معنی کشتن گاو

حل جدول

کشتن گاو

تابلویی از فرانسیسکو گویا

تعبیر خواب

کشتن

کشتن

کشتن کسی: خود را عصبانی نکنید

کشته شدن: شما یک قربانی یا یک فداکاری خواهید کرد
- لوک اویتنهاو

اگر دید او را گروهی بکشتند، دلیل منفعت است. اگر دید شخصی او را بکشت به ظلم، دلیل که بیننده مظلوم است و حق تعالی کسی را به او بگمارد تا مکافات ان باز کند.
- اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر دید فرزند خود را بکشت، دلیل که روزی حلال یابد. - جابر مغربی

اگر درخواب بیند که او را بکشتند، دلیل که عمرش دراز شود. اگر دید کسی را بکشت بی آن که سرش را از تن ببرید، دلیل که منفعتی بدان کس رساند. - محمد بن سیرین


گاو

کشتن گاو: کسب در آمد
دیدن آن: نیکبختی در تجارت
گاوچرانی: مشکلات
گاو چاق: خوشبختی نزدیک
گاو لاغر: قیمت بالا
گوشت گاو: روابط حسنه با اطرافیان
- لوک اویتنهاو

لغت نامه دهخدا

کشتن

کشتن. [ک ِ ت َ] (مص) کاشتن. زراعت کردن. کشتکاری نمودن. فلاحت. فلاحت کردن. (ناظم الاطباء). کاشتن. زراع. کاریدن. حرث. غرس. (یادداشت مؤلف). کاریدن اعم از تخم یا نهال. کاشتن اعم از غرس و حرث:
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل (از صحاح الفرس).
من این تاج و تخت از پدر یافتم
ز تخمی که او کشت بر یافتم.
فردوسی.
برهنه شود زین سپس زشت تو
پسر بدرود در جهان کشت تو.
فردوسی.
بهاریست گویی در اندر بهشت
ببالای او سرو دهقان نکشت.
فردوسی.
بسازید جایی چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس ولاله کشت.
فردوسی.
درختی بکشتم بباغ بهشت
کزان بارورتر فریدون نکشت.
فردوسی.
مر آن نامه را زود پاسخ نوشت
درختی بباغ بزرگی بکشت.
فردوسی.
چرا کشت باید درختی بدست
که بارش بود زهر و برگش کبست.
فردوسی.
سمنستان ترا پر بنفشه کرد و رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتراز بنفشه کجاست.
فرخی.
چندانکه توانستی ملکت بزدودی
کشتی حسنات و ثمراتش بدرودی.
منوچهری.
چون از آن تخم بدان مرد رسد چنان کشته باشد که مردم... او را گردن نهند. (تاریخ بیهقی).
سخاوت درختی است اندر بهشت
که یزدانش از حکمت محض کشت.
اسدی.
بجان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است از این بهتر نهالی ؟
ناصرخسرو.
هامان به فرعون گفت هیچ صنعتی میدانی گفت بلی دهقانی میدانم از تخم و چیزهای دیگر بکشتند. (قصص الانبیاء). آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام). گفت... ما را با این دانه ها چه می باید کردن، متفق شدند که این را بباید کشت و نیک نگاه داشت تا آخر سال چه پدیدار آید. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
هرشبی بر خاکش از خون دانه ٔ دل کشتمی
هر سحر خون سیاوشان از او بدرودمی.
خاقانی.
شتربان درود آنچه خربنده کشت.
نظامی.
و گرمریم درخت قند کشته ست
رطبهای مرا مریم سرشته ست.
نظامی.
منم جو کشته و گندم دروده
ترا جو داده و گندم نموده.
نظامی.
تخمهای فتنه ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود.
مولوی.
خرمانتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.
گفت نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مردو هشت. (گلستان سعدی). || خشک کردن میوه ها از قبیل آلو و زردآلو. (یادداشت مؤلف).

کشتن. [ک ُ ت َ] (مص) قتل کردن. هلاک کردن. جان کسی را ستاندن. گرفتن حیات و زندگی را از جانداری. (ناظم الاطباء). اماته. اعدام کردن. به قتل رساندن. (یادداشت مؤلف). مقتول ساختن. ذبح کردن و قربانی کردن. (ناظم الاطباء):
اگر چند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گردد به دوست.
فردوسی.
بسی نامداران ما را بکشت
چو یاران نماندند بنمود پشت.
فردوسی.
زبس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود.
فردوسی.
اگر ایدونکه بکشتن نمرند این پسران
از پس کشتن زنده نشوند ای عجبی.
منوچهری.
اسکندر فور را که پادشاه هند بود بکشت.
(تاریخ بیهقی).
فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت راکنون جای پایین بدی.
اسدی.
بکش جهل را کو بخواهدت کشت
و گرنه بناچارت او خود کشد.
ناصرخسرو.
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت.
ناصرخسرو.
کشته ٔ چرخ و زمانه جانوران را
جمله کشیده ست روز و شب سوی کشتن.
ناصرخسرو.
از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان... احتراز نمودم. (کلیله و دمنه).
به ازو مرغ نداری مدوان
ور دوانیدی کشتن مپسند.
خاقانی.
کشتیم پس خویشتن نادان کنی
این همه دانا مکش نادان مشو.
خاقانی.
کس از بهر کسی خود را نکشته ست.
نظامی.
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش که بیکارند.
اوحدی.
کشتن آیندگان گر ممکن است
کشتن بگذشته ندهد هیچ دست.
؟
|| خاموش کردن آتش یاشعله و جز آن. اطفاء آتش. نشاندن آتش. خوابانیدن آتش. خسبانیدن آتش. نابود کردن و از بین بردن آتش. راحت کردن چراغ و شمع. خسبانیدن چراغ. (یادداشت مؤلف): زن گفت... چون از شب نیمی گذشته باشد و آن وقت مردم خفته باشند و من ببالین او نشسته باشم و کس را نهلم جز من که آنجا باشد و چراغ را بکشم شما اندر آئید و او را بکشید و هرچه توانید کردن بکنید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
همه کوه و دریا و راه درشت
بدل آتش جنگجویان بکشت.
فردوسی.
بکش آتش خرد پیش از گزند
که گیتی بسوزد چو گردد بلند.
فردوسی.
بکش در دل این آتش کین من
به آئین خویش آر آئین من.
فردوسی.
شمع داریم و شمع پیش نهیم
گر بکشت آن چراغ ما را باد.
فرخی.
گاهی بکشد مشعله گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
بگریه گه گهی دل را کنم خوش
تو گوئی می کشم آتش به آتش.
(ویس و رامین).
پاکاخداوندی که سازگاری داد میان برف و آتش که نه آتش برف را بگدازد نه برف آتش را بکشد. (قصص الانبیاء ص 5). سطیح گفت این دلیل است بر ولادت پیغمبر عربی علیه السلام و همه آتشکده ها را امت او بکشد و ملک از خاندان پارسیان ببرند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 97).
بحقیقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون شود روغن.
مسعودسعد.
دو شبانروز میسوخت و اهل بخارا در آن عاجز شدند و بسیار رنج دیدند تا روز سوم بکشتند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 113).
گر امروز آتش شهوت بکشتی بی گمان رستی
و گرنه تف این آتش ترا هیزم کند فردا.
سنائی.
خط بمن انداخت و گفت خوه برو خوه نی
کشت چراغ امید من به یکی پف.
سوزنی.
گوسفند از بیم آتش خود را در پیلخانه اوگند و خویشتن را در بندهای نی می مالید تا آتش کشته شود. (سندبادنامه ص 82).
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت.
نظامی.
بسا منکر که آمد تیغ در مشت
مرا زد تیغ و شمع خویش را کشت.
نظامی.
به بالین شه آمد تیغ در مشت
جگرگاهش درید و شمع را کشت.
نظامی.
از نظر چون بگذری و از خیال
کشته باشی نیمشب شمع وصال.
مولوی.
که ز کشتن شمع جان افزون شود
لیلیت از صبر چون مجنون شود.
مولوی.
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ (گلستان سعدی).
شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه ٔ مائی.
سعدی.
ور شکرخنده ای است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش.
سعدی (گلستان).
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم بظلامی.
سعدی.
سعدی چراغ می نکشد در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 338).
سینه گو شعله ٔآتشکده ٔ فارس بکش
دیده گو آب رخ دجله ٔ بغداد ببر.
حافظ.
|| کوفتن. || بر زمین زدن. (از ناظم الاطباء). || تبه کردن. تباه کردن. (یادداشت مؤلف). || مالیدن جیوه با حنا تا صورت آن بگردد و با حنا ترکیب شود. (یادداشت مؤلف): مالیدن سیماب کشته و خبث الفضه. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). دو درمسنگ سیماب در وی بسایند و بکشند چنانکه اثر سیماب نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
زیبقی را برنگ باید کشت
که بحنا کشند زیبق را.
خاقانی.
- کشتن مهره ای را در قمار، زدن آن مهره را. (یادداشت مؤلف).
|| قطع کردن. بریدن. (یادداشت مؤلف از ادیب پیشاوری). || آمیختن شراب با آب. (از ناظم الاطباء). با مزج آب از حدت آن کاستن. (یادداشت مؤلف). آمیختن آب با سرکه و شراب و امثال آن: چون شب یمانی بریان کرده و اندر سرکه کشته... و مازدی سوخته اندر سرکه کشته. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || خاصیت انقباض با خیسانیدن گرفتن از گچ. گچ یکبارخیسانیده و سفت شده را دوباره خیساندن. رجوع به کشته شود.


خیره کشتن

خیره کشتن. [رَ / رِ ک ُ ت َ] (مص مرکب) از روی ظلم و بیرحمی کشتن. || کشتنی که از نهایت ایذاء حاصل آید. کشتنی که با نهایت آزار مقتول بعمل آید. || کشتن ضعیف. کشتن بی نوا.


شتر کشتن

شتر کشتن. [ش ُ ت ُ ک ُ ت َ] (مص مرکب) نحر کردن شتر. اشتر سر بریدن: اجتزار، جزر؛ شتر کشتن. (منتهی الارب). رجوع به اشتر کشتن شود.


کافر کشتن

کافر کشتن. [ف ِ / ف َ ک ُ ت َ] (مص مرکب) کشتن کافر. غزو. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 68).

فرهنگ معین

کشتن

(کِ تَ) (مص م.) کاشتن، زراعت کردن.

بی جان کردن، خاموش کردن آتش و چراغ، از بین بردن یا سرکوب کردن. [خوانش: (کُ تَ) [په.] (مص م.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

کشتن

قتل، ذبح، نحر

فرهنگ فارسی هوشیار

موش کشتن

(مصدر) کشتن موش. یا کشتن موش در کاری. موشک دوانیدن. فتنه انگیزی کردن.

معادل ابجد

کشتن گاو

797

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری