معنی کش

لغت نامه دهخدا

کش

کش. [ک َ] (اِخ) نام شهری است از ماوراءالنهر نزدیک به نخشب و مشهور به سبز. گویند حکیم بن عطا که به مقنع اشتهار دارد مدت دو ماه هر شب ماهی از چاه سیام که در نواحی آن شهر است بیرون می آورد که چهار فرسخ در چهار فرسخ پرتو می انداخت. (برهان). نام شهری است از ماوراءالنهر نزدیک به نسف که نخشب باشد و حکیم بن عطا مشهور به مقنع به علم شعبده مدت چند ماه هرشب از چاه سیام که در حوالی آن شهر بود ماهی بیرون می آورد که چهار فرسخ پرتو می انداخته و بسیاری از ترکمانان را فریب داده و جمعی کثیر به قتل آمده و این معنی ضرب المثل شعر است. (آنندراج). کش شهری است [از دیار ماوراءالنهر] قهندز و ربض دارد و دوشارستان. و شارستان درونی و قهندز خراب است و مسجد آدینه در این شارستان ویران است و بازار در ربض است و مساحت این شهر سه فرسنگ در سه فرسنگ بود شهری گرمسیر است و عمارت از گل و چوب سازند و میوه ٔ این شهر پیش از همه میوه های ماوراءالنهر فراز رسد و در این شهر وبا بسیار بود و شارستان درونی را چهار دروازه است: یکی در آهنین و دیگر دروازه ٔ عبیداﷲ وسوم در قصابان و چهارم در شارستان و شارستان بیرونی را دو دروازه است: یکی در شارستان درونی و دوم در برکنان و برکنان نام دهی است برین دروازه و دو رود دارد: یکی را رود قصارین خوانند. از کوه سیام برخیزد، و دیگر رود اسرود و هردو رودبر دروازه ٔ شهر گذرند و روستاها را رودهای دیگر هست: یکی خروه بر راه سمرقند بریک فرسنگی شهر و دیگر خشک رود بر راه بلخ بر یک فرسنگی شهر و رود دیگر آن راجوان رود خوانند، سر راه بلخ به هشت فرسنگی شهر. و در همه ٔ سراهای این شهر آب روان باشد و سرابوستانها، و از این شهر کش میوه و حبوب بسیار خیزد و در کوههای کش عقاقیر بسیار باشد چنانکه به دیگر ولایتها برند و روستاهای بسیار دارد از آن جمله اند روستای میان کش و روستای ورد و روستای بلاندرین و روستای کشک و روستای و اسماین و روستای ارو و روستای بوزماجن و روستای سیام و روستای ارغان وروستای خروذه و روستای خزار وروستای سورروذه و روستای منکوره ٔ درونین و روستای منکوره بیرونین. (ترجمه ٔ فارسی المسالک و الممالک اصطخری بکوشش ایرج افشار ص 254- 255). نام شهر سبز که قریب به سمرقند است. (از آنندراج). نام شهری در ترکستان که شهر سبز نیز گویند (ناظم الاطباء):
خورشید خراسان و خدیو زابل
از نخشب و کش بهار گردد کابل.
عنصری.
چو سوی کش گذرکردند سروان زره پوشت
عدو از بیم آن سروان هزیمت شد سوی شروان.
معزی.
سودافتاده خیره سری را هم از خری
تا ماه و آفتاب برآرد زچاه کش.
سوزنی (از آنندراج).
عشق به همت نظر یوسف آفتاب را
چون مه چاه کش کند بسته ٔ چاه عاشقان.
سیف اسفرنگی (ازآنندراج).

کش. [ک ُش ش] (ع اِ) آنچه بدان خرمابن را گشنی دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

کش. [ک َش ش] (ع مص) کشیش. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به کشیش شود.

کش. [ک ِ] (اِ صوت) امر به دور کردن و راندن مرغ. (برهان). کلمه ای است که بهنگام راندن و دور کردن مرغ و خروس گویند. کیش. کیش کیش. کشت. کلمه ای است برای راندن و دور کردن مرغ اهلی و جزآن. (ناظم الاطباء). || (اِ) (اصطلاح شطرنج) امر برخیزانیدن شاه شطرنج است وقتی که در خانه ٔ حریف نشسته باشد. (برهان). از اصطلاحات شطرنج که در خانه ٔ مهره ٔ حریف نشسته باشد. (آنندراج). کلمه ای است که بدان حریف را متوجه کنندکه شاه وی در معرض خطر است و باید درصدد نجات او برآید. || کلمه ای است که در هنگام آمدن پادشاه برای آگاهی مردمان استعمال کنند. کش کش. (از ناظم الاطباء). دور شو کور شو. برد. از ره برد بردابرد.

کش. [ک َ / ک ِ] (اِ) هر چیز لاستیکی یا لاستیک دار قابل ارتجاع یعنی چون بکشند ممتد شود و چون فرو گذارند بحالت اول خود باز گردد. نوار لاستیکی قابل ارتجاع اعم از آنکه در پارچه بافته شده و یا بصورت لاستیک خالص باشد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده). نواری که در داخل آن رشته های لاستیکی تعبیه شده باشد و ممتد تواند شدن و از آن برای تنک کردن دهانه ٔ چیزی چون جوراب، کلاه، آستین و کمر جامه و غیره استفاد کنند.

کش. [ک َ] (اِ) کشه و آن خطی باشد که بجهت باطل شدن بر نوشته کشند. خطی که برای بطلان بر نوشته کشند و آن را کشه نیزگویند. (آنندراج). کشه و خطی که جهت باطل نمودن بر نوشته کشند. (ناظم الاطباء). خط نه. کشه:
دفتر لوح و قلم را کاتبی
کش عفوی کش بجرم کاتبی.
کاتبی تبریزی (از آنندراج).
رجوع به کشه شود.

کش. [ک َ] (اِخ) دهی است از بخش سربازان شهرستان ایرانشهر با 150تن سکنه. ساکنین آن از طوایف سرباز هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

کش. [] (اِخ) دهی است از توابع طالقان شهرستان تهران با 734تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

کش. [ک َ / ک ِ] (اِمص) بن مضارع فعل کشیدن. || (فعل امر) امر به کشیدن یعنی بکش. (برهان) (از آنندراج). دوم شخص مفرد از امر حاضر از کشیدن. (فرهنگ فارسی معین):
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش
از چرخ فروکن سرما را سوی بالا کش.
مولوی (از آنندراج).
|| (نف مرخم) اسم فاعل هم آمده است که کشنده باشد همچون جفاکش یعنی جفاکشنده. (برهان). به معنی کشنده چون جفاکش و ستمکش. (آنندراج). مأخوذ از کشیدن به معنی کشنده مانند آبکش و بارکش. (ناظم الاطباء). صورت مرخم کشنده است در تمام معانی و در ترکیب با کلمات دیگر بصورت مزید مؤخر بکار رود چنانکه در معانی ذیل:
1- برنده، مانند غاشیه کش. 2- تحمل کننده، مانند جفاکش. 2- تماس دهنده و مالنده، مانند جاروکش. 4- نوشنده وآشامنده، مانند پیاله کش و جرعه کش. 5- حرکت دهنده، مانند سپه کش.
اینک برخی از ترکیبات کلمه: آتش کش. آه کش. اتوکش. اره کش. الف کش. انگشت کش. بادکش. بارکش. بشارت کش. بغچه کش. بلاکش. پیشکش.پیاله کش. پیکان کش. پیمانه کش. تصویرکش. توشه کش. تهمت کش. تیرکش. جاروب کش. جرعه کش. جگرکش. جنازه کش. چراغ کش. چوب کش. حرف کش. حسرت کش. حشرکش. حکم کش. حمله کش. خرکش. خطکش. دُردکش (نوشنده پیاله بتمامه). دَردکش. دریاکش. دست کش. دلکش. دم کش. دودکش. رخت کش. رقم کش. روکش. زرکش. زنجیرکش. ساغرکش. سپه کش. ستم کش. سخت کش. سختی کش. سخن کش. سرکش (سرکشنده) سرکش (یاغی و نافرمان). سلح کش. سنان کش. سیم کش. صورتکش. فانوس کش. کینه کش. لحاف کش. ملهم کش یا مرهم کش، (ابزاری که بدان بروی پارچه مرهم می کشند) (ناظم الاطباء). مشعل کش. می کش. نازکش. ناوه کش. رجوع به کشنده و نیز رجوع به همین مدخلها شود.
|| (ن مف) مرخم کشیده. رجوع به کشیده شود.
- دستکش، دست کشیده. دست پرورده ٔ تیماردیده. سرحال:
کز اسبان تو باره ای دستکش
کجا برد خواهد بر افراز خوش.
فردوسی.
ترکیب شکرکش معنی مصدری یا مفعولی دارد.

کش. [ک َ] (اِ) بار.کرت. دفعه. مرتبه. نوبه. یک کش، یک بار. یک نوبت.

کش. [ک َ] (اِخ) ستاره ٔ زحل. (برهان).

کش. [ک ُ] (اِمص) بن مضارع فعل کشتن. رجوع به کشتن شود. || (نف مرخم) کشنده و آنکه می کشد و ظلم می کند و آزار می نماید. (ناظم الاطباء). ریشه ٔ کشتن. (فرهنگ فارسی معین). در ترکیبات فاعلی جزءمؤخر کلمه واقع شود همچون: آدم کش. برادرکش. پدرکش.شپش کش. شیرکش. زارکش. زجرکش. حق کش. دشمن کش. مردم کش.مگس کش. || (فعل امر) امر به کشتن. (برهان). دوم شخص مفرد از امر حاضر. (فرهنگ فارسی معین).

کش. [ک ُ] (ص) نر و نرینه. (ناظم الاطباء).

کش. [ک َ] (ص) خوش. به معنی خوش و نیک باشد چنانکه گویند کش رفتار و کش گفتار یعنی خوش رفتار و خوش گفتار. (برهان). به معنی خوب و خوش است و کشی مرادف خوبی است. (آنندراج):
کش، در چمن رسول بخرامم
خوش، در حرم خدای بگرازم.
سنائی.
به نخجیر شد شاه یک روز کش
هم اوخوش منش بود هم روز خوش.
نظامی.
- کش خرام، خوش خرام. یازان در رفتار. گرازان در رفتار:
آن مرغ کش خرام کدامست در چمن
از عنبرش سراغج و از مشک پیرهن.
شمالی دهستانی (از آنندراج).
دیرخواب و زودخیز و تیزسیر و دوربین
خوش عنان و کش خرام و پاکزاد و نیکخوی.
منوچهری.
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل برّ و کوهکن.
منوچهری.
تازه رویی چو نوبهار بهشت
کش خرامی چو باد بر سر کشت.
نظامی.
ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام
ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام.
سعدی.
- کش گفتار، خوش گفتار. خوش سخن. خوش کلام. (ناظم الاطباء). آنکه سخن خوش بگوید. آنکه کلام مورد توجه دیگران بر زبان راند.
|| زیبا:
نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی
از این خوشی از این کشی از این در کار زیبایی.
فرخی.
دلم مهربان گشت بر مهربانی
کشی، دلکشی خوش لبی خوش زبانی.
فرخی.
ما را دهی از طبعخوش حوران خوش ماهان کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه.
منوچهری.
چون نزد رهی در آیی ای دلبر کش
پیراهن چرب را تو از تن درکش.
سنائی.
|| تهی و خالی. (ناظم الاطباء). || کشی. اهل شهر کش. از مردم شهر کش چنانکه سعدی شیراز، یعنی سعدی شیرازی.

کش. [ک ِ] (موصول + ضمیر) (مرکب از: که + ش = اش) مرکب از کاف خطاب و شین ضمیر به معنی که او را چنانکه گویند کش گفت، یعنی که او را گفت و او را که گفت. (برهان). مرکب از که (موصول) به اضافه ٔ ش (ضمیر) به معنی که او را. (از فرهنگ فارسی معین). مخفف که اش. (آنندراج):
آن گلی کش ساق از مینای سبز
بر سرش بر سیم و زر آمیخته.
طاهربن فضل.
بسته عدو را دست پس چون ملحدملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش درمهدیه.
منوچهری.
چنین بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر.
عنصری.
میر همه دلبران کشمیر تویی
خرم دل آن سپاه کش میر تویی.
(؟ از آنندراج).

کش. [ک َ] (اِ) بغل و ابط. (ناظم الاطباء). بغل. (برهان):
چرا گفت نگرفتمش زیر کش
چرا بر کمر کردمش پنجه بش.
فردوسی.
می به زیر کش و سجاده ٔ زهدم بر دوش
آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم.
حافظ.
- زیر کش گرفتن (برگرفتن)، زیر بغل گرفتن: عوج... فراز رسید و همه را زیر کش برگرفت با هرچه داشتند. (کشف الاسرار).
|| آغوش. آگوش:
ماهی بکش در کش چو سیمین ستون
جامی بکف برنه چو زرین لگن.
فرخی.
زیرا که چو گیرمت به شادی در کش
در پیرهن چرب تو افتد آتش.
سنائی.
- در کش گرفتن، در آغوش گرفتن: رسول از منبر بزیر آمد و ستون چوب در کش گرفت و او را خاموش کرد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
|| سینه و بر. (آنندراج). سینه و صدر. (ناظم الاطباء). سینه را نیز گفته اند که به عربی صدر خوانند. (برهان). سینه و بر. (آنندراج):
جوانی به آئین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان.
(گرشاسب نامه).
- دست بر کش ایستادن (نهادن)، دست بر کش نهادن. دست بر سینه ایستادن یا نهادن. رجوع به دست بر کش نهادن و رجوع به کش شود.
- دست بر کش نهادن، دست به کش ایستادن. دست بر سینه نهادن (برای احترام). دست ادب برسینه نهادن:
بینداخت شمشیر و ترکش نهاد
چو بیچارگان دست بر کش نهاد.
سعدی.
|| دست در بغل کردن و از روی ادب دستها بر تهی گاه نهادن را نیز کش گویند. (برهان). طریقه ٔ دست در بغل کردن و از روی ادب دستها را بر تهیگاه نهادن. (ناظم الاطباء). در برهان زیر کلمه ٔ «کش » آمده است «دست در بغل کردن و از روی ادب دستها بر تهی گاه نهادن را نیز کش گویند» و بعضی معاصران پنداشته اند که مراد دست به کمر نهادن است. تصویری که در بشقابی نقره از عهد ساسانی نقش شده شاهنشاه ساسانی را نشان می دهد که برتخت نشسته و در دو طرف او دو خدمتکار دست به سینه ایستاده اند معهذا ممکن است که در قرون بعد دو دست را عموداًبه موازات بدن و متصل به ران کشیده داشتن (چنانکه در حالت خبردار نظامی) علامت احترام محسوب می شده است. (فرهنگ فارسی معین). || هرگوشه و بیغوله را گویند عموماً. (برهان) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء). || گوشه و بیغوله ٔ ران خصوصاً. (برهان). بیغوله ٔ ران و زیر بغل. (از آنندراج). گوشه ٔ ران. (ناظم الاطباء). کشاله. کشه. کشه ٔ ران. کشاله ٔ ران. رجوع به کشاله شود.
- کش ران، گوشه ٔ ران و اربیه. (ناظم الاطباء). کشاله ٔ ران.
|| زخم و ریشی را گویند که بر دست و پای شتربهم می رسد و از آن پیوسته زرد آب بیرون می آید و از بیم آن شتران صحیح را داغ کنند که مبادا به آنها سرایت کند و آن را به عربی غُره خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).


کش کش کش

کش کش کش. [ک ِ ک ِ ک ِ / ک ُ ک ُ ک ُ] (صوت) آوازی که بدان سگ را بر سگی یا بر غریبی آغالند. (یادداشت مؤلف). || کلمه ای است که برای آرام کردن طفل شیرخواره ٔ گریان و خوابانیدن او گویند و عرب بیسک و ویسک گوید. (یادداشت مؤلف).


کش کش

کش کش. [ک َ ک َ] (اِ) آنکه در پاره ای از اراضی کم آب چون کرمان آب را با آلتی مخصوص بجریان آرد. (یادداشت مؤلف). || (ق مرکب) خوش خوش. باکشی:
دجله ززلفش مشکدم زلفش چو دال دجله خم
نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیده ام.
خاقانی.

کش کش. [ک ُ ک ُ] (صوت) کلمه ای که بدان سگ را بر مهاجمی (آدمی یا حیوان دیگر) برانگیزند و تحریک کنند و برآغالند و آن ممکن است مخفف کوش کوش امر از کوشیدن باشد یا امر از کشتن.

کش کش. [ک ِ ک ِ] (صوت) آوازی است که بدان سگ را بر نخجیر یا سگی دیگر و امثال آن برآغالند. کیش کیش. (یادداشت مؤلف). رجوع به کُش کُش شود. || کلمه ای که بدان مرغ خانگی یا مرغان دیگر را رانند.

کش کش. [ک ُ ک ُ] (اِخ) دهی است از بلوک خورکام دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت. واقع در 45هزارگزی خاور رودبار و سی و سه هزارگزی رستم آباد آب آن از چشمه و راه مالرو است بین این ده و صیقلده قلعه خرابه ای واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).


کش کش کردن

کش کش کردن. [ک ِ ک ِ/ ک ُ ک ُ ک َ دَ] (مص مرکب) سگی را با گفتن کش کش بر سگی یا کسی برآغالیدن. (یادداشت مؤلف). مُحارَشَه. مُهارَشَه. تَحریش. || برآغالیدن بطور مطلق. (یادداشت مؤلف). || راندن مرغ خانگی یا مرغان دیگر با گفتن کش کش. رجوع به کش کش شود.

فرهنگ معین

کش

(~.) (اِ.) زخم و ریشی که بر دست و پای شتر بهم رسد و از آن پیوسته زردآب بیرون آید و از بیم سرایت شتران صحیح را داغ کنند؛ غره.

(کِ) (اِ.) نوار یا تسمه ای که دارای حالت ارتجاعی است مخصوصاً بندی که در آن نوار یا نوارهای لاستیکی به کار رفته باشد.

کشیدن: کش و قوس، دوم شخص مفرد از امر حاضر از «کشیدن »، (ص فا.) در ترکیب به معنی «کشنده » آید به معانی ذیل: الف - کشنده، برنده: غاشیه کش. ب - تحمل کننده: جفاکش. ج - تماس دهنده، مالنده: جاروکش. د - نوشنده، آشامنده [خوانش: (کَ یا کِ) (فع.)]

(~.) (اِ.) دفعه، مرتبه، بار.

(اِ.) سینه و صدر، بغل، پهلو، (ص.) خوب، خوش، خودستا، متکبر. [خوانش: (کَ) [په.]]

فرهنگ عمید

کش

که اش، که او را: حافظ چه طرفه شاخ نباتی‌ست کلک تو / کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکر است (حافظ: ۹۶)،

کُشتن
کُشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آدمکش، گاوکش،

خوب، خوش، نیک،
زیبا: فتنه شدم بر آن صنم کش‌بر / خاصه بدان دو نرگس دلکش بر (دقیقی: ۹۹)،

دفعه، مرتبه،

نواری با رشته‌های لاستیکی که با کشیده شدن بلندتر می‌شود،
(صفت) دارای قابلیت ارتجاع، کشی: شلوار کش،
(بن مضارعِ کِشیدن) = کشیدن
کِشنده، حمل‌کننده، حامل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): بارکش، هیزم‌کش،
تحمل‌کننده، متحمل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جفاکش، زحمت‌کش،
تماس‌دهنده، مالنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اتوکش، اره‌کش،
آشامنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جرعه‌کش، پیاله‌کش،
حرکت‌دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): لشکرکِش،
پوشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دستکش،
بیرون‌آورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آبکش، دودکش،
۱۱. استفاده‌کننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): قمه‌کش،
* کش آمدن: (مصدر لازم)
درازتر ‌شدن،
ممتد شدن،
از حد معمول درازتر شدن چیزی وقتی که دو سر آن‌ را بکشند،
* کش‌واکش: [عامیانه، مجاز] بگومگو، نزاع،

بغل، آغوش: چنین گفت کاین کودک شیرفش / مرا پرورانید باید به کش (فردوسی۲: ۵۴۹)،
سینه: بینداخت شمشیر و ترکش نهاد / چو بیچارگان دست بر کش نهاد (سعدی۱: ۹۱)،

حل جدول

کش

مرتبه، دفعه، مرتجع لاستیکی

بغل و کنار

مرتبه و دفعه.

مرتجع لاستیکی

مترادف و متضاد زبان فارسی

کش

بیغوله، کنج، گوشه، بر، پهلو، سینه، کنار، آغوش، بغل، خوش، نیک، نیکو

فارسی به انگلیسی

کش‌

Breast, Elastic, Elastic Band, Rubber Band, Time

ترکی به فارسی

کش

تریاکی

گویش مازندرانی

کش

پسوند مکانی است مانند توساکش

دامنه، زمین شیب دار و کوهستانی، بغل و زیربغل، پهلوی انسان...

کفش، توطئه

ادرار، مدفوع

فرهنگ فارسی هوشیار

کش

کشنده و آنکه می کشد و ظلم می کند و آزار می نماید

فرهنگ عوامانه

کش

به معنی مرتبه و دفعه است.

فارسی به ایتالیایی

کش

elastico

معادل ابجد

کش

320

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری