معنی کحل

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

کحل

‎ سرمه، سنگ سرمه خشکسال چشم پنام مهره ی افسون سرمه کشیده (مصدر) سرمه کشیدن چشم را. (مصدر) سرمه گون شدن چشم بسرشت سیاه شدن رستنگاه پلک: } شوخی غازه ترکان خطا کرده هجوم چشم هندی صنمان شست خجالت ز کحل ‎. { (بیدل) (اسم) سنگ سرمه: } هر چه از جنس زمین بود چون کحل وز رنیخ و گچ. . . . تیمم بر آن روا بیند ‎. { (کشف اسرار)، سرمه: } بدامان یوسف نهفته است کحلی که روشن شود دیده پیر کنعان ‎. {، هر چه در چشم کشند برای شفای چشم. یا کحل اصبهانی (اصفهانی) سولفورانتیمون را گویند که بعنوان سرمه بکار میرفته کحل مغربی کحل زر قانو. یا کحل خون. حضیض یمانی. توضیح فریتاگ گوید: که خون نام قبیله ای از عرب یمن بود که این سرمه را بدان نسبت دهند. مایرهوف نیز این تعبیر را پذیرفته است (عقار 148) یا کحل فارسی. یا کحل کرمانی.

لغت نامه دهخدا

کحل

کحل. [ک َ ح ِ] (ع ص) چشم سرمه کشیده. (از منتهی الارب). عین کحل، ای مکحوله. (از اقرب الموارد).

کحل. [ک ُ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).

کحل.[ک َ] (ع مص) سرمه کشیدن چشم را. (منتهی الارب). کُحل گذاردن در چشم. (اقرب الموارد). || سخت شدن سال. (منتهی الارب). کحل سنه؛ سختی آن. (اقرب الموارد). || کحل سنون قوم را؛ سال قحط رسیدن ایشان را و ضرر رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || سبزی گیاه را نمودار کردن زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

کحل. [ک ُ] (ع اِ) مال بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مال بسیار. یقال: لفلان کحل و لفلان سواد؛ ای مال کثیر. (اقرب الموارد). || سنگ سرمه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء): هر چه از جنس زمین بود چون کحل و زرنیخ و گچ... تیمم بر آن روا بیند. (کشف الاسرارج 2 ص 552). و رجوع به ترجمه ٔ صیدنه شود. || سرمه و هر چه در چشم کشند جهت شفای چشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء):
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد
که دردش رااگر جویی هم اینجا توتیا یابی.
سنائی.
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیده ٔ یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب.
خاقانی.
دور سلیمان و جور، بیضه ٔ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و نم.
خاقانی.
ای کحل کفایت تو برده
از دیده ٔ آخرالزمان نم.
خاقانی.
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیخته اند.
خاقانی.
سحرها بگریند چندانکه آب
فرو شوید از دیده شان کحل خواب.
سعدی.
بدامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن شود دیده ٔ پیر کنعان.
وحشی.
و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی شود.
- کحل اسود، کحل اصبهانی. رجوع به کحل اصبهانی شود.
- کحل اصفر، دارویی است برای چشم مرکب از زعفران و کافور. در ذخیره ٔ خوارزمشاهی آمده است: بگیرند زعفران یک مثقال، کافور ریاحی نیم دانگ و نرم بسایند و بکار دارند دمعه را باز دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی صص 276- 277 شود.
- کحل اصبهانی (اصفهانی)، سولفور آنتیمون را گویند که بعنوان سرمه بکار می رفته است. کحل مغربی. کحل زرقانو. (فرهنگ فارسی معین). اِثمِد. سرمه ٔ صفاهان. (تذکره ٔ داود انطاکی). کحل اسود. توتیا. (یادداشت مؤلف).
- کحل الاغبر، آن را جالینوس ساخته است و از کحلهای لطیف است برای اطفال. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). و رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل الباسلیقون، از کحلهای ملوکیه است و آن را ابقراط ساخته و باسلیقون یونانی است. و معنایش جالب السعاده است و گفته اند نام ملکی است و گفته اند معنایش ملوکی است. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل البصر، کحل بصر. سرمه ٔ چشم:
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحل البصر آمیزی.
خاقانی.
به سِرّ جام جم آنگه نظرتوانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد.
حافظ.
- کحل الجواهر، سرمه که در آن مروارید ناسفته و دیگر جواهر انداخته می سایند روشنی چشم را. (آنندراج) (از غیاث اللغات):
کحال دانشم که برند اختران بچشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم.
خاقانی.
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش.
خاقانی.
کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست.
حافظ.
- کحل الرمادی، سازنده اش شناخته نیست، بلاضرر و مقوی است. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). رجوع به تدکره ٔ داود ضریر انطاکی شود.
- کحل الزعفران، به طبیبی منسوب است و آن جیدالفعل و حسن الترکیب است. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل السادج الهندی، از ترکیبهای قدیم و عجیب است و برای غالب امراض سود دارد. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل السودان، بشامه. (منتهی الارب). بشمه. (از اقرب الموارد). جشمیزج. (از ناظم الاطباء). تشمیزج. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- کحل جلاء، جالینوس آن را ساخته است و آن از کحل های لطیف است برای اطفال. (از تذکره ٔ داود ضریرانطاکی). رجوع به تذکره ٔ مذکور شود.
- کحل جواهر، کحل الجواهر:
بر کحل جواهر آیدش چشم
چون بر خط او نظر گمارد.
خاقانی.
و رجوع به کحل الجواهر شود.
- کُحل ِ حَجَری، توتیا. (یادداشت مؤلف). رجوع به توتیا شود.
- کحل خَولان، حُضُض. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حُضَض و آن داروی تلخ است. (منتهی الارب). حضیض یمانی. (فرهنگ فارسی معین).
- کحل عیسی سای، سرمه که عیسی سائیده باشد. سرمه ٔ سوده ٔ دست عیسی مسیح:
دیده بان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای باد.
خاقانی.
- کحل فارس، انزروت که صمغ باشد. (از منتهی الارب). انزروت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کحل فارسی شود.
- کحل فارسی، انزروت را گویند و آن صمغی باشد سرخ و سفید که آن را عنزروت هم خوانند. (برهان) (آنندراج). انزروت. (تحفه ٔحکیم مؤمن) (ناظم الاطباء).کحل کرمانی. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- کحل کرمانی، کحل فارسی. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). رجوع به کحل فارسی شود.
- کحل مسیحا، سرمه ٔ عیسی و آن کنایه از شفای مردم کور است به معجزه ٔ عیسی:
ای بر ز عرشت پایگه بر سرکشان رانده سپه
درچشم خضر از گرد ره کحل مسیحا ریخته.
خاقانی.
- کحل یعقوب، سرمه ٔ یعقوب و کنایه است از دوای روشن شدن چشم یعقوب واز کوری رهیدن او:
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته اند.
خاقانی.
|| تره ای است. ج، اکاحل، نادراً. (منتهی الارب).

کحل. [ک َ ح َ] (ع اِ) آسمان و غیر منصرف است. (اقرب الموارد).

کحل. [ک َ] (ع اِ) نام آسمان و منه:صرحت کحل، اذا لم یکن فی السماء غیم. (منتهی الارب). آسمان و گویند صرحت کحل، هنگامی که ابر در آسمان نباشد. (از اقرب الموارد). || سال سختی و قحطو هی معرفه لاتدخلها الالف و اللام ینصرف. (منتهی الارب). سال سخت. غیر منصرف است. (از اقرب الموارد). سال سخت و قحط ومعنی معرفه است و الف و لام بر آن داخل نمی شود و منصرف و غیر منصرف هر دو می آید. (از ناظم الاطباء). || سختی قحط و شدت آن. (منتهی الارب). || فی المثل: بأت عرار بکحل، اذا قتل القاتل بمقتوله. (منتهی الارب). بأت عرار بکحل، یعنی کشته شدن این به آن و عرار و کحل نام دو گاو بود که بر هم شاخ زده و هر دو مردند و این مثل را در صورتی گویند که کشته شود قاتل بمقتول خود. (ناظم الاطباء).

کحل. [ک َ ح َ] (ع مص) سرمه گون شدن چشم بسرشت و سیاه گون شدن روئیدن گاه پلک و الفعل من سمع و منه قوله لیس التکحل فی العینین کالکحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).


کحل کحیلة

کحل کحیله. [ک ُ ل ُ ک ُ ح َ ل َ] (ع اِ مرکب) کلمه ای است که بدان بز را زجر کنند، ای سودِ سویده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

فرهنگ معین

کحل

سنگ سرمه، سرمه چشم، هرچه در چشم کشند برای شفای چشم. [خوانش: (کُ) [ع.] (اِ.)]


کحل دان

(کُ حْ لْ) [ع - فا.] (اِمر.) سرمه دان.

فرهنگ عمید

کحل

سرمه، داروی چشم،

فرهنگ فارسی آزاد

کحل

کُحْل، سُرمه- مرهم چشم- مال زیاد،

حل جدول

معادل ابجد

کحل

58

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری