معنی کلی

کلی
معادل ابجد

کلی در معادل ابجد

کلی
  • 60
حل جدول

کلی در حل جدول

  • قهرمان اسبق بوکس
  • قهرمان مشهور بوکس
مترادف و متضاد زبان فارسی

کلی در مترادف و متضاد زبان فارسی

  • بسیار، خیلی، زیاد، عام، عمومی، همگانی، همگانی،
    (متضاد) جزیی. توضیح بیشتر ...
فرهنگ معین

کلی در فرهنگ معین

  • روستایی، جذام، خوره. [خوانش: (کُ لِ) (ص نسب.)]
  • (کُ) (اِ. ) = کولی: نوعی ماهی کوچک استخوانی و پر گوشت که در مرداب انزلی و بحر خزر فراوان است و آن را در حوض ها نگهداری کنند، رضراضی. توضیح بیشتر ...
  • منسوب به کل، هر چیز که عمومیت داشته باشد، عمومی، در فارسی: عمده، زیاد. [خوانش: (کُ لّ یّ) [ع. ] (ص نسب. )]. توضیح بیشتر ...
لغت نامه دهخدا

کلی در لغت نامه دهخدا

  • کلی. [ک ُ] (ص نسبی) به معنی دهی و روستایی باشد چه کل به معنی ده و روستا هم آمده است. (برهان). روستایی و دهی. (فرهنگ رشیدی). روستایی و دهاتی. (ناظم الاطباء). منسوب به کل، روستایی. دهی. (فرهنگ فارسی معین):
    چون تو صنم و چو ما شمن نیست
    شهری وکلی تویی و ماییم.
    سنایی (از آنندراج).
    تیز بر ریش و سبلت آن کل
    خوه کلی باش و خوه بیابانی.
    سوزنی (از آنندراج).
    و رجوع به کُل شود. || (اِ) دهکده. (ناظم الاطباء). || (حامص) زندگانی و تعیش در ده. توضیح بیشتر ...
  • کلی. [ک ُ] (اِ) عربانه را گویند و آن دائره ای باشد حلقه دار که بیشتر عربان نوازند. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به معنی دف که به تازی عربانه گویند. (فرهنگ رشیدی). دف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
    من و این ساده دلی بیهده بر هر سخنی
    پای می کوبم چون گیلان بر نای و کلی.
    فرخی (از آنندراج).
    || نوعی از ماهی هم هست و آن پر گوشت و کوچک می باشد و خوردنش قوت شهوت دهد و آن را عربان سمک رضراضی گویند. (برهان). قسمی از ماهی ریزه که مقوی باه باشد و آن را سمکه ٔ رضراضی گویند، زیرا که رضراض سنگ ریزه را گویند. توضیح بیشتر ...
  • کلی. [ک َ] (حامص) بمعنی کچلی باشد و آن علتی است معروف که در سر اطفال بهم می رسد. (برهان). کچلی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کچلی. کل بودن. (فرهنگ فارسی معین). قَرعَه. اقرعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
    کر کند با تو کسی دعوی به صاحب گیسویی
    گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آرد کلی.
    سوزنی. توضیح بیشتر ...
  • کلی. [ک ُ لا] (ع اِ) ج ِ کُلْوَه و کُلْیَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کلیه ها. رجوع به کلیه شود. || کلی الوادی،کرانهای آن. (منتهی الارب). جوانب آن. (از اقرب الموارد). || غنم حمراء الکلی، گوسپندان لاغر، و حمرالکلی بالضم مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || لقیته بشحم کلاه، یعنی در آغاز جوانی و ایام نشاط وی را ملاقات کردم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توضیح بیشتر ...
  • کلی. [ک ُ لا] (ع اِ) چهارپر است از بال مرغان. (از اقرب الموارد). آخرین پرهای مرغ. اول پرهای مرغ را قوادم و پس از آن را مناکب و پس از آن را خوافی و پس از آن را اباهر و پس از آن را کلی گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیه شود. توضیح بیشتر ...
  • کلی. [ک َل ْی ْ] (ع مص) برگرده ٔ کسی زدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). بر گرده زدن. (آنندراج). اکتلاء. (زوزنی)، کلاه یکلیه کلیاً (ناقص یائی)، اصابت کرد بر کلیه ٔ او و آن را بدرد آورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به کلیه شود. توضیح بیشتر ...
  • کلی. [ک ُل ْ لی] (اِخ) دهی از دهستان خان اندبیل است که در بخش مرکزی شهرستان هروآباد واقع است و 830 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). توضیح بیشتر ...
  • کلی. [ک ُل ْ لی] (اِخ) دهی از دهستان چهاردانگه است که در بخش هوراند شهرستان اهر واقع است و 274تن سکنه دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 4). توضیح بیشتر ...
  • کلی. [ک ُل ْ لی] (ص نسبی) عمومی و هر چیز که عمومیت داشته باشد و شامل همه گردد. (ناظم الاطباء). منسوب به کل، هر چیز که عمومیت داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین): و حکمت چیزهای کلی را معلوم کند. (مصنفات باباافضل، از فرهنگ فارسی معین). || تام. تمام. کامل. (فرهنگ فارسی معین): خواب مرگی است جزوی و مرگ خوابی کلی. (قابوسنامه).
    صاحبقران عالم هرگز قران به حکم
    با طالع سعادت کلی قرین شده ست.
    مسعودسعد.
    علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت مثلاًایمنی کلی حاصل تواند آمد. توضیح بیشتر ...
فرهنگ عمید

کلی در فرهنگ عمید

  • کَل بودن، کچلی،
  • جذام، خوره،
  • روستایی، ده‌نشین،
  • دف، دایره،
  • هرچیز دارای عمومیت، عمومی‌،
    تام، تمام، کامل،
    [مقابلِ جزئی] خیلی، بسیار، زیاد،
    (قید) [قدیمی] تماماً،. توضیح بیشتر ...
فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کلی در فرهنگ واژه‌های فارسی سره

  • بسیار، همادی، هم هگیر، فراگیر
فارسی به انگلیسی

کلی در فارسی به انگلیسی

فارسی به عربی

کلی در فارسی به عربی

  • جنرال، عالمی، عام، ماده، مجموع، إِجْمالی
گویش مازندرانی

کلی در گویش مازندرانی

  • لانه ی مرغ، کنام جانوران
  • صدا، فریاد، دو سو عرضی جعبه
  • کلید، قفل کوچک در
فرهنگ فارسی هوشیار

کلی در فرهنگ فارسی هوشیار

فارسی به ایتالیایی

کلی در فارسی به ایتالیایی

فارسی به آلمانی

کلی در فارسی به آلمانی

واژه پیشنهادی

کلی در واژه پیشنهادی

بخش پیشنهاد معنی و ارسال نظرات
جهت پیشنهاد معنی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید از اینجا ثبت نام کنید
قافیه