معنی کلام روان

ترکی به فارسی

کلام

کلام

لغت نامه دهخدا

کلام

کلام. [ک َ] (ع اِ) زمین درشت سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

کلام. [ک ِ] (ع اِ) ج ِ کَلم (خستگی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج ِ کلم (جرح).جاء بدواء الکلام من اطایب الکلام. (اقرب الموارد).

کلام. [ک َ] (ع اِ) سخن یا سخن با فایده ای که بنفسه کفایت کند. اسم جنس است و بر قلیل و کثیر واقع شود. و درتعریف آن گفته اند که، صفتی که جاندار بتواند آنچه را در خاطر دارد به وسیله ٔ اصوات مقطعه و یا کتابت و یا اشاره اعلام دارد. (منتهی الارب). گفتار یا گفتاری که بنفسه کفایت کند و در حقیقت معنائی است قائم به ذهن چنانکه گویند فی نفسی کلام «آمدی » و جمع دیگر گویند: کلام جز معنای قائم به ذهن نیست، و آن چیزی است که آدمی بهنگام امر و نهی کردن و خبر دادن و استفهام کردن آن را در ذهن خود می یابدو با عبارت یا اشاره مخاطب را بدان آگاه می سازد. (از اقرب الموارد). سخن. (مهذب الاسماء). گفته. گفتار. قول. گفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چه زبان است اگر گفت ندانست کلام.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شینده مر کلامش را.
ناصرخسرو.
تو فرمائی که شیطان را نباید.
کلام پرفسادش را شنیدن.
ناصرخسرو.
ابتداء کلیله و دمنه و هو من کلام بزرجمهر بختگان. (کلیله و دمنه).
پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام.
خاقانی.
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیند وقتی که در کلامی.
سعدی.
اگر سالی بر سر جمعی سخن گفتی تکرار کلام نکردی. (گلستان).
حسن کلام انوریست اینکه می کند
تا اینزمان حکایت احسان بوالحسن.
سلمان ساوجی.
- بطی ءالکلام، آهسته سخن. کسی که به آهستگی و ملایمت سخن می گوید. (ناظم الاطباء).
- به کلام درآوردن، به سخن برانگیختن. به گفتار واداشتن:
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام.
سعدی.
- حاصل کلام، خلاصه ٔ کلام. محصل کلام. هر سه دراختصار و کوتاهی سخن بکار می رود. (از ناظم الاطباء).
- رد کلام کردن، سخن را باطل کردن. رد کردن. اعتراض کردن. (ناظم الاطباء).
- کلام آسمانی، کلام خدا. کلام الهی. وحی. کلام آفریدگار:
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عطا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
- کلام آفریدگارِ، قرآن: بزرگتر گواهی بر اینچه می گویم کلام آفریدگار است. (تاریخ بیهقی).
- کلام اﷲ، کلام شریف. کلام عزت. قرآن مجید. (ناظم الاطباء).
- کلام الهی، کلام باری. رجوع به همین ترکیب شود.
- کلام باری (حق)، گفتار خدا. قرآن. کلام الهی. (فرهنگ فارسی معین): و دانستن تفسیر کلام باری عزّشانه و معانی اخبار رسول صلوات اﷲ علیه و آله لازم است. (المعجم، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- کلام جامع. رجوع به همین کلمه شود.
- کلام خدا، قرآن. نُبی. فرقان. کلام اﷲ. رجوع به کلام اﷲ شود.
- کلام سربسته و مغلق، سخن سربسته. نکته ٔ سربسته. مضمون سربسته. (مجموعه ٔ مترادفات ص 289). که معنی آن بطور صریح و واضح معلوم نباشد. مبهم.
- کلام شریف، کلام اﷲ. (ناظم الاطباء).
- کلام عزت، کلام اﷲ. (ناظم الاطباء).
- کلام کردن، سخن گفتن. کلام گفتن:
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام.
ناصرخسرو (دیوان ص 261).
- کلام لفظی، عبارت از سخن معمولی است که بواسطه ٔ ادای حرفی خاص که دلالت بر معنای مخصوصی که در نفس متکلم است می کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل کلام نفسانی. رجوع به همین ترکیب شود.
- کلام مستدام، عبارت است از کلام الهی و وحی. (غیاث) (آنندراج). سلام الهی. (فرهنگ فارسی معین).
- کلام مقفی، گفتار قافیه دار. سخن با قافیه.
- کلام منثور، نثر. (فرهنگ فارسی معین).
- کلام منظوم، نظم. شعر. (فرهنگ فارسی معین): بدانکه عروض میزان کلام منظوم است. (المعجم، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- کلام نفسانی، کلام نفسی مقابل کلام لفظی. معنای موجود در نفس متکلم که با ادای حروف و کلمات آن را به شنونده منتقل می کند و رجوع به کلام و ترکیبات آن و کلام نفس شود.
- مطبوع کلام، خوش سخن.که سخنی مطبوع و دلپذیر دارد:
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی.
سعدی.
- میان کلامتان شکر، چون خواهند در میان سخن دیگری، سخن گویند، این جمله را بر زبان آرند. (فرهنگ فارسی معین).
- یک کلام، بی چانه بی مماسکه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح علم نحو، لفظی است که متضمن باشد دو کلمه را، یعنی مرکب باشداز دو اسم یا فعل و اسم که نسبت یکی به دیگری باشد بر این وجه که فائده ٔ تام دهد چنانکه: «زید قائم » و «قام زید». (از غیاث) (آنندراج). هر لفظ مفیدی که حاصل شود از ترکیب مسند و مسندالیه. (ناظم الاطباء) سخنی است که متضمن دو کلمه و دارای اسناد باشد. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی است مفید که مقصود بالذات باشد. (از الفیه ٔ ابن مالک).
کلامنا لفظ مفید، کاستقم
و اسم و فعل ثم حرف الکلم.
(شرح ابن عقیل ج 1 ص 13).
و آن را جمله و مرکب تام نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر جمله که سکوت بر آن صحیح باشد. مقابل جمله است. مرکبی از کلمات که مستمع را پس از شنیدن آن انتظاری نماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || علمی است که در آن مسائل نقلی را به دلائل عقلی ثابت کنند و متکلم داننده ٔ آن علم است. (غیاث) (آنندراج). علمی است که در آن از ذات باری تعالی و صفات او و احوال ممکنات از مبدأ و معاد موافق قانون اسلام بحث می شود. این قید اخیر برای آن است که کلام باعلم الهی که در فلسفه موضوع بحث است مشتبه نگردد. و نیز گفته اند که علمی است به قواعد شرعی اعتقادی از روی ادله ٔ آن. (از تعریفات جرجانی 80). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: علم کلام که آن را اصول دین نیز نامند و ابوحنیفه آن را فقه اکبر خوانده و در مجمع الشکوک به «علم النظر و الاستدلال » موسوم شده و همچنین آن را «علم التوحید و الصفات » نامیده اند. و تفتازانی در شرح العقاید گوید: علمی که به احکام فرعی یعنی عملی مربوط است، آن را علم شرائع و احکام گویند و علمی که به احکام اصلی یعنی اعتقادی مربوط است «علم التوحید و الصفات » نامند. و علم توصیف و صفات (علم کلام) را چنین تعریف کرده است: علمی است که آدمی با آن قدرت پیدا می کند که باآوردن دلیل و دفع شبهات عقاید دینی را برای دیگری اثبات کند. مراد ازعلم معنی اعم یاتصدیق بطور مطلق است تا ادراک مخطئی را در ادله ٔ عقائد او نیز شامل شود و خلاصه ٔ کلام علم به اموری است که آدمی با آن مقتدر می شود یعنی با آن علم قدرتی تام و دائمی برای آدمی حاصل می گردد که عقاید دینی را برای دیگری با آوردن دلائل و دفع شبهات اثبات کرده او را ملزم سازد. و درواقع آوردن دلائل اثبات بمنزله ٔ وجود مقتضی، و دفع شبهات در حکم انتفاء مانع است و به هرحال مراد از عقاید آن چیز است که نفس اعتقاد بدان مقصود است مانند اعتقاد به ذات و صفات باری تعالی، نه احکامی که مقصود از اعتقاد به آنها عمل بدانهاست مانند نماز. و مراد از دینی بودن اعتقادانتساب آن بدین محمد (ص) اعم از آنکه صواب باشد یا خطا، بنابراین علم اهل بدعت از علم کلام خارج نیست. وبه هرحال تمام عقاید مقصود است، زیرا امور اعتقادی محصور و معدود است و علم بدانها متعذر نیست بخلاف احکام عملی که غیر محصور و معدود است و احاطت بدانها متعذر است و در آنجا آن مقدار از علم که موجب تهیؤ کامل گردد کافی است. و موضوع کلام، معلومی است که به اثبات عقاید دینی ارتباطی قریب یا بعید داشته باشد. بنابراین مبحث ترکیب اجسام و خلاء و جوهر فرد و عدم تمایز میان اعداد و عدم حال و نظائر آنها که بنحوی در اثبات یکی از اصول اعتقادی مانند اثبات صانع و معاد ونبوت ارتباط می یابد از مباحث علم کلام بشمار می رود وقاضی ارموی گوید: موضوع علم کلام ذات باری تعالی است زیرا در این علم بحث از عوارض ذاتی باری تعالی شود یعنی صفات ثبوتی وسلبی وی، و یا بحث از افعال او تعالی در دنیا مانند حدوث عالم و یا در آخرت مانند حشر و نشر و یا از احکام خدا در دنیا و آخرت چون بعث پیغمبران و نصب امامان در دنیا از این جهت که آن دو بر خدا واجب است یا نه. و بحث در ثواب و عقاب در آخرت هم از این جهت که بر باری تعالی واجب است یا نه. ولی این گفته خالی از اشکال نیست، و حجهالاسلام غزالی، موضوع علم کلام را موجود بماهو موجود یعنی موجود من حیث هو بدون تقید به چیزی دانسته است، و امتیاز علم کلام را با علم الهی در آن می داند که در کلام بر طریق قانون اسلام به اثبات مسائل می پردازند نه قانون عقل، بخلاف علم الهی که آن براساس عقل است، خواه مطابق با قانون اسلام باشد و خواه نباشد و این گفته نیز مخدوش است چه بدین ترتیب علم کلام تنها عقاید حقه ٔ اسلام را شامل می شود و بحث در عقاید باطله از مسائل این علم خارج می گردد. و فائده و غایت علم کلام آن است که آدمی از حضیض تقلید به اوج یقین می رسد و در دفع شبهات و اثبات عقاید حقه میکوشد و گمراهان را ارشاد کرده و اباطیل مغرضان را رد میکند. و نتیجه ٔ عمده ٔ آن اینکه پایه ٔ تمام معارف و علوم اسلامی را استوار می سازد. چه اگر اصول عقاید ثابت نگردد دیگر معارف دینی را ارزش و اهمیت نمی ماند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تاریخ علم کلام:علم کلام ابتدا بر مجموعه ای از مسائل دینی و اعتقادی گفته شده است ولی اندک اندک دامنه ٔ آن وسعت یافته است چنانکه میتوان موضوع آن را بدو قسمت کرد که مقاصدهر قسم بکلی مغایر قسم دیگر است. قسم اول آن است که از مشاجرات فرق اسلامی و اختلاف آرای آنان پدید آمده و تا دیر زمانی در حال بسط و توسعه بوده است.
قسم دوم علمی است که برای مقابله و مبارزه با فلسفه و رد و دفع شبهات ملاحده ایجاد گردیده است، و این دو قسم تا زمان غزالی تقریباً از هم جدا و مجزا بود. غزالی هر دو مسأله را با یکدیگر درآمیخت وامام فخررازی آن را بسط داد و متأخران از فلاسفه، کلام و اصول را ممزوج کردند، و میتوان گفت قسم اول محدود به زمانی بوده است که اسلام در سرزمین عربستان محدود بود و مردم این منطقه بمقتضای طبیعت ساده ٔ خود درباب مسائل اعتقادی به همان عقیده ٔ اجمالی اکتفا میکردند و بیشتر در احکام فرعی که جنبه ٔ عملی داشت فحص و بحث می شد و در زمان صحابه مجموعه ای از فقه فراهم آمد. اما از وقتی که دامنه ٔ اسلام وسعت یافت و اقوام مختلف و متمدن ایرانی و یونانی و قبطی و جز آنان به اسلام در آمدند بحث در عقاید و اصول دین آغاز شد و مسائل مختلفی در سرزمین عربستان پدید آمد که منتهی به پیدایش فرق متعددی گردید و تا زمان بنی امیه وسعت اختلاف عقاید محدود به خود مسلمانان بود و همه ٔ مشاجرات برای اثبات عقاید دینی بود نه بمنظور دفع شبهات معاندان دین و قیام برضد ملاحده و پایه گذاری علمی بر اساس اصول عقلی در مقابل فلسفه. ولی علم کلام بهمین ختم نمی شد بلکه همواره بنسبت توسعه ٔ علوم و معارف در محیط مسلمانان این دانش پیشرفت و ترقی میکرد و بر پایه ٔ اصول عقلی و به صورت علمی تکامل می یافت و از این تاریخ قسم دوم از علم کلام آغاز می شود. توضیح آنکه قسم اول از علم کلام که از اوائل اسلام شروع گردید تا اواخر دوره ٔ بنی امیه بیشتر نپائید و از آغاز دوره ٔ عباسی قسم دوم علم کلام شروع شد که می توان آن را علم کلام عقلی نامید چنانکه قسم اول را علم کلام نقلی باید خواند.از آن روزگار علم کلام به صورت علمی و بر اساس اصول عقلی مدون گردید. زیرا در دوره ٔ عباسیان در حقیقت دامنه ٔ معارف و علوم اسلامی وسعت یافت و مسلمانان در باب اظهار عقاید آزادی کامل داشتند و افراد بظاهر مسلمان و بواقع مخالف اسلام که به مبانی عقلی و علوم فلسفی آگاهی بیشتر داشتند از این آزادی سوء استفاده کردند و به نشر افکار باطل و عقاید مخالف پرداختند و بدینوسیله ایمان مسلمانان را متزلزل میساختند. علمای اسلام بفکر افتادند که با حربه ٔ خود معاندان، به جدل باآنان برخیزند و خود را به سلاح علوم عقلی مسلح سازندو همانطورکه دیگر معارف اسلامی را مانند تفسیر و فقه و حدیث و صرف و نحو و غیره بصورتی علمی مرتب و منظم ساختند همچنین علمی بر اساس مقدمات منطقی و اصول عقلی تأسیس کنند و بروش فلسفی به اثبات عقائد دینی بپردازند و شبهات معاندان را رد کنند. پس از ظهور علم کلام محدثان و علمای ظاهر به شدت بمخالفت با آن پرداختند و مخالفت آنان بحدی بود که بیم از میان رفتن این علم تازه درمیان بود. لیکن خلفای عباسی به استثنای یکی دو تن از آنان و ارکان دولت با نهایت علاقه از آن حمایت کردند. معالوصف تا زمان غزالی این علم قبولیت نیافت اما از آن زمان که غزالی و پس از او امام رازی این علم را مورد عنایت قرار دادند اهمیت بسیار یافت و مقبول نظر همگان گردید، و به هرحال نخست بار محمدبن الهذیل بن عبداﷲبن مکحول (131- 235) در این فن کتاب نوشت و بتدریج رو بترقی و تکامل نهاد. رجوع به تاریخ علم کلام شبلی نعمانی و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی و خاندان نوبختی ص 37 و 47 به بعد و فهرست آن و وفیات الاعیان ج 2 و تحفه ٔ سلیمانی شود. || (مص) سخن گفتن. (غیاث) (آنندراج).


روان

روان. [رَ] (نف) رونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). پویان. (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود:
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندر آورده بد پهلوان.
فردوسی.
پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوه روان.
فردوسی.
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکنده ریگ روان.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیامد دمان
تو گفتی مگر گشت کوهی روان.
فردوسی.
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر حبایل.
منوچهری.
به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان.
اسدی.
هرچ او برودهرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است.
ناصرخسرو.
خفته و نشسته جمله روانند باشتاب
هرگز شنوده کس به جهان خفته ٔ روان.
ناصرخسرو.
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم.
خاقانی.
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین.
نظامی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بیروان.
سعدی (بوستان).
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان)
- تخت روان، خوابگاهی مر مسافر را که وی را بر دو اسب و یا بر دو استر بار کرده روان سازند. (ناظم الاطباء).
- چرخ روان، چرخ متحرک. سپهر رونده. ضد ساکن. چرخ گردنده. چرخ دوار. چرخ گردان:
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر تویی ناتوان.
فردوسی.
چنین بود تا بود چرخ روان
به اندیشه رنجه چه داری روان.
فردوسی.
- سپهر روان، چرخ روان. رجوع به ترکیب پیشین شود:
سراسیمه گشتند ایرانیان
چو دیدند دور سپهر روان.
فردوسی.
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد.
فردوسی.
به فرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.
فردوسی.
- سرو روان، سرو رونده. مشبه به قامت معشوق است. (از فرهنگ نظام ذیل سرو):
به قد و به بالا چو سرو روان
ز دیدار دو دیده بد ناتوان.
فردوسی.
پیام آوریدی سوی پهلوان
هم از پهلوان سوی سرو روان.
فردوسی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
که ای سرو روان ماه جهانتاب
گدازان تنت چونان برف در آب.
نظامی.
فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی.
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآید
راست گویی به تن مرده روان بازآید.
سعدی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود.
سعدی.
به تماشای درخت و چمنش حاجت نیست
هرکه در خانه چو تو سرو روانی دارد.
سعدی.
دل ز سرو روان او زنده ست
هر کسی زنده از روان باشد.
کمال خجندی.
- گنج روان، کنایه از گنج قارون است زیرا که پیوسته در زیر زمین حرکت بسوی تحت می کند. (از آنندراج ذیل گنج روان):
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به.
خاقانی.
تا بدست آورده اند از جام می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.
خاقانی.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
|| جاری. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سائل. سیال:
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید.
قی اوفتد آن را که سر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج روان بر سر و رویت.
شهید.
دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند.
خسروانی.
و او را آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). مرعش، جذب، دو شهرک است خرم و آبادان و خرد با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). و اندر وی [در ناحیت خلخ]آبهای روان است. (حدود العالم).
ندید از درخت اندر او آفتاب
بهر جای جوی روان چون گلاب.
فردوسی.
سبک یک به دیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند.
فردوسی.
خرامان بشد سوی آب روان
چو جان رفته ای کو بیابد روان.
فردوسی.
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم.
فرخی.
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان.
فرخی.
چو شد به دریا آب روان و کرد قرار
تباه و بیمزه و تلخ گردد و بی بر.
عنصری.
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
منوچهری.
در شهری مقام مکنید که در او... آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). آب روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها. (تاریخ بیهقی).
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم.
ناصرخسرو.
آن بی تن و جان چیست کو روان است
که شنیدروانی که بی روان است.
ناصرخسرو.
و این سبا شهری بود خرم آب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت... بود. (قصص الانبیاء ص 188). هر وقت آواز برآوردی و توریه خواندی آب روان بایستادی. (قصص الانبیاء ص 149). و هواء آن [کلار] سردسیر است بغایت و آبها روان است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و هیچ میوه نباشد و آب روان و چشمه باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). آب آن هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). ودرختان میوه و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد. (نوروزنامه).
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد.
خاقانی.
تا زآتش غم روان بسوزد
آن طلق روان ناب درده.
خاقانی.
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم.
خاقانی.
درخت و گل و سبزه و آب روان
عمارتگهی درخور خسروان.
نظامی.
زآب روان گرد برانگیختند
جوهر تو زآن عَرَض آمیختند.
نظامی.
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.
حافظ.
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بیدردی.
بهائی.
- ناروان، غیرجاری. آنچه جاری نباشد. خشک: و آهی چنان... برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 444).
|| مجازاً بمعنی شل و پرآب، مثل شوربای روان. (فرهنگ نظام). مایع. آبکی: پس آفریدگار تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد و آن آب اندر معده با طعام بیامیزد تا طعام بدان آب کیلوس گردد و روان شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || رایج. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). نافق. (از دهار):
جلالت را فزون تر زین چه روز است
سعادت را روان تر زین چه کار است.
مسعودسعد.
حکم او هم روان بود در شور
سیم بد هم روان بود بر کور.
سنائی.
بی جلوه ٔ سکه ٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام.
خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری روان ندیده ست.
خاقانی.
- نقد روان، پول رایج. (ناظم الاطباء):
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست.
حافظ.
نثار خاک رهت نقدجان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری.
حافظ.
|| نافذ. ماضی. مطاع. مجری:
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
چون یعقوب اندرگذشت عمرو و علی هر دو برادر حاضر بودند، عهد علی و فرمان او روان تر بود بر سپاه. (تاریخ سیستان).
نهانی نیست از بندش نهان تر
نه چیزی از قضای او روان تر.
(ویس و رامین).
گفتم یا احمد سخن و توقیعتو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). و به مشرق و مغرب سخن من روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). خواجه خلیفت ماست... مثال و اشارت وی روان است. (تاریخ بیهقی).
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
ناصرخسرو.
فرمان روان جان روان زیت فرستاد
تا بر درش آری بخرد جان و روان را.
ناصرخسرو.
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون.
ابوالفرج رونی.
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد.
سنائی.
فرمان تو بر بنده روان است و روان باد
بر خلق همه روی زمین تا گه محشر.
سوزنی.
بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو در زمانه روا.
انوری.
به امر تو که روان باد روز و شب بروند
ز چین گهی سوی روم و ز روم گه سوی چین.
جوینی.
در این نکته ای هست گر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی.
سعدی.
گر از رای تو برگردم بخیل وناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد.
سعدی.
دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش
چندان روان بود که برآید روان او.
سعدی.
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره ٔ اشک
که بر دو دیده ٔ ما حکم او روان بودی.
حافظ.
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ.
|| سائر و باقی، چنانکه نام و سخن و ذکر جمیل:
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی.
فردوسی.
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم.
خاقانی.
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین.
سعدی.
|| (ق) فی الحال. زود. (برهان). جلد. تیز. چالاک. (ناظم الاطباء). سریع.تند. فرز. سبک. چابک:
روان رفت با دختر نامدار
سوی باغ ایوان گوهرنگار.
فردوسی.
بر نام تو در میان خشکی
کشتی روان روان برانم.
عطار.
از نام تو کشتیی بسازم
و آن کشتی را روان برانم.
عطار.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
نبینی که چون کارد بر سر رود
قلم را زبانش روانتر رود.
سعدی (بوستان).
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم.
حافظ.
رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فرازکرد.
؟
- بروان، بتندی. بچالاکی. بسرعت: فوراًابویحیی را رسید آنکه روان او بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- روان آمدن، تند و سریع آمدن. به چابکی و چالاکی آمدن:
دگر گفت کو از ره هفتخوان
سوی رزم ارجاسب آمد روان.
فردوسی.
|| (نف) سلس. منسجم. شعر یا غزل یا سخنی که خالی از تعقید و تکلف باشد:
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب وغزلهای روان ما را بس.
حافظ.
- طبع روان، طبعی که بی تکلف و تصنع به سرودن شعر توانا باشد:
کنون رزم ارجاسب را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم.
فردوسی.
کنون زآن فزونم بهر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
نخواستم دگر این بار عشق پیمودن
ولیک می نتوان بستن آب طبع روان.
سعدی.
|| از حفظ و از بر مانند درس. (ناظم الاطباء). نیک آموخته. رجوع به روان شدن و روان کردن شود.

روان. [رَ] (اِخ) نام شهر ایروان. (ناظم الاطباء). روان از شهرهای مهم قفقاز و مرکز ایالت روان است. در 230هزارگزی جنوب تفلیس و در کنار رود زنکه از شعبات رود ارس قرار دارد. رجوع به ایروان و قاموس الاعلام ترکی شود.

روان. [رَ / رُ] (اِ) جان. (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روح. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی).
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
لبش مرده را بازدادی روان
ز دیدار او پیر گشتی جوان.
فردوسی.
یکی جویبار است و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان.
فردوسی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
گفتم خدنگ او چه ستاند به روز رزم
گفت از مبارزان سپاه عدو روان.
فرخی.
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کار است چون هر تنی را روان.
فرخی.
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی که شادی را روان گشتم.
فرخی.
ز من مستان به بیمهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
(ویس و رامین).
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی.
؟ (از کلیله و دمنه).
سلطان کرم مظفرالدین
در جسم ظفر روان دولت.
خاقانی.
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
خاقانی.
قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی.
خاقانی.
آن آب منجمد که سنان است نام او
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان.
ظهیر فاریابی.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل.
نظامی.
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.
سعدی.
ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.
سعدی.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن.
(بوستان).
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
(گلستان).
و رجوع به روح شود.
- باروان، باروح. زنده:
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که ماند تنی باروان.
فردوسی.
- بیروان، بیروح. بیجان. مرده:
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان.
فردوسی.
سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان.
فردوسی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان.
(بوستان).
|| گویند مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روح انسانی که نفس ناطقه است در پهلوی رُبان و در اوستا اروان بوده از ریشه ٔ اُرو بمعنی وسیع و بزرگ، چه وجود و افعال روح بزرگتر و وسیعتر از جسم است. همان ریشه ٔ اُرو در سنسکریت هم به همان معنی اوستا هست. پس تلفظ روان باید با ضم اول باشد که در پهلوی و اوستا و سنسکریت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است که اشتباه به روان بمعنی رونده شده است، و جان اعم از روان است که به روح حیوانی هم اطلاق می شود مثلاً اسب جان دارد نه روان. (از فرهنگ نظام). بعقیده ٔ قدما جسم نیست بلکه قوتی است که بکمال و لطافت خرد مدد کند و جنباننده ٔ جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد، و فنا نپذیرد، بر خلاف جان که جسمی است لطیف در بند فنا. (یادداشت مؤلف):
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی).
بدین آلت رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان.
فردوسی.
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان.
فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان.
فرخی.
چو تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته ست زمانه بدولت سلطان.
عنصری.
گویند که حیوان را جان باید در دل
آن را ستخوانی دل و جان است و روان است.
منوچهری.
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است.
(ویس و رامین).
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.
(ویس و رامین).
و اگر حرمت روان پدرم نبود تو را مالشی سخت تمام رسیدی. (تاریخ بیهقی).
تن و جان و عقل و روان آفرید
زمین و اختر و آسمان آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دگرباره امروز از این بدنشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین.
ناصرخسرو.
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان وروان نداشت.
مسعودسعد.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی.
تعاقب هر دو [شب و روز]بر فانی گردانیدن جان و روان... مصروف است. (کلیله و دمنه).
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد.
خاقانی.
ابویحیی را رسید آنکه روان او را بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 446).
بقهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم.
سعدی (بوستان).
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
و رجوع به روح شود.
- بدروان، تیره روان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. رجوع به تیره روان شود:
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان.
فردوسی.
- تازه شدن روان، شاد و خرم شدن روان.
انبساط و مسرت درون پیدا کردن:
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
- تیره روان، بدروان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. قسی القلب:
بدو گفت جاماسب کای پهلوان
پدرت آن جهاندار تیره روان.
فردوسی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان.
سعدی.
و رجوع به بدروان شود.
- خسته روان، شکسته دل. پژمرده خاطر. اندوهگین و افسرده درون. رنجیده و آزرده خاطر:
به بیغوله ای شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته روان.
فردوسی.
- خلیده روان، خسته روان. آزرده خاطر. رنجیده دل. شکسته دل و پریشان. رجوع به خسته روان شود:
زواره بیامد خلیده روان
که امروز چون گشت بر پهلوان.
فردوسی.
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان.
فردوسی.
- روان فرسا، فرساینده ٔ روان. جانفرسا. روانکاه. رجوع به روانکاه شود.
- روان کاسته، پژمرده روان. افسرده خاطر:
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
- روشن روان، پاک روان. صافی ضمیر. روشن دل:
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
- شادروان، آمرزیده روان. مرحوم. رجوع به شادروان شود.
- نوشین روان. رجوع به انوشیروان و نوشروان شود.
|| نفس: و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا). || محل جان. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). محل جان که دل باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موضع جان. (اوبهی).

روان. [رُ] (اِخ) شهری است مرکز ایالت لوار از فرانسه در محل تلاقی رود لوار و رنزون. سکنه ٔ آن 46500 تن است. محصول آن پارچه های پنبه ای و پشمی و جوراب و پارچه و لباس و کاغذ و مصنوعات مکانیکی است و دباغخانه و کارخانه ٔ ذوب آهن و رنگرزی نیز دارد.

فرهنگ عمید

کلام

قول، سخن،
سخنی که مفید معنی تام باشد، عبارت یا جمله‌ای که از مسند و مسند‌الیه ترکیب شود و دارای معنی باشد،
* کلام پهلودار: [مجاز] = سخن * سخن پهلودار
* کلام سمین: [مقابلِ غث] [قدیمی، مجاز] سخن استوار و محکم،


روان

در حال جریان، جاری: یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶)،
آن‌که راه می‌رود، رونده،
[مجاز] ملایم و آرام،
[عامیانه، مجاز] حفظ، از بر، بَلَد،
(قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان می‌چرخید،
(صفت) [مجاز] دارای نفوذ، فرمانبرداری‌شده: حکم روان،
(صفت) [قدیمی، مجاز] ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس،
* روان‌ داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
* روان کردن
[مجاز] جاری ساختن حکم، نافذ کردن: بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ: ۸۸۸)،
* روان ‌ساختن: (مصدر متعدی)
روان کردن،
جاری کردن، جریان دادن،
[قدیمی] روانه کردن،
* روان شدن: (مصدر لازم) ‹روان گشتن›
جاری شدن، جریان پیدا کردن: زخون چندان روان شد جوی‌درجوی / که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی (نظامی۲: ۱۸۹)،
[عامیانه، مجاز] فراگرفتن و ازبر شدن درس،
[قدیمی] روانه شدن، رفتن، به ‌راه افتادن، راه افتادن،
* روان کردن: (مصدر متعدی)
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن،
[عامیانه، مجاز] ازبر کردن درس یا مطلبی: ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی: لغت‌نامه: روان کردن)،
[مجاز] رواج دادن،
روغن زدن و نرم کردن،
[قدیمی] روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به ‌راه انداختن،

جان، روح حیوانی: شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی: ۱۰۰)، جان و روان یکی‌ست به ‌نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹)،
(فلسفه) [قدیمی] نفس ناطقه،

فرهنگ فارسی هوشیار

کلام

‎ گویش نوله گفت فرستاده چون پیران شنید به کردار باد دمان برمید (شاهنامه) سخن سخون گفتار، سخته شناسی (علم کلام) ‎ زمین درشت، گل خشک (اسم) سخن گفتار. یا کلام الهی. کلام باری. یا کلام باری (حق) . گفتار خدا قرآن: (و دانستن تفسیر کلام باری عزشانه و معانی اخبار رسول صلوات الله علیه و آله لازمست. یا کلام جامع. آنست که شاعر در شعر خود نکات اخلاقی و فلسفی آورد و یا از اوضاع زمان سخن گوید چنانکه قوامی گنجوی گوید: (مویم از غم سپید گشت چو شیر دل ز محنت سیاه گشت چو تار) . (این ز عکس بلا کشید خضاب وان ز راه جفا گرفت غبار) . (ترجمه ابیات براون) یا کلام منثور. نثر. یا کلام مستدام. کلام الهی. یا کلام منطوم. نظم شعر: (بدانکه عروض میزان کلام منظوم است) . یا میان کلامتان شکر. چون خواهند در میان سخن دیگری سخن گویند این جمله را بر زبان آرند. یا کلام نرم کردن. سخن سنجیده و نرم گفتن: (گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم ترا چه حاصل از این آسیای دندانست ک) (صائب)، جمله ای که مفید فایده یا خبری باشد بنحوی که چون گوینده خاموش شود شنونده در انتظار نماند. یا کلام لفظی. عبارت از سخن معمولی است که بوسیله ادای حروفی خاص که دلالت بر معانی مخصوصی که در نفس متکلم است میکند، علمی است که متضمن بیان دلایل و حجج عقلی در باب عقاید ایمانی و رد بر مبتدعان و اهل کفر و ضلالت است. توضیح: این علم زاییده بحثها و مناقشاتی است که از اواخر قرن اول هجری میان مسلمانان درباره مسایل اعتقادی از قبیل توحید و تجسیم و جبر و اختیار و ایمان و کفرو امثال آنها در گرفت و چون طرفداران هر یک ازین مباحث محتاج دلایل برای اثبات عقاید خود بودند و هر استدلالی طبعا نتیجه بحثهای عقلانی است ازین راه برای هر دسته اصول و مباحثی فراهم آمد که علم کلام از آنها تشکیل شد. در وجه تسمیه آن اختلافست: بعضی گویند چون قدیمترین مساله ای که در میان مسلمانان راجع بان اختلاف افتاد و بحث و مناقشه در آن شروع شد مساله کلام الله و خلق قرآنست این علم را بسبب تسمیه به اهم بدین نام نامیدند. برخی دیگر گویند از آنجا که مبنای این علم تنها مناظرات نسبت به عقاید است و نظری بعمل در آن علم نیست آنرا کلام گفته اند. گروهی گویند که اصحاب این علم در مسایلی تکلم کرده اند که گذشتگان از تکلم کرده اند که گذشتگان از تکلم آن خود داری کرده اند لذا بدین نام نامیده شده. سخن با فایده که بنفسه کفایت کند، گفته، گفتار، قول، گفت

فرهنگ معین

کلام

سخن، حرف، جمله ای که مفید فایده یا خبری باشد به نحوی که چون گوینده خاموش شود، شنونده در انتظار نماند. [خوانش: (کَ) [ع.] (اِ.)]

معادل ابجد

کلام روان

348

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری