معنی کل سرخ

حل جدول

لغت نامه دهخدا

کل کل

کل کل. [ک ُ ک ُ] (اِخ) دهی از دهستان آسمان آباد است که دربخش شیروان چرداول شهرستان ایلام واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

کل کل. [ک ُ ک ُ] (اِخ) دهی از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیایی است که در شهرستان همدان واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).


کل

کل. [ک ُ] (اِ) خمیدگی. کوژی. کجی. انحناء. غوز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوگانت گردد ستیغ.
بوشکور.
هان ای کل پشت پاردم باف
ای توبره ریش کون غراره.
سوزنی.
|| (ص) دم کوتاه. دم بریده. ابتر. کوتاه دم. کله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کوتاه. پست: قدی کل یعنی قدی کوتاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) || (اِ) روستا. کلی روستایی است. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). || (ص) کند: شمشیر کل، اره ٔ کل، کارد کل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کله شود.

کل. [ک ُ] (ع اِ) مخفف کُل ّ بهمان معنی است:
طبع هر جزوی که هست آخر سوی کل مایل است.
کاتبی.
دین ودل را کل بدو بسپرد خلق
پیش امر و نهی او میمرد خلق.
مولوی.

کل. [ک َ] (ص) کچل. یعنی شخصی که سر او زخم یا جای زخم داشته باشد و موی نداشته باشد و به عربی اقرع خوانند. (برهان). کچل را گویند یعنی کسی که سر او مو نداشته باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). کسی که سر او از کچلی بی موی بود. (ناظم الاطباء). مسعوف. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مخفف کچل. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بدخواه او نژند و سرافکنده و خجل
چون کل که از سرش برباید عمامه باد.
فرخی.
باشی کل ای برادر و معذوری
گر سر برهنه کرد نمی آری.
ناصرخسرو.
ورنه جوان شو که هیچ کل نرهد
جز که به جعد سیه ز ننگ کلی.
ناصرخسرو.
دیوانه ای را به کلی دادند. (النقض ص 264).
از پی عیب کل کله جوید.
سنائی.
سر کل را پناه دان ز کلاه.
سنائی.
از کله ٔ حسود تو سودای مهتری
بیرون شود چو نخوت گیسو ز فرق کل.
سوزنی.
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از کل سرکفته ٔ کلان بیند.
سوزنی (دیوان چ 1 ص 23 ح).
از چه ای کل باکلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.
مولوی.
مال و زر سررا بود همچون کلاه
کل بود آن کز کله سازد پناه.
مولوی.
- امثال:
کل هم خدائی دارد.
کل از مو بدش می آید.
کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی.
|| نرینه ٔ جمیع حیوانات را گویند عموماً و گاومیش نر را خصوصاً. (برهان) (ناظم الاطباء). بمعنی نر جمیع بهائم عموماًو گاومیش نر خصوصاً. (انجمن آرا) (آنندراج). نر از گاو و گوسفند و مانند آن. نرینه از ستور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و اما گوشت بزماده و آن کل، آن خون که از ایشان خیزد غلیظ شود. (الابنیه، یادداشت ایضاً).
- کل خوردن، آبستن شدن گاو و گوسفند و مانند آن. جفت شدن نر باماده. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) شاخ. (انجمن آرا) (آنندراج). || (ص) منحنی. کج. خمیده. (انجمن آرا) (آنندراج). حق آن است که کل و کله بمعنی کج و کوتاه آمده و آنرا بضم کاف نیز استعمال کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به کُل شود. || کوتاه. قصیر. (ناظم الاطباء). || (اِ) چال. گودال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || دندان گراز، که آن را چون سلاح بکار برد. یشک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جوانه در حبوبات و برنج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || جوانه در حبوبات و برنج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (ص) بزرگ: کل چشم، فراخ چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه. چنانکه در: بنجا کل، جلیل کل، چاکل، دوکل. (یادداشت، به خط مرحوم دهخدا).

کل. [ک ُل ل] (ع اِ) همه. همگی. همه ٔ اجزاء. این لفظ اگر چه مفرد است ولی در معنی جمع استعمال می گردد. مذکر و مؤنث در وی یکسان است. اگرچه در مؤنث گاه کله گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) همه. جمیع. (غیاث). همه. (ترجمان القرآن). مجموع. تمام. کافه. جمله. جملگی. جمع هرچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کل اسمی است که برای استغراق وضع شده در جائی که مدخول آن نکره باشد. چنانکه: کل نفس ذائقه الموت (قرآن 185/3). و یا مدخول معرفه و جمع باشد چنانکه در «کلهم آتیه» و یا مدخول مفرد معرفه باشد که تمام اجزاء آن را شامل شود چنانکه در «کل زید حسن » پس اگر گفته شود «اکلت کل رغیف لزید»، شامل همه ٔ افراد نان می شود و اگر کلمه ٔ «کل » به زید اضافه شود چنانکه در «اکلت کل رغیف زید» تمام اجزاء یک نان را شامل می شود. این کلمه گاه برای افاده کثرت و مبالغه بکار می رود چنانکه در «تدمر کل شی ٔ بامر ربها» ای کثیرا. و این کلمه جز بصورت اضافه استعمال نمی شود ولی اضافه گاه تقدیری و گاه لفظی است، وچون «ما» مصدریه ظرفیه بدان ملحق شود افاده تکرار کند چنانکه در «کلما اتاک زید فاکرمه » و آن را تأکیدکلمه ای می آورند که قابلیت تجزیه حسی یا معنوی داشته باشد بترتیب چنانکه در «قبضت المال کله » و «اشتریت العبد کله » و به هرحال کلمه ٔ «کل » را با اعتبار هر یک از آنچه قبل یا بعد آن قرار گرفته سه حالت است (یعنی جمعاً به شش صورت به کار می رود). حالات سه گانه ٔ آن به اعتبار ما قبل آن: 1- آنکه صفت باشد برای کلمه ٔنکره یا معرفه و در این حال دلالت دارد بر اینکه موصوف آن به کمال و نهایت صفت مذکور رسیده است. و باید در این مورد اضافه شود به اسم ظاهری که از جهت لفظ ومعنی با کلمه ٔ ماقبل یکی باشد چنانکه در «هوالعالم کل العلم ». 2- آنکه تأکید باشد برای اسم معرفه یا نکره ٔ محدوده ای که قبل از آن است و در این مورد باید اضافه شود به ضمیری که به مؤکد برگردد. و افاده ٔ معنی عموم می کند. چنانکه «فسجد الملائکه کلهم ». (قرآن 30/15). 3- آنکه بصورت تابع نباشد بلکه در جنب عوامل دیگر قرار گرفته باشد که در این حال یا به اسم ظاهر اضافه می شود چنانکه در «کل نفس بما کسبت رهینه» (قرآن 38/74). و یا بدون اضافه بکار می رود چنانکه در «و کلا ضربنا له الامثال ». حالات سه گانه ٔ «کل » به اعتبار مابعد آن: 1- آنکه به اسم ظاهر ما بعد خود اضافه شودکه در این صورت همه ٔ عوامل در آن عمل می کند مانند «اکرمت کل بنی تمیم ». 2- آنکه به ضمیر محذوفی که در تقدیر بعد از آن قرار دارد اضافه شود مانند «کلا هدینا»که در اصل «کلهم هدینا» بوده است. 3- آنکه به ضمیر بارزی که بعد از آن قرار دارد اضافه شود که در اینصورت هیچ عاملی جز ابتدائیت در آن عمل نمی کند مانند «ان الامر کله للّه ». و این گفته بنابر مذهب کسی است که کلمه ٔ «کل » را [درمثال مذکور] مرفوع می خواند و بندرت خلاف آن آمده چنانچه در «فیصدرعنها کلها و هو ناهل ». کلمه ٔ «کل » از جهت لفظ همواره مفرد و مذکر است واز جهت معنی بستگی به مضاف الیه دارد و بهمین جهت ضمیری که بدان عود می کند رعایت معنی آن می شود یعنی مفرد و مثنی و جمع و مونث و مذکر آورده می شود. البته این در جائی است که به نکره اضافه شده باشد ولی اگر به معرفه اضافه شده باشد گویند رعایت لفظ و معنی هر دو جایز است در صورت اضافه به نکره رعایت معنی، و در صورت اضافه به معرفه رعایت لفظ و معنی هر دو جایز است). و چون «کل » در لفظ بدون اضافه بکار رود بعضی گفته اند رعایت لفظ آن می شود و برخی دیگر گویند: اگر مضاف الیه مقدر آن مفرد نکره است، در حکم مفرد خواهد بود و اگرمضاف الیه مقدر جمع معرفه است در حکم جمع خواهد بود. به هرحال در صورت فک اضافه تنوین عوض از مضاف الیه مقدر است. و در تقدیر کل احد، و کلهم می باشد.و اگر «کل » بعد از حرف نفی واقع شود، نفی بعض افرادرا شامل می شود مانند: «ماجاء کل القوم » و «لم آخذ کل الدراهم » و اگر کلمه ٔ نفی بعد از «کل » قرار گیرد، نفی همه افراد را شامل می شود مانند: «کلهم لم یقوموا». (از اقرب الموارد): همگان اقرار دارند که کل ترکستان را بدین لشکر بتوان زد. (تاریخ بیهقی ص 582). تا کل و جمله برافتند. (تاریخ بیهقی ص 600).
ز هر جائی که اندر کل عالم
زمینی یا حصاری یا سپاه است.
مسعودسعد.
و آنکه دعوی کند و گوید در کل جهان
از جوانمردان چون طاهر یک مرد کجاست.
مسعودسعد.
خسروا ملک برتو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد.
انوری.
کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن
چون این دل هرجائی هرجای بسی باشد.
خاقانی.
والاجمال دین محمد، محمد آنک
از کل کون خدمت او برگزیده ام.
خاقانی
ای ز پرگار امر نقطه ٔ کل
نتوانی برون شد از پرگار.
خاقانی
فرس بیرون جهاند از کل کونین
علم زد بر سریر قاب قوسین.
نظامی.
وربگوئی با یکی گو الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع.
مولوی.
تو باز دعوی پرهیز میکنی سعدی
که دل بکس ندهم کل مدع کذاب
سعدی.
- کل بودن، از جمله ٔ کل بودن یا از جمله کل شدن، اصطلاحی بوده است صوفیه را که به احتمال بمعنی واصل شدن و واصل بودن است ولی این معنی را دو شاهد ذیل خوب روشن نمی کند: بعد از آنکه پرسه فرود آورده اند و به خدمت ایستاده اند، دیگر ایشان را خدمت مطبخ و خانقاه فرموده اندو ایشان باوجود ضعف و پیری می افتاده اند و برمی خاسته اند تا کار خود بروفق مدعا پیراسته اند و از جمله ٔ کل شده اند (مزارات کرمان ص 4). چنانکه مشهور است که حضرت خواجه ٔ فقیه ابوالمعالی که از جمله ٔ کلند وقتی در کوبنان بوده اند. (مزارات کرمان ص 5).
- بکلی، از هر جهت. بتمامه. همگی:
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح نیست
بگذار تا جان می دهد بد گوی بد فرجام را.
سعدی.
این حقیقت را شنو از گوش دل
تا برون آئی بکلی ز آب و گل.
سعدی.
دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم.
سعدی.
- عقل کل، عقل فعال. عقل مدبر جهان و عالم کون و فساد. عقل دهم از عقول عشره:
این سخنهائی که از عقل کل است
بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
مولوی.
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینائی زدم.
سعدی.
- کل شدن، از جمله ٔ کل شدن. رجوع به کل بودن شود.
ای که انشاء عطارد صفت شوکت تست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد.
حافظ.
|| در اصطلاح، نام چیزی که از تعدادی جزء ترکیب شده باشد. (از تعریفات جرجانی). اسم جمیع اجزاء (منتهی الارب) (آنندراج). مقابل جزء. و بدین معنی با کلی از چند وجه فرق دارد. اول آنکه کل در خارج موجود بود و کلی از آنجا که کلی است در خارج موجود نبود. دوم آنکه کل را توان شمردن به اجزای آن و کلی را نتوان شمردن به جزئیات آن. سوم آنکه اجزاء مقوم کل بود چون آحاد نسبت به عشره و کلی مقوم جزئیات بود. چون انسان نسبت به زید و عمرو. چهارم آنکه کلی چون انسان مثلا محمول بود بر جزئی چون زید. و کل چون عشره محمول نتواند بود بر اجزای خود که آحاد بود. پنجم آنکه اجزای کل واجب بود که متناهی باشد و جزئیات کلی واجب نبود که متناهی باشد. ششم آنکه شرط وجود کل وجود همه ٔ اجزاء آن کل بود و شرط وجود کلی وجود همه ٔ جزئیات آن کلی نبود:
کجا کل آمده باشد چه باشد قیمت اجزا.
قطران.
چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ
چون ز جزوش کل سازد خاک را خارا کند.
ناصرخسرو.
همی گوئی که بر معلول خود علت بود سابق
چنان چون برعدد واحد و یا بر کل خود اجزا.
ناصرخسرو.
جزو جهان است شخص مردم روزی
باز شود جزو بی گمان بسوی کل.
ناصرخسرو.
ای ملک توکلّی که از آن هست به گیتی
فخر و شرف و دولت و فتح و ظفر اجزا.
مسعودسعد.
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم بر اجزا برافکند.
خاقانی.
نداند که از دور پرگار قدرت
بود نقطه ٔ کل بر از خط اجزا.
خاقانی.
و رجوع به شرح مطالع الانوار شود. || بعض. از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گاه کلمه ٔ «کل » بمعنی بعض بکار می رود و از لغات اضداد است. (اقرب الموارد): بایستی که این مایه بدانسته بودی که «کل » بمعنی «بعض » آید. چنانکه باری تعالی در قصه ٔ ابراهیم (ع) میفرماید: «ثم اجعل علی کل جبل منهن جزئاً» (قرآن 260/2) (کتاب النقض ص 523). || در اصطلاح صوفیه، واحد مطلق را گویند و اسم حق تعالی است به اعتبار حضرت واحدیت والهیت جامع اسمای مجموع است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) (غیاث). اسم حق تعالی، به اعتبار حضرت احدیت جامع اسماء و لذا یقال، احد بالذات، کل بالاسماء. (از تعریفات جرجانی). || در اصطلاح منطقیون، بسه معنی بکار میرود: 1- کلی منطقی یعنی مفهومی که تصور آن امتناعی از شرکت در آن نداشته باشد. یا مفهومی که صدق آن بر افراد کثیر ممتنعنباشد. 2- کل مجموعی یعنی کل به اعتبار جمع افراد. 3- کل افرادی، یک یک افراد مفهوم. (از کشاف اصطلات الفنون). برای توضیح امتیاز این سه معنی بهمین کتاب رجوع شود.

کل. [ک َل ل] (ع اِ) پشت کارد و پشت شمشیر. || وکیل. || ستم. || سختی. || اندوه. || یتیم. || آنکه وی را نه پدر باشد نه پسر. || (ص) مرد گرانجان بی خیر. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال: هو کل و هماکل و هم کل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) ثقل و گرانی. تثنیه و جمع در وی یکسان است.بعضی آن را بر کلول جمع بندند خواه مذکر باشد یا مونث. (ناظم الاطباء). گرانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان القرآن). || عیال مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن). و منه قوله تعالی: «وهو کل علی مولاه ». (قرآن 76/16) (منتهی الارب) (آنندراج). || اعیا. خستگی. تعب. (ناظم الاطباء). || (ص) زبان کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گنگ و لال. (غیاث). || شمشیر کند. || بینائی کند. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (مص) کند شدن شمشیر و جز آن. (ازمنتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی). || سست شدن زبان. درماندن از ادای کلام. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) کند شدن زبان. (غیاث) (تاج المصادر بیهقی). || کند شدن بینائی. ضعیف شدن بینائی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کند شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی). || سست شدن باد. چندان نوزیدن آن. (ناظم الاطباء). کند شدن باد. (تاج المصادر بیهقی). || بی فرزند و بی پدر گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || مانده شدن. (آنندراج). کلال. کلاله. کلوله. کلول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).


سرخ

سرخ. [س ُ] (ص) رنگی معروف. (آنندراج). شنجرف. زنجفر. (زمخشری). احمر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). انواع آن: آتشی. ارغوانی. بلوطی. پشت گلی. جگرکی. حنایی. خرمایی. دارچینی. زرشکی. شاه توتی. صورتی. عنابی. قرمز. گل سرخی. گل کاغاله. گلی. لاکی. لعل. میگون. یاقوتی. (یادداشت مؤلف):
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یاچو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است
بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ.
بوشعیب.
و از ناحیت تغزغز مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع زر سرخ. (حدود العالم).
دین من خسروی است همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست.
خسروی.
همه جامه ها سرخ و زرد و بنفش
شهنشاه با کاویانی درفش.
فردوسی.
جهاندار بستد ز کودک نبید
بلور از می سرخ بد ناپدید.
فردوسی.
تا سرخ بود چون رخ معشوقان نارنج
تا زرد بود چون رخ مهجوران آبی.
فرخی.
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سر سرخش
که از بینی سقلابی برون آید همی خله.
عسجدی.
تا آفتاب سرخ چو زرین سپر بود
تا خاک زیر باشد و گردون زبر بود.
منوچهری.
زیرا که سرخ روی برون آمد
هرکو به پیش حاکم تنها شد.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 340).
شیرین و سرخ گشت چنان خرما
چون برگرفت سختی گرما را.
ناصرخسرو.
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یا دامنی برافکن یا چادری فروهل.
نظام قاری.
|| (اِ) نوعی از مرغان که پرهای سرخ و نقطه های سپید و سیاه بر پرها دارند و بغایت خوش آواز و جنگ شان در غرائب تماشای نظارگیان این دیار است. و تحقیق آن است که سرخ هرچند لفظ فارسی است لیکن اطلاق بر جانور مذکور از تصرفات فارسی دانان هند است و در اصل هندی آن را می مینا و تنها مینا ماده ٔ آن را خوانند و در هندی متعارف لال گویند و این ترجمه ٔ سرخ است. (آنندراج) (بهار عجم).

گویش مازندرانی

کل

پسوند مکانی است مانند:توت کل


سرخ

سرخ، گوسفندی به رنگ زرد مایل به سرخ


کل کل

داد و بیداد، سر و صدا کردن به هنگام حرف زدن و مشاجره

سرفه

فرهنگ معین

کل کل

(کَ کَ) (اِ.) بیهوده گویی، هرزه گویی.

فرهنگ عمید

کل کل

پرگویی، پرحرفی، بحث بیهوده،
* کل‌کل کردن: (مصدر لازم) [عامیانه] پرگویی کردن و سر یکدیگر را به درد آوردن،

معادل ابجد

کل سرخ

910

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری