معنی کشتی خالی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

کشتی کشتی

کشتی کشتی. [ک َ / ک ِ ک َ / ک ِ] (ق مرکب) بسیار. سخت بسیار. مقابل بس اندک:
نعمت منعم چراست دریا دریا
محنت مفلس چراست کشتی کشتی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 509).


خالی

خالی. (ع ص) تهی. مقابل پر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 385) (فرهنگ نظام). پرداخته. خِلْوْ. (منتهی الارب) (دهار). خَلّی. (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (المنجد). صِفر. صَفِر. صُفُر. عِرو. (منتهی الارب):
چون می خورم بساتگنی یاد او خورم
وز یاد او نباشد خالی مرا ضمیر.
عماره ٔ مروزی.
برو آفرین کرد خسرو به مهر
که جاوید بادا بکامت سپهر
همان نیمروز از تو خالی مباد
که چون تو ندیده ست گیتی بیاد.
فردوسی.
سگالش بکردند زینسان بهم
دل پهلوان گشت خالی ز غم.
فردوسی.
نیست جائی ز ذکر من خالی
گرچه شهری است یا بیابانی است.
مسعودسعد.
نقصان نکنم که در هنر بحرم
خالی نشوم که در ادب کانم.
مسعودسعد.
بسان کوره و چشمه عدوت را دل و چشم
مباد خالی لیل و نهار از آتش و آب.
مسعودسعد.
نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه ٔ بهرامشاهی).
همه روز آرزوی تست در او
همه شب خالی از خیال تو نیست.
خاقانی.
یکایک هرچه میدانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای.
نظامی.
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخن گویی بمیدان.
نظامی.
ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
این طاس خالی از من و آن کوزه ای که بود
پارینه پر ز شهد مصفّی از آن تو.
وحشی.
- امثال:
سبوی خالی را به سبوی پر مزن، با وضع تهی و شکم گرسنه با فارغ بالها هم نشینی مکن یا درمیاویز.
سبوی خالی را قد سبوی پر بزن، با وضع تهی خود با فارغ بالها درآویز یا هم نشینی کن شاید نصیبی بری.
مشک خالی و پرهیز آب ؟!؛ یعنی با مشک خالی دیگر پرهیز آب نباید گفت. و چون گفته شود باعث تعجب است. این مثل در جایی استعمال میشود که فاقد شیئی تظاهر بداشتن آن کند. نظیر: شکم خالی و گوز فندقی.
- اطاق خالی، اطاقی که بی سکنه است و در اصطلاح تهرانی ها اطاقی است که مستأجر ندارد.
- تفنگ خالی، تفنگ غیر پر. تفنگ بی فشنگ.
- امثال:
از تفنگ خالی دو نفر میترسند.
- حیاط خالی، حیاط بی سکنه. حیاطی که مستأجر ندارد.
- جاخالی و جاخالی پای... رفتن، چون کسی بسفر رود ملاقاتی را که دوستان و آشنایان او برای اظهار مهر و دلداری از نزدیکانش میکنند، «جاخالی و جاخالی پای... رفتن » نامند.
- جای خالی، جای خلوت. جای مخلّی:
از چارچیز مگذر گر عاقلی و زیرک
امن و شراب بیغش معشوق و جای خالی.
حافظ.
- || در اصطلاح توپ بازان مکان بازیگر وقتی که بازیگر آن را ترک کرده باشد.
- جای خالی کردن، این مصدر در موردی بکار میرود که کشتی گیر یا مشت باز از جلو حریف در می رود تا حمله ٔ حریف بی نتیجه ماند. و اگر ممکن هم شود حریف خود نیز به زمین آید. و همچنین در وقت گلاویز شدن و نزاع دو طرف این مصدر نیز بهمین معنی استعمال میشود.
- خالی از اغراق، بدون اغراق. (فرهنگ رازی ص 51).
- خالی از معنی، بدون معنی. بی معنی:
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم.
سعدی (بدایع).
- خانه ٔ خالی، خانه ٔ بی سکنه ٔ آن:
ملحد گرسنه در خانه ٔ خالی و طعام
عقل باور نکند کز رمضان بگریزد.
سعدی (گلستان).
- دیگ خالی، دیگ تهی.
- شاش خالی، بول (بزبان اطفال).
- شکم خالی، شکم گرسنه: از شکم خالی چه قوت آیدو از دست تهی چه مروت ؟ (سعدی گلستان).
- || آنکه شکمش تهی از غذا باشد. بی غذا:
شکم خالی چو نرگس باش تا دستت درم گردد.
؟
- ظرف خالی، ظرف بی مظروف.
- گوشه ٔ خالی،گوشه ٔ تهی از یار و اغیار:
در خزیدم بگوشه ای خالی
فرض ایزد گزاردم حالی.
نظامی.
- نان خالی، نان بی قاتق. نان بی نانخورش. نان تهی. نان پتی. قِفار.
|| مرد بی زن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عَزَب. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد). || زن بی شوهر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). عَزَبَه. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد). || آنکه درو کند و برکند گیاه تر را. ج، خالون، خالین. || نامزروع. غیر مسکون: دشت خالی. زمین خالی. صحرای خالی. بیابان خشک و خالی. || صاف. بی آمیزش. محض. خالص. (ناظم الاطباء). غیرمخلوط. ناممزوج:
بتاریکی دهد مژده همیشه روشنائیمان
که ازدشوارها هرگز نباشد خالی آسانها.
ناصرخسرو.
نصیحت چو خالی بود از غرض
چو داروی تلخ است و دفع مرض.
سعدی (بوستان).
|| آزاد. رها. (ناظم الاطباء). || مجوف. میان تهی:
چند زدن چون نی خالی خروش.
امیرخسرودهلوی.
|| مُعَطَّل. بیکار. (ناظم الاطباء). || بلاشاغل. مُهمَل. || بلامدعی. بی مدّعی. || بری. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد). || بی بار. چون: مگر شتر خالی نمیرود؟ || زمان گذشته.

خالی ٔ. [ل ِءْ] (ع ص) شتری که فروخوابد بی علتی یاحرونی کند و نگذارد جا را. یقال: ناقه خالی ٔ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

خالی. (ع ق) تنها: امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان بنشست خالی و استادم را بخواند. (تاریخ بیهقی). امیر برخاست و فرود سرای رفت ونشاط شراب کردی خالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 406).

خالی. (اِ) گلیم بزرگ و منقش و پرزدار که در این زمان قالی گویند. || دایی و خالو. || پوشاک. جامه. لباس. || کمان اَبرو. || لواو علم و رایت. || شعله. (ناظم الاطباء).

خالی. (اِخ) حسن بیک. وی از شعرای دربار جهانگیر پادشاه هندوستان بوده است. وفاتش بسال 1021 هَ. ق. اتفاق افتاد و این بیت او راست:
عشق خوبان وفاکیش ندارد سودی
سر آن شوخ بگردم که جفاکیش بود.
(قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 2019).


کشتی

کشتی. [ک ُ] (اِ) زورآزمائی دو تن با یکدیگر بدون به کار بردن آلات و اسباب به قصد بر زمین افکندن همنبرد. مصارعت. به هم چسبیدن دو پهلوان به یکدیگر و کوفتن و افکندن یکدیگر را بر زمین. (ناظم الاطباء). عمل دو کس که بر هم چسبند و خواهند یکدیگر را برزمین زنند. (از برهان). زورورزی دو تن با یکدیگر تاکدام یک از پای درآید و آن را کستی با سین نیز گویند. مرد و مرد. مصارعه. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت پولاد جنگی نبرد
به کشتی پدید آید از مرد مرد.
فردوسی.
گرت رأی بیند چو شیر ژیان
به کشتی ببندیم هر دو میان.
فردوسی.
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته دارم میان.
فردوسی.
چو شیران به کشتی برآویختند
ز تنها خوی و خون همی ریختند.
فردوسی.
به کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
دیگر به تماشای کشتی راغب بودی. (جهانگشای جوینی). گفت ای پادشاه...بزورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود. (گلستان سعدی).
- کشتی پاک شدن، کنایه از تمام شدن کشتی. (آنندراج):
چه بهشت است که آن شوخ غضبناک شود
از نگاهی کشد و کشتی ما پاک شود.
میرنجات.
- کشتی پاک کردن، کنایه از تمام کردن کشتی. (آنندراج):
با خلق جهان پاک کنم کشتی همت
گر مشعل دولت کندم کهنه سواری.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کشتی خصمانه، کشتی که از روی خصومت گرفته شود. کشتی بخصومت و عداوت. (از آنندراج):
یاد ایامی که از جوش می سرشار عشق
کشتی خصمانه با خم بود مینای مرا.
محسن تأثیر (از آنندراج).
در میان ما و گردون کشتی خصمانه است
سالها در عاشقی زورآزمایی کرده ایم.
نادم گیلانی (از آنندراج).
- کشتی قدر بودن، برابر بودن در کشتی و زور. (آنندراج).
|| (اِ) زنار و آن ریسمانی است که ترسایان و کافران بر میان بندند و گاهی بر گردن هم اندازند. (برهان). بندی که زرتشتیان بر میان بندند. (یسنا). کستی. زنار بزبان پهلوی. (صحاح الفرس). ریسمانی که فارسیان و هندوان بر میان بندند. کستیج. (یادداشت مؤلف):
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی بدین آمدند.
دقیقی.
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی او بر میان.
دقیقی.
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.
دقیقی.
بر کمرگاه تو از کشتی جورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروی.
گسسته بند کشتی برمیانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش.
(ویس ورامین).
از میان کشتی گسستی وز سر افکندی کلاه
از مغی گشتی بری اسلام کردی اختیار.
سوزنی.

کشتی. [ک َ / ک ِ] (اِ) سفینه. (برهان). سفینه و زورق و جهاز و هر مرکبی خواه بزرگ و یا کوچک که بدان بحرپیمائی کنند و از رودخانه های بزرگ عبور نمایند. (ناظم الاطباء). فلک. جاریه. (ترجمان القرآن) (دهار). مرکب. ناو. ناوه. (الجماهر). در آنندراج آمده است که رشیدی گوید ظاهراً به کسر است و بواسطه ٔ قافیه به فتح خوانده اند اما بزعم مؤلف بهار عجم صحیح به فتح مرکب از کش به معنی هر بیغوله و گوشه عموماً و بیغوله ٔ ران و بغل خصوصاً است... و تی که کلمه ٔ نسبت است. و نزداهل دریا مقرر است که هر کشتی که در آن مرده یا استخوان مرده گذاشته باشند آن البته طوفانی می گردد و چنانچه از این مطلع تأثیر نیز معلوم شود:
چو دل در سینه شد افسرده عصیان میشود پیدا
در آن کشتی که باشد مرده طوفان میشود پیدا.
و گوید بی لنگر، بی ناخدا، تباهی، طوفانی، طوفان رسیده، دریائی، دریانشان، لنگرگیر، پر، تهی از صفات آن است و با لفظ شکستن، افکندن، انداختن، گذاشتن، نشستن، افتادن، کشیدن در چیزی و بر چیزی و راندن بر چیزی و گذاردن و بیرون آوردن و بردن از چیزی مستعمل است. (دهار).خلیه، کشتی بزرگ:
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتیی ست قیراندود.
رودکی.
چو هفتاد کشتی بر او ساخته
همه بادبانها برافراخته.
فردوسی.
یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس.
فردوسی.
بکشتی ویران گذشتن بر آب
به آید که در کار کردن شتاب.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2359).
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریو کوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.
عنصری.
چون کشتی پر آتش و گرد اندر آب نیل
بیرون زد آفتاب سر از گوشه ٔ جهن.
عسجدی.
کشتیها که بر این جانب آوردند. (تاریخ بیهقی) خوارزمشاه چون لشکر سلطانی بدید اول بشکوهید که علی تکین تعبیه کرده است خود را فراهم بگرفت و کشتی از میان جیحون باز گردانیده بود. (تاریخ بیهقی) کشتی ها دیدند که از هرجای آمدی و بگذشتی و دست کس بدیشان نرسیدی. براند از رباط ذوالقرنین تا برابر ترمذ کشتی یافت و در وی نشست. (تاریخ بیهقی).
کشتی خرد است دست در وی زن
تا غرقه نگردی اندرین دریا.
ناصرخسرو.
هرکس که پدر نام نهد نوح مر او را
کشتیش نباشد که رود بر سر طوفان.
ناصرخسرو.
این یکی کشتی است کورا بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است.
ناصرخسرو.
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
اسدی.
چون بشورد بحر، کشتی راسکون لنگر دهد.
امیر معزی.
گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن.
سنائی.
حرمت برفت حلقه ٔ هر در گهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم.
خاقانی.
کشتی ما درگذشتن خواست از عیسی ولیک
هفته ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم.
خاقانی.
زین سوی جیحون توان کشتی و پل ساختن
هردو چو زانسو شدی از همه کم داشتن.
خاقانی.
زرومی کجا خیزد آن دست زور
که کشتی برون آرد از آب شور.
نظامی.
مکن کشتی چینیان را خراب
که افتد ترا نیز کشتی در آب.
نظامی.
کشتی حیات کم شکستی
گر بحر غم آرمیده بودی.
خاقانی.
ملاح خرد بکشتی وهم
در بحر دلش کران ندیده ست.
خاقانی.
گر خضردر بحر کشتی را شکست
صد درستی در شکست خضر هست.
مولوی.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی.
مخور غم برای من ای پر خرد
مرا آنکس آرد که کشتی برد.
سعدی.
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.
سعدی.
علم کشتی کندبر آب روان
وانکه کشتی کند بعلم توان.
اوحدی.
چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زآب نیز بی کشتی.
اوحدی.
ما کشتی صبر خود در بحر غم افکندیم
تا آخر از این طوفان هر تخته کجا افتد.
حافظ.
اشک چشم من کی آرد در حساب
آنکه کشتی راند برخون قتیل.
حافظ.
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
چگونه کشتی از این ورطه ٔ بلا ببرد.
حافظ.
نه امروز است از اشک یتیمی دامنم دریا
به طفلی کشتی گهواره ٔ من بود طوفانی.
صائب.
شانه از موج طراوت کشتی دریائی است
بسکه در زلف تو دلهای اسیران آب شد.
صائب.
کشتی در آب دیده کشیدند دشتیان
دارد محیط عشق و جنون ساحل این چنین.
ظهوری.
- دود کشتی، جهاز دودی. کشتی بخار. (ناظم الاطباء).
- کشتی بادبانی، کشتی شراعی.
- کشتی باده، پیاله ٔ شرابخوری که بصورت کشتی باشد. (آنندراج):
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هرگوشه ٔ چشم از غم دل دریایی.
حافظ.
موج گل از در و دیوار چمن می گذرد
کشتی باده بیارید که گل طوفان کرد.
دانش (از آنندراج).
- کشتی بادی، کشتی بادبانی. کشتی شراعی.
- کشتی بخار، کشتی که با بخار حرکت کند. مقابل کشتی بادی. جهاز. (یادداشت مؤلف).
- کشتی بندان، بندر. مینا. جای لنگر انداختن کشتی ها در بندر: این شهر [شهر مهروبان] باجگاهی است و کشتی بندان و چون از آنجا بجانب جنوب بر کناردریا بروند ناحیت توه... باشد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 121).
- کشتی به خشک بستن، کنایه از خسیس و ممسک شدن است. (از آنندراج):
گشت ممسک خواجه چون گردید مال او زیاد
بست کشتی را بخشک آخر که دریا آتش است.
سعید اشرف (از آنندراج).
در این زمانه که کشتی بخشک بسته محیط
غنیمت است که در دیده آب می آید.
میرزا حسن واهب (از آنندراج).
هست تا سرمایه ٔ خست مترس از احتیاج
کشتی خود بسته ای بر خشک طوفان از کجاست.
سلیم (از آنندراج).
کشتیش را خشکی دریا نمی بندد بخشک
از قناعت هرکه در دل چون گهر می دارد آب.
میرزا صائب (از آنندراج).
- کشتی به (در) خشک راندن، کشتی در خشکی راندن. کنایه از کار مشکل انجام دادن:
چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزیست طوفان تازه گردان.
خاقانی.
کشتی بخشک راند و خدام آنجناب
غرق بحار جود تو یکسر ز مرد و زن.
عمید عطا.
دومه شغل راندم چو کشتی بخشکی
همه سال ماندم بدریا چو لنگر.
عمید عطا.
کشتی بخشک رانده و ساحل ندیده ام
بحر محیط غوطه خورد در سراب عشق.
باقرکاشی.
- || کنایه از کار عبث کردن:
کشتیی می کشیم بر خشکی
دل دریا اگر چه حاصل ماست.
ظهوری.
- || کنایه از کار ناممکن کردن:
تا شود معلوم مردم فیض ابر لطف او
کشتی امید خود راند بخشکی ناخدا.
علی خراسانی (از آنندراج).
- || کنایه از مردن. (آنندراج):
بخشکی راند کشتی زین سراب آن دُرِّ دریایی
بیا ای گریه کز بهر چنین روزی بکار آیی.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کشتی به ساحل رساندن، کنایه از اتمام کاری است.تمام کردن. انجام رساندن.
- کشتی به ساحل زدن، به کنار رسانیدن. (آنندراج):
میزنم از جوش غم دل را به پهلو همچو باد
کشتی خود را در این طوفان بساحل می زنم.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کشتی جنگی، کشتی که در جنگها بکار می آید. کشتی که زره دارد و مسلح می باشدمر جنگ را. (از فرهنگ رازی). رزمناو. (از لغات فرهنگستان).
- کشتی جود، کشتی بخشش. کنایه از جود بسیار است:
تیغ هندی و درع داودی
کشتی جود راند بر جودی.
نظامی.
- کشتی خُرد، زورق. (دهار).
- کشتی خود را دریایی کردن، بکاری که مورد تردید بود عزم کردن. عزم جزم کردن. (از آنندراج).
- کشتی در آب افتادن، کنایه از غرق شدن. (از آنندراج).
- کشتی دریافشان، پیاله ٔ شراب. (آنندراج).
- کشتی دریوزه، کاسه ٔ گدائی که بصورت کشتی باشد. (آنندراج). کشکول گدائی.
- کشتی در گل یا به گل نشستن، از حرکت بازماندن. به مانعی برخوردن:
فریب چشم خوردم کشتیم در گل نشست آخر
نمی ماندی بجا گر میگرفتم دامن دل را.
حافظ.
تا بکی ای خضر خواهی این چنین غافل نشست
کشتی دریا کشان از لای خم در گل نشست.
سلیم.
- کشتی رونده ٔ صبح، کنایه از شتر باشد که عربان بعیر گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء).
- کشتی زر، پیاله ای را گویند از زر که باندام کشتی و سفینه سازند. (از برهان) (ازانجمن آرا) (از آنندراج):
هاتف خمخانه داد آواز کای جمع الصبوح
پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند.
خاقانی.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است. (از برهان) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا):
کشتی زر هم کنون آمد پدید
کانک اینک بادبان برکرد صبح.
خاقانی.
سیم کش بحر کش ز کشتی زر
خوان فکن خوانچه کن مسلم صبح.
خاقانی.
- || کنایه از ماه نو و هلال باشد. (از برهان قاطع).
- کشتی زرنگار، کشتی طلائی رنگ.
- || کنایه از آفتاب عالمتاب است.
- || کنایه از ساغر:
بهر دریا کشان بزم صبوح
کشتی زرنگار بندد صبح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 481).
- کشتی زره پوش، کشتی که بالایش همه کار آهن باشد و درالواحی آهنی گرفته باشند. (آنندراج). کشتی که بدنه اش از زره ساخته باشد تا گلوله بدان آسیب نرساند. زره دار.
- کشتی زره دار، کشتی که از زره ساخته اند. کشتی که اندامش ازفولاد کرده اند بخود راه ندادن گلوله را.
- کشتی شراعی، نوع کشتی که بر آن برای باد پرده ها بندند. (آنندراج). کشتی بادبانی. کشتی بادی.
- کشتی صحرا، کشتی که در صحرا حرکت کند و آن کنایه از شتر است. (یادداشت مؤلف).
- کشتی غم، کنایه ازدنیاست که عالم سفلی باشد. (از آنندراج).
- کشتی کسی در دریا غرق شدن، کنایه از غصه داشتن. کنایه از غمین بودن.
- کشتی لنگرگیر، سفینه ای که بسبب گرانی لنگر بجای خود ایستد. (آنندراج):
بود معذور گر در وجد آید سالک واصل
که کشتی نیست لنگرگیر چون گردید دریایی.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
|| غُراب. (یادداشت مؤلف). || خوان. طبق. || کاسه ٔ درویشان. (ناظم الاطباء). کشکول. کچلول. (یادداشت مؤلف). || نوعی از کاسه ٔ کلان بصورت کشتی که اکثر قلندران با خود دارند و شراب و جز آن بدان نوشند و این مجاز است. || پیاله ٔ شرابخوری که بشکل زورق باشد. (ناظم الاطباء). پیاله ٔ شراب که به هیأت کشتی سازند:
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشته هر گوشه ٔ چشم از غم دل دریائی.
حافظ.
بده کشتی ّ می تا خوش برانیم
در این دریای ناپیدا کرانه.
حافظ.

تعبیر خواب

کشتی

اگر در خواب دید کشتی بود و به سلامت بیرون آمد، دلیل که از غم ها برهد. اگر دید کشتی او بشکست، دلیل مصیبت است. اگر دید در میان دریا کشتی ها و قماش می رفت، دلیل به سفر رود ومال بسیار حاصل کند. اگر بیند در کشتی بود و کشتی ایستاده است، دلیل که در سفر مقیم شود. - محمد بن سیرین

اگر بیند در کشتی نشست و بادی سخت برآمد و کشتی را براند، دلیل است از غم ها فرج یابد. اگر بیند کشتی بایستاد و از همه سوی موج به کشتی می آمد، دلیل است به غمی گرفتار شود. اگر بیند کشتیهای تهی در دریا می رفت، دلیل که پادشاه آن ملک رسولان را به جاهاه فرستد. اگر بیند آن کشتی ها غرق شدند، دلیل است رسولان را بازدارند. جابرمغربی گوید: اگر بیند در کشتی نشسته بود واز دریا می ترسید، دلیل است مقرب پادشاه شود و مال جمع کند. اگر بیند کشتی او به قعر دریا شد، دلیل است از پادشاه قوت تمام حاصل نماید. اگر بیند کشتی نمی رفت، تاویلش به خلاف این است اگر بیند در کشتی نشسته بود، دلیل است به کار پادشاه مشغول شود و مال جمع نماید. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ عمید

کشتی

نوعی ورزش که بین دو نفر انجام می‌شود و هر کدام سعی می‌کند با استفاده از فنون آن ورزش پشت دیگری را به زمین بیاورد،
* کشتی فرنگی: (ورزش) نوعی کشتی که فنون آن از کمر به بالا اجرا می‌شود،


خالی

[مقابلِ پُر] تهی،
جای تهی، خلوت،
[مجاز] دور، برکنار،
[مجاز] تنها،
[قدیمی، مجاز] بدون همراهی چیز دیگر،

فرهنگ معین

خالی

تهی، آزاد، رها. [خوانش: [ع.] (ص.)]

معادل ابجد

کشتی خالی

1371

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری