معنی کجی

لغت نامه دهخدا

کجی

کجی. [ک َ / ک َج ْ جی] (حامص) مزید علیه کج بر قیاس راست و راستی مأخوذ از کج. (از آنندراج). پیچ. اعوجاج. خمیدگی. پیچیدگی. (ناظم الاطباء). کژی. چولی. اعوجاج. انحناء انعطاف. عِوَج. مقابل راستی. (یادداشت مؤلف):
از کجی افتی به کم و کاستی
از همه غم رستی اگر راستی.
نظامی.
گل ز کجی خار در آغوش یافت
نیشکر از راستی آن نوش یافت.
نظامی.
|| اعتراض. (ناظم الاطباء). ستیزیدگی. عناد:
می تراود از سراپای دل آزاران کجی
باشد از مرغ شکاری ناخن و منقار کج.
صائب (از آنندراج).
|| نادرستی. ناراستی:
گر کجی را شقاوت است اثر
راستی را سعادت است ثمر.
سنائی.
بیا تا کج نشینم راست گویم
که کجی ماتم آرد راستی سور.
انوری.
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کجی برنخاست.
سعدی.
ملک را گمان کجی راست شد
ز سودا بر او خشمگین خواست شد.
سعدی.
عوج، کجی در معیشت و رای و دین و زمین و مانند آن. (منتهی الارب). || (اِ) ابریشم خام. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً کجی را با «کج » (کژ) بمعنی ابریشم اشتباه کرده است. رجوع به کج شود.

کجی. [ک َج ْ جی] (ص نسبی) نسبتی است به کج که از مردم باشد. (الانساب).

کجی. [ک َج ْ جی] (اِخ) ابومسلم ابراهیم بن عبداﷲبن مسلم الکجی البصری (متوفی 292 هَ. ق.) از حفاظ حدیث بود و او منسوب است به کج در خوزستان فارس، کتاب السنن از اوست. در بغداد وفات یافت. (الاعلام ج 1 ص 15).

کجی. [ک َ] (اِخ) دهی است از دهستان ولوپی بخش سوادکوه مازندران. (سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 116 و ترجمه ٔ آن ص 156).

کجی. [] (اِ) اسم ترکی معز است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و ظاهراً محرف یا صورتی از گِچی باشد که نام ترکی بز است.

کجی. [ک ُ] (اِ) مهره ای است به رنگ کبود که بر کلاه شیرخوارگان آویزند دفع مضرت چشم زخم را. نوعی مهره ٔ کبود که از سرپوش و کلاه کودکان آویزند دفع چشم بد را و چشم زاغ (ازرق) را بدان مانند کنند. مهره ٔ آبی و روشن براق. مهره به رنگ آسمان. جَش. چش. و ظاهراً صورت دیگر آن کُجَه باشد. (یادداشت مؤلف).
- مثل کجی، چشمی که سیاهی آن به رنگ کبود روشن و شفاف است و کبودی آن ازکبودی چشم زاغ سبزتر است. چشمی که بجای سیاهی کبودی خوش آیند دارد. چشمی کبود و زیبا. (یادداشت مؤلف).


دست کجی

دست کجی. [دَ ک َ] (حامص مرکب) دست کج بودن. داشتن دستی ناراست. || کنایه از دزدی. (از آنندراج). معتاد بودن به دزدی:
ای زلف مبر دل کسان را
این دست کجی ز سر بدر کن.
فوجی نیشابوری (از آنندراج).


دهان کجی

دهان کجی. [دَ ک َ] (حامص مرکب) عمل خمانیدن دهان. (یادداشت مؤلف). || کنایه است از لجبازی و نشان دادن مخالفت و ناسازگاری خود با کسی یا چیزی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دهن کجی شود.


دهن کجی

دهن کجی. [دَ هََ ک َ] (حامص مرکب) لوچه پیچک. عملی که کودکان کنند استهزاء کسی را با کج کردن دهان و بعض پاره های روی. ادا. شکلک. عمل والوچانیدن کسی را. دهان و خطهای روی را بر کسی کج کردن به نشانه ٔ اینکه تو بدین صورت و شکلی. (یادداشت مؤلف).
- دهن کجی کردن به کسی، خود را به طور استهزا شبیه او نمودن. شبیه او ساختن. شکلک او را در آوردن. (یادداشت مؤلف).
- || عکس العمل مخالف نشان دادن کسی را؛ به رغم میل و خواست کسانی یا کسی رفتار کردن.

فارسی به انگلیسی

کجی‌

Crookedness, Hull, Leaning, Nacre, Nacreous, Obliquity, Shell, Skew, Slant, Slope

فارسی به ترکی

کجی‬

eğrilik

حل جدول

کجی

خمیدگی

انحراف

فارسی به عربی

کجی

اعوجاج، تصریف، قائمه، منحدر، میل

مترادف و متضاد زبان فارسی

کجی

اعوجاج، انحراف، انحنا، خمیدگی، کژی، ناراستی، ناهمواری،
(متضاد) راستی

فرهنگ فارسی هوشیار

کجی

خمیدگی، پیچ، انحناء

فارسی به آلمانی

کجی

Aufführen, Auflisten, Auflistung (f), Liste (f)

معادل ابجد

کجی

33

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری