کند کم از آن نباشد که نیز شیرینی سازد. (اسرارالتوحید ص 173، از فرهنگ فارسی معین).
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.
سعدی.
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اسبابی، قصور و نقصان اسباب و ادوات. (ناظم الاطباء).
- || تنگدستی و مفلسی. (ناظم الاطباء).
- کم اشتها، آنکه اشتهای وی به خوراک اندک باشد. کسی که میل به غذا ندارد مقابل بااشتها و پراشتها. (فرهنگ فارسی معین).
- کم اشتهایی، کمی ِ اشتها به خوردن غذا. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم اشتها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اصل، بدنژاد و کمینه. (آنندراج). پست نژاد. (ناظم الاطباء).
- کم اطلاع، آنکه راجع به مطلبی آگاهی کمی داشته باشد. آنکه درباره ٔ امور و مسائل مختلف کمتر بداند.
- کم اطلاعی، حالت و چگونگی کم اطلاع. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتبار، که بسیار معتبر نباشد. که سخن یا عمل او مورد اعتماد نباشد.
- کم اعتباری، حالت و چگونگی کم اعتبار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتقاد، دیرباور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه عقیده ٔ او راجع به چیزی یا کسی استوار نباشد. سست اعتقاد:
از مریدان بی مراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش.
نظامی.
مانندگی کردن ایشان با آل ساسان... الاغایت... بددینی، کم اعتقادی نباشد. (کتاب النقض ص 447).
- کم اعتقادی، حالت و چگونگی کم اعتقاد. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم التفات، کسی که به دیگران توجهی نکند یا اندک توجه کند. (فرهنگ فارسی معین).
- کم التفاتی، کم توجهی یا عدم توجه به دیگران. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم التفات.و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اندیش، کم فکر. بی فکر. آنکه در کارها دقت و اندیشه نکند. آنکه در مراقبت از چیزی سستی و سهل انگاری کند:
شبانی کم اندیش و دشتی بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ.
فردوسی.
- || بی توجه. بی اعتنا:
چو روزی نخواهدکم و بیش گشت
نشاید به همت کم اندیش گشت.
امیرخسرو.
- کم بار، قلیل الثمر. مقابل پربار (درخت). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || آنکه حمل و بردنی کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در نقره و زر) که فلز خارجی آن کم باشد. که میزان خلوص و عیار آن بالا باشد.
- کم باری، حالت و چگونگی کم بار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخت، مدبر و بی دولت، گویا که از طالع بد نقش کم می زند. (آنندراج). بی طالع و بدبخت. (ناظم الاطباء). بدبخت. مدبر.بی دولت. (فرهنگ فارسی معین).
- کم بختی، بدبختی. حالت و چگونگی کم بخت:
کم بختی هنرور، عیب هنر نباشد
گر رشته کوته افتد عیب گهر نباشد.
(از امثال و حکم ج 3 ص 1233).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخردی، کم عقلی. کم خردی. سفاهت:
نبودم به فرمان تو هوشمند
ز کم بخردی بر من آمد گزند.
فردوسی.
- کم بده، کم فروش. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کم بر، کم بار. (ناظم الاطباء). که بار کم آرد. مقابل پر بر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به پربار و پر برشود.
- || کم ور. کم عرض. کم پهنا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || بی نصیب و بی بهره. (ناظم الاطباء).
- کم برگی، کم آذوقگی. زاد و توشه کم داشتن:
گر کم برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بضاعت، فقیر و مفلس و کسی که مکنت اندکی داشته باشد. (ناظم الاطباء).
- کم بضاعتی. فقر و مسکنت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بغلی، زبان فصحا نیست عوام می گویند که فلان کم بغل است یعنی مفلس و بی چیز است. (آنندراج):
گاه گاهی به برم می آید
معنی کم بغلی ها این است.
میرزا عبدالغنی (از آنندراج).
- کم بقا؛ کوتاه عمر. کوتاه زندگی. کم عمر. که دیر نپاید:
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
صبح آخر دیده ٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیده ٔ عمرم چنان شد کم بقا.
خاقانی.
- کم بقایی، حالت و چگونگی کم بقا. کم عمری. کوتاه عمری:
خصمش ز کم بقایی ماند به کرم پیله
کو را ز کرده ٔ خود زندان تازه بینی.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بنیگی، حالت و چگونگی کم بنیه. ضعف مزاج. کم قوتی. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بنیه، (آدمی) ضعیف مزاج. ضعیف المزاج. ضعیف. کم قوت. سست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بو، (گل و جز آن) که بوی تند وتیز و شدید نداشته باشد. که بوی ملایم و معتدل داشته باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بودگی، در شمار نیاوردن خود را چنانکه گویند فلان چه آدم کم است یعنی ضعیف العقل است. (آنندراج). کمی و نقصان دانش. حماقت. (ناظم الاطباء). کم مغزی. سست فکری. (حاشیه ٔ شرفنامه چ وحید ص 290):
دگرباره گفت این چه کم بودگی ست
شفاعت در این پرده بیهودگی ست.
نظامی (شرفنامه ایضاً).
ندانم در این راه کم بودگی
هلاکم دواند به آسودگی.
نظامی.
- || به معنی دست و پا گم کردن و سر رشته ٔ کارها از دست دادن نوشته اند و اغلب که بدین معنی گم بودگی است به ضم کاف فارسی [گ ُ]. (از آنندراج). سرگردانی و آشفتگی و درماندگی. (ناظم الاطباء).
- کم بوده، دون. وضیع. مقابل شریف: کسی نیست بدبخت و کم بوده تر
ز درویش نادان دل خیره سر.
اسدی.
مشو یاربدبخت و کم بوده چیز
که از شومیش بهره یابی تو نیز.
اسدی.
قیمت نژاد خویش بشناس و از جمله ٔ کم بودگان مباش. (قابوسنامه).
- کم بو و کم خاصیت، در تداول عامه، کسی یا چیزی که چندان سودمند نباشد و بدرد نخورد. که از آن فایده ای عاید نشود.
- کم بوی، مقابل پربوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم بو. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بها، کم قیمت. (آنندراج). پست قیمت. کم ارزش. (ناظم الاطباء). کم قیمت. کم ارزش. (فرهنگ فارسی معین). کم ارزش. کم ارج. رخیص. ارزان. مقابل پربها و بیش بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به دینار اسبی خرید ارجمند
یکی کم بها زین و گرز و کمند.
فردوسی.
زرّ مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزوّر است زریر.
ناصرخسرو.
مریم طبعم نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
خاقانی.
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها.
خاقانی.
نه نه می نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می گریزم.
خاقانی.
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.
نظامی.
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
وان هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم.
عین القضات همدانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم بها ارزد.
(گلستان).
- || بی قدر و حقیر و فرومایه. (ناظم الاطباء):
ز بهرام نه مغز باد و نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.
فردوسی.
ز بنفشه تاب دارم که ززلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
حافظ.
- کم بهایی، پست قیمتی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || حقارت و بی قدری وفرومایگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بهر، کم بهره. و رجوع به ترکیب کم بهره شود.
- کم بهرگی، حالت و چگونگی کم بهره. اندک بودن سود و نفع و ربح. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بهره، آنچه سود آن اندک باشد. آنچه نفع و ربح آن بسیار نباشد. اندک سود. اندک نفع. اندک فایده. قلیل الفایده.
- کم بیش، کم و بیش. کمابیش. کم و زیاد. (فرهنگ فارسی معین). کم و زیاد. (ناظم الاطباء):
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کان باغش وبار است.
ناصرخسرو.
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیراسخنش پاکتر از زرّ عیار است.
ناصرخسرو.
و رجوع به کم و بیش شود.
- || چگونگی. (ناظم الاطباء). کیفیت. وضع و حال از نیک بختی و نگون بختی، غم و شادی، تنزل و ترقی، شکست و پیروزی و مانند اینها:
کنون شاه ایران به تن خویش تست
همان شاد و غمگین به کم بیش تست.
فردوسی.
کلید در گنجها پیش تست
دلم شاد و غمگین به کم بیش تست.
فردوسی.
تو دانی کنون هر دو ره پیش تست
سپه را دو دیده به کم بیش تست.
فردوسی.
تن و جان ما سربسر پیش تست
غم و شادمانی به کم بیش تست.
فردوسی.
و رجوع به کم و بیش شود.
- || کاهش و افزایش. نقصان و زیادت. کمی و بیشی. اختلاف درجه و مرتبه:
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.
ناصرخسرو.
- || تقریباً. درحدود. قریب. (فرهنگ فارسی معین):
ز اوّل رفت خواهم چندگاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی.
(ویس و رامین).
به یک ماه کم بیش با او بساز
که بیگانه اینجا نماند دراز.
نظامی.
و رجوع به کمابیش و کم و بیش شود.
- کم بیشی، کاهش و افزایش. نقصان و زیادت:
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بین، کم سو (چشم آدمی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه قوه ٔ بینایی او ضعیف است. آنکه چشمان او خوب نتواند دید:
رهی که دیو در او گم شدی به گاه زوال
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر.
فرخی.
نه شگفت است که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر.
فرخی.
- || کوتاه بین. اندک بین. خرده نگرش. خردک نگرش. اندک نگرش. چُس خُور. سخت ممسک. لئیم. مقابل بلندنظر و بلندهمت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بین و لَلَه وین، «وین » همان «بین » است و لله نمی دانم چیست. سخت کوتاه نظر. آنکه نعمتی اندک را که به دیگری دهد یا دیگری دارد عظیم بزرگ شمرد. اندک نگرش. آنکه حسابهای ناچیز و خرد را نگاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بینی، عَمَش. ضعف بصر. ضعف باصره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم بین. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || تنگ چشمی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به معنی دوم ترکیب کم بین شود.
- کم پا، فانی و ناپایدار و بی قرار. (ناظم الاطباء).
- کم پایه، سفیه دون مرتبه. (آنندراج). پست و فرومایه و پست مرتبه. (ناظم الاطباء). کسی که رتبه و مقام او پست باشد. دون مرتبه. (فرهنگ فارسی معین):
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.
ابوشکور.
اذلال الناس، مردم کم پایه. (منتهی الارب).
- کم پایی، بی قراری و ناپایداری. (ناظم الاطباء).
- || غفلت و کاهلی. (ناظم الاطباء).
- کم پر، آنچه دارای پر اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین)، مرغ کم پر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || گلی که دارای پنج پر بیشتر نباشد. ضد پُرپرو یا صد پر. (ناظم الاطباء). گلهایی که دارای گل برگهای کمی هستند و در مقابل نژادهایی از همانگونه ٔ گیاه خود قرار دارند که گلهایشان بر اثر تربیت دارای گلبرگهای بسیار شده اند. مقابل پُرپر. (فرهنگ فارسی معین).
- کم پشت، آنچه که با فاصله از افراد نوع خود روییده باشد. مقابل پرپشت، موی کم پشت. (فرهنگ فارسی معین) (موی، سبزه، کشت) که دور از هم روییده باشد. که اندک روییده باشد. مقابل پرپشت: کم پشت کشتن غلات بهتر از پرپشت کاشتن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || که اندک فروریزد و زود قطع شود؛ باران کم پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در اصطلاح نقاشی) کم مایه. مقابل پرپشت. (فرهنگ فارسی معین).
- || (در اصطلاح نقاشی) قلم مویی که نوک آن بلند باشد. قلم نیزه ای. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کم مایه شود.
- کم پول، آنکه پول کم داشته باشد. اندک پول.
- کم پولی، حالت و چگونگی کم پول. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پهنا، کم وَر. کم عرض. مقابل پرپهنا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پهنایی، کم وَری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کم عرضی. حالت و چگونگی کم پهنا. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پی، کم کشش. که به یکدیگر نچسبد. مقابل پرپی، گوشت کم پی کوفته اش وا می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پیما، مُطَفِّف. کم فروش در پیمودنیها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خر خم شوی و دول کم پیما
می نابش ترش چو سرکه ٔ ناب.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به ترکیب کم پیمودن شود.
- کم پیمای، کم پیما. رجوع به ترکیبهای کم پیما و کم پیمودن شود.
- کم پیمایی، حالت و چگونگی کم پیما. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم پیمود، کم پیمای. کم فروش. (فرهنگ نوادر لغات شمس چ فروزانفر):
بادپیما بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را.
مولوی.
و رجوع به ترکیب کم پیمای شود.
- کم پیمودن، پر کردن پیمانه را کمتر از حد معین: تطفیف، کم پیمودن. (ترجمان القرآن). کم پیمودن کیل. (تاج المصادر بیهقی). کم پیمودن پیمانه را و آن تا لب پیمانه باشد نه با طفافه. (منتهی الارب).
- کم تاب (ریسمان، نخ، ابریشم، رسن)، که پیچ آن کم است.که تاب بسیار ندارد. مقابل پُرتاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم دوام و سست و زودگسل.
- || کم توان. کم تحمل. آنکه قدرت توانایی او در برابر شداید اندک باشد. آنکه در مقابل سختیها و مصائب ایستادگی کمتر تواندکرد. آنکه تحمل ناملایمات نتواند کرد.
- کم تابی، حالت و چگونگی کم تاب.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم تابی کردن، در برابر شداید و ناملایمات، ناشکیبایی و ناتوانی نمودن. اندک بودن تحمل و مقاومت درمقابل سختیها. در برابر مصائب صبر و ایستادگی نتوانستن.
- کم تجربت، کم تجربه. رجوع به ترکیب کم تجربه شود.
- کم تجربگی، حالت و چگونگی کم تجربه. ناآزمودگی. ناپختگی. فقدان تجربه. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم تجربه، کسی که فاقد تجربه ٔ کافی باشد. ناآزموده. ناپخته. مقابل مجرب. (فرهنگ فارسی معین).
- کم تحمل، کم تاب. رجوع به ترکیب کم تاب (معنی دوم) شود.
- کم توان، کم قوه. کم نیرو.کم طاقت. کم تاب.
- کم توجهی، عدم توجه و تغافل و بی اعتنایی. (ناظم الاطباء).
- کم توشه، اندک زاد و برگ. بی چیز. فقیر:
چو کم توشه با او به رفتن یکی ست
همیدون بر او داغ و درد اندکی ست.
فردوسی.
- کم ثروت، آنکه دارای مال اندک است. مقابل پرثروت. (فرهنگ فارسی معین).
- کم ثروتی، دارای مالی اندک بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- کم جان، که زود از هم گسلد؛ ریسمان کم جان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم تاب. و رجوع به ترکیب کم تاب شود.
- کم جثگی، حالت و چگونگی کم جثه. کم جثه بودن. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم جثه، کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). که تنی کوچک دارد. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا): حَبتَل، حُباتِل، مرد کم گوشت و کم جثه و غیرتناور. (منتهی الارب).
- کم جرأت، بزدل. (آنندراج). جبان و ترسو و کم دل. (ناظم الاطباء). آنکه جرأتی ندارد. بزدل. (فرهنگ فارسی معین). کم زهره. کم دل. مقابل پرجرأت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم جرأتی، بزدلی. بی جرأتی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم جرأت. کم جرأت بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جمعیت، جایی که دارای سکنه ٔ اندک باشد. مقابل پرجمعیت. (فرهنگ فارسی معین). کم مردم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شهر کم جمعیت.
- کم جمعیتی، کم بودن سکنه ٔ محلی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم جمعیت. کم جمعیت بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جواب، آنکه کمتر جواب می دهد و یا هیچ نمی گوید. (ناظم الاطباء). کسی که کمتر پاسخ دیگران را دهد. (فرهنگ فارسی معین):
کوک گردیده ست با هم خوش نی و طنبور ما
کم جواب است او و من هم کم سؤال افتاده ام.
ظهوری (از آنندراج).
- کم جوش، در صفت برنج، مقابل پرجوش. برنجی که چون جوشانند زود وا رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || به مجاز؛ آنکه رغبتی به معاشرت با دیگران نداشته باشد.کناره گیر از جمع. کم معاشرت. گوشه گیر.
- کم چارگی، قلت تدبیر. (فرهنگ فارسی معین): دلیل کند برآشفتگی و سبکی و لهو و دوستی و کم چارگی و مختلف کاری. (التفهیم ص 353 از فرهنگ فارسی معین).
- کم چاره، کسی که تدبیرش اندک باشد. کم تدبیر. (فرهنگ فارسی معین).
- || امری که به سختی چاره پذیر باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- کم چربی، غذا یا گوشتی که چربی آن اندک باشد.
- کم چیز، فقیر. نادار. اندک سرمایه. کم بضاعت: با مردم کم چیز و نوکیسه و... معامله مکن. (قابوسنامه).
- کم ِ چیزی بودن، فرض عدم آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر باد و آن کاه و شعیر.
سوزنی.
- کم ِ چیزی گرفتن، ناشده و نابود انگاشتن بدان که لفظ کم در مقام معدوم و نفی مطلق استعمال کنند. (غیاث) (آنندراج). یا کم ِ کسی گرفتن، آن را به شمار نیاوردن. پنداشتن که او نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چو دیوان بدی راه و آیین گرفت
ز یزدان برید و کم دین گرفت.
فردوسی.
زین پس نگذارمش به گرد غم تو
یا من کم او گیرم و یا او کم تو.
اثیر اخسیکتی.
هرگه که تو تازه روی باشی
گیتی کم نو بهار گیرد.
عمادی شهریاری.
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چون اویی.
انوری.
نه دل کم عشق یار می گیرد
نه با دگری قرار می گیرد.
انوری.
هندوآسا همه هنگام شکر خنده ٔ صبح
با لب یار کم طوطی و شکّر گیرند.
مجیرالدین بیلقانی.
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر.
نظامی.
با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر.
نظامی.
از بن دندان سر دندان گرفت
داد به شکرانه کم آن گرفت.
نظامی.
شما بساط نشاط گسترده اید و به عیش و طرب کم غم جهان گرفته. (جهانگشای جوینی). در انتها ز فرصتی متشمر گشت و کم تخت خوارزم و آن کاخ گرفت. (جهانگشای جوینی). بهین درویشان آنکه کم توانگران گیرد. (گلستان).
سعدیا گر نتوانی که کم خودگیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست.
سعدی.
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
سعدی.
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق تست سعدی کم خویش گیر رستی.
سعدی.
گرچه کم ما گرفته ای توز شوخی
عشق تو افزون شده ست و مهر زیادت.
اوحدی.
و رجوع به کم گرفتن شود.
- کم حاصل، کم ثمر. کم بار. کم میوه. کم محصول.
- کم حاصلی، حالت و چگونگی کم حاصل. کم حاصل بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حافظگی، حالت و چگونگی کم حافظه. کم حافظه بودن. ضعف قوه ٔ حافظه. زود فراموشی. فراموشکاری.
- کم حافظه، آنکه قوه ٔ حافظه ٔ او ضعیف است. آنکه مطلبی را زود فراموش کند یا دیر به حافظه سپارد. فراموشکار.
- کم حال، آنکه در کارها کاهل است: فلان آدم کم حالی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم حالی، حالت و چگونگی کم حال. کم حال بودن. کاهلی و گرانی در کارها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حجم، آنچه گنجایش آن اندک است. ظرفی که حجم آن اندک باشد و مظروف کمتر در آن جای گیرد.
- کم حجمی، حالت و چگونگی کم حجم. کم حجم بودن. تنگی و کوچکی حجم چیزی. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرص، کسی که طمع اندک داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین). کم آز. کم طمع:
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک در ملا.
مسعودسعد (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به ترکیب کم آز شود.
- کم حرصی، اندک طمعی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم حرص. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرف، آنکه کمتر سخن می گوید و آنکه خاموش است. (ناظم الاطباء). کسی که کم سخن گوید و بیش خاموش ماند. (فرهنگ فارسی معین). کم گوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم سخن.
- کم حرفی، کم سخن گفتن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم حرف. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرکت، سست و کاهل و غافل. (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی، بی احترامی. (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی نمودن، اندک احترام و تکریم کردن و توقیر نکردن و گستاخی و بی ادبی کردن. (ناظم الاطباء).
- کم حواس، در تداول عامه، فراموشکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم حافظه.
- کم حواسی، در تداول عامه، نسیان. فراموشکاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حوصلگی، کم حوصله بودن. (فرهنگ فارسی معین). زودخشمی. تنگدلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم حوصله، بی صبر. (ناظم الاطباء). کم صبر. ناشکیبا. مقابل پرحوصله. (فرهنگ فارسی معین). کم ظرفیت. ناشکیبا. که تحمل تطویل عمل یا گفتار ندارد؛ فلان مرد کم حوصله ای است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
سایه ٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه ٔ میمون همایی بکنیم.
حافظ.
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن.
حافظ.
- || دون همت. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).
- کم حیا، کم شرم. اندک شرم. جلوط؛ زن کم حیا. (منتهی الارب).
- کم حیاتی، کوتاه عمری. کوتاه زندگانی بودن:
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان
کز کم حیاتی درجهان تنگ است میدان صبح را.
خاقانی.
- کم حیایی، حالت و چگونگی کم حیا. و رجوع به ترکیب کم حیا شود.
- کم خرج، کسی که هزینه اش کم باشد. (فرهنگ فارسی معین). بخیل و ممسک و صرفه جو. (ناظم الاطباء).
- || تنگدست. (ناظم الاطباء).
- کم خرج بالانشین، مثل است. (از آنندراج). هر چیز خوب و اعلایی که به قیمت کم و ارزان خریده شده باشد. (ناظم الاطباء).
- کم خرجی، امساک و تنگدستی و بخل. (ناظم الاطباء). کم خرج بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب کم خرج شود.
- کم خرد، بی عقل و احمق. (آنندراج). بی عقل. نادان. (ناظم الاطباء). کم عقل. نادان. ابله. (فرهنگ فارسی معین). تافه العقل. ناقص العقل. معتوه. مستضعف. مقابل پرخرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بدو گفت گیو ای سگ کم خرد
تو گفتی که این آب مردم برد.
فردوسی.
دگرباره پرسید از آن پیشکار
که چون راند آن کم خرد روزگار.
فردوسی.
چنین گفت گرسیوز کم خرد
ز تو این سخنها کی اندرخورد.
فردوسی.
نمی ترسی ای کودک کم خرد
که روزی پلنگیت ْ از هم درد.
(بوستان).
میراث گیر کم خرد آید به جستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.
سعدی.
- کم خردی، نادانی و بی دانشی و بی عقلی. (ناظم الاطباء). کم عقلی. نادانی. ابلهی. (فرهنگ فارسی معین):
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم.
حافظ.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خطر، کم اهمیت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی ارزش. بی ارج:
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کم خطر است.
خاقانی.
- || آنچه بیم و خوف در آن اندک باشد. آنچه بیم آسیب و گزند در آن کمتر باشد: جاده ٔ کم خطر.
- کم خطری، حالت و چگونگی کم خطر. کم خطر بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خواب، آنکه خواب وی اندک باشد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خوابد. سُهُد. مقابل پرخواب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || جامه ای (مخمل و غیره) که خمل کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم خوابی، بی خوابی و سهر. (ناظم الاطباء). قلت نوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم خواب. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خوار، آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خورد. کم خور. کم خوراک. (فرهنگ فارسی معین). مقابل پرخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): جمازه ٔراهرو، کوه کوهان، کم خوار، بسیاررو. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین). ضائن، مرد نیکوتن کم خوار. (منتهی الارب).
- کم خوارگی، قوت اندک خوردن. (ناظم الاطباء). کم خواری. اندک خوردن:
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد.
نظامی.
خومبر از خورد به یکبارگی
خورده نگه دار به کم خوارگی.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || پرهیزگاری و ریاضت. (ناظم الاطباء).
- کم خواری، کم خوردن، کم خوراکی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم خوار. کم خوارگی. و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم خواسته، فقیر. بی چیز: ایلاق ناحیتی است بزرگ... و مردم بسیار و مردمانی کم خواسته. (حدود العالم). مردمانی اند بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته. (حدود العالم). و این ناحیتی است آبادان و بسیارمردم و کم خواسته.
- کم خور، آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین). اندک خوار. کم غذا. مقابل پرخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || پرهیزگار. (ناظم الاطباء).
- کم خوراک، اندک خورنده. (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین). مقابل پرخوراک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خور. و رجوع به ترکیبهای کم خوار و کم خور شود.
- کم خوراکی، اندک خوراکی. (ناظم الاطباء). کم خواری. (فرهنگ فارسی معین). کم خوراک بودن. و رجوع به ترکیبهای کم خوراک و کم خواری شود.
- کم خورد، کم خوار. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || ممسک. (فرهنگ فارسی معین):... و گفت اگر دنیا همه زر کنند و مؤمن را سر آنجا دهند، همه در رضاء او صرف کند. و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی، چاهی بکند و در آنجا کند. (تذکره الاولیاء از فرهنگ فارسی معین).
- کم خوردن، اندک خوردن. کم خوراک بودن. کم خوار بودن:
جهان زهر است و خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش.
نظامی.
مشو پرخواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر در بند چون مور.
نظامی.
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد.
نظامی
به کم خوردن چو عادت شدکسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
(گلستان).
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
(گلستان).
- کم خورشی، کم خواری. کم خوراکی. کم غذایی: نبینی که از چندین هزار تن که در شهری باشد هرگز دو تن را بالا و پهنا و توانایی وناتوانی و دل آوری و بددلی و کم خورشی و بسیارخورشی... هیچ به هم نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- کم خوری، کم خواری. (فرهنگ فارسی معین). اندک خوری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خورشی. کم خوراکی:
کم خوری، ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری، تخم و خواب و آلت تیز.
سنائی.
و رجوع به کم خواری و کم خورشی شود.
- || ریاضت و پرهیزگاری. (ناظم الاطباء).
- کم خون، آنکه دارای خون اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین). اظمی [اَ ما]. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که خون در بدنش کم باشد. کسی که مبتلا به کم خونی باشد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم خونی، کمی خون در بدن. قلت دم. در اصطلاح پزشکی، حالت مرضی مشخص به واسطه ٔ قلت گلبولهای قرمز یانارسایی و عدم تکافوی مقدار هموگلوبین موجود در گلبولهای قرمز که اصطلاحاً آن را پایین بودن ارزش هموگلوبینی گویند. کم خونی علل مختلف دارد و غالباً دنباله ٔ امراض عفونی یا خونریزی های زیاد یا به علت بارداری یا وجود انگلها در دستگاه گوارش و یا عفونتهای عمومی به واسطه ٔ استرپتوک عارض می شود. (فرهنگ فارسی معین). فقردم. فقرالدم. ظمی ٔ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم خویی، کم حوصلگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قَزَم، کم خویی و بدخلقی مردم. (منتهی الارب، یادداشت ایضاً).
- کم خیر، آنکه احسان و نیکویی وی اندک و یا هیچ باشد. (ناظم الاطباء): عسوس، مرد کم خیر. (منتهی الارب).
- || ناچیز؛ (ناظم الاطباء). کم حاصل: قریه عتیبه؛ ده کم خیر. (منتهی الارب).
- کم خیری، حالت و چگونگی کم خیر. کم خیر بودن: جَحَد؛ کم خیری. (منتهی الارب). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دادن، تطفیف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کم پیمودن. و رجوع به ترکیب کم پیمودن شود.
- کم داشت، نقص. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم دان، کم داننده.آنکه اندک داند. کم دانش. کم علم: و بسیاردان و کم گوی باش نه کم دان بسیارگوی. (قابوسنامه).
- کم دانش، کم علم. آنکه دانش وی اندک باشد. کم دان:
منش پست و کم دانش آن کس که گفت
منم کم ز دانش کسی نیست جفت.
فردوسی.
- کم دانشی، کم علمی. کم داشتن دانش. حالت و چگونگی کم دانش. کم دانش بودن:
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دخل، کم درآمد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم درآمد، کسی که مداخل وی اندک است. (فرهنگ فارسی معین). کم دخل.
- کم درخت، جایی که درخت اندک باشد: [و سیرگان] جایی کم درخت است. (حدود العالم).
- کم درم، کسی که درم وی اندک است. کم پول. کم ثروت:
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است.
ناصرخسرو.
- کم دل، بی جرأت و جبان و ترسو. (ناظم الاطباء). کم جرأت. (فرهنگ فارسی معین). جبان. کم زهره. کم جرأت. مقابل پردل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم دلی،جبن و ترس. (ناظم الاطباء). کم جرأتی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم دل. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دوام، در تداول عامه، که زود از میان بشود. که زود پاره یا مندرس گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم دوامی، حالت و چگونگی کم دوام. کم دوام بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دوست، کسی که دوستان وی اندک باشند. (فرهنگ فارسی معین): خواهی که کم دوست نباشی کینه مدار. (قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین).
- کم دوستی، دوستان اندک داشتن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم دوست. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم ده، کم دهنده. آنکه کم دهد. آنکه پیمانه یا ترازو را کم پیماید. کم پیمای. مطفف:
دره ٔ محتسب که داغ نه است
از پی دوغ کم دهان ده است.
نظامی.
هیچ بسیارخوارپایه ندید
هیچ کم ده به پایگه نرسید.
نظامی.
ورجوع به ترکیبهای کم دادن و کم پیمودن شود.
- کم دهی، حالت و چگونگی کم ده.
کم پیمایی:
با تو نمایند نهانیت را
کم دهی و بیش ستانیت را.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دید، کم قوت در دیدن، چشم من کم دید است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم سو. کم نور؛ چشمم کم دید شده است. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کم دید شدن چشم، ضعف بصر پیدا کردن. ضعف باصره پیدا کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم ذات، پست نهاد از مردم و فرومایه. (ناظم الاطباء).
- کم ذوق، کسی که دارای ذوق اندک باشد. بی سلیقه. (فرهنگ فارسی معین).
- کم ذوقی، ذوق اندک داشتن. بی سلیقگی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم ذوق. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم ذهن، فراموشکار و بی ادراک. (ناظم الاطباء).
- کم ذهنی، بی ادراکی و فراموشی. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی کم ذهن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم راه، اسب آهسته رو و کاهل در حرکت. (ناظم الاطباء). اسب و استر و جز آن که زود واماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم راهی، حالت و چگونگی کم راه. کم راه بودن. رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم رحمت، اندک رحم. سنگدل: و این [خرخیزیان] مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز و جنگ کن. (حدود العالم).
- کم رختی، بی ساز و برگی. تنگی معیشت. قلت اسباب و سامان زندگی. تهیدستی.کم غذایی:
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.
نظامی.
منمای از کمی و کم رختی
من سختی رسیده را سختی.
نظامی.
و رجوع به رخت شود.
- کم رسی، کوتاهی و کمی است در اندازه ای که باید از چیزی. (آنندراج).
- کم رنج، کسی که اندک رنج بیند. آنکه کمتر آسیب و گزند بیند:
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است.
خاقانی.
- کم رنگ، هر چیزی که دارای رنگ خفیف و کمی باشد و رنگ آن آشکار و هویدا نباشد. (ناظم الاطباء). آنچه که دارای رنگی ضعیف و پریده باشد. مقابل پررنگ. (فرهنگ فارسی معین). که رنگ روشن دارد. روشن مقابل پررنگ و سیر و تند: چای کم رنگ.مرکب کم رنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم رنگی، حالت و کیفیت کم رنگ. مقابل پررنگی. (فرهنگ فارسی معین).
- کم رو، مقابل تیزرو، مانند اسب و غیر آن. (آنندراج). اسب آهسته رو و کاهل در رفتار. (ناظم الاطباء).
- کم رو، کسی که بسیار خجالت کشد. خجالتی. (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامه، محجوب. خجول. شرمگین. سخت شرمناک. باحیا. مقابل پررو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || ساده و بی زینت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- || زشت و بد صورت. (ناظم الاطباء). زشت. (فرهنگ فارسی معین).
- || جبان و ترسو و کم جرأت و خوار و ذلیل. (ناظم الاطباء). کم جرأت. (فرهنگ فارسی معین).
- کم روز، خردسال. کودک. طفل. کوچک:
ایاپور کم روز اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد.
فردوسی.
- کم روزی، مقابل پرروزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کسی که رزق وی اندک باشد.
- کم رویی، حالت و کیفیت کم رو. (فرهنگ فارسی معین). حجب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به ترکیب رو شود.
- || اصطلاحی در روان شناسی، هر کسی طبعاً مایل است به اینکه درباره ٔ او عقیده ٔ خوب داشته باشند و او را آدمی ارجمند و باارزش بشمارند. هرگاه این میل به درجه ٔ شدت برسد و با حس بی اعتمادی به خویشتن همراه گردد کم رویی ظهور می کند. پس کم رویی نتیجه ٔ بیمی است که آدمی دارد از اینکه مبادا او را دست کم بگیرند، یعنی برایش ارزشی کمتر از آنچه خود اوخواهان است قائل شوند. از این رو می توان کم رویی را متفرع از عاطفه ٔ ترس دانست. کم رویی یک حس اجتماعی است، زیرا شخص را تنها در صورتی عارض می شود که با یک یاچند تن از همنوعان مصاحب و معاشر باشد. اشیاء ممکن است انسان را بترسانند و گاهی خشمگین سازند ولی نمی توانند سبب کم رویی او گردند. (از روانشناسی تربیتی سیاسی ص 111).
- کم ره، کم راه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کم راه شود.
- کم ریش، آنکه بر رخسار و زنخ، موی اندک داشته باشد. آنکه ریش تنک و کم پشت داشته باشد:
کوسه ٔ کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را به جنگ
گفت رخم گرچه زجاجی وش است
ایمنی از ریش کشان هم خوش است.
نظامی.
- کم ریع،برنجی که پس از پخته شدن حجم آن افزایشی اندک یابد.
- کم زا، کم زاد. رجوع به ترکیب کم زاد شود.
- کم زاد، نزور. (فرهنگ فارسی معین). زنی یا چارپایی که کم بزاید. کم فرزند. کم زا.
- کم زادوولد، کم زاد. رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم زادی، حالت و صفت کم زاد. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم زبان، کم سخن. (فرهنگ فارسی معین). خاموش و ساکت. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از کسی که هر چه او را فرموده شود بجای آرد و در برابر آن زبان عذر نگشاید. کنایه از کسی که هر چه او را دستور دهند بجا آورد و در برابر آن عذر نیاورد. (فرهنگ فارسی معین):
همانا که عشقم بر این کار داشت
چو من کم زبان عشق بسیار داشت.
نظامی (از آنندراج).
- || کسی که مانند زبان او و گفتار او دیگری را کم باشد. (آنندراج).
- کم زبانی، خاموشی و سکوت و کم حرفی. (ناظم الاطباء). کم زبان بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم زندگانی، کم عمر. کوتاه عمر. کوته زندگانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
شه نیک با کامرانی بود
چو بد گشت کم زندگانی بود.
اسدی.
بحکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی.
نظامی.
درخت افکن، بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی.
نظامی.
- کم زور، مقابل پر زور است. (آنندراج). ضعیف و عاجز و ناتوان. (ناظم الاطباء). کسی که زور و نیروی او اندک است. (فرهنگ فارسی معین).
- کم زوری، ضعف و عجز و ناتوانی. (ناظم الاطباء). کم زور بودن. اندک نیرو بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم زَهرگی، حالت و صفت کم زهره. رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم زهره، کم دل. کم جرأت. بی جرأت. جبان. بددل. بی دل، مقابل پرزهره و شجاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم زیان، آنکه یا آنچه کمتر زیان رساند. کم ضرر. کم آسیب. کم آزار:
کم آزار باشید و هم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان.
فردوسی.
- || آنکه کمتر زیان بیند. آنکه او را کمتر آسیب و ضرر رسد: من ترا از این غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی. (سندبادنامه ص 302).
- کم سابقه، کسی که در کاری و شغلی سابقه ٔ زیاد ندارد. مبتدی. مقابل سابقه دار. (فرهنگ فارسی معین).
- کم سال، خردسال. (آنندراج). جوان و خردسال و بچه. (ناظم الاطباء). خردسال. کم سن. مقابل کلان سال و سالخورده. (فرهنگ فارسی معین).سخت جوان. که مسن نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
جهاندیده و زیرک و پردلم
نه کم سال و نادان و بی حاصلم.
هاتفی (از آنندراج).
- کم سالی، جوانی و خردسالی. (ناظم الاطباء). خردسالی. کم سنی. مقابل کلان سالی و سالخوردگی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم سخن، آنکه اندک سخن گوید. کم گوی. (فرهنگ فارسی معین). مُقل ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم حرف: به زبان خاموش و کم سخن و خوب سخن. (ترجمه ٔ تاریخ طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدو شاه گفت ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن.
فردوسی.
همان کم سخن مرد خسروپرست
جز از پیشگاهش نباید نشست.
فردوسی.
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار اوست.
فردوسی.
سگالید هر کار و زان پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید.
فردوسی.
کم سخنی دید دهن دوخته
چشم و زبانی ادب آموخته.

کم. [ک ُم م] (ع اِ) آستین. (دهار). آستین. ج، اکمام، کِمَمَه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
آهنی در کف چون مرد غدیر خم
به کتف باز فکنده سر هر دو کم.
منوچهری.
آن رخت قاری کو کز کم و ذیل
در وی توانیم زد دست و پایی.
نظام قاری (دیوان البسه ص 110)

کم. [ک َ] (ع اِ) چند. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن ص 82). چند و چند عدد. چه مقدار. (ناظم الاطباء). کم اسم ناقصی است مبنی بر سکون و یا مرکب است از کاف تشبیه وما که سپس کوتاه و ساکن شده است. و آن بر دو قسم است: یا کم استفهام است به معنی چند، مانند، کم رجلاً عندک. و اسم بعد از آن اگر نکره باشد به جهت تمیز بودن منصوب است و بنا به رأی اکثر نحویان جر آن مطلقاًجایز نیست. و مفرد است بر خلاف رأی نحویان کوفه. و اسم بعد از کم استفهامی اگر از معارف باشد به جهت مبتدا بودن مرفوع می گردد. و یا خبری است به معنی بسیارمانند: کم دنانیرک و کم دراهمک. و در این نوع، تمیزمضمر است و تقدیر آن چنین است کم دیناراً دنانیرک وکم درهماً دراهمک. کم خبری مانند رُب َّ عمل می کند جزآنکه رُب َّ برای تقلیل است و کم خبری برای تکثیر. تمیز کم خبری را اگر مفرد باشد بنابر لغت تمیم میتوان منصوب خواند و نیز می توان مرفوع خواند مانند کم رجل کریم قد اتانی. (از منتهی الارب). کم بر دو نوع است: خبری به معنی بسیار و استفهامی به معنی چند. و در پنج مورد با هم مشترکند: در اسم بودن، ابهام، احتیاج به تمیز، مبنی بودن و تصدیر. و در چند مورد با یکدیگراختلاف دارند: 1- سخنی که با کم خبری آید محتمل الصدق والکذب است بر خلاف کم استفهامی. 2- در کم خبری متکلم منتظر جوابی از مخاطب نیست زیرا او خود خبر دهنده است و در کم استفهامی متکلم در انتظار شنیدن جواب است زیرا که پرسش او برای کسب خبر است. 3- اسمی که بدل کم خبری واقع می گردد مقرون به همزه نیست، بر خلاف بدل کم استفهامی که مقرون به همزه است، مانند: کم عبید لی خمسون بل ستون (خبری) و کم مالک اء عشرون ام ثلاثون (استفهامی). 4- تمیز کم خبری یا مفرد است یا جمع، مانند کم عبد ملکت و کم عبید ملکت. اما تمیز کم استفهامی همیشه مفرد است بر خلاف رای نحویان کوفه. 5- تمیز کم خبری به وسیله «من » مضمر و جوباً مجرور است مگر اینکه میان کم و تمیز آن فاصله افتد و در این حال نصب آن واجب است مانند کم لی عبداً و اگر میان کم و تمیز آن به وسیله ٔ فعلی متعدی جدایی افتد، افزودن «من » برای جدا شدن از مفعول واجب است و افزودن «من » بدون فاصله نیز بسیار است مانند: کم من ملک. و اما تمیز کم استفهامی منصوب است مانند کم در هماً مالک. و جز آن، بر خلاف رأی فراء و زجاج و کسانی که موافق رأی آن دو هستند مطلقاً مجاز نیست. و اگر کم به وسیله ٔ حرف جر مجرور گردد، در اعراب تمیز آن دو وجه جایز است: منصوب بودن و غالباً چنین است، و مجرور بودن بر خلاف رأی گروهی از نحویان، و آن بوسیله ٔ «من » مضمر است نه به اضافه بر خلاف رأی زجاج، مانند بکم درهم اشتریت هذا. (از اقرب الموارد از مغنی اللبیب).
این کلمه گاه در استفهام استعمال می شود و گاه از برای خبر و همیشه مبنی بر سکون می باشد. و چون در استفهام استعمال شود، کلمه ٔ ما بعد آن منصوب می باشد مانند، کم رجلا عندک ؟ و چون از برای خبر استعمال گردد، کلمه ٔ ما بعد آن مجرور خواهد بود مانند کم درهم انفقت و در این قسم هر گاه ما بعد آن مفرد باشد بنی تمیم گاه آن را منصوب می خوانند. در هر صورت گاه کلمه ٔ بعد از کم را مرفوع می خوانند مانند کم رجل کریم اتانی. (ناظم الاطباء). || بسیار. (منتهی الارب). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسا. (ترجمان القرآن ص 82). چه بسیار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن اﷲ و اﷲ مع الصابرین. (قرآن 250/2).
پرویز کنون گم شد زان گم شده کمتر گو
زرین تره کو بر خوان، رو کم ترکوا برخوان.
خاقانی.

کم. [ک ِ] (موصول + ضمیر) که مرا. که به من. (فرهنگ فارسی معین) مخفف که ام. که مرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
معذورم داریت کم اندوه وَغیش است
اندوه وغیش من از آن جعد و غیش است.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نو عاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم به تو است ارچه نه کم خوب بود حال.
فرالاوی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ای ترک به حرمت مسلمانی
کم بیش به وعده ها نبخسانی.
معروفی.
دل برد و چون بدانست کم کرد ناشکیبا
بگریخت تا چنینم آشفته کرد و شیدا.
دقیقی.
برآن سان روم کم تو فرمان دهی
تو شاه جهانداری و من رهی.
فردوسی.
که رستم منم کم مماناد نام
نشیناد بر ماتمم پورسام.
فردوسی
به راهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی.
فردوسی
جایزه خواهم یکی کم بدهی اندکی
گر ندهی بی شکی ز ایزد خواهم عیاذ.
منوچهری.
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت.
منوچهری.
گفت کم صبرنمانده ست در این فرقت بیش.
منوچهری.
خداوندی و بر من پادشایی
توانی کم عقوبتها نمایی.
(ویس و رامین ص 313).
از او مر مرا هست فرمان روا
که جفت آن گزینم کم آیدهوا.
اسدی.
برآمد سالیان چند کم کار
نبود اندر جهان جز خواب و جز خور.
ناصرخسرو.
مرد آن است که چون مرد ورا بیند
گوید ای کاش کم این صاحب غارستی.
ناصرخسرو.
گفت که از دست بند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
سوزنی.
نه چنان مفتقرم کم نظری سیر کند
یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم.
سعدی.
مستغرق یادت آن چنانم
کم هستی خویش شد فراموش.
سعدی.
زهی سعادت من کم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام والا کرام.
سعدی.
|| در مثال ذیل، مرکب از که و م به معنی که من است و کم شنود یعنی که شنودم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
پدر گفت یکّی روان خواه بود
به کویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدرخشک نان باز جست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
ابوشکور (یادداشت ایضاً).
دل شاه ترکان چنان کم شنود
همیشه به رنج از پی آز بود.
(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 993).


خوردن

خوردن. [خوَرْ / خُرْ دَ] (مص) از گلو فرودادن و بلعیدن غذا و طعام و جز آن. (ناظم الاطباء). اوباریدن. بلع کردن. اکل. تناول. جاویدن چیزی جامد. (یادداشت مؤلف). جویدن. خائیدن. (ناظم الاطباء):
تلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر بآپیون.
رودکی.
از زمی برجستمی تا چاشدان
خوردمی هرچ اندر او بودی ز نان.
رودکی.
اشتر گرسنه کسیمه خورد
کی شکوهد ز خار چیره خورد.
رودکی.
گفتم که ارمنی است مگر خواجه بوالعمید
کو نان گندمین نخورد جز که سنگله.
بوذر.
زنان را از آن نام ناید بلند
که پیوسته در خوردن و خفتنند.
فردوسی.
بگفت این و پس خوان بیاراستند
بخوردند نان را و برخاستند.
فردوسی.
خداوند مهری بسیمرغ داد
نکرد او بخوردن از آن بچه یاد.
فردوسی.
چو از خوردن خوان بپرداختند
می و رود و رامشگران ساختند.
فردوسی.
دویدند دو دیو و از ما دو مرد
ربودند و بردند و کشتند و خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه دشت از آن مرغ بد گرد کرد
فکندند بسیار و کشتند و خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
بر سر منبر سخن گویند مر اوباش را
از بهشت و خوردن و حوران همی زینسان کنند.
ناصرخسرو.
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وز این کار چه خواست.
ناصرخسرو.
بنگر که چه کرده ای به حاصل
زین خوردن شور و تلخ و شیرین.
ناصرخسرو.
ابلیس آنرا بدان داشت تا انگور را شیره کرد و بخورد. (قصص الانبیاء).
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن ازبهر خوردنست.
سعدی.
نه لایق بود پیش اهل کرم
که آسایش خویش تنها خورم.
سعدی (بوستان).
چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
بدامش درافتی و تیرش خوری.
سعدی (بوستان).
نه سختی رسید از ضعیفی بمور
نه شیران بسرپنجه خوردند و زور.
سعدی (بوستان).
بدانکه یهودیان اکل و شرب را با خارجیان جایزنمیدانستند زیرا که ایشان بر وفق شریعت ناپاک بودندچنانکه با اهل سامره و عشاران و مصریان بهیچوجه همکاسه نمیشدند و این عادت در میان مصریان نیز رواج داشته، اکل و شرب را با قوم عبرانی ناروا و غیرمقدس می شمردند اما طور و طرز اکل و شرب قوم عبرانی در زمان عیسی مثل وضع اکل و شرب رومانیان بود و بر سفره می نشستند لکن بعد از آن عادت ایشان بر این استمرار یافت که بر تخت خوابگاه خود دراز شده آرنج چپ خود را بر آن تخت یا میز قرار داده با دست راست می خوردند چنانکه در میان ایرانیان و کلدانیان نیز شایع بود. (قاموس کتاب مقدس).
- اندک خوردن، کم خوردن.
- بار خوردن، میوه خوردن. کنایه ازنفع بردن:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری.
سعدی (بوستان).
- بر خوردن، میوه خوردن. کنایه از منتفع شدن. متمتع شدن:
از اندیشه گردون همی بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی بر خورد.
فردوسی.
بمراد دل من باش و دلم نیز مخور
گر همی خواهی کز صحبت من بر بخوری.
فرخی.
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دام در گردنش.
سعدی (بوستان).
- بسیار خوردن، پر خوردن. مقابل اندک خوردن.
- پر خوردن، بسیار خوردن:
اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معده ٔ خالی شبی ز پر خوردن.
سعدی (گلستان).
- جگر خوردن، کنایه از رنج کشیدن. درد و الم کشیدن:
من گرفتم که می خورم جگری
در تو از دور میکنم نظری.
نظامی.
- || خوردن ِ جگر، چون: فلانی جگرخور است نه پلوخور. (یادداشت مؤلف).
- چَشْته خوردن، طعم چیزی بدهان بودن. کنایه از عادتی است که کسی بر اثر نفعی پیدا می کند و خیال می کند همیشه مثل دفعه ٔ اول می تواند آن بهره و نفع را برگیرد، چون: فلانی در این مورد چَشْته خور شده است.
- حرام خوردن، خوردن حرام.
- خار خوردن، خوردن خار و شوک:
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را در گلستان.
مولوی.
- خاک خوردن، خوردن خاک، چون: فلانی مرض خاک خوردن دارد. زن آبستن در وقت ویار خاک می خورد.
- روزی خوردن، ارتزاق:
چنان پهن خوان کرم گسترد
که سیمرغ در قاف روزی خورد.
سعدی (بوستان).
نه روزی بسرپنجگی می خورند
که سرپنجگان تنگ روزی ترند.
سعدی (بوستان).
- دود چراغ خوردن، کنایه از زحمت کشیدن و تلاش کردن در امری خاصه کارهای علمی: دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان).
- رشوت خوردن، مال رشوه گرفتن. اخذ رشوه.
- سحری خوردن، در وقت سحر غذا خوردن برای روزه گرفتن.
- سوگند خوردن، سوگند بمعنی کبریت یعنی گوگرد است که درقدیم برای نمودن بیگناهی یا گناه بمتهم میخورانیده اند، و به این ترتیب سوگند خوردن یعنی خوردن گوگرد بمناسبت معنی قسم یاد کردن و قسم خوردن یافته است. (یادداشت بخط مؤلف):
صفرای مرا سود ندارد نِلْکا
درد سر من کجا نشاندعِلْکا
سوگند خورم به هرچ هستم مِلْکا
کز عشق تو بگْداخته ام چون کِلْکا.
ابوالمؤید بلخی.
من آنگاه سوگند اینسان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم.
ابوشکور بلخی.
دل بیژن آمد ز تیزی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد.
فردوسی.
پس آنگاه پرموده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
بروز سپید و شب لاجورد.
فردوسی.
من بهرچه که بخواهی تو سوگند خورم
که چنوئی بوجود آید هرگز ز عدم.
فرخی.
بلجرب یار تو بوداز مرو تا نشابور
سوگند خور که در ره بلکفد او نخوردی.
بلعباس عباس.
امیر دویت و کاغذ خواست و یک یک باب از مواضعت را جواب نبشت بخط خویش و توقیع کرد و در زیر آن سوگند بخورد. (تاریخ بیهقی). اول کسی که سوگند بدروغ خورد ابلیس بود. (قصص الانبیاء). و سوگند خورد کی چندان بکشد از مردم اصطخر کی خون براند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 116).
همه خوردند یک بیک سوگند
که اگر شه نخواهد این پیوند
شاه را درزمان تباه کنیم
بر خود او را امیر و شاه کنیم.
نظامی.
زمین بوسه داد آن سراینده مرد
بجان و سر شاه سوگند خورد.
نظامی.
جهود گفت بتوراه میخورم سوگند.
سعدی (گلستان).
- شام خوردن، غذای شبانه خوردن. خوردن شام.
- شیرینی خوردن، اکل شیرینی. کنایه از نامزد کردن دختری برای پسری است.
- صبحانه خوردن، غذای در وقت صبح خوردن.خوردن صبحانه. ناشتائی خوردن.
- غذا خوردن، خوردن غذا. اکل خوردنی.
- فروخوردن، بلعیدن:
از پشت جهان نزاد هیچ اهلی
الا شکم جهان فروخورده ست.
خاقانی.
- ناشتائی خوردن، صبحانه خوردن.
- ناهار خوردن، غذای ظهر خوردن. بوقت ظهر طبق معمول غذا خوردن.
- خشم خوردن، خوردن خشم. کنایه از جلوگیری کردن از خشم:
به بهرام گفت ای سپهدار شاه
بخورخشم و سر بازگردان ز راه.
فردوسی.
ز گفتار او گشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد.
فردوسی.
بتلخی چو زهر است خشم از گزند
ولیکن چوخوردیش نوش است و قند.
اسدی.
همه رنجی بسر برم چو بکوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.
خاقانی.
- مفت خوردن، بدون رنج و زحمت و پرداخت قیمت از چیزی استفاده کردن.
- میهمانی خوردن، میهمان شدن. در میهمانی شرکت کردن: چون شاه در شهر سراندیب آمد و مهمانی کید [پادشاه هند] بخورد سه روز آنجایگاه ببود روز چهارم از آنجا نقل کرد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی).
- نمک خوردن، کنایه از رهین منت کسی شدن.
- نوش خوردن، شیرینی و شهد خوردن.
- هوا خوردن، استنشاق هوا کردن. هوا بدرون سینه فروبردن.
- امثال:
آستین نو پلو بخور.
آفرین به شیری که تو خوردی.
خوردن خوبی دارد پس دادن بدی.
|| تصادم کردن. مصادمه کردن. تلاقی. تصادف کردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: سرم بدیوار خورد. اتومبیل او به اتومبیل دیگری خورد:
ز هندو طلایه دوصد سرفراز
بدین هر دو در راه خوردند باز.
اسدی.
- بازخوردن، برخوردن. تصادف کردن. تلاقی کردن:
چو رفتند نیمی ره از بیش و کم
سپه بازخوردند هر دو بهم.
اسدی.
همی خواست یاری بزاری و درد
ز ناگه نریمان بدو بازخورد.
اسدی.
وزآن صورت بصورت بازخوردن
به افسون فتنه ای رافتنه کردن.
نظامی.
- برخوردن، ملاقات کردن، چون: در راه بفلانی برخوردم.
- برخوردن به امری، به امری تصادف کردن. به امری متوجه شدن. ملتفت شدن.
|| آشامیدن. نوشیدن. مشروب شدن. شرب. (یادداشت مؤلف):
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
رودکی.
و این آبها اندر خوردن و کشت و برز و گیاخوارهابکار شود. (حدودالعالم). شهرهایی با چاههای بسیار که آب از آن خورند. (حدودالعالم).
می خورم تا چو نار بشْکافم
می خورم تا چو خی برآماسم.
بوشکور بلخی.
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کَت ِ شاهی نشین و باده خور.
بوشکور بلخی.
چون می خورم بساتگنی، یادِ او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عُماره ٔ مروزی.
آهو ز تنگ کوه بیامد بدشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند
داد در دست او مرنده ٔ آب
خورد آب از مرنده او بشتاب.
منجیک.
چو آمد بنزدیک نخجیرگاه
تهمتن همی خورد می با سپاه.
فردوسی.
بدانگه که جام ِ مَی آید بدست
چو خوردی بشادی بباید نشست.
فردوسی.
یکی جای خوبش فرودآورید
پس آنگاه خوردند هر دو نبید.
فردوسی.
بدش صدرشی نیزه آهن برزم
می از ده منی جام خوردی ببزم.
فردوسی.
باده خوریم اکنون با دوستان
زآنکه بدین وقت می آغرده به.
خفاف.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته.
ابوالعباس.
آب انگور خزانی را خوردن، گاه است.
منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یادِ شه عادل و مختار.
منوچهری.
این پادشاه... پنهان از پدر شراب میخورد. (تاریخ بیهقی). یک روز... شراب میخوردیم... از دور گردی پدیدار آمد. (تاریخ بیهقی).
یک خوردن تمام دو درم سنگ. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خوردن نخستین دوازده قیراط دهند... و هفته ٔ دوم هژده قیراط دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
نام او باژگونه آن لفظ است
که بگویند چون خورند شراب.
مسعودسعد.
براهت اندر چاه است سرنهاده متاز
بجامت اندر زهر است ناچشیده مخور.
مسعودسعد.
شربتی از این [از آب انگور مخمّر] بخونی دادند چون بخورد اندکی روی ترش کرد... پس شربت سوم بدو دادند بخورد و سرش گران گشت... نخستین قدح بدشخواری خوردم... چون قدح دوم بخوردم... (نوروزنامه ٔ خیام).
برمدار از مقام ِ مستی پی
سر همانجا بنه که خوردی می.
سنائی.
وصل نخواهم که هجر قاعده ٔ اوست
خوردن می زحمت خمار نیرزد.
سنائی.
گویند خورده بود وز آن نیست عیب وی
می برچه جرم باشد اگر کرد زهر مار.
سوزنی.
بطوفان شمشیر زهرآب خورد
ز دریای قلزم برآورده گرد.
نظامی.
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
نظامی.
ای فلک پیمای چست ِ چست خیز
زآنچ خوردی جرعه ای بر ما بریز.
مولوی.
قوم موسی شو بخور این آب را
صلح کن با مه ببین مهتاب را.
مولوی.
و اگر بخرابات رود ازبرای نماز کردن منسوب شود بخمر خوردن. (گلستان سعدی).
می خور ببانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
گوید ترا که باده مخور گو هو الغفور.
حافظ.
عِرض و مال از درِ میخانه نشاید اندوخت
هرکه این آب خورَد رخت بدریا فکنش.
حافظ.
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته ٔ دیگر نباشد.
حافظ.
بیا ای شیخ و از خم خانه ٔ ما
شرابی خور که در کوثر نباشد.
حافظ.
ما باده زیر خرقه نه امروز می خوریم
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید.
حافظ.
- آب خنک خوردن، تعبیری طنزآمیز از حبس شدن در جای بدآب وهوا.
- آب خوردن، آب نوشیدن. آب آشامیدن.
- || درنگ کردن. مکث کردن:
چو پرخون شد آن طشت زرین چه کرد
بخوردش چو آبی و آبی نخورد.
نظامی.
- || یک لمحه. یک لحظه. بفوری. به اندازه ٔ مدت یک آب خوردن.
- باده خوردن، شراب خوردن. می خوردن. می آشامیدن:
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
ببانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم.
حافظ.
- خون خوردن، خون آشامیدن.
- || ظالم بودن. خونخوار بودن.
- شراب خوردن، شراب نوشیدن.
- لت خوردن، آب بموقع نخوردن کشت. آب در وقت نخوردن زرع. بنوبه آب گیاهی بر هم خوردن.
- مسکر خوردن، نوشیدن مسکر. آشامیدن مسکر.
- مشروب خوردن، آشامیدن مشروب.
|| با ناخن و چنگال گرفتن. || کوفتن. || خراشیدن. رندیدن. || ریزه ریزه کردن. || شکستن. || آزار کشیدن. (ناظم الاطباء). || خرج کردن. صرف کردن. مصرف کردن:
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خویشتن خوردمی.
ابوشکوربلخی.
هم بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نداد و نخورد از آنچ بیلفخت.
رودکی.
ار خوری از خورده بگساردْت رنج
ور دهی مینو فرازآردْت گنج.
رودکی.
بشدلوری و گاو و گندم بخورد
بیامد سر سال رخساره زرد.
فردوسی.
بدین اندرون سال پنجاه نیز
بخورد و ببخشید بسیار چیز.
فردوسی.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست.
فردوسی (چ دبیرسیاقی شاهنامه ج 2 ص 724).
بگیتی هر آنکس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد.
فردوسی.
شاهی که ز مادر ملک ومهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست.
منوچهری.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
- باقیمانده خوردن، باقیمانده ٔ طلبی را اخذ کردن و خرج کردن.
- تتمه خوردن، باقیمانده خوردن. باقیمانده ٔ طلبی یا ثروتی را خرج کردن.
|| تلف نمودن. برباد دادن. از بین بردن. محو و نابود کردن: گفت دانی که آتش قربان هابیل را چرا خورد و آن ِ تونخورده ٔ (ترجمه ٔ طبری بلعمی). آنرا آمده است تا انتقام کشد و من سخت کارِه هستم آنرا که وی پیش گرفته است و بهیچ حال وی را... و نگذارد که وی چاکران او رابخورد. (تاریخ بیهقی). گروهی از فرزندان آدم... یکدیگر را می خورند ازبهر حطام عاریت را. (تاریخ بیهقی).
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو.
پادشاه که لشکر و رعیت خورد به از پادشاه که لشکر و رعیت او را خورد. (عقد العلی).
- سر کسی را خوردن، موجب تلف شدن او از شومی.
- مال مردم خوردن، مال دیگران را بنفع خود ضبط کردن و خرج کردن و تلف کردن:
یکی مال مردم بتلبیس خورد
چو برخاست لعنت بر ابلیس کرد.
سعدی.
|| زده شدن. مضروب گشتن. مقابل زدن:
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
اگر لشکر آید خورید و دهید.
فردوسی.
عنان پاک بر یال اسبان نهید
بدان سان که آید خورید و دهید.
فردوسی.
چون تو بزنی بخورد بایدْت
این خود مثلیست در خراسان.
ناصرخسرو.
یکی گرز فولاد بر مغزخورد
کسی گفت صندل بمالش بدرد.
سعدی (بوستان).
- اردنگ خوردن، لگد خوردن از طریق کاسه ٔ زانو.
- بامبه خوردن، بام خوردن. توسری خوردن.
- بام خوردن، مشت بر سر خوردن. بامبه خوردن. توسری خوردن.
- بر سر خوردن، ضربه بر سر فرودآمدن:
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد.
سعدی (بوستان).
- بیل خوردن، با بیل زده شدن. کنایه از رفتن و مردن.
- پشت گردنی خوردن، قفا خوردن. قبول ضربه در پشت گردن نمودن.
- تازیانه خوردن، شلاق خوردن: ملاح بخندید و گفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من برهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم او مرا بر شتری نشاند وز دست آن دیگر تازیانه خورده ام. (گلستان).
- تپانچه خوردن، سیلی خوردن.
- تنه خوردن، ضربه ٔ بدن کسی را تحمل کردن.
- توسری خوردن، قبول مشت و ضربه بسر خود کردن.
- توکونی خوردن، اردنگ خوردن.
- تیپا خوردن، نوک پا خوردن. ضربه از نوک پا خوردن. لگد خوردن.
- چاقو خوردن، چاقو زده شدن.
- چَک خوردن، سیلی خوردن.
- چوب خوردن، با چوب زده شدن: فرمان را پیش روید هم چوب خورید و هم مال بدهید. (تاریخ بیهقی). مؤیدالدوله فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- || ستم کشیدن.
- حد خوردن، حد زده شدن (حد نوعی مجازات بدنی است که از طرف شرع در مقابل ارتکاب جرائم تعیین شده است).
- سُقُلْمه خوردن، مشت خوردن.
- سنبه خوردن، سنبه زده شدن.
- سنگ خوردن، سنگ زده شدن:
هزار سنگ پریشان بیگنه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم.
سعدی (صاحبیه).
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد.
سعدی (بدایع).
- سوزن خوردن، سوزن زده شدن.
- سیخ خوردن، سیخ زده شدن. سیخکی خوردن.
- سیخکی خوردن، سیخ خوردن.
- سیلی خوردن، تپانچه خوردن. به سیلی زده شدن:
که سیلی خورد مرکب بدلگام.
نظامی.
بسفر گرچه آب و دانه خوری
بی ادب سیلی زمانه خوری.
اوحدی.
چو ریزد شیر را دندان و ناخن
خورد ازروبهان اردنگ و سیلی.
؟
- ضربت خوردن، ضربه ٔ شمشیر زده شدن، چون: ضربت خوردن علی علیه السلام.
- ضرب خوردن، ضربه خوردن.
- || ناراحت شدن عضله ٔ دست وپا بر اثر ضربه.
- طپانچه خوردن، سیلی خوردن. تپانچه خوردن.
- قفا خوردن، پشت گردنی خوردن:
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم این و قفای آن خوردن.
نظامی.
چراغی بدریوزه برکرده گیر
قفایی ز باد هوا خورده گیر.
نظامی.
بخردی بخورد از بزرگان قفا
خدا دادش اندر بزرگی صفا.
سعدی (بوستان).
قفا خوردی از دست یاران خویش
چو مسمار پیشانی آورد پیش.
سعدی.
از آن تیره دل مرد صافی درون
قفا خورد و سر برنکرد از سکون.
سعدی.
گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد وسودای بیهوده پخت.
سعدی (بوستان).
- قمه خوردن،قمه زده شدن.
- کارد خوردن، کارد زده شدن.
- کتک خوردن، کتک چوبدست است و کتک خوردن یعنی چوبدست خوردن ولی امروز اطلاق بر ضربه خوردن با دست میشود.
- کشیده خوردن، سیلی خوردن.
- گلوله خوردن، گلوله اصابت کردن. اصابت کردن گلوله بچیزی.
- گوشمال خوردن، گوشمال یافتن:
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال ؟
(گلستان).
سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 353).
هرکه بگفتار نصیحت کنان
گوش ندارد بخورد گوشمال.
سعدی.
- لت خوردن، پشت گردنی خوردن. قفا خوردن:
درِ شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند.
سعدی (بوستان).
رجوع به «لت خوردن » شود.
- لطمه خوردن، سیلی خوردن.
- لگد خوردن، لگد زده شدن. ضربه ٔ لگد بر او وارد شدن:
پس از غرم و آهوگرفتن به پی
لگد خورده از گوسفندان حی.
سعدی (بوستان).
زمین لگد خورد از گاو و خر بعلت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار.
سعدی.
- مشت خوردن، مشت زده شدن. مشت بر چیزی فرودآورده شدن:
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر که ز دست خویش نان خوردن.
سعدی (گلستان).
بخوردم یکی مشت زورآوران.
سعدی.
- نیزه خوردن، نیزه زده شدن.
|| سپری کردن. طی کردن. گذراندن. عمر گذراندن. گذراندن عمر:
خور بشادی نوبهاری روزگار
می گسار اندر تگرگ شاهوار.
رودکی.
ز هر پیشه در انجمن گرد کرد
بدین اندرون نیز پنجاه خورد.
فردوسی.
بدینگونه یکچند گیتی بخورد
نه رزم و نه رنج و نه ننگ ونبرد.
فردوسی.
جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگست. (تاریخ بیهقی).
ای کهن گشته در سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور.
ناصرخسرو.
همای چهرآزاد... اندر عهد خویش بفرمود که بر نقش زر و درم نوشتند: بخور بانوی جهان هزار سال نوروز و مهرگان. (مجمل التواریخ و القصص). چون مهرگان درآمد گفت مهرگان هری بخوریم وبرویم. (چهارمقاله ٔ عروضی). || سائیدن. بردن چیزی. زائل کردن. محو کردن چنانکه تیزاب فلز را. (یادداشت بخط مؤلف): خرلق سیاه... محلل است... و جلاء را قوی کند و گوشت مرده [تباه شده] بخورد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و اگر سبب آن تیزی خون باشد که رگ را بسنبد و بخورد با تب باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
وآن پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کز او استخوان نماند.
سعدی (گلستان).
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او بصیقل زنگ.
سعدی (گلستان).
- خاک خوردن، از بین بردن ِ خاک ْ چیزی را. کنایه از مردن.
- زنگار خوردن، زنگ گرفتن و از بین رفتن.
- زنگ خوردن، زنگ گرفتن آهن و از بین رفتن آن:
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم از آهن خیزد.
ابوالفرج رونی.
- فروخوردن، از بین بردن. تلف کردن:
چندین تن جباران کاین خاک فروخورده ست
این گرسنه چشم آخر هم سیر نشد زایشان.
خاقانی.
فروخورد خاک آن پری زاده را
چنان چون پری زادگان باده را.
نظامی.
|| بخود کشیدن. جذب کردن مایعی. (یادداشت مؤلف): و دو اوقیه بر یک من آهن افکند وبدهد تا همه یکی شود و آهن این داروها را بخورد. (نوروزنامه ٔ خیام).
- واکس خوردن، جذب کردن ِ چرم ْ واکس را.
|| تمتع بردن. منتفع شدن. بهره مند گردیدن. بهره ور شدن:
دوست از لاغری خویش خجل گشت ز من
گفت مسکین تن من گوشت نگیرد هموار
گفتم ای جان نه مرا از تو همی باید خورد
خوردن من ز تو بوس است و کنار و دیدار.
فرخی.
چو دشمن خر روستائی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
سعدی (بوستان).
|| امرار معاش کردن. زیستن: دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو خوردی. (گلستان سعدی). || سزاوار بودن. لایق بودن. شایسته بودن. موافق چیزی بودن. درخور بودن. مناسب بودن، چون: این پارچه به این پارچه نمی خورد. (یادداشت مؤلف): در بزرگی نخورد که با مهمان و خدمتگار ناخوانده چنین کنند. (تاریخ طبرستان).
- اندرخوردن، مناسب بودن. شایسته بودن. برازیدن. سزاوار بودن:
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مگو آنچه اندرخورد با گناه.
فردوسی.
بدانگه که می چیره شد بر خرد
کجا خواب و آسایش اندرخورد؟
فردوسی.
ز گفتار و دیدار و رای و خرد
بدان تا که با او چه اندرخورد.
فردوسی.
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندرخورد؟
فردوسی.
- درخوردن، سزاوار بودن. لایق بودن. برازیدن. مناسب بودن. شایسته بودن:
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همه نازیدن میر از ملک است
وین ستوده ست برِ اهل هنر
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
|| اصابت کردن. به آماج رسیدن.
- تیر خوردن، تیر به آماج رسیدن. اصابت کردن تیر. به هدف آمدن تیر. بهدف رسیدن تیر:
صید بیابان عشق گر بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او.
سعدی (طیبات).
- دست خوردن، دست بچیزی اصابت کردن. کنایه از از بین رفتن حالت اول چیزی است.
- زمین خوردن، بزمین افتادن. افتادن و با زمین اصابت کردن.
- نشتر خوردن، اصابت کردن نشتر ببدن و جسمی:
زنهار که خون میچکد از گفته ٔ سعدی
هر کاینهمه نشتر بخورد خون بچکاند.
سعدی.
- نیش خوردن، نیش جانوری بجسمی یا بدنی اصابت کردن:
درخشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد.
نظامی.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی.
و به نیش که خوردم چه مایه نوش آوردم. (گلستان).
اینهمه نیش می خورد سعدی و پیش می رود
خون برود در این میان گر تو تویی و من منم.
سعدی.
- هدف خوردن،به هدف اصابت کردن. به آماج رسیدن.
|| تحمل کردن. قبول چیزی کردن. پذیرفتن امری.انفعال از امری پیدا کردن.
- آتش خوردن، از آتش بهره گرفتن. از آتش گرم شدن. کنایه از عبادت ِ آتش کردن:
روی بسته پرستشی می کرد
آب می داد و آتشی می خورد.
نظامی.
- آفتاب خوردن، از آفتاب بهره مند شدن. از آفتاب استفاده کردن. از آفتاب بهره گرفتن اغلب برای علاج بیماری.
- آهار خوردن، قبول آهار کردن. آهاردار شدن.
- آهارمهره خوردن، کاغذ را با مهره سائیدن بطوری که کاغذ حالتی پیدا کند تا در اثر نور موجب ناراحتی چشم نشود.
- اتو خوردن، اتو پذیرفتن. اتو گرفتن.
- اسف خوردن، بخود اسف راه دادن. منفعل شدن بر اثر اسف. تأسف بخود راه دادن. حسرت خوردن.
- افسوس خوردن، پشیمانی و افسوس بخود راه دادن.
- اندوه خوردن، غم خوردن. انده خوردن. تحمل اندوه کردن:
گفت من بدْهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قَدَرَم.
فرخی.
چون خوری اندوه گیتی او فروخواهدْت خورد
چون کنی بر خیره او را کز تو بگریزد طلب.
ناصرخسرو.
- انده خوردن، غم و اندوه بخود راه دادن. تحمل انده کردن. پذیرش انده کردن:
جهان چون بر او بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپْرست و انده مخور.
فردوسی.
که اویست جاوید و ما برگذر
تو از آز پرهیز و انده مخور.
فردوسی.
گرت غیرت آید که انده خوری
کنی سوگواری و ماتم گری.
نظامی.
- بابِلی خوردن، بسحر بابِلی فریفته شدن. تحمل سحر کردن. قبول سحر کردن:
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده به بابلی خوردن.
نظامی.
- باد خوردن، در جریان هوا واقع شدن اجتناب ازفساد را. (از یادداشت مؤلف).
- || فاصله یافتن و بر اثر این فاصله شوق کاری از دست دادن.
- بازی خوردن، فریفته شدن. فریب خوردن. تحمل فریب دیگران کردن.
- باسمه خوردن، اثر باسمه در چیزی پیدا شدن. اثر باسمه یافتن. پذیرفتن باسمه.
- بخیه خوردن، قبول بخیه کردن.قبول دوخت یافتن.
- برخوردن، مخلوط شدن. پذیرش اختلاط کردن چنانکه در ورق بازی.
- برخوردن به کسی، آزرده شدن کسی از امری یا حرفی.
- بر هم خوردن، بهم خوردن. مخلوط و منفعل شدن.
- بند خوردن، قبول بند کردن. کنایه از فریب خوردن.
- به دردخوردن، مفید بودن. به کار خوردن. تحمل اثر امری را نمودن.
- به کار خوردن، به درد خوردن.
- به هم خوردن، مخلوط شدن. نظم جمعی یا امری از بین رفتن.
- به هم خوردن دل، دل آشوب شدن. حالت استفراغ و قی دست دادن.
- بیل خوردن، بیل زده شدن بزمینی. قبول بیل زدن کردن زمین.
- پَخ خوردن، تیزی چیزی از بین رفتن بر اثر سوهان یا وسیله ٔ دیگر. تیزی چیزی چون آهن از دست شدن.
- پشیمانی (پشیمان) خوردن، اظهار ندامت کردن. تحمل ندامت کردن. قبول ندامت کردن:
پشیمانی افزون خورد زآنکه مست
بشب زیر آتش کند هر دو دست.
فردوسی.
دیگر در هشیاری زآن پشیمانی خورد. (تاریخ سیستان).
کنون زآنچه کردی و خوردی بتوبه
همی کن ستغفار و میخور پشیمان.
ناصرخسرو.
قباد دریافت که چنانست که انوشروان می گویدو پشیمانی خورد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). امیر نصر سخن می گفت و آب از چشم او بارید و پشیمانی می خورد بر آنچه رفته بود. (تاریخ بخارا).
در این باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد.
نظامی.
اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم. (گلستان). که چون نعمت سپری شود سختی بری و پشیمانی خوری. (گلستان).
اگر بر من ببخشایی پشیمانی خوری آخر
بخاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتم.
حافظ.
- پیچ خوردن، از استقامت خارج شدن. پذیرش پیچ کردن.
- پیچ خوردن پا یا دست، ازاستقامت خارج شدن پا یا دست. نوعی دررفتگی پیدا کردن.
- پیلی پیلی خوردن، گیج شدن بر اثر مستی یا خواب.
- پیوند خوردن، قبول پیوند کردن. پیوند پذیرفتن.
- تاب خوردن، تکان خوردن بوسیله ٔ تاب یا ریسمانی یا نشستن یا آویزان شدن بریسمانی و با حرکت آن حرکت نوسانی یافتن و تکان خوردن.
- تا خوردن، دوتو شدن. دولا شدن.
- || چروک شدن.
- تأسف خوردن، افسوس خوردن. اسف خوردن: بسیار تأسف خورد و توجع نمود. (تاریخ بیهقی). و بر عمر تلف کرده تأسف میخوردم. (گلستان).
- تشویر خوردن، شرمسار شدن. شرمساری بردن:
هر دو تشویر کار او خوردند
باز تدبیر کار او کردند.
نظامی.
- || اضطراب و پریشانی کردن. (ناظم الاطباء):
سپهسالار ایران کز کمانش
خورد تشویرها برج دوپیکر.
عنصری.
- تکان خوردن،حرکت کردن. قبول تکان کردن. جنبیدن.
- تلوتلو خوردن، چون مستان حرکت کردن. بچپ و راست متمایل شدن. به استقامت راه نرفتن.
- تنه خوردن، هنگام راه رفتن بدن کسی ببدن آدمی خوردن.
- || عادت کسی را قبول کردن. پذیرفتن خوی کسی، چون: فلانی هم در تنبلی تنه اش به تنه ٔ رفیق تنبلش خورده است.
- توسری خوردن، کنایه از قبول عذاب و ظلم دیگری کردن. تحمل عذاب دیگری کردن.
- تیمار خوردن، غم کسی خوردن. دلسوزی کردن. در رنج کسی همدردی کردن. همدردی نمودن. فکر ناراحتی کسی بودن:
ز هیتال وز لشکر غاتفر
مکن یاد و تیمار ایشان مخور.
فردوسی.
اگرچه دمبدم تیمار می خورد
بیاد روی خسرو صبر می کرد.
نظامی.
نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست.
سعدی (بوستان).
- جا خوردن، میدان خالی کردن. نوعی ترسیدن که بر اثر آن ترسانیده بمقصود رسد. مقاومت نکردن.
- || تعجب کردن. حیران شدن.
- جارو خوردن، جارو زده شدن. اثر جارو بروی خود پذیرفتن. کنایه از تمیز و پاک شدن محل یا قالی است.
- جِر خوردن، پاره شدن. شکاف برداشتن.
- جگر خوردن، خوردن جگر. کنایه از غصه خوردن و تحمل رنج و ناراحتی کردن:
گهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل بپایان رسید.
نظامی.
و ناوک جانسوز جگرخور مظلومان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- جُم خوردن، تکان خوردن. حرکت اندک کردن.
- جوش خوردن، بجوش آمدن، چون: چایی جوش خورد؛ یعنی بجوش آمد.
- || پیوند خوردن، چون: دو سر زخم به هم پیوندخورد و جوش خورد.
- || آشنا شدن. بهم نزدیک شدن، چون:فلانی با اعضاء اداره ٔ خود خوب جوش خورده است.
- || عصبانی شدن. خشمناک شدن، چون: فلانی خیلی در کارها جوش می خورد.
- جوش و جلا خوردن، عصبانی شدن. خشمناک شدن.
- چاپ خوردن، قبول چاپ کردن. طبع شدن.
- چاک خوردن، شکاف خوردن. قاچ خوردن.
- چربک خوردن، فریب تملق کسی خوردن: اریارق این چربک بخورد و افسون این مرد بزرگواربر وی کار کرد. (تاریخ بیهقی).
- چرخ خوردن، بدور خودچرخیدن.
- چشم خوردن، نظر خوردن: چون کار به آخر رسید چشم بد بدو خورد. (تاریخ بیهقی).
- چشم زخم خوردن، نظر خوردن. عین الکمال رسیدن.
- چشمه خوردن، قبول چشمه کردن. تحمل چشمه کردن. اصطلاحی است در پل سازی که برحسب آن تعداد چشمه های پل را بیان می کنند، چون: سی وسه پل اصفهان سی وسه چشمه می خورد.
- چین خوردن، قبول چین کردن. تحمل چین و چروک کردن. چین در چیزی پیدا شدن.
- حاشیه خوردن، قبول حاشیه کردن.
- حد خوردن، محدودشدن. تحمل حد و انتها کردن.
- || قبول حد شرعی کردن.
- حرص خوردن، عصبانی شدن. خشمناک شدن.
- حسرت خوردن، افسوس خوردن. اسف خوردن:
بجز جان من ورنه حسرت خوری.
سعدی (بوستان).
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوری. (گلستان).
- حقه خوردن، فریب خوردن.
- حیف خوردن، حیف گفتن. حیف و حسرت اظهار کردن:
هرکه نداند سپاس نعمت امروز
حیف خورد بر نصیب رحمت فردا.
سعدی.
- خار خوردن، کنایه از تحمل رنج کردن. پذیرش ناراحتی کردن:
برند ازبرای دلی بارها
خورند ازبرای گلی خارها.
سعدی.
بگلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم.
سعدی (طیبات).
- خشم خوردن، خشم آوردن. قبول خشم کردن:
از راستی تو خشم خوری دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی.
- || خشم پنهان کردن. فروبردن خشم. خشم در دل نگاه داشتن.
- خط خوردن، نوشته ای قبول خط بطلان کردن. خط زده شدن بر نوشته ای.
- خواری خوردن، خواری کشیدن. متحمل خواری شدن: حصیری... در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی).
- خود خوردن، عصبانیت خود را اظهار نکردن و در دل نگاه داشتن.
- خون خوردن، غصه خوردن. رنج بردن. ناراحتی کشیدن:
پس شاه نیز او فراوان نزیست
همه ساله خون خورد و خون می گریست.
نظامی.
ترا کوه پیکر هیون می برد
پیاده چه دانی چه خون می خورد؟
سعدی (بوستان).
- خیس خوردن، مرطوب شدن. آب بخود کشیدن و قبول رطوبت کردن.
- داغ باطله خوردن، داغ باطل زده شدن. داغی که دلالت بر بطلان امری کند بر امری زده شدن.
- داغ خوردن، داغ و علامت زده شدن.
- || مقابل سرد خوردن، یعنی هنوز غذائی سرد نشده آنرا خوردن.
- || خشک شدن درخت بر اثر گرما و بی آبی.
- درد خوردن، تحمل درد و رنج کردن. تحمل ناراحتی کردن:
ز دشمن جهان پاک من کرده ام
بسی درد و سختی که من خورده ام.
فردوسی.
سپهبد پذیرفت و آرام کرد
همه شب زبهرش همی خورد درد.
اسدی.
فزون زآن ستم نیست بر رادمرد
که درد از فرومایه بایدْش خورد.
اسدی.
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست.
سعدی (صاحبیه).
دردی نبوده را چه تفاوت کند که من
بیچاره درد میخورم و نعره میزنم.
سعدی.
- دریغ خوردن، افسوس خوردن. حسرت خوردن.
- دود چراغ خوردن، زحمت زیادی برای چیزی خاصه علم کشیدن.
- دود خوردن، تحمل دود کردن. قبول دود کردن برای منظوری، چون ماهی دود خورد تا ماهی دودی شود.
- دهشت خوردن، ترسیدن. احساس وحشت کردن: من دهشت خوردم و خاموش شدم. (انیس الطالبین).
- ربا خوردن، پذیرفتن ربا. قبول ربا کردن.
- رنگ خوردن، قبول رنگ کردن. رنگ زده شدن.
- || حقه خوردن. فریب خوردن.
- رنگ و روغن خوردن، قبول رنگ و روغن کردن.
- رودست خوردن، حقه خوردن. فریب خوردن.
- زخم خوردن، مجروح شدن. قبول زخم کردن. تحمل زخم کردن. ضربت خوردن:
ناگهان ناله ای شنید از دور
کآمد از زخم خورده ای رنجور.
نظامی.
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است.
مولوی.
چو دشمن چنین نازنین پروری
ندانی که ناچار زخمش خوری.
سعدی (بوستان).
بگفت ار خوری زخم چوگان او
بگفتا بپایش درافتم چو گو.
سعدی (بوستان).
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و زخم خورده نمرد.
سعدی (گلستان).
- زمین خوردن، بزمین افتادن. کنایه از از اوج افتادن. کنایه از بدبخت شدن. متحمل رنج و بدبختی شدن.
- زنهار خوردن، پیمان شکستن. عهدشکنی کردن:
چو گویندت چرا زنهار خوردی
چرا بشکستی آن پیمان که کردی ؟
(ویس و رامین).
کنم کردار با تو چون تو کردی
خورم زنهار با تو چون تو خوردی.
(ویس ورامین).
- || دریغ خوردن. حسرت خوردن:
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
فرخی.
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد.
ارزقی.
دری دیگر نمیدانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهاربر جانم که دردم بیدوا ماند.
سعدی.
- زهر خوردن، اکل زهر. خوردن زهر.
- زینهار خوردن، زنهار خوردن. دریغ خوردن:
گفت هان وقت بیقراری نیست
شب شب ِ زینهارخواری نیست.
نظامی.
- || عهد شکستن. پیمان شکستن:
تو رزم تهمتن ببازی مدار
مخور با تن و جان خود زینهار.
فردوسی.
ز یزدان و از روی من شرم دار
مخور بر تن خویشتن زینهار.
فردوسی.
ای زینهارخوار بدین روزگار
از یارخویشتن که خورد زینهار؟
فرخی.
این ستم بر جوانی تو که کرد
وینچنین زینهار بر تو که خورد؟
نظامی.
- سخن خوردن، فریب خوردن بگفتاری: در این حال با ملاحده مکیده می ساخت ایشان را چنان نمود که مرا بخوارزم راه نیست میخواهم تاکه با شما عهدی باشد که در میان شما امان یابم ایشان این سخن بخوردند. (راحه الصدور راوندی). سلطان در جوال زرق و افتعال ایشان شد و چون همه نادانان سخن دشمنان بخورد. (راحهالصدور راوندی). ایشان این سخن بخوردند و دیهی با او پرداختند. (راحه الصدور راوندی).
من ار از تو سخن خوردم عجب نیست
نخست آدم سخن خوردست از ابلیس.
؟ (از سندبادنامه).
شهری چون واقف گشت که بازرگان این سخن خورد و به اندک چیزی خرسند شد گفت ای جوانمرد من ترا از این غم فرج آرم. (سندبادنامه).
- سَر خوردن، از کاری واخوردن. میل نکردن بکاری چون موافق میل نتیجه نداده است.
- سُر خوردن، لغزیدن. از دست رفتن تعادل متحرکی. از جای رفتن سر و رفتن پا بر اثر لغزانی زمین و بسر درآمدن. لیزخوردن.
- سرما خوردن، زکام شدن. مبتلا به عوارض زکام شدن بر اثر سرما.
- سکندری خوردن، در حال راه رفتن تعادل را از دست دادن و بجلو لغزیدن.
- سوهان خوردن، قبول سوهان کردن. پذیرش سوهان کردن. سوهان بر چیزی بکار بردن.
- سوزن خوردن، قبول سوزن کردن. تحمل سوزن کردن، پذیرش سوزن کردن.
- شانه خوردن، قبول شانه کردن. شانه زده شدن.
- شخم خوردن، قبول شخم کردن. شخم زده شدن.
- شکست خوردن، قبول شکست کردن، مقابل فتح کردن.
- امثال:
فتح را یک نفر می کند و شکست را یک نفر می خورد.
- شلاق خوردن، تازیانه خوردن.
- شمع خوردن، قبول شمع و حائل کردن، چون: این دیوار برای اینکه سرپا بایستد باید پنج تا شمع بخورد.
- شیشه خوردن، شیشه پذیرفتن. قبول شیشه کردن، چون: به این در پنج جام شیشه می خورد.
- شیوه خوردن، مکر خوردن. فریب خوردن.
- صدمه خوردن، متحمل صدمه شدن. ناراحت شدن.
- ضرر خوردن، تحمل ضرر کردن. ضرر بر کسی وارد شدن.
- عشوه خوردن، ناز کشیدن. تحمل عشوه ٔ دیگری کردن:
کسی را بود کیمیا در نورد
که او عشوه ٔ کیمیاگر نخورد.
نظامی.
- غبطه خوردن، حسد بردن. تحمل غبطه کردن.
- غصه خوردن، غم خوردن:
بازرفتند و غصه می خوردند
خواجه را جستجوی می کردند.
نظامی.
نباشد سود من زین قصه کردن
بجز اندوه جان و غصه خوردن.
نظامی.
- غلت خوردن، غلتیدن.
- غِل خوردن، غلتان رفتن. بگرد خود گردان رفتن چنانکه توپ ِبازی بگاه حرکت روی زمین.
- غم خوردن، اندوه خوردن. غصه خوردن:
ما غم زر چرا خوریم همی
خیز تا باده ها خوریم گران.
فرخی.
رنجی که من از پی تو دیدم
دردی که من از غم تو خوردم
بر کوه بیازمای یک بار
تا بشناسی که من چه مَردم.
سوزنی.
هر آنکو کند کار ناکردنی
غمی بایدش خورد ناخوردنی.
؟ (از سندبادنامه).
شد دیده تیره و نخورم غم زبهر آنک
روزم همه شب است و صباحم همه مسا.
مسعودسعد.
خواجه گوشه گرفت از آن غم و درد
رفت در گوشه ای و غم می خورد.
نظامی.
ای دل که ترا گفت که این دم میخور
کآنگه که نباشی غم عالم میخور
نابودن خود بدیده ٔ عقل ببین
آنگه اگرت کری کند غم می خور.
کمال الدین اسماعیل.
تهی دست غم بهر نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد.
سعدی (بوستان).
غم فردا نشاید خوردن امروز.
سعدی (گلستان).
المنهللَّه که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم.
سعدی.
یوسف گمگشته بازآید بکنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
جائی که تخت و مسند جم می رود بباد
گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم.
حافظ.
- غوطه خوردن، در آب بالا و پایین رفتن: ملاحان در دجله رفتند و غوطه می خوردند. (منتخب قابوسنامه ص 32). خود را در آن آب انداخت به اشارت حضرت خواجه و غوطه خورد. (انیس الطالبین).
- فحش خوردن، تحمل فحش و ناسزا از کسی کردن. تحمل دشنام کردن. دشنام شنیدن از کسی.
- فروخوردن، تحمل کردن. بروی خود نیاوردن:
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فروخورد آن تغابن را و تن زد.
نظامی.
- فریب خوردن، حقه خوردن. گول خوردن:
چو روسان سختی کش سخت مغز
فریبی بخوردند از اینگونه نغز.
نظامی.
فریب ورا پیردانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد.
نظامی.
نه آیین عقلست و رای و خرد
که دانا فریب مشعبِد خورد.
سعدی (بوستان).
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان).
- قاچ خوردن، شکاف خوردن. تَرَک خوردن.
- قالب خوردن، تحمل قالب کردن. پذیرش قالب کردن، چون: کفش تنگ بود قالب خورد خوب شد.
- قپان خوردن، تحمل قپان کردن. کنایه از وزن شدن.
- قسم خوردن، پذیرش قسم کردن: قسم نخور باور کردم.
- قط خوردن، نوک قلم نی را با چاقو زدن تا مناسب نوشتن شود.
- قلم خوردن، روی نوشته ای سیاه شدن. خط خوردن.
- کِش خوردن، کیش شدن شاه در شطرنج.
- کوک خوردن، بخیه خوردن.
- کیس خوردن، تا خوردن. چروک خوردن.
- گرد و خاک خوردن، استنشاق گرد و خاک کردن.
- گره خوردن، قبول گره کردن. پذیرش گره کردن.
- دردخوردن، تحمل درد کردن. کنایه از اظهار تألم و درد نکردن:
بزد گرز و آورد کتفش بدرد
بپیچید و درد از دلیری بخورد.
فردوسی.
سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخورد و در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی).
- گِل خوردن، اکل گل، و آن عادت زنان باردار و ویار آنان است.
- گول خوردن، فریب خوردن. حقه خوردن.
- گیج خوردن، پریشان بودن. تمرکز حواس نداشتن. حیران بودن.
- لطمه خوردن، قبول ضرر کردن. تحمل زیان کردن.
- لیز خوردن، سریدن چیزی لغزان بر جایی لغزان.
- مار خوردن، تیمار خوردن.
- محک خوردن، پذیرش محک کردن. بمورد آزمایش و محک قرار گرفتن.
- معلق خوردن، معلق زده شدن. پذیرش معلق کردن.
- مُهر خوردن، اثر مُهر پذیرفتن. ممهور شدن.
- نارو خوردن، حقه خوردن. فریب خوردن.
- ندامت خوردن، پشیمانی خوردن:
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
هر نفسی می خورم هزار ندامت.
سعدی.
- نظر خوردن، چشم خوردن.
- واخوردن، حالت وازدگی پیدا کردن.
- ورق خوردن، تحمل و پذیرش ورق زدن کردن، چون: ورق خوردن کتاب.
- وصله خوردن، وصله بپارچه یا چیزی دوختن و چسباندن.
- وول خوردن، جُم خوردن. حرکت خفیف کردن.
- هم خوردن، از حالت طبیعی خارج شدن. بهم ریختن، چون: دل هم خوردن که از حالت طبیعی خارج شدن آن است.
- || مخلوط شدن، چون: اجزاء آش هم خورد.
- || از هم بپاشیدن، چون: تعزیه هم خورد.
- هول خوردن، تحمل وحشت کردن:
مخور هول ابلیس تا جان دهد
هر آنکس که دندان دهد نان دهد.
سعدی (بوستان).
- یکه خوردن، جاخوردن. حیرت کردن.
|| نگرفتن. گشادن روزه. افطار کردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون فلانی روزه ٔ خود را خورد. || لازم داشتن. محتاج گشتن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: این دامن تکه می خورد. || کندن. بردن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: سیل زمین را خورد و برد. (یادداشت بخط مؤلف). || با سایش ریختن و جدا شدن اجزائی از جسمی. (یادداشت مؤلف). چون: فلان ساختمان کم کم دارد خود را می خورد. || کنایه از سخت عیبجویی و خرده گیری کردن است. (یادداشت مؤلف):
چون برگ خوار گشتی اگر گاو نیستی
انصاف ده مگوی جفا و مخور مرا.
ناصرخسرو.

فرهنگ فارسی آزاد

کم

کَم، چه بسا- چه زیاد (کم خبری)، چند تا؟ چقدر؟ (کم استفهامی)،

فرهنگ فارسی هوشیار

کم خواری

کم خوردن کم خوراکی.


کم خوراکی

کم خوردن کم خوراکی.


کم خوری

کم خوردن کم خوراکی.


خوردن

چیزی که شایسته و لایق خوردن و تناول کردن و آشامیدن باشد


پر خوردن

(مصدر) بسیار خوردن بیش از اندازه خوردن مقابل کم خوردن.

فرهنگ عمید

کم

که مرا: چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی / کم غایت توقع بوسی‌ست یا کناری (حافظ: ۸۸۶)،

معادل ابجد

کم خوردن

920

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری