معنی کماج
لغت نامه دهخدا
کماج. [ک ُ] (اِ) نانی است مشهور. (برهان) (آنندراج). کماچ. (فرهنگ رشیدی). || نانی را نیز گویند که بر روی اخگر و زغال پزند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کماچ. کوماج. طلمه. مملول. مُضباط. و آن نانی است که در خاکستر گرم پزند شتربانان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خبزالمله. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترکی است.
بهر کاچی و عدس در خانه ای باشم مقیم
با کماج گرم و یخنی من که باشم در سفر.
بسحاق اطعمه.
- امثال:
بقدر کماجت گون کنده ام نظیر: بقدر دوغت می زنم پنبه. هر چه پول می دهی آش می خوری. ارزان خری انبان خری. (امثال و حکم ص 95 ذیل ارزان خری...)
- مثل کماج، نرم و سطبرو برجسته. (امثال و حکم ص 1473).
|| نان تنک شیرین که ازآرد برنج و غیر آن و شکر پزند. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ نظام). || نان فطیر. (ناظم الاطباء). || کلیچه ٔ خیمه را نیز گفته اند و آن تخته ای باشد میان سوراخ که بر سر ستون خیمه محکم کنند. (برهان) (آنندراج). با جیم فارسی هم آمده. (آنندراج). کلیچه ٔ خیمه و کماچه. (ناظم الاطباء). کلیچه ٔ خیمه را گویند به سبب مشابهت آن به کماج. (فرهنگ جهانگیری). تخته ای باشد گرد و میان سوراخ که بر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را بر روی آن کشند (و آن شبیه به نان کماج است). کلیچه ٔ خیمه. کماجه. (فرهنگ فارسی معین):
کماج خیمه را ماند که نتوان
ز وی کندن به دندان نیم ذره.
جامی (از آنندراج).
مجنون در آسمان چو قمر دید و حال کرد
گویا کماج خیمه ٔ لیلی خیال کرد.
آصفی.
کماج پزی
کماج پزی. [ک ُ پ َ] (حامص مرکب) عمل و شغل کماج پز. || (اِ مرکب) دکان کماج پز. جایی که کماج پزند.
کماج پز
کماج پز. [ک ُ پ َ] (نف مرکب) آنکه کماج پزد. آنکه شغل وی پختن کماج باشد.
کماج خور
کماج خور. [ک ُ خ ُ] (اِخ) دهی از دهستان مرکزی بخش حومه ٔ شهرستان دره گز است و 183 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
فارسی به انگلیسی
Casserole
فرهنگ عمید
حل جدول
گویش مازندرانی
نانی که با آرد برنج پزندنوعی نان، که با آرد برنج، تخم مرغ، شکر...
کماج نون
کنایه از:فرصت طلب
کماج هاکردن
مخلوط کردن – در آمیختن
فرهنگ فارسی هوشیار
یک نوع نان ضخیم و پوک که با آرد گندم و آرد نخود تهیه کنند
فرهنگ معین
(کُ) (اِ.) یک نوع نان شیرینی.
معادل ابجد
64