معنی کردارها

حل جدول

کردارها

اعمال

فرهنگ فارسی هوشیار

امور

جمع امر، عملها، کردارها


افاعیل

(تک: افعال) پویه ها جمع افعال جمع الجمع. فعل فعلها کنشها کردارها. یا افاعیل عروضی. ارکان عروضی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

معاملات

معامله‌ها، دادوستدها، خریدوفروش‌ها، بده‌وبستانها، رفتارها، کردارها، اعمال

فرهنگ معین

افعال

(اَ) [ع.] (اِ.) جِ فعل، کارها، کنش ها، کردارها.


افاعیل

(اَ) [ع.] جِ افعال، جج فعل، فعل ها، کنش ها، کردارها.

فرهنگ فارسی آزاد

افعال

اَفْعال، کارها، اعمال، کردارها، کرده ها (مفرد: فِعْل)،

لغت نامه دهخدا

فریب برفزودن

فریب برفزودن. [ف ِ / ف َ ب َ ف ُ دَ] (مص مرکب) افزودن مکر و نیرنگ. بسیار فریب دادن:
ز کردارها برفزودی فریب
سر قیصر آوردی اندر نشیب.
فردوسی.


امور

امور. [اُ] (ع اِ) ج ِ امر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کارها و عملها و کردارها. (ناظم الاطباء). کارها. (از آنندراج). کارها. عملها. (فرهنگ فارسی معین): شغل امور وزارت و حساب، بوالخیر بلخی راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233). غالب همت ایشان بمعظمات امور مملکت متعلق باشد. (گلستان). || کاربارها و شغلها و چیزها. (ناظم الاطباء). شغلها. || حادثه ها. (فرهنگ فارسی معین).
- امور جمیله،کارهای نیک و چیزهای خوب. (ناظم الاطباء).
- امور دولت و دین، کارهای متعلق به دولت و مذهب. (ناظم الاطباء).
- امور عموم، امور جمهور، کارهای متعلق بعموم. (ناظم الاطباء).


زشت نام

زشت نام. [زِ] (ص مرکب) بدنام. مشهوربه بدی و زشتی. بدآوازه. معروف به بدی:
چنین داد پاسخ که شیری بدام
نیازرد جز مردم زشت نام.
فردوسی.
به استاد گفت آنچه داری پیام
از آن بی منش کودک زشت نام.
فردوسی.
زنان در آفرینش ناتمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند.
(ویس و رامین).
رعایا و غربا از این شهر بگریزند و زشت نام شویم در همه جهان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 428). فرمود تا همه ٔ بنی هاشم به وی نامه نوشتند که خود را زشت نام همی کنی بدین کردارها. (مجمل التواریخ و القصص).
بپرسیدش که عیب من کدام است
کز آن عیب این نکوئی زشت نام است.
نظامی.
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگران سیاهی خیزد.
سعدی.
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی خوب سیرت یکی زشت نام.
سعدی.
رجوع به ماده ٔ بعد شود.


اطوار

اطوار. [اَطْ] (ع اِ) ج ِ طور. (ناظم الاطباء) (ترجمان ترتیب عادل ص 67). ج ِ طور، یک بار. قال اﷲ تعالی «خلقکم اطواراً» قال الاخفش: ای طوراً نطفه و طوراً علقه و طوراً مضغه. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). ج ِ طور، بمعنی تاره، یقال: اتیته طوراً بعد طور؛ یعنی یک بار پس از بار دیگر. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). || انواع و اصناف گویند. الناس اطوار؛ ای اصناف مختلفون. (از منتهی الارب)، یعنی مختلف اند بر حالات گوناگون و در تاج: ای اصناف. (از اقرب الموارد). و رجوع به طور شود. || ج ِ طور. حالتها و کیفیتها. (فرهنگ نظام). حالات و هیئتها. (از اقرب الموارد). و رجوع به طور شود:
شمس وجود احمد و خود زهرا
ماه ولایت است ز اطوارش.
ناصرخسرو.
آنگاه پروردگار قدرت در اطوار امشاج قد و قامت و عرض وطول و هیئت او ترتیب فرماید. (قصص الانبیاء ص 11). یکی آن که پادشاه که تا ابد باقی باد، چون در احوال و اطوار اسلاف ملوک و سلاطین و بسطت ملک و نفاذ حکم و جلالت قدر و کامکاری و فرمانروایی ایشان نگرد... بصیرت او در امضاء این معنی باقی تر گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 7).
بنما در بساط فرش رخوت
سالکان مسالک اطوار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 23).
|| ادوار و ازمنه. || طریقه ها و روشها. || طرق و راهها. || امثال و اعمال. (ناظم الاطباء).
- اطوار حمیده، کردارها و اعمال ستوده. (ناظم الاطباء).
- اطوار سیاه، کردارهای زشت. (ناظم الاطباء).
- اطوار ناهموار، کردارهای بد و نامناسب. (ناظم الاطباء).
- اطوار نکوهیده، کردارهای زشت و ناستوده. (یادداشت مؤلف).
|| رسمها و عادتها. (ناظم الاطباء). || مأخوذ از تازی، در پارسی بمعنی حرکات و اداهای رقص. مثال: اطوار درنیاور. (از فرهنگ نظام). و رجوع به اطفار شود. در تداول عامه، اطفار گویند. || قدرها. حدها. (از اقرب الموارد).
- اطوار سبعه، کنایه از مراتب هفتگانه. (انجمن آرای ناصری). و صاحب کشاف گوید: در اصطلاح اهل تصوف عبارت از: طبع. نفس. قلب. روح. سرّ خفی و اخفی. کما فی شرح المثنوی. (از کشاف اصطلاحات الفنون).


افعال

افعال. [اَ] (ع اِ) ج ِ فِعل. کارها. (آنندراج) (ترجمان القرآن). کردارها. (ناظم الاطباء). ج ِ فعل، بمعنی حدث و کنایه از حرکت انسان است و برخی گویند کنایه از هر عمل باشد. ج ِ آن افاعیل است. (از اقرب الموارد):
و ای فخر آل اردشیر ای مملکت را ناگزیر
ای همچنان چون جان و تن آثار و افعالت هژیر.
دقیقی.
آنت گوید همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست.
ناصرخسرو.
گیرم کز زرق رسیدی برزق
نایدت از ناسره افعال عار.
ناصرخسرو.
بچهره شدن چون پری کی توانی
به افعال ماننده شو مر پری را.
ناصرخسرو.
می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد و افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته. (کلیله و دمنه). گفت [دمنه] اگر قربتی یابم... از تقبیح احوال و افعال وی [شیر] بپرهیزم. (کلیله و دمنه). افعال و اقوال او را بتأیید آسمانی بیاراست. (کلیله و دمنه). پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه).
او بیان میکرد با ایشان فصیح
دائماً ز افعال و اقوال مسیح.
مولوی.
نه هر آنکس که نام او حسن است
همه افعال چون نظام کند.
؟ (از العراضه).
- افعال حج، مناسک و اعمالی که بهنگام زیارت خانه ٔ خدا بجای آرند. رجوع به حج در همین لغت نامه و شرایعالاسلام شود.
|| ج ِ فعل به اصطلاح صرف یکی از کلمات سه گانه ٔ زبان عرب باشد. رجوع به فعل شود.
- افعال بسیط، افعالی که از یک کلمه باشد. آن افعال که از مصادر بسیط باشد مانند بودن، رفتن، گفتن. مقابل افعال مرکب.
- افعال تعجب، در لغت عرب افعالی را گویند که برای انشاء تعجب وضع شده اند و آنها را دو صیغه باشد. ما افعله. افعل به. (از تعریفات جرجانی). و رجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- افعال مرکب، مقابل افعال بسیطه. افعالی که از مصادر مرکب گرفته شوند. مانند: فهم کردن. طلب کردن، سر برآوردن و جز آن.
- افعال منحوته، افعال جعلی و ساختگی. مانند: چاپیدن، طلبیدن، فهمیدن، رقصیدن، قاتی کردن. (یادداشت مؤلف).
- افعال نفسانیه، افعالی که از نفس سرچشمه گیرد و آن را دو قسم بود: یکی افعال نفسانیه ٔ حسی که همان حواس ظاهره باشد و دیگری افعال نفسانیه ٔ سیاسیه و آن حواس باطن باشد. (از بحر الجواهر). کردارهای نفس. اعمالی که از نفس سر میزند که آنها را دو قسم است یکی آنکه بتوسط حواس ظاهر سر میزند دیگر آنکه بکمک حواس باطنی بروز میکند. و رجوع به افعال و ترکیبات آن وبحر الجواهر شود.


بس کردن

بس کردن. [ب َ ک َ دَ] (مص مرکب) ایستادن و بازماندن. (ناظم الاطباء: بس) بازماندن. متوقف شدن. (فرهنگ فارسی معین). بازایستادن. || کم کردن. (آنندراج). || فروگذاشتن. ترک گفتن. رها کردن واگذاشتن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). رها ساختن. || قطع کردن. || تمام کردن. || صرف نظر کردن:
بزور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
یکی گوشه ای بس کنیم از جهان
به یک سو خرامیم با همرهان.
فردوسی.
همی ننگش آمد [مادر اسکندر] که گفتی به کس
که دارا ز فرزند من کرد بس.
فردوسی.
بسی آفرین کرد بر خانگی [فرستاده ٔ قیصر]
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
فردوسی.
باری دلکی یابمی نهانی
نرخش چه گران باشد و چه ارزان
تا بس کنمی زین دل مخالف
وین غم کنمی بر، دگر دل آسان.
فرخی.
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس.
اسدی.
ز یزدان و از روز انگیختن
بیندیش و بس کن ز خون ریختن.
اسدی.
بهره ٔ تو زین زمانه روزگذار است
بس کن از او اینقدر که با تو شمار است.
ناصرخسرو.
از زبان و مکر او ایمن مباش
بس کن از کردارها بپذیر، پند.
ناصرخسرو.
گرت نه نیک آمد از آن کار پار
بس کن از آن کار نه چون پار کن.
ناصرخسرو.
ناکسان را بلطف خود کس کرد
صبر و شکوی ز بندگان بس کرد.
سنایی.
بس کردم از این سخن که چندان
نقدی به عیار برنیاید.
خاقانی.
مرغ صبح از سماع بس کردست
زانکه دیریست تا پر افشاندست.
خاقانی.
جور بس کرد و داد پیش آورد
ملک را بر قرار خویش آورد.
نظامی.
بیندیش و آنگه برآور نفس
از آن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی (گلستان).
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نگردد ز عیش بس نکند.
سعدی (طیبات).
پریشان چند گویی بس کن این دیوانگی باقر
چو بوی گل شنیدی باز آغاز جنون کردی.
باقر کاشی (از آنندراج).
حکیمان گفتند این روغن که ما داریم ما را و شما را بس نکند، بروید پیش بزرفروشان و بخرید. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 282).
|| به مجاز سیر شدن از کسی:
چنین پاسخ آورد [اسفندیار را] پس گرگسار
که بر هفتخوان هرگز ای شهریار
به زور و به آزار نگذشت کس
مگر کز تن خویشتن کرد بس.
فردوسی.
- بس کردن به، اکتفا کردن به. بسنده کردن به. قناعت کردن به:
مگر هرکسی بس کند مرز خویش
بداندسرمایه و ارز خویش.
فردوسی.
تو بس کن بدین نیاکان خویش
خردمند مردم نگردد ز کیش.
فردوسی.
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان.
فرخی.
ز گیتی بدو چیز بس کرد و آن دو
چه چیز است ؟ نیکی و نیکوعطایی.
فرخی.
دل، در تو بستم و به تو بس کردم از جهان
و اندر جهان ز من دل من دیدن تو خواست.
فرخی.
بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای
بس کرده ای بدانکه حکیمت بود لقب.
ناصرخسرو.
اگر جبه ٔ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم تن بیک زندنیجی.
سوزنی.


پوران دخت

پوران دخت. [دُ] (اِخ) مشهور با باء فارسی و لکن در سکه های پهلوی باباء موحده است (بوران) بدون کلمه ٔ دخت. رجوع شود به سکه های ساسانی تألیف دمرگان. بروایت شاهنامه وی دختر خسرو پرویزبن هرمزبن انوشیروان و ملکه ٔ ایران پس از قتل شهریار و پیش از آزرمی دخت و پادشاهی او هیجده ماه بوده است و خوارزمی در مفاتیح لقب او را سعیده گفته و او بیست و پنجمین شاه از شاهان ساسانی است. در ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی آمده است: «فصل. در ذکر خبر پادشاهی پوران دخت بنت پرویز. پس چون پوران دخت بپادشاهی بنشست عدل و داد کرد و جور و ستم برگرفت و آن مرد که شهرایران را کشته بود بخواند و بنواخت و او از خراسان بود. نام او سفروح (پوس فرخ). پوران دخت او را وزیری بداد و نامه ای نوشت به همه ٔ سپاهها تا همه بحضرت او گردآمدند و آن نامه بر ایشان بخواند و از آن نسخه نامه به هر شهری نوشتند و اندر آن نامه چنین نوشته بود که این پادشاهی نه بمردی توان داشتن، بلکه بعنایت حق سبحانه و تعالی و به عدل و سیاست پادشاه نگاه توان داشتن. و بسپاه دشمن نتوان شکستن مگر بعطا دادن بسپاه و سپاه نگاه نتوان داشت مگر بداد و عدل و انصاف و چون پادشاه دادگر بود ملک بتواند نگاه داشتن اگر مرد بود و اگر زن و من چنان امید دارم که شما عدل و عطا از من بینید چنانکه از هیچکس ندیده باشید. و بفرمود که هر چه در ولایت بر مردم از روزگار پرویز بقایای خراج بمانده بودهمه بیفکندند و آن دفترها بشستند و داد و عدل بگسترانید چنانکه بهیچ روزگار ندیده بودند و آن چوب چلیپاکه از روم آورده بودند و پرویز باز نداده بود آن رابملک روم بازداد تا او را به پوران دخت میل افتاد و رها نکرد که کسی در پادشاهی او بعجم رود و به روزگاراو پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم از دنیا مفارقت کرد و ابوبکر بخلافت بنشست و پوران دخت یکسال و چهار ماه پادشاه بود و آن سقروخ (پوس فرخ) خراسانی وزیر او بود چون پوران دخت بمرد، مردی از خویشان پرویز نام او حسید از پس پوران دخت بملک بنشست و یکماه ببود و پس بمرد و پادشاهی به آزرمی دخت رسید.» (بلعمی نسخه ٔ خطی مؤلف ورق 233، ص دست راست). و در شاهنامه آمده است:
یکی دختری بود پوران بنام
چو زن شاه شد کارها گشت خام
که از تخم ساسان همان مانده بود
بسی دفتر خسروان خوانده بود
بر آن تخت شاهیش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند
چنین گفت پس دخت پوران که من
نخواهم پراکندن انجمن
کسی را که درویش باشد ز گنج
توانگر کنم تا نماند برنج
مبادا بگیتی کسی مستمند
که از داد او بر من آید گزند
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم راه را.
کشته شدن پیروز خسرو:
نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد بیگانه مردی درست
خبر چون بنزدیک پوران رسید
زلشکر بسی نامور برگزید
فرستاد او را گرفتند خوار
ببستند پایش به بند استوار
ببردند پیروز را پیش اوی
بدو گفت کای بدتن زشتخوی
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنان چون بود درخور ناسزا
ز آخور هم آنگه یکی کرّه خواست
بزین اندرون نوز، ناگشته راست
به بستش بر آن اسب بی زین چو سنگ
فکنده بگردن درش پالهنگ
چنان کرّه ٔ تیز نادیده زین
بمیدان کشید آن خداوند کین
سواران بمیدان فرستاد چند
بفتراک بر گرد کرده کمند
که تا کره او را همی تاختی
زمان تا زمانش برانداختی
زدی هر زمان خویشتن بر زمین
بر آن کره بر بود چند آفرین
چنین تا برو بربدّرید چرم
همیرفت خون از تنش نرم نرم
سرانجام جان را بخواری بداد
چرا جوئی از کار بیداد داد
جز از بد نباشد مکافات بد
چنین از ره داد دادن سزد
همیداشت پوران جهان را بمهر
نجست از بر خاک باد سپهر
چو ششماه بگذشت بر کار او
ببد ناگهان کژّ پرگار او
به یک هفته بیمار بود و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
چنین است آئین چرخ روان
توانا بهر کار و ما ناتوان
چه درویش باشی، چه مرد درم
چه افزون بود زندگانی، چه کم
چه بر کام دل کامکاری بود
چه بر آرزو تن بخواری بود
اگر مرد گنجی و گر مرد رنج
نه رنجت بود جاوادنه نه گنج
چه صد سال شاهی بود، چه هزار
چه شصت و چه سی و چه ده یا چهار
چو شد اسپری روز هر دو یکیست
گر افزون بود سال و گر اندکیست
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد بهر جات فریادرس
رها کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پرمایه تر زین ترا هست جای
به آموختن گر ببندی میان
ز دانش روی بر سپهر روان.
و صاحب حبیب السیر گوید: «اردشیربن شیرویه ملقب بکوچک بود. در سن هفت سالگی قائم مقام پدر شد ویکی از اکابر عجم بنیابتش مهمات را فیصل میداد و چون این خبر بسمع شهریار که در سلک اعاظم امرا انتظام داشت و بضبط سرحد روم اشتغال مینمود رسید، در خشم شدکه چرا بی مشورت من کودکی را پادشاه ساخته اند و لشکربمداین کشید و اردشیر را بقتل رسانید و متصدی امور حکومت گردید. مدت ملک اردشیر یکسال بود و شهریار را بعضی مورخان بشهربراز تعبیر کرده اند و صاحب شهنامه نامش را گراز گفته و طبری شهریار ایران در قلم آورده و بر هر تقدیر چون او از خاندان پادشاهان نبود اکابرعجم از خدمتش عار داشتند و سه برادر از سپاه اصطخر بر قتلش اتفاق کردند و در حین سواری بزخم سیف و سنان از پشت زین به روی زمین انداختندش. مدت سلطنتش بقول اکثر ارباب اخبار چهل روز بود و پوران دخت بنت پرویزبعد از قتل شهریار به اتفاق اعیان عجم قدم بر مسند سلطنت نهاد و بکمال عقل و تدبیر اقارب و اعیان و سپاهیان را بلطف و احسان فراوان مستمال گردانید و ابواب عدل و انصاف بگشاد اما حقیقت حال آن است که، نظم:
چو تاج کیانی بپوران رسید
شکوهی در آن خاندان کس ندید
بیاد آور این قول سنجیده را
بخوان قول مرد سخن دیده را
شکوهی نماند در آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان.
پوران دخت چون یکسال و نیم بسلطنت گذرانید رخت بعالم آخرت کشید و چشنده بقول زمره ٔ ارباب اخبار در سلک ابن اعمام خسرو انتظام داشت و بعضی بر آنند که او از خاندان ملک نبود نامش فیروز است و جشند [کذا] لقب اوست و او بغایت بزرگ سر بود و در آن وقت که افسر بر سرش نهادند گفت این تاج تنگ است. عقلا از شنیدن این سخن تطیر کردندو جزم دانستند که زمان دولتش اندکی خواهد بود، و ابن اثیر گوید: و کان ملکه اقل من شهر و قتله الجند لأنهم أنکروا سیرته. و هیچکس زمان ملکش را زیاده از دو ماه نگفته اند.» (حبیب السیر جزو2 از چ قدیم تهران ج 1 ص 89). صاحب مجمل التواریخ والقصص گوید: پوران دخت، دختر پرویز بود از دختر قیصر مادر شیرویه و خشب الصلیب که ترسایان دار مسیحا خوانند بروم بازفرستاد، بجاثلیقان و خویشان، و اندر پیروز نامه گوید دختر نوشیروان بود نام او هجیر، و روایت پیشین حقیقت تر است. پیرهنی وشی سبز داشت و شلوار آسمان گون و تاج همچنان.بر تخت نشسته، تبرزینی در دست. (مجمل التواریخ والقصص ص 37). و باز گوید: پادشاهی بوران دخت پرویز، یکسال و چهار ماه بود، و روزگار قوت اسلام بود و سپاه همیفرستاد بحرب عرب و همان مدت بمداین بمرد. (مجمل التواریخ ص 82). و در جدول شرح کسروی گوید، پادشاهی بوران دخت پرویز یکسال و چند روز بود. (مجمل التواریخ ص 88) و هم گوید: اندر عهد بوران دخت پیغامبر علیه السلام گذشته بود و ابوبکر صدیق بخلیفتی نشسته و آخر عهدش بود، چون سه ماه از ملک بوران بگذشت خلافت بعمر خطاب رضی اﷲ عنه رسید. و سپهبد رستم بود که بحرب قادسیه کشته شد و فرخ زاد برادرش و مهران و بهمن جادو و جابان وبسیاری دیگر اندر این مدت از پادشاه نشاندن نپرداختند. (مجمل التواریخ ص 97). و نیز گوید: خالد، انبار بصلح بگشاد و سوی مرزبانان و سپهبدان کس فرستاد بمداین بدعوت اسلام و اندر آن وقت بوران دخت را همی نشاندندپس ایشان بهمن جادویه را پذیره فرستادند و خالد ایشان را هزیمت کرد. (مجمل التواریخ والقصص ص 269). و دخمه ٔ او را به مدائن گفته است. (مجمل التواریخ ص 464). کریستنسن گوید: خسرو سوم پسر کواذ برادرزاده ٔ خسروپرویز بود. در قسمت شرقی کشور او را بسلطنت سلام دادند ولی فرمانفرمای خراسان او را بقتل آورد و در تیسفون دیهیم شاهی را بر سر بوران دختر خسرو پرویز نهادند و او در مقابل خدمت شایسته ای که پوس فرخ بخانواده ٔسلطنتی کرده بود مقام وزارت را به او سپرد و پس از عقد مصالحه ٔ قطعی با دولت روم جهان را وداع گفت. مدت پادشاهی او تقریباً یکسال و چهار ماه بود. ایرانیان پیش از آنکه گفتگوی مصالحه ٔ اخیر با دولت روم بجائی برسد خاج مقدس را که در عهد خسرو پرویز از بیت المقدس آورده بودند رد کردند. تاریخ جشن بزرگی که باین مناسبت در بیت المقدس گرفته شده سال 629 م. است. (ایران در زمان ساسانیان ترجمه ٔ رشید یاسمی ص 355).

تعبیر خواب

انگبین

: انگبین در خواب، غنیمت بود از مال ها و نیکی بود از کردارها، زیرا که در وی شفای دردها است و شهد روزی بسیار بود - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

معادل ابجد

کردارها

431

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری