معنی کلکی
فرهنگ فارسی هوشیار
لغت نامه دهخدا
کلکی. [ک ِ] (ص نسبی) منسوب به کِلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کِلک و کلکین شود.
کلکی. [ک َ ل َ] (ص نسبی) از روی حقه و مکر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کَلَک شود. || شخص هرزه. (فرهنگ فارسی معین). هرزه گرد وهرجایی. (ناظم الاطباء). اهل فساد. زن تباه کار. زنی نابسامان. زن بدعمل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلکی. [ک َ ل َ] (اِ) پری باشد که در بزم و رزم بر سر بزنند و به ترکی جیغه خوانند. (برهان). جیغه و پری که در بزم و رزم پادشاهان و جوانان خوش صورت و مردمان شجاع و دلاور بردستار و کلاه زنند (ناظم الاطباء). و رجوع به کَلَل شود.
دینار کلکی
دینار کلکی. [ک َ ل َ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش نیکشهرشهرستان چاه بهار. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
شش کلکی
شش کلکی. [ش َ / ش ِ ک ِ ل ِ] (ص مرکب) شش انگشتی. (یادداشت مؤلف). رجوع به شش انگشتی و شش انگشت شود.
کلگی
کلگی. [ک َ] (اِ) کلل. کلکی و جیغه. (ناظم الاطباء). رجوع به کلل و کلکی شود.
حل جدول
گویش مازندرانی
از تپه های تاریخی ناحیه ی سدن رستاق واقع دراسترآباد
فرهنگ عوامانه
آدم هرزه گرد را گویند.
واژه پیشنهادی
بیژن کلکی
معادل ابجد
80