معنی کفی

لغت نامه دهخدا

کفی

کفی. [ک َ فی ی] (ع ص، اِ) بسنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کافی. (از اقرب الموارد). || باران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).

کفی. [ک َ] (اِ) زبد. رغوه. کف شیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || نوعی از ساخته های لبنی که از کف شیر سازند. چیزی که مانند کفک از شیر کنند و آن نان خورش است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کفی. [ک َف ْی ْ] (ع مص) کفایه. (منتهی الارب). رجوع به کفایه و کفایت و دزی ج 2 ص 478 شود.

کفی. [ک َ / ک ِ / ک ُف ْی ْ] (ع ص، اِ) بسنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کفایت. (از اقرب الموارد). یقال هذا کفیک من هذا؛ ای حسبک. (منتهی الارب)، یعنی بس است. و مذکر و مؤنث و جمع و تثنیه و مفرد در وی یکسان است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).


حسبی و کفی

حسبی و کفی. [ح َ وَ ک َ فا] (ع جمله ٔ اسمیه، صوت مرکب) مخفف حسبی اﷲ وکفانی. بسنده و کافی است مرا خدا. اﷲ حسبی و کفی.

حل جدول

کفی

بخش بارگیر تریلر

فرهنگ فارسی هوشیار

کفی

کافی بنگرید به کافی - و - باران


حسبی کفی

بس است مرا


حسبی و کفی

بسنده و کافی است

فرهنگ فارسی آزاد

کفی

کَفِیّ، کفایت کننده،


کفی بالله

کَفی بِاللهِ، خداوند کفایت می کند و مستغنی می سازد- خداوند برای من کافی است،


کفی بالله شهیدا

کَفی بِاللهِ شَهیْداً، شهادت (گواهی) خداوند کافی است- بمفهوم: برای من شهادت خداوند کفایت می کند- «ب» حرف زائد است و «الله» در مقام فاعلیّت محلاً مرفوع است و «شهید» تمیز است و طبعاً منصوب،

گویش مازندرانی

جزبازی کفی

نوعی گردو بازی


دس کفی

کف دستی، هدیه ی شب حنابندان که به عروس دهند


کفی نک

چوبی مخصوص جهت فرو ریختن گردو از درخت

معادل ابجد

کفی

110

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری