معنی کلام آرزو

حل جدول

لغت نامه دهخدا

آرزو

آرزو. [رِ] (اِ) شهوت. (ربنجنی). اشتهاء. (حبیش تفلیسی). قوّت ِ جذب ملایم. هوی ̍. هوا:
همی ز آرزوی... -ر، خواجه را گه خوان
بجز زونج نباشد خورش بخوانش بر.
معروفی.
برِ شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
نگه کن که ما از کجا رفته ایم
نه مستیم و بر آرزو خفته ایم.
فردوسی.
گر زآنکه لکانه ست آرزویت
اینک بمیان ْران من لکانه.
طیان.
همیدون پندهای پادشائی
دو بهره باشد اندر پارسائی
بلهو و آرزو مولع نبودن
دل هر کس به نیکی برگشودن.
(ویس و رامین).
اگر آرزو و خشم نبایستی خدای عزّ و جل ّ در تن مردم نیافریدی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر طاعنی گوید که اگر آرزوو خشم نبایستی خدای تعالی... در تن مردم نیافریدی جواب آن است که... (تاریخ بیهقی). چون مرد افتد با خردتمام، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند، قوت خرد منهزم گردد. (تاریخ بیهقی). آن کسی که آرزوی وی بتمامی چیره تواند شد... چشم خردش نابینا ماند. (تاریخ بیهقی). در این تن سه قوه است، یکی خرد... دیگر خشم، سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی).
خود سپس ِ آرزوی تن مرو
چون خُرُه ِ نر ز پس ماکیان.
ناصرخسرو.
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی ّ تو
جان و دل بایدْت داد این پادشا را باژ و سا.
ناصرخسرو.
پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
این آرزو ای خواجه اژدهائیست
بدخو که از این بدتر اژدها نیست.
ناصرخسرو.
دردیست آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز خلق را سوی دانا بهین دواست.
ناصرخسرو.
دویدی بسی از پس آرزوها
بروز جوانی چو گاو جوانه.
ناصرخسرو.
ز آرزوی حسّی پرهیز کن
آرزویی را که یکی اژدها است.
ناصرخسرو.
ترا آرزوها چنان چون همی
چو کوران بجرّ و بجوی افکند.
ناصرخسرو.
شرابی که بترشی زند... آرزوی مجامعت ببرد و پی ها را سست کند. (نوروزنامه).
زآرزوی آب دل پرخون کنم
چون دریغ آید بخویشم چون کنم ؟
عطار (منطق الطیر).
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم هیبت است.
مولوی.
|| خواهش. کام. مراد. چیز. بغیه. مُنیَت:
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
ابا کردیه گفت کز آرزوی
چه خواهی بگوی ای زن نیکخوی.
فردوسی.
مرادت بدین کار گردد تمام
بدین آرزو باشدت نام و کام.
فردوسی.
یکی آرزو دارد اندر نهان
بیاید بخواهد ز شاه جهان.
فردوسی.
ز هر کام و هر آرزو بی نیاز
بهر آرزو دست ایشان دراز.
فردوسی.
گمانت چنین است کاین تاج و تخت
سپاه و فزونی و نیروی بخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
از آن نامداران آزاده خوی.
فردوسی.
چرا آمدستی بدین رزمگاه
ز ما آرزو هرچه خواهی بخواه.
فردوسی.
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت.
فردوسی.
بموبد چنین گفت پیروز شاه
که خواهش ز یزدان باندازه خواه
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پر از خون شود.
فردوسی.
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم.
فردوسی.
پسر گفت کای مرد آزاده خوی
مرا مرگ تو کی بود آرزوی ؟
فردوسی.
چو شد بر جهان پادشاهیش راست
بزرگی فزون گشت و مهرش بکاست
خردمند نزدیک او خوار گشت
همه رسم شاهیش بیکار گشت...
سترگی گرفت او نه مهر و نه داد
بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد.
فردوسی.
که پوشیده رویان و فرزند من
همان خواهران را و پیوند من
ببخشی بمن تا بتوران برم
چنین آرزو را اگر درخورم
چو بشنید از او [از جهن] شهریار این سخُن
بر این آرزو پاسخ افکند بن.
فردوسی.
از این مرز رفتن ترا روی نیست
مکن گر ترا آرزو شوی نیست.
فردوسی.
دگر کِت بدار مسیحا سخن
بیاد آمد از روزگار کهن...
چو چوبی از ایران فرستم بروم
بخندند بر ما همه مرز و بوم
دگر آرزو هرچه باید بخواه
شما را سوی ما گشاده ست راه.
فردوسی.
سخنهای زیبا و خوش گویشان
مراد دل و آرزو جویشان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
آرزوی خویش بیابد در او
هر کسی از خلق کِهین و مِهین.
ناصرخسرو.
نخستین قدح بدشخواری خوردم که تلخ مزه بود چون در معده ام قرار گرفت طبعم آرزوی قدح دیگر کرد. (نوروزنامه). و خردمند چگونه آرزوی چیزی کند که رنج و تعب آن بسیار باشد؟ (کلیله و دمنه).
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین
میدهد حق آرزوی متقین.
مولوی.
|| خواستگاری. خطبه. خواندن بتزویج زنی را:
دگر آنکه از روشنک یاد کرد
دل ما بدان آرزو شاد کرد.
فردوسی.
|| انتظار. توقع. ترصد. رجاء. امل. امید. تمنی. اُمْنیه. مُنْیه:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
کنون آنچه اندرخور کار تست
دلت یافت آن آرزوها که جست.
فردوسی.
یک دل و صد آرزو بس مشکل است
یک مرادت بس بود چون یکدل است.
امیرحسینی.
خسروابنده را چو ده سال است
که همی آرزوی آن باشد
کز ندیمان مجلس ار نشود
از مقیمان آستان باشد
بخرش پیش از آن که بشناسی
وآنگهت رایگان گران باشد.
انوری.
ور بمردیم عذر مابپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده.
سعدی.
|| شوق. اشتیاق. توق. تیاقه. توقان. صبابت. حسرت. تلهف:
یکی نامه بنوشت با درد و خشم
پر از آرزو دل، پر از آب چشم.
فردوسی.
چه بر کام دل کامکاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود
چو شد اسپری روز هر دو یکیست
گر افزون بود سال و گر اندکیست.
فردوسی.
جهانجوی را نیز پاسخ نوشت
پر از آرزو نامه ای چون بهشت.
فردوسی.
بود یک هفته به نزدیکی بیگانه و خویش
زآرزوی بچه ٔ رز دل او خسته و ریش.
منوچهری.
گرْت آرزوست صورت او دیدن
وآن منظر مبارک و آن مخبر.
ناصرخسرو.
شعر حجت بایدت خواندن ترا گرْت آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
|| ذوق و قریحه ٔ انتخاب.
- خوش آرزو، نیک گزین. به گزین: ریدک خوش آرزو.
|| هوس. میل:
ز دیدار خیزد همه آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور.
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیوکند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد.
ابوشکور.
اگر سال نیز آرزو آمده ست
نهم سال و هشتاد با سیصد است.
فردوسی.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی.
فردوسی.
چنان بد که یک روز پرویزشاه
همی آرزو کرد نخجیرگاه.
فردوسی.
مرا گرآرزوش آید میان انجمن خواند.
فرخی.
نه حاجب مر ترا گوید که بنشین
نه دربان مر ترا گوید که بگذر
اگر خواجه بودیا نه تو در قصر
بباش و آرزوها خواه درخور.
فرخی.
وگر کریم شود آرزوت نام و لقب
کریم وارت فعل کرام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفت خواهم دویست چوب بر او
گفت چوبت چه آرزوست بگو.
سنائی.
دختری دارم لطیف و بس سنی
آرزو می بود او را مؤمنی.
مولوی.
گفتم که یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست.
مولوی.
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه ٔ میدانم آرزوست.
مولوی.
|| چیز مطلوب. حاجت:
بدو گفت بنگر که تا آرزوی
چه خواهی بخواه از من ای نیکخوی.
فردوسی.
یکی آرزو خواهم از شهریار
که آن آرزو نزد او هست خوار
که دار مسیحا بگنج شماست
چو بینید داریدگفتار راست
برآمد بر این روزگار دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز.
فردوسی.
هر آنگه که کاریت فرمود شاه
در آن وقت هیچ آرزو زو مخواه.
اسدی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
|| آز. حرص. (دهار).شره:
کراآرزو بیش تیمار بیش
بکوش و منه میوه ٔ آز پیش.
فردوسی.
جهان خوش بود بر دل نیکخوی
نگردد بگرد درِ آرزوی.
فردوسی.
آرزو را و حسد را مده اندر دل جای
گر همی خواهی تا جانْت بماران ندهی.
ناصرخسرو.
|| تمنی. ترجی. دعا:
همی لشکر و کشور آراستی
همی رزم را به آرزو خواستی.
فردوسی.
به اختیار کس از یار خویش دور شود
بروز وصل کسی آرزو کند هجران ؟
فرخی.
|| وصال. قرب:
گرفتند مر یکدگر را ببر
بسی بوسه دادند بر روی و سر
همی هر دوان زار بگریستند
که یکچند بی آرزو زیستند.
فردوسی.
|| طمع. داعیه:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بجائی رسیده ست کار
که تاج کیان را کنند آرزو
تفو باد بر چرخ گردون تفو.
فردوسی.
بدین چهر و این مهر و این راه و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
ندیدم کسی کاینچنین زَهره داشت...
کش اندیشه ٔ گاه او آمدی
وگرْش آرزو جاه او آمدی.
فردوسی.
علی تکین به این یک ناحیت بازنایستد و وی را آرزوهای دیگر خیزد. (تاریخ بیهقی). || استبداد رای. خودرائی. خودسری. میل. هوی ̍:
همه به آرزو خواستی رسم و راه
نکردی بفرمان یزدان نگاه.
فردوسی.
|| عزم. قصد. مقصود. منظور:
خردمندو نامی و دانا بود
بهر آرزو بر توانا بود.
فردوسی.
- نفس آرزو، قُوّت شَهویه. نفس حیوانی: نفس آرزو، به وی است دوستی طعام و شراب و دیگر لذتها. (تاریخ بیهقی).
|| مقصد:
سحرگه چو از خواب برخاستند
بر آن آرزو رفتن آراستند.
فردوسی.
|| معشوق.محبوب. مطلوب:
گر تو مرا دست بازداری بی تو
زیر نباشد چو من بزردی و زاری
میر نگفته ست مر ترا که روا نیست
کآرزوی خویش را براه بیاری.
فرخی.
راست چو شب گاوگون شود بگریزم
گویم تا در نگه کنند بمسمار
آرزوی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز و داروی خواب آر.
فرخی.
بپرهیز از او بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن.
اسدی.
- آرزو آمدن، آرزو دست دادن. آرزو پیدا گشتن:
آرزو ناید همی بغدادیان را با تو شاه
روزگار معتصم یا روزگار مستعین.
معزی.
- || اشتها. (زوزنی). حرص. (دهار).
- آرزو بردن، آرزو کردن. تَمنی. (دهار). غبطه. اغتباط:
آرزو می بریم چه تْوان کرد
سود ناکرده سخت بسیار است.
انوری.
- آرزو پختن، طمع خام کردن: و آرزوی ناممکن و محال پختن نشان خامی و دشمن کامی باشد. (مرزبان نامه).
- آرزو خاستن کسی چیزی را، اشتهاء آن کردن.
- آرزوی خام،خواهش یا امید یا طمعی ناممکن.
- آرزو خواستن، آرزو کردن، خواهش کردن. درخواست. التماس مطلوب. حاجت طلبیدن. تمنی. تقاضی. ادعاء:
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار.
فردوسی.
و پیغام داد که عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماسی نکردید و آرزوئی نخواستید. (راحهالصدور).
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد بنامه درون نام او
رونده شود در جهان کام او.
فردوسی.
غروری چه باید برآراستن
نه بر جای خویش آرزوخواستن ؟
نظامی.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه.
مولوی.
- آرزو داشتن، آرزومند بودن:
بدو گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند زتو نام تو یادگار
ز پشت تو آید یکی شهریار.
فردوسی.
- آرزو رساندن، آرزو و حاجت کسی را برآوردن:
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی.
شهید بلخی.
- آرزو شکستن در دل، یأس و نومیدی از حصول مطلوبی حاصل آمدن:
آخر ای آرزوی دل تا کی
در دل این آرزو فروشکنم ؟
حسن غزنوی.
- آرزو شکستن ْ کسی و خاصه بیماری را، بمزوَّره ای او را خوشدل کردن یا با بوی کباب و مانند آن او را تسلیت دادن:
بر آتش ستم جگرم زآن کباب کرد
تا آرزوی نرگس بیمار بشکند.
کمال خجند.
- آرزو کردن، تمنی. تشهی. (زوزنی):
کشکین نانت نکند آرزوی
نان و سمن خواهی گرد و کلان.
رودکی (کذا).
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || خواستن. خواهان شدن. هوس کردن:
برآراست رستم یکی جشنگاه
که بزم آرزو کرد خورشید و ماه.
فردوسی.
پدرْت آن گرانمایه ٔ نیکخوی
نکرد ایچ از تخت او آرزوی.
فردوسی.
یکی تاج بااو بد و مهر شاه
شبانزاده را آرزو کرد گاه.
فردوسی.
تو چون اهرمن دیوی ای خاک روی
کند تاج و تخت شهانْت آرزوی.
فردوسی.
ندیدی چو نیروی بخت مرا
دلت آرزو کرد تخت مرا.
فردوسی.
بسان گوزنان بسر بر سُرو
همی رزم شیران کنند آرزو.
فردوسی.
چو آباد شد زو همه مرز و بوم
چنان آرزو کرد کآید بروم.
فردوسی.
همی تیر و چوگان کنند آرزوی
چه فرمان دهد شاه آزاده خوی ؟
فردوسی.
و از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی و وی اندر آن تنوق کردی تا سخت نیکو آمدی. (تاریخ بیهقی).
آرزو می کندم با تو دمی در بستان
یا بهر گوشه که باشد، که تو خود بستانی.
سعدی.
آرزو می کندم شمعصفت پیش وجودت
که سراپای بسوزند من بی سروپا را.
سعدی.
- || انتخاب کردن. گزیدن. اختیار کردن:
مرا خواستی [بجنگ] کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
که باشد بدور از میان سپاه.
فردوسی.
- برآرزوی، به آرزوی، به اراده. به اختیار. طوعاً. به میل. به مراد. به دلخواه:
نبیند همی دشمن از هیچ سوی
بسندش بود زیستن به آرزوی.
فردوسی.
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت.
فردوسی.
بی اندازه بردند چیزی که خواست
چو شد کار برآرزو کرده راست...
فردوسی.
بدو گفت کای مادرنیکخوی
نه بگزینم این راه برآرزوی.
فردوسی.
سپاهی بدین رزمگاه آمدیم
نه برآرزو، کینه خواه آمدیم.
فردوسی.
همی بود جشنی نه برآرزوی
ز تیمار پیروز آزاده خوی.
فردوسی.
- به آرزو آوردن، تشویق.
- غایت آرزو، منتهای اَمَل. کمال مطلوب:
غایت آرزو چو دست نداد
پشت پائی زدم برآسودم.
ابن یمین.
- امثال:
آرزو بجوانان عیب نیست، بمزاح، این آرزو بیش از حد تست.
آرزو رأس مال مفلس دان.
سنائی.
آرزو سرمایه ٔمفلس است، فقیر با امید، دل خویش خوش دارد.
آرزو عیب نیست، به استهزاء، این آرزو برتر از مرتبه و مقام تست.
آرزو میخواه لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه.
مولوی.
آرزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا.
ناصرخسرو.
هوی ̍ و هوس بر زاهد و پرهیزکار دست نیابد.
انسان (آدمی) به آرزو زنده است، مایه ٔ سعی و جهد مردم امید باشد.
حاضربجنگ باش اگر صلحت آرزوست، برای حفظ صلح و آشتی باید قوی و مسلح بود (و این سفسطه ای است که نتیجه ٔ آن خرابی جهانست).
کرا آرزو بیش تیمار بیش، هرکه را خواهش و اشتها بسیار بود غم و رنج بسیار است.
نه هر آرزو آید آسان بدست، برای رسیدن به مطلوب تحمل تعب باید.

آرزو. [رِ] (اِخ) سراج الدین علی شاه. شاعر فارسی زبان ایرانی متوطن هند. وفات 1169 هَ. ق. مؤلف تذکره ٔ موسوم به تحفهالنفائس، معروف به تذکره ٔ آرزو و سراج اللغات و غرائب اللغات و مصطلحات الشعراء و شرح اسکندرنامه ٔ نظامی و غیره.

آرزو. [رِ] (اِخ) نام زن سلم:
زن سلم را کرد نام آرزوی
زن تور را نام آزاده خوی
زن ایرج نیک پی را سهی
کجا بد سهیلش بخوبی رهی.
فردوسی.
|| نام دختر ماهیار که بهرام گور او را بزنی کرد.


کلام

کلام. [ک َ] (ع اِ) زمین درشت سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

کلام. [ک ِ] (ع اِ) ج ِ کَلم (خستگی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج ِ کلم (جرح).جاء بدواء الکلام من اطایب الکلام. (اقرب الموارد).

کلام. [ک َ] (ع اِ) سخن یا سخن با فایده ای که بنفسه کفایت کند. اسم جنس است و بر قلیل و کثیر واقع شود. و درتعریف آن گفته اند که، صفتی که جاندار بتواند آنچه را در خاطر دارد به وسیله ٔ اصوات مقطعه و یا کتابت و یا اشاره اعلام دارد. (منتهی الارب). گفتار یا گفتاری که بنفسه کفایت کند و در حقیقت معنائی است قائم به ذهن چنانکه گویند فی نفسی کلام «آمدی » و جمع دیگر گویند: کلام جز معنای قائم به ذهن نیست، و آن چیزی است که آدمی بهنگام امر و نهی کردن و خبر دادن و استفهام کردن آن را در ذهن خود می یابدو با عبارت یا اشاره مخاطب را بدان آگاه می سازد. (از اقرب الموارد). سخن. (مهذب الاسماء). گفته. گفتار. قول. گفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چه زبان است اگر گفت ندانست کلام.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
بر لفظ زمانه هر شبانروزی
بسیار شینده مر کلامش را.
ناصرخسرو.
تو فرمائی که شیطان را نباید.
کلام پرفسادش را شنیدن.
ناصرخسرو.
ابتداء کلیله و دمنه و هو من کلام بزرجمهر بختگان. (کلیله و دمنه).
پر دل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام.
خاقانی.
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پسته ات ببیند وقتی که در کلامی.
سعدی.
اگر سالی بر سر جمعی سخن گفتی تکرار کلام نکردی. (گلستان).
حسن کلام انوریست اینکه می کند
تا اینزمان حکایت احسان بوالحسن.
سلمان ساوجی.
- بطی ءالکلام، آهسته سخن. کسی که به آهستگی و ملایمت سخن می گوید. (ناظم الاطباء).
- به کلام درآوردن، به سخن برانگیختن. به گفتار واداشتن:
به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی
که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام.
سعدی.
- حاصل کلام، خلاصه ٔ کلام. محصل کلام. هر سه دراختصار و کوتاهی سخن بکار می رود. (از ناظم الاطباء).
- رد کلام کردن، سخن را باطل کردن. رد کردن. اعتراض کردن. (ناظم الاطباء).
- کلام آسمانی، کلام خدا. کلام الهی. وحی. کلام آفریدگار:
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عطا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
- کلام آفریدگارِ، قرآن: بزرگتر گواهی بر اینچه می گویم کلام آفریدگار است. (تاریخ بیهقی).
- کلام اﷲ، کلام شریف. کلام عزت. قرآن مجید. (ناظم الاطباء).
- کلام الهی، کلام باری. رجوع به همین ترکیب شود.
- کلام باری (حق)، گفتار خدا. قرآن. کلام الهی. (فرهنگ فارسی معین): و دانستن تفسیر کلام باری عزّشانه و معانی اخبار رسول صلوات اﷲ علیه و آله لازم است. (المعجم، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- کلام جامع. رجوع به همین کلمه شود.
- کلام خدا، قرآن. نُبی. فرقان. کلام اﷲ. رجوع به کلام اﷲ شود.
- کلام سربسته و مغلق، سخن سربسته. نکته ٔ سربسته. مضمون سربسته. (مجموعه ٔ مترادفات ص 289). که معنی آن بطور صریح و واضح معلوم نباشد. مبهم.
- کلام شریف، کلام اﷲ. (ناظم الاطباء).
- کلام عزت، کلام اﷲ. (ناظم الاطباء).
- کلام کردن، سخن گفتن. کلام گفتن:
ای بر سر دو راه نشسته در این رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی کنی کلام.
ناصرخسرو (دیوان ص 261).
- کلام لفظی، عبارت از سخن معمولی است که بواسطه ٔ ادای حرفی خاص که دلالت بر معنای مخصوصی که در نفس متکلم است می کند. (فرهنگ فارسی معین). مقابل کلام نفسانی. رجوع به همین ترکیب شود.
- کلام مستدام، عبارت است از کلام الهی و وحی. (غیاث) (آنندراج). سلام الهی. (فرهنگ فارسی معین).
- کلام مقفی، گفتار قافیه دار. سخن با قافیه.
- کلام منثور، نثر. (فرهنگ فارسی معین).
- کلام منظوم، نظم. شعر. (فرهنگ فارسی معین): بدانکه عروض میزان کلام منظوم است. (المعجم، از فرهنگ فارسی ایضاً).
- کلام نفسانی، کلام نفسی مقابل کلام لفظی. معنای موجود در نفس متکلم که با ادای حروف و کلمات آن را به شنونده منتقل می کند و رجوع به کلام و ترکیبات آن و کلام نفس شود.
- مطبوع کلام، خوش سخن.که سخنی مطبوع و دلپذیر دارد:
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی.
سعدی.
- میان کلامتان شکر، چون خواهند در میان سخن دیگری، سخن گویند، این جمله را بر زبان آرند. (فرهنگ فارسی معین).
- یک کلام، بی چانه بی مماسکه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| در اصطلاح علم نحو، لفظی است که متضمن باشد دو کلمه را، یعنی مرکب باشداز دو اسم یا فعل و اسم که نسبت یکی به دیگری باشد بر این وجه که فائده ٔ تام دهد چنانکه: «زید قائم » و «قام زید». (از غیاث) (آنندراج). هر لفظ مفیدی که حاصل شود از ترکیب مسند و مسندالیه. (ناظم الاطباء) سخنی است که متضمن دو کلمه و دارای اسناد باشد. (از تعریفات جرجانی) (از کشاف اصطلاحات الفنون). لفظی است مفید که مقصود بالذات باشد. (از الفیه ٔ ابن مالک).
کلامنا لفظ مفید، کاستقم
و اسم و فعل ثم حرف الکلم.
(شرح ابن عقیل ج 1 ص 13).
و آن را جمله و مرکب تام نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). هر جمله که سکوت بر آن صحیح باشد. مقابل جمله است. مرکبی از کلمات که مستمع را پس از شنیدن آن انتظاری نماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || علمی است که در آن مسائل نقلی را به دلائل عقلی ثابت کنند و متکلم داننده ٔ آن علم است. (غیاث) (آنندراج). علمی است که در آن از ذات باری تعالی و صفات او و احوال ممکنات از مبدأ و معاد موافق قانون اسلام بحث می شود. این قید اخیر برای آن است که کلام باعلم الهی که در فلسفه موضوع بحث است مشتبه نگردد. و نیز گفته اند که علمی است به قواعد شرعی اعتقادی از روی ادله ٔ آن. (از تعریفات جرجانی 80). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: علم کلام که آن را اصول دین نیز نامند و ابوحنیفه آن را فقه اکبر خوانده و در مجمع الشکوک به «علم النظر و الاستدلال » موسوم شده و همچنین آن را «علم التوحید و الصفات » نامیده اند. و تفتازانی در شرح العقاید گوید: علمی که به احکام فرعی یعنی عملی مربوط است، آن را علم شرائع و احکام گویند و علمی که به احکام اصلی یعنی اعتقادی مربوط است «علم التوحید و الصفات » نامند. و علم توصیف و صفات (علم کلام) را چنین تعریف کرده است: علمی است که آدمی با آن قدرت پیدا می کند که باآوردن دلیل و دفع شبهات عقاید دینی را برای دیگری اثبات کند. مراد ازعلم معنی اعم یاتصدیق بطور مطلق است تا ادراک مخطئی را در ادله ٔ عقائد او نیز شامل شود و خلاصه ٔ کلام علم به اموری است که آدمی با آن مقتدر می شود یعنی با آن علم قدرتی تام و دائمی برای آدمی حاصل می گردد که عقاید دینی را برای دیگری با آوردن دلائل و دفع شبهات اثبات کرده او را ملزم سازد. و درواقع آوردن دلائل اثبات بمنزله ٔ وجود مقتضی، و دفع شبهات در حکم انتفاء مانع است و به هرحال مراد از عقاید آن چیز است که نفس اعتقاد بدان مقصود است مانند اعتقاد به ذات و صفات باری تعالی، نه احکامی که مقصود از اعتقاد به آنها عمل بدانهاست مانند نماز. و مراد از دینی بودن اعتقادانتساب آن بدین محمد (ص) اعم از آنکه صواب باشد یا خطا، بنابراین علم اهل بدعت از علم کلام خارج نیست. وبه هرحال تمام عقاید مقصود است، زیرا امور اعتقادی محصور و معدود است و علم بدانها متعذر نیست بخلاف احکام عملی که غیر محصور و معدود است و احاطت بدانها متعذر است و در آنجا آن مقدار از علم که موجب تهیؤ کامل گردد کافی است. و موضوع کلام، معلومی است که به اثبات عقاید دینی ارتباطی قریب یا بعید داشته باشد. بنابراین مبحث ترکیب اجسام و خلاء و جوهر فرد و عدم تمایز میان اعداد و عدم حال و نظائر آنها که بنحوی در اثبات یکی از اصول اعتقادی مانند اثبات صانع و معاد ونبوت ارتباط می یابد از مباحث علم کلام بشمار می رود وقاضی ارموی گوید: موضوع علم کلام ذات باری تعالی است زیرا در این علم بحث از عوارض ذاتی باری تعالی شود یعنی صفات ثبوتی وسلبی وی، و یا بحث از افعال او تعالی در دنیا مانند حدوث عالم و یا در آخرت مانند حشر و نشر و یا از احکام خدا در دنیا و آخرت چون بعث پیغمبران و نصب امامان در دنیا از این جهت که آن دو بر خدا واجب است یا نه. و بحث در ثواب و عقاب در آخرت هم از این جهت که بر باری تعالی واجب است یا نه. ولی این گفته خالی از اشکال نیست، و حجهالاسلام غزالی، موضوع علم کلام را موجود بماهو موجود یعنی موجود من حیث هو بدون تقید به چیزی دانسته است، و امتیاز علم کلام را با علم الهی در آن می داند که در کلام بر طریق قانون اسلام به اثبات مسائل می پردازند نه قانون عقل، بخلاف علم الهی که آن براساس عقل است، خواه مطابق با قانون اسلام باشد و خواه نباشد و این گفته نیز مخدوش است چه بدین ترتیب علم کلام تنها عقاید حقه ٔ اسلام را شامل می شود و بحث در عقاید باطله از مسائل این علم خارج می گردد. و فائده و غایت علم کلام آن است که آدمی از حضیض تقلید به اوج یقین می رسد و در دفع شبهات و اثبات عقاید حقه میکوشد و گمراهان را ارشاد کرده و اباطیل مغرضان را رد میکند. و نتیجه ٔ عمده ٔ آن اینکه پایه ٔ تمام معارف و علوم اسلامی را استوار می سازد. چه اگر اصول عقاید ثابت نگردد دیگر معارف دینی را ارزش و اهمیت نمی ماند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
تاریخ علم کلام:علم کلام ابتدا بر مجموعه ای از مسائل دینی و اعتقادی گفته شده است ولی اندک اندک دامنه ٔ آن وسعت یافته است چنانکه میتوان موضوع آن را بدو قسمت کرد که مقاصدهر قسم بکلی مغایر قسم دیگر است. قسم اول آن است که از مشاجرات فرق اسلامی و اختلاف آرای آنان پدید آمده و تا دیر زمانی در حال بسط و توسعه بوده است.
قسم دوم علمی است که برای مقابله و مبارزه با فلسفه و رد و دفع شبهات ملاحده ایجاد گردیده است، و این دو قسم تا زمان غزالی تقریباً از هم جدا و مجزا بود. غزالی هر دو مسأله را با یکدیگر درآمیخت وامام فخررازی آن را بسط داد و متأخران از فلاسفه، کلام و اصول را ممزوج کردند، و میتوان گفت قسم اول محدود به زمانی بوده است که اسلام در سرزمین عربستان محدود بود و مردم این منطقه بمقتضای طبیعت ساده ٔ خود درباب مسائل اعتقادی به همان عقیده ٔ اجمالی اکتفا میکردند و بیشتر در احکام فرعی که جنبه ٔ عملی داشت فحص و بحث می شد و در زمان صحابه مجموعه ای از فقه فراهم آمد. اما از وقتی که دامنه ٔ اسلام وسعت یافت و اقوام مختلف و متمدن ایرانی و یونانی و قبطی و جز آنان به اسلام در آمدند بحث در عقاید و اصول دین آغاز شد و مسائل مختلفی در سرزمین عربستان پدید آمد که منتهی به پیدایش فرق متعددی گردید و تا زمان بنی امیه وسعت اختلاف عقاید محدود به خود مسلمانان بود و همه ٔ مشاجرات برای اثبات عقاید دینی بود نه بمنظور دفع شبهات معاندان دین و قیام برضد ملاحده و پایه گذاری علمی بر اساس اصول عقلی در مقابل فلسفه. ولی علم کلام بهمین ختم نمی شد بلکه همواره بنسبت توسعه ٔ علوم و معارف در محیط مسلمانان این دانش پیشرفت و ترقی میکرد و بر پایه ٔ اصول عقلی و به صورت علمی تکامل می یافت و از این تاریخ قسم دوم از علم کلام آغاز می شود. توضیح آنکه قسم اول از علم کلام که از اوائل اسلام شروع گردید تا اواخر دوره ٔ بنی امیه بیشتر نپائید و از آغاز دوره ٔ عباسی قسم دوم علم کلام شروع شد که می توان آن را علم کلام عقلی نامید چنانکه قسم اول را علم کلام نقلی باید خواند.از آن روزگار علم کلام به صورت علمی و بر اساس اصول عقلی مدون گردید. زیرا در دوره ٔ عباسیان در حقیقت دامنه ٔ معارف و علوم اسلامی وسعت یافت و مسلمانان در باب اظهار عقاید آزادی کامل داشتند و افراد بظاهر مسلمان و بواقع مخالف اسلام که به مبانی عقلی و علوم فلسفی آگاهی بیشتر داشتند از این آزادی سوء استفاده کردند و به نشر افکار باطل و عقاید مخالف پرداختند و بدینوسیله ایمان مسلمانان را متزلزل میساختند. علمای اسلام بفکر افتادند که با حربه ٔ خود معاندان، به جدل باآنان برخیزند و خود را به سلاح علوم عقلی مسلح سازندو همانطورکه دیگر معارف اسلامی را مانند تفسیر و فقه و حدیث و صرف و نحو و غیره بصورتی علمی مرتب و منظم ساختند همچنین علمی بر اساس مقدمات منطقی و اصول عقلی تأسیس کنند و بروش فلسفی به اثبات عقائد دینی بپردازند و شبهات معاندان را رد کنند. پس از ظهور علم کلام محدثان و علمای ظاهر به شدت بمخالفت با آن پرداختند و مخالفت آنان بحدی بود که بیم از میان رفتن این علم تازه درمیان بود. لیکن خلفای عباسی به استثنای یکی دو تن از آنان و ارکان دولت با نهایت علاقه از آن حمایت کردند. معالوصف تا زمان غزالی این علم قبولیت نیافت اما از آن زمان که غزالی و پس از او امام رازی این علم را مورد عنایت قرار دادند اهمیت بسیار یافت و مقبول نظر همگان گردید، و به هرحال نخست بار محمدبن الهذیل بن عبداﷲبن مکحول (131- 235) در این فن کتاب نوشت و بتدریج رو بترقی و تکامل نهاد. رجوع به تاریخ علم کلام شبلی نعمانی و تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی و خاندان نوبختی ص 37 و 47 به بعد و فهرست آن و وفیات الاعیان ج 2 و تحفه ٔ سلیمانی شود. || (مص) سخن گفتن. (غیاث) (آنندراج).

ترکی به فارسی

کلام

کلام

نام های ایرانی

آرزو

دخترانه، آرزو، کام، مراد، معشوق، امید، میل و اشتیاق برای رسیدن به مراد یا مقصودی معمولاً مطلوب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر سروپادشاه یمن و همسر سلم پسر فریدون پادشاه پیشدادی

فرهنگ عمید

کلام

قول، سخن،
سخنی که مفید معنی تام باشد، عبارت یا جمله‌ای که از مسند و مسند‌الیه ترکیب شود و دارای معنی باشد،
* کلام پهلودار: [مجاز] = سخن * سخن پهلودار
* کلام سمین: [مقابلِ غث] [قدیمی، مجاز] سخن استوار و محکم،

فرهنگ فارسی هوشیار

کلام

‎ گویش نوله گفت فرستاده چون پیران شنید به کردار باد دمان برمید (شاهنامه) سخن سخون گفتار، سخته شناسی (علم کلام) ‎ زمین درشت، گل خشک (اسم) سخن گفتار. یا کلام الهی. کلام باری. یا کلام باری (حق) . گفتار خدا قرآن: (و دانستن تفسیر کلام باری عزشانه و معانی اخبار رسول صلوات الله علیه و آله لازمست. یا کلام جامع. آنست که شاعر در شعر خود نکات اخلاقی و فلسفی آورد و یا از اوضاع زمان سخن گوید چنانکه قوامی گنجوی گوید: (مویم از غم سپید گشت چو شیر دل ز محنت سیاه گشت چو تار) . (این ز عکس بلا کشید خضاب وان ز راه جفا گرفت غبار) . (ترجمه ابیات براون) یا کلام منثور. نثر. یا کلام مستدام. کلام الهی. یا کلام منطوم. نظم شعر: (بدانکه عروض میزان کلام منظوم است) . یا میان کلامتان شکر. چون خواهند در میان سخن دیگری سخن گویند این جمله را بر زبان آرند. یا کلام نرم کردن. سخن سنجیده و نرم گفتن: (گذشت عمر و نکردی کلام خود را نرم ترا چه حاصل از این آسیای دندانست ک) (صائب)، جمله ای که مفید فایده یا خبری باشد بنحوی که چون گوینده خاموش شود شنونده در انتظار نماند. یا کلام لفظی. عبارت از سخن معمولی است که بوسیله ادای حروفی خاص که دلالت بر معانی مخصوصی که در نفس متکلم است میکند، علمی است که متضمن بیان دلایل و حجج عقلی در باب عقاید ایمانی و رد بر مبتدعان و اهل کفر و ضلالت است. توضیح: این علم زاییده بحثها و مناقشاتی است که از اواخر قرن اول هجری میان مسلمانان درباره مسایل اعتقادی از قبیل توحید و تجسیم و جبر و اختیار و ایمان و کفرو امثال آنها در گرفت و چون طرفداران هر یک ازین مباحث محتاج دلایل برای اثبات عقاید خود بودند و هر استدلالی طبعا نتیجه بحثهای عقلانی است ازین راه برای هر دسته اصول و مباحثی فراهم آمد که علم کلام از آنها تشکیل شد. در وجه تسمیه آن اختلافست: بعضی گویند چون قدیمترین مساله ای که در میان مسلمانان راجع بان اختلاف افتاد و بحث و مناقشه در آن شروع شد مساله کلام الله و خلق قرآنست این علم را بسبب تسمیه به اهم بدین نام نامیدند. برخی دیگر گویند از آنجا که مبنای این علم تنها مناظرات نسبت به عقاید است و نظری بعمل در آن علم نیست آنرا کلام گفته اند. گروهی گویند که اصحاب این علم در مسایلی تکلم کرده اند که گذشتگان از تکلم کرده اند که گذشتگان از تکلم آن خود داری کرده اند لذا بدین نام نامیده شده. سخن با فایده که بنفسه کفایت کند، گفته، گفتار، قول، گفت


آرزو بردن

(مصدر) آرزو کردن آرزو داشتن.


آرزو گاه

(اسم) جای آرزو محل آرزو.


آرزو ناک

(صفت) بسیار آرزو پر آرزو.


آرزو کردن

(مصدر) آرزو بردن آرزو داشتن.

معادل ابجد

کلام آرزو

305

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری