معنی کت

فرهنگ معین

کت

(کُ) [فر.] (اِ.) نیم تنه آستین دار مردانه و زنانه.

تخت پادشاهی، (عا.) شانه و کتف، توی ~ کسی نرفتن مورد قبول کسی قرار نگرفتن. [خوانش: (کَ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

کت

که تو را: بچر کت عنبرین بادا چراگاه / بچَم کت آهنین بادا مفاصل (منوچهری: ۶۶)،

نیم‌تنۀ جلوباز آستین‌ و یقه‌دار،

شانه،
کتف،
بازو،

تخت‌خواب،
تخت پادشاهی: روز اورمزداست شاها شاد زی / بر کت شاهی نشین و باده خور (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۶)،
کاریز

حل جدول

کت

دوش و کتف

بالا پوش مردانه

بالاپوش مردانه، همراه شلوار

بالاپوش مردانه

همراه شلوار

مترادف و متضاد زبان فارسی

کت

شانه، کتف، تخت

فارسی به انگلیسی

کت‌

Coat, Jacket, Shoulder

فارسی به ترکی

کت‬

ceket

فارسی به عربی

کت

معطف

گویش مازندرانی

کت

زمین بلند

کتف

کلوح، تپاله یا گلوله ی هرچیز، دیوار گلی

واحدی برای تقسیم کردن در زمین، واحد اندازه گیری شیر

نوک قله، تپه یا بلندی


کت کت

لفظی برای رام کردن مرغ

فرهنگ فارسی هوشیار

کت

شانه، کتف، بالای زانو نیم تنه آستین دار زنانه و مردانه

فارسی به ایتالیایی

کت

giacca

لغت نامه دهخدا

کت

کت. [ک َ] (اِ) مانند کث و کند و کده کلمه ای است که معنایی چون شهر و ده و قصبه و امثال آن دهد و در آخر اسامی جایها درآید. کث. کند. کده. جَنْد. (یادداشت مؤلف). کت، شهر بود. (تاریخ بخارای نرشخی). رجوع به کث و کد شود. || (پسوند) کث.کد. مزید مؤخر امکنه چون: بسکت، تنکت، چرکت، خاره کت، پنجکت، بنا کت و مانند آن. (از یادداشت مؤلف).

کت. [ک ِ] (موصول + ضمیر) (مرکب از که + ت ضمیر متصل) مخفف که ترا. (ناظم الاطباء). بمعنی که ترا. (برهان). و این ترکیب اغلب در شعر آید هنگامی که در اجزای جمله قلب رخ دهد. چنانکه در مصرع: کت خالق آفریدنه برکاری. ضمیر «ت » در کت مفعول صریح «آفرید» است، یعنی که خالق آفریدت، ولی چون قلب رخ داده ضمیر فعل به آخر حرف «که » پیوسته است. اینگونه قلب در ضمایر «ش » و «م » هم روی میدهد همچون کم ْ و کش:
ای غافل از شمار چه پنداری
کت خالق آفرید نه برکاری.
رودکی.
به کارآور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.
ابوشکور.
و دیگر کت از خویشتن کرد دور
بروی بزرگان همی کرد سور.
فردوسی.
از ایرا کسی کت بداند همی
بجز مهربانت نخواند همی.
فردوسی.
کسی کت خوش آید سراپای اوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی.
فردوسی.
آن کت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک.
منجیک.
خصم تو هست ناقص و مال تو زاید است
کت بخت تابع است و جهانت مساعد است.
منوچهری.
هر چه بخواهی کنون بخواه و میندیش
کت برساند به کام و آرزوی خویش.
منوچهری.
و آنجا که من نباشم گویی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کار شرمساری.
منوچهری.
مکن ماها به بخت خویش مپسند
بدان کت داد ایزد باش خرسند.
(ویس و رامین).
مبر گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست.
(گرشاسب نامه).
ترا دام و دد باز داند به مهر
چه مردم بود کت نداند به چهر.
(گرشاسب نامه).
مخور باده چندان کت آید گزند
مشو مست از او خرمی کن پسند.
(گرشاسب نامه).
پیاده همان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش به تیر و سنان.
(گرشاسب نامه).
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.
اسدی.
شادمانی بدان کت از سلطان
خلعتی فاخر آمد و منشور.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نیکوییها فراوان داد بی طاعت
گر او را تو بیازاری ترا بی شک بیازارد.
ناصرخسرو.
وز عقل یکی سپر کن ارخواهی
کت دهر به تیغ خویش نگذارد.
ناصرخسرو.
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد ای ناکسی.
نظامی (مخزن الاسرار ص 107).
پیش ازآن کت اجل کند در خواب
خویشتن را به زندگی دریاب.
اوحدی.
گر دل به کسی دهند باری بتو دوست
کت روی خوش و بوی خوش و روی نکوست.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 668).
دروغی که حالا دلت خوش کند
به از راستی کت مشوش کند.
سعدی.
ای نازنین پسر تو چه مذهب گرفته ای
کت خون ما حلال تر از شیر مادر است.
حافظ.

کت. [ک ُ] (فرانسوی، اِ) قسمی جامه ٔ زبرین. نیم تنه. (یادداشت مؤلف). نیم تنه ٔ آستین دار مردانه و زنانه. (فرهنگ فارسی معین).

کت. [ک َ] (اِ) بمعنی کاریز است چه چاهجو و کاریزکن را کتکن می گویند. (از برهان). کاریز آب را گویند و کت کن کاریزکن را خوانند. (جهانگیری).

کت. [ک ُ] (اِ) خفچه ٔ زر و سیم. || به لغت مردم کرمان: سوراخ تنگ و تاریک و هر جای تنگ و تاریک. (ناظم الاطباء).

کت. [ک َ] (اِ) تخت پادشاهان را گویند عموماً، و تخت پادشاهان هندوستان را خصوصاً که میان آن را بافته باشند. (برهان). تخت سلاطین هندوستان را گویند. (آنندراج). تخت پادشاهی. تخت پادشاهان هند. (ناظم الاطباء). تخت و اریکه ٔ آراسته را گویند. سریر. (دیوان نظام قاری چ استانبول ص 203):
روز ارمزدست شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
بوشکور.
خلافت جدا کرد جیپالیان را
ز کتهای زرین و شاهانه زیور.
فرخی (از فرهنگ فارسی معین).
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سراندیب بی تن سرت.
(گرشاسب نامه).
کت و خیمه و خرگه و شاروان
ز هرگونه چندان که ده کاروان.
(گرشاسب نامه).
سراپرده و خیمه و پیشکار
عماری و پیل و کت شاهوار.
(گرشاسب نامه).
پس آذینها بستند و برکت ها نشستند چنانچه رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند. (تاریخ قم ص 82).
بر این تند کوه جلنباد گویی
چو فغفور بر تختم وفور برکت.
جوینی.
|| تختی باشد میانه. (فرهنگ اسدی نخجوانی):
در بر حجله ٔ پر زیور و کت رخت سیاه
دیو راهست اگر تخت سلیمان دارد.
نظام قاری.
جامه با صندلی وکت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست.
نظام قاری.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.
نظام قاری.
مگر به بیشه ٔ کت شیر در نهالی نیست
که چون پلنگ بما گشته اند خشم آور.
نظام قاری.
- نیمکت، نیم تخت. (ناظم الاطباء). نوعی صندلی بزرگ پشتی دار که دو یا سه تن بپهلوی هم بر آن توانند نشست.
|| تخته. چوب. (ناظم الاطباء). بمعنی تخته و چوب نیز آمده است به سبب آنکه درودگر را کتگر و کتکار می گویند. (برهان). || پلنگ و آن هندی است. (از آنندراج). رجوع به پلنگ شود.

کت. [ک َت ت] (ع ص) کم گوشت از مرد و زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

کت. [ک َ] (اِ) کتف. شانه. (ناظم الاطباء). دوش. کفت. بالای بازو و زیردوش. (یادداشت مؤلف). رجوع به کتف و شانه شود.
- از کت افتادن، سخت تنها و مانده شدن از بسیاری کار و سنگینی آن. (یادداشت مؤلف).
- کت بسته، که دو دست از پشت بسته. به طناب دو دوش بسته بسبب جرمی که کرده باشد تا نگریزد:
که گمان داشت که این شور بپا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد.
ایرج میرزا.
- کت کسی را از (به) پشت بستن، در فضیلتی و بیشتر در رذیلتی بر وی فایق بودن. بر او سبقت داشتن. کنایه از چیره شدن باشد بر کسی.
- کت کسی را بوسیدن، به تفوق او اذعان کردن. به پیشی و بیشی او مقر و معترف آمدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| استخوان پهنی که بر دوش گوسفند و دیگر ستور است. پاروی گوسفند. (یادداشت مؤلف).

کت. [ک َت ت] (ع مص) بانگ نرم کردن شتر. (منتهی الارب) (از آنندراج). || اندوهگین کردن کسی را. (از منتهی الارب). بدی رساندن بکسی. (از اقرب الموارد). || خوار گردانیدن. (از منتهی الارب). ذلیل کردن و خشم گرفتن کسی را. (از اقرب الموارد). || جوشیدن دیگ و کذلک الجره الجدیده اذا صب فیها الماء. (منتهی الارب). جوشیدن دیگ و همچنین سبوی تازه هنگامی که آب در آن ریخته شود. (از اقرب الموارد). || کت نبیذ و جز آن، آغاز شدن غلیان آن پیش از شدت یافتن. کَتیت. (اقرب الموارد). و رجوع به همین مصدر شود. || کت کلام در گوش کسی، سخن در گوش وی گفتن و راز با وی در میان نهادن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || شمردن و منه المثل: لاتکته و لاتکت النجوم، ای لاتعده و لاتحصیه و یقال اتانا بجیش مایکت عدده، ای مایحصی. (منتهی الارب). شمردن قوم و فی المثل: لاتکته او تکت النجوم، ای لاتعده و لاتحصیه. (از اقرب الموارد).

کت. [ک َ] (اِخ) دهی است از دهستان ابوالفارس رامهرمز شهرستان اهواز. سکنه 100 تن. آب آن از روخانه ٔ ابوالفارس. محصول آنجا غلات و برنج. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

کت. [ک َ] (اِخ) دهی است از دهستان سنگان بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه سکنه 452 تن. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و بادام و پنبه. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

معادل ابجد

کت

420

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری