معنی کمینه

کمینه
معادل ابجد

کمینه در معادل ابجد

کمینه
  • 125
حل جدول

کمینه در حل جدول

مترادف و متضاد زبان فارسی

کمینه در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • حداقل، دست‌کم، کمتر، این‌بنده، اینجانب، بنده، حقیر، رهی،
    (متضاد) بیشینه، حداکثر، مهینه. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین

کمینه در فرهنگ معین

  • کمترین، فرومایه، حقیر. [خوانش: (کَ نِ) (ص.)]
لغت نامه دهخدا

کمینه در لغت نامه دهخدا

  • کمینه. [ک َ ن َ / ن ِ] (ص عالی) کمتر باشد از هر چه. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). به معنی کمتر و کمترین. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
    خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست
    کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر.
    فرخی.
    کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
    کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
    عنصری (لغت فرس اسدی چ اقبال).
    عمرش بادا هزار ساله به دولت
    تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه.
    سوزنی.
    که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است
    کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

کمینه در فرهنگ عمید

  • کمتر،
    کمترین: به جان او که گَرَم دسترس به جان بودی / کمینه پیشکش بندگانش آن بودی (حافظ: ۸۸۲)،
    کم‌ارزش، فرومایه. δ بعضی به‌غلط پنداشته‌اند که «های بیان حرکت» در این کلمه علامت تٲنیث است و به‌همین‌جهت آن ‌را دربارۀ زنان به کار می‌برند،. توضیح بیشتر ...
فارسی به انگلیسی

کمینه در فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

کمینه در فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

کمینه در فرهنگ فارسی هوشیار

  • ‎ (صفت) کمتر کمترین: بجان او که گرم دسترس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. (حافظ)، شخص کم اهمیت و اعتبار فرو مایه حقیر، نویسنده و شاعر و گوینده بتواضع از خود چنین تعبیر آورد: اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان مار دین و دیگر حکام مواضع بدرگاه گردون اشتباه شتابد. توضیح بعضی بخطا کمینه را بسیاق عربی مونث پنداشته اند خ، حداقل دست کم مقابل مهینه بیشینه. توضیح بیشتر ...
فارسی به آلمانی

کمینه در فارسی به آلمانی

بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید